خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

زینب نامداری

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/11/20
ارسال ها
75
امتیاز واکنش
2,705
امتیاز
153
سن
22
زمان حضور
11 روز 2 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع
«بنام خدا»
مجموعه نمایشنامه این برف برفِ اول سال است
نویسنده: زینب نامداری کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: تراژدی، عاشقانه
کاراکترها: در ابتدای هر صحنه نوشته میشود.
طراح‌ جلد: NAZI_KH

d85eab70e85856eeb7da690385275413df61c4fb838f9b26.png


نمایشنامه این برف برفِ اول سال است | زینب نامداری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Matin♪، فاطمه عطایی، M O B I N A و 5 نفر دیگر

زینب نامداری

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/11/20
ارسال ها
75
امتیاز واکنش
2,705
امتیاز
153
سن
22
زمان حضور
11 روز 2 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع
«یاحق»
صحنه اول
کاراکترها: دخترجوان، امیرعلی؛ آقای کریمی
فضا: اتاق تماماً آبی تختی فلزی در بالای اتاق که مردی پریشان روی آن نشسته و دختری جوان که روی صندلی چوبی کنار تـ*ـخت نشسته است. پنجره ای پوشیده شده با پرده‌ای سبز رنگ روبه روی در قرار دارد، دیوار روبه رویی تـ*ـخت پر از عکس انسانهای است که میخندند.


دختر جوان -(با خنده) چیه چرا اینجوری نگام می کنی؟ پلک بزن.
امیرعلی -(لرزش صدا) می... میترسم
دخترجوان _میترسی؟! از چی؟
امیر علی -میترسم پلک بزنم و مثل سری های قبل غیب بشی
دختر جوان -(می خندد) نترس بابا قول میدم هیچ وقت غیب نشم
امیرعلی -هنوزم مثل همون موقع ها میخندی... دست چپت رو با فاصله از دهنت قرار میدی و سرت رو به عقب خم میکنه... ولی... ولی خنده های از ته دلت دیگه از این ادا اصولا نداره... قشنگ پخش زمین میشی (خنده کوتاه)
دختر جوان -(همراه با خنده) دقیق ترین تعریف از من همینه.
امیرعلی -(سکوت)
دختر جوان -چرا باز دوباره اینجوری نگام می کنی؟
امیرعلی -(بغض صدایش را ضعیف میکند)این همه سال انتظار بس نبود؟چرا دوباره برای دیدنت باید انتظار بکشم؟
دختر جوان _(لحن طنز)به خاطر همین چند دقیقه‌ای که دیر کرده بودم پشت در نشسته بودی و نمیذاشتی بیام داخل؟ ای نامرد! حالا دکتر جوانبخت بیشتر از من برات ارج و قرب داره که به خاطر وساطت اون راهم دادی؟
انگار اصلا نمی شنود دختر چه میگوید، همان طور که نگاهش می کند چشمانش پر از اشک می شوند و چانه‌اش هنگام صحبت می‌لرزد.
امیر علی -قول بده.... قول بده دیگه هیچ وقت منتظرم نمیذاری.
دختر جوان -(آهی می کشد) قول میدم... (سعی میکند به صدایش رنگی ازشوخی و طنز بدهد) حالا که دیگه آشتی کردی رضایت بده پرده رو بزنم کنار، پنجره رو باز کنم که قفسه دلم تنگه تنگ شده (لحظه‌ای مکث) سکوت نشانه رضایته، پس آفرین پسرِ خوب

همزمان با باز کردن پنجره توسط دختر صدای آهنگی شادِ شاد در فضا میپیچد(برقصا_محسن چاووشی)
دختر با وجد و اشتیاق به طرف امیرعلی می چرخد.


دختر جوان -وای من عاشق آهنگهایِ شادِ بخش روانم... بیا ببین هم اتاقیات توی حیاط چه قری میدن...( کلافه میشود) بلند شو دیگه خسته نشدی انقدر نشستی رو اون تـ*ـخت؟!

امیر علی -من اونا رو به اندازه کافی دیدم... یه مدتی هم، هم پاشون بودم اما الان...دلم فقط میخواد بند شم ورِ دلِ تو و فقط تو رو نگاه کنم.

دختر جوان -این همه نگاه می کنی از چشمت نیفتم یه وقت؟

امیرعلی -(زمزمه وار) تو هیچ وقت از چشم من نیفتادی حتی وقتی یهویی رفتی (تن صدایش بلندتر می شود) همون موقعی که منو ول کردی و رفتی ( فریاد) کجا رفتی بدون من تو آخه لعنتی؟

دختر جوان -(مضطرب میشود)آروم باش آروم...نفس عمیق بکش!

امیرعلی پایش را محکم بـ*ـغل میکند، ناخودآگاه اشکهایش یکی پس از دیگری سرازیر میشوند، صدایش از لابلای بغض بیرون می آید.

امیر علی -وقتی تو رفتی من خیلی بی پناه شدم... تموم عکسامونو ازم گرفتن و آتیشون زدن... همه صداهایی که ازت ضبط کرده بودم رو سر به نیست کردن خنده‌هاتو ازم گرفتن (فریاد) میفهمی؟...میگفتن اینطوری بهتره اینطوری فراموشت می‌کنم(فریاد) ولی زر میزدن اون احمقا... (انرژی از کلماتش می رود) اونا نمیدونستن تو اینجایی... تو توی ذهنمی... توی تک تک فکرامی... توی تک تک خاطرات مغزمی

درب اتاق باز می شود پرستاری مسن با اضطراب وارد می شود دختر با عجله به طرفش میرود و سعی می کند به بیرون هدایتش کند.

دختر جوان -(صدایش گرفته)آقای کریمی مگه نگفتم وقتی من توی اتاقم هیچکس حق نداره وارد بشه؟
آقای کریمی -اجازه بده این آمپول رو بهش بزنم دختر جان، خدایی نکرده دوباره دست روت بلند نکنه!

دختر به امیرعلی که خودش را روی تـ*ـخت جمع کرده و کل بدنش از فشار عصبی میلرزد نگاه گذرایی میاندازد.

دختر جوان -هیس اسم آمپول رو نیار آقای کریمی، با حرف زدن آروم میشه
آقای کریمی -پس اگه زدت خودت بیا جواب آقا رو بده!
دختر جوان -باشه باشه... حالا جان دخترت برو تا آروم شه
در را پشت سر آقای کریمی میبندد و بلافاصله به طرف تـ*ـخت میرود.
دختر جوان -امیرعلی نگام کن (مکث) امیر علی؟
امیر علی -(زمزمه وار)جانم(مکث) اینا چیه؟ (صدایش از بغض میلرزد) داری
گریه میکنی؟ گریه نکن لیلای من، من الان خوبه خوبم، دیگه گذشت اون روزا الان دیگه تو کنار منی...ببین الان از خوشی بلند می‌شم برات میرقصم...ای شاهِ عشق پرور؛ مانند شیرِ مادر●♪♫ای
شیرجوش دررو، جانِ پدر به رقص آ!●♪♫

دختر جوان -این تغییر رفتارای یهوییت منو میترسونه
صدایش میان آهنگ خواندن‌های امیرعلی گم میشود.

امیرعلی -آن جا؛ قبا چه باشد●♪ای خوش کمر، به رقص آ...آهااااا قر تو کمرم فراوونه نمیدونم کجا بریزم بگو همینجا همینجااا... آفرین بخند تا با منی همیشه باید بخندی... بیا بشین کلی حرف نگفته دارم برات (دماغش را بالا میکشد) دوست ندارم این جلسه هم همش بشه گریه و زاری...
میدونی لیلا من مطمئن بودم که تو داخل اون هواپیمای لعنتی نبودی... اصلا مرگ تو نمیتونست انقدر ساده باشه...(صدایش شور و انرژی بیشتری میگیرد) یادته همیشه میگفتی دوست داری مرگت خیلی هیجان انگیز باشه مثال وقتی داری با چتر روی زمین فرود میآی اون وسط چتر نجاتت باز نشه یا مثال وقتی توی مسابقه رالی پدال گاز رو تا آخر فشار دادی ترمز ببری و چپه بشی... نخند اینا همش افکار شوم خودته (خنده کوتاه) تازه اینا خوبه یه مدت میگفتی دوست داری وقتی دو قدم مونده تا قله رو فتح کنی یه بهمن بیاد و انالله و انا الیه راجعون شی
دختر جوان -( همراه با خنده) بس کن دیگه از این فکرای پوچم نگو
امیر علی -خداییش نمیدونم چه اصراری داری تا آخرای یه مسیری و بری و بعد به تهش نرسی...ولی بلاخره یکیو تا تهش رفتی
دختر جوان -چی رو؟!
امیرعلی -پرستار شدن
دختر جوان - یکی از آرزوهام بود...(آهی میکشد) دکتر جوانبخت گفت روند بهبودیت خیلی بهتر شده...دیگه کم کم باید به دنیای بیرون سلام کنی
امیر علی -من حاضرم تا آخر عمر تو همین تیمارستان بمونم ولی تو کنارم باشی...میدونی وقتی نبودی گنجیشکا شده بودن تنها همدمم...نمیدونی چه همدمای خوبین همش میگفتم از حالم برات بگن فک کنم همونا تو رو خبر کردن...
دختر جوان -بیخیال این حرفا امیرعلی...بیا و از آرزوهات بگو.
امیرعلی -برگشتن تو بزرگترین آرزوم بود...ولی هنوز یه نیمچه آرزویی دارم
دخترجوان -چه آرزویی؟ (مکث)(ته خنده)چیه چرا اینجوری نگام میکنی واقعا نمیدونم
امیرعلی -هعیی یادش بخیر اونموقع‌ها چقدر بهم انگیزه میدادیم برای رسیدن به آرزوهامون...توی همه تمرینام میومدی...وقتایی که استرس داشتم برای ضبط اهنگ میگفتی «تصور کن اینجا کنسرتته با صدهانفر شنونده بهترین باش» هیچوقت بهت نگفتم ولی خداییش وقتی این حرفا رو میزدی استرسم صد برابر میشد
دختر جوان -(میخندد) از دست تو
امیر علی -از دست خودت (خنده کوتاه)...ولی من همیشه بخاطر تو بهترین خودم بودم
دختر جوان -الانم هستی

صدای خانومی در بلندگوهای محوطه میپیچد.

_(صدایی که بیش از اندازه بشاش است)
عزیزان وقت ناهاره، لطفا غذاتون رو تا انتها بخورید، لطفا غذاتون رو برای پرنده‌ها نریزید ما خودمون براشون دونه میریزیم، میدونستید که خوردن غذا باعث میشه کمتر فکر و خیال آزار دهنده بکنید؟ میدونستید دکتر جوانبخت برای کسایی که غذاشون رو نریزن رو بقیه جایزه گذاشته؟...
امیر علی -(کلافه دستی بین موهایش میکشد) اوف کی میخوان این چرتو پرتا رو دیگه پخش نکنن (مکث کوتاه) بیخیالش (مکث) لیلا؟
دختر جوان -بله
امیر علی -(آهی می‌کشد) خیلی خوشحالم که زودتر از برف اول سال اومدی
دختر جوان -برف اول سال؟!
امیر علی -آره... همش تو خوابم میومدی دستامو میگرفتی و موهای پریشونمو مرتب می کردی (مکث کوتاه) مدام می گفتی اولین برف سال که بیاد میام میبرمت حالا زودتر اومدی منو ببری و من خیلی خوشحالم خیلی!


نمایشنامه این برف برفِ اول سال است | زینب نامداری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Matin♪، فاطمه عطایی، paeez81 و 4 نفر دیگر

زینب نامداری

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/11/20
ارسال ها
75
امتیاز واکنش
2,705
امتیاز
153
سن
22
زمان حضور
11 روز 2 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع
«بنام خدا»
صحنه دوم
کاراکترها: دکتر جوانبخت، رها؛ خانوم شیری
فضا: اتاقی نسبتاً بزرگ با دکوراسیون ساده؛ در هر گوشه اتاق گلدانهای گل طبیعی قرار داده شده، یک میز در بالای اتاق و روبرویش مبلمانی قهوه‌ای رنگ قرار دارد.
(دکتر جوانبخت) مردی میانسال که عینک ته استکانی زده و قسمت عقبی موهایش تاس است پشت میز نشسته و با دلسوزی به دختری که از شدت ناراحتی خودش را روی مبل تک نفره جمع کرده نگاه می‌کند؛ خانم شیری روی مبل کناری دخترک نشسته و از بالکن روبرویش به آسمان آبی چشم دوخته است، در ذهنش جمله ها را برای دلداری دادن به دختر پشت سر هم می چیند.
توضیحات: کاراکتر رها همان کاراکتر دختر جوان در صحنه قبل است.



آقای جوانبخت -اینطور که نمیشه هرسری بری تو اون اتاق انقدر منقلب بیای بیرون دختر جان!... اگر میدونستم انقدر دختر احساساتی هستی هیچ وقت این پیشنهاد رو بهت نمیدادم.

خانم شیری که برخلاف ظاهر جوان پسندانه‌اش نیم قرن از زندگیش گذشته، سیگارش را با ژست خاصی داخل جاسیگاری خاموش میکند.

خانوم شیری -سخت نگیر بهش دکتر هرکسی حال و روز برادرزاده‌ی سیاه بخت منو ببینه به همین سر و شکل در میاد.
رها -(اشک‌هایش را با دستمال کاغذی پاک می‌کنند) خیلی دلم براشون میسوزه.
خانوم شیری -(بیخیال شانه ای بالا می‌اندازد) من بیشتر از اون دلم برای تو میسوزه از لحاظ روحی و عاطفی خیلی قاطی این ماجرا شدی.
رها -(درماندگی از کلماتش میبارد) نمیدونم واقعا چرا هرچی از لیلا میگه انگار داره منو توصیف می‌کنه، هدف‌های لیلا، رفتاراش حتی خندیدنش درست شبیه منه!...از این حجم شباهت دارم دیونه میشم.


دکتر جوانبخت -وقتی برای اولین بار دیدمت شوکه شدم انگار لیلا دوباره زنده شده و راجب انتقالیش به این بخش داره صحبت میکنه!...خیلی شبیه اون خدا بیامرزی(آهی میکشد) لیلا یکی از توانمندترین شاگردام بود چشماش لبریز از امید و آرزو بود...حیف حیف
خانوم شیری -(سیگاری روشن میکند) واقعا حیف...بلند پرواز بود و همین بلند پروازیاش باعث سقوطش شد
آقای جوانبخت -کی فکرشو میکرد اون هواپیما منفجر شه و اون همه جوون با کلی رویا و هدف پر پر شن.
خانوم شیری -مملکتی که(دود سیگار لحظه‌ای مجرای تنفسی‌یش را برای ورود هوا مختل میکند، چند سرفه محکم میکند)
رها -(لحن مضطرب)آب بریزم براتون خانوم شیری؟
خانوم شیری -(اشک چشمش را میگیرد)نه مرسی...(سرفه کوتاه)خلاصه امیر علی رو بعد از بهبودیش میبرم اونور آب هرچه از این فضا دور تر بشه براش بهتره
دکتر جوانبخت -(سرش را با تایید تکان میدهد)حق با شماست
خانوم شیری -امیر علی نخبه مکانیک بود آینده خیلی درخشانی داشت... عشق و عاشقی باعث شد بیفته تو خط خوانندگی(دود سیگار را با ژست مخصوص به خودش بیرون میدهد) من که هیچ وقت حلالش نمیکنم.

سکوت فضای اتاق را در بر می گیرد، رها دستش را روی قلبش که اینروزها مدام درد می‌کند، میفشارد.
رها -(نگرانی از لحنش میبارد) من دلواپس آخر این ماجرام(لحظه‌ای مکث) وقتی بفهمه من لیلای واقعی نیستم میدونید چه حالی میشه؟
دکتر جوانبخت -وضعیت الانش، بله نگرانی هم داره اما زمانیکه حالش استیبل شه خودش میتونه وقایع رو کنار هم بچینه بفهمه تو لیلا نیستی اون زمان ما همه کنارشیم...انشالله حالش دیگه به وخامت سه سال پیش نمیشه
خانوم شیری -اگه من ایران بودم نمیذاشتم به آن روز بیفته
رها -سایه‌تون مستدام
خانوم شیری -(سیگار را داخل جا سیگاری خاموش میکند و با قدردانی دست رها را میگیرد)ممنونم رها جان(لحظه‌ای مکث) لطف بزرگی در حقمون انجام دادی واقعا نمیدونم چطور برات جبرانش کنم
رها -همین که حالشون خوب شه کافیه... نمیتونستم ببینم برای خوب شدن حال یک انسان وجود من ضروریه ولی کاری انجام ندم
خانوم شیری -(چشمانش را ریز میکند و معنادار رها را نگاه میکند) فقط حواست باشه که زیادی توی نقشت فرو نری(مکث) اون نمیدونه تو لیلا نیستی ولی تو که میدونی

رها و دکتر جوانبخت با بهت یک دیگر را نگاه میکنند.
خانوم شیری -(قهقه‌ای گوش خراش میزند) شوخی کردم!


نمایشنامه این برف برفِ اول سال است | زینب نامداری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Matin♪، فاطمه عطایی، paeez81 و 3 نفر دیگر

زینب نامداری

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/11/20
ارسال ها
75
امتیاز واکنش
2,705
امتیاز
153
سن
22
زمان حضور
11 روز 2 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع
«بنام خدا»
صحنه آخر
کاراکترها: رها، خانوم محمدی، آقای کریمی، مهیار؛ دکتر جوانبخت
صدای برف پاک کن و چراغ راهنمای ماشین سمفونی جالبی را رقم زده، رها ماشین را کنار درب آسایشگاه بیماران روانی پارک می کند؛ از صدای قدم‌هایش روی برف به وجد می‌آید.

رها -شکرت بابت این برف خدا جونم.

حیاط بزرگ آسایشگاه از برف پر شده، تنها یک نفر کنار درختی در انتهای حیاط نشسته و در حال کنار زدن برف است.

رها -(تن صدایش را بلند میکند) داری چیکار می کنی مهیار آقا؟
مهیار -( به تبعیت از رها صدایش را بلند میکند) پری دریایی زیر برف گیر کرده... عجله کن نیروی کمکی بفرست!
رها -( لحنی طنز) چشم قربااان -( الف قربان را همراه عقب بردن سرش می کشد )
به سمت سالن می رود در با صدای ناهنجاری باز میشود آقای کریمی و خانم محمدی به سمت رها می آید.

رها -سلام صبحتون بخیر
خانم محمدی -سلام عزیزم
آقای کریمی -صبحت بخیر دخترم
رها -آقای کریمی بی زحمت مهیار رو بیارید داخل خدایی نکرده سرما میخوره
آقای کریمی -خیلی چغره ببینم رازیش می کنم بیاد داخل
در با صدای ناهنجاری باز و بسته می شود.
رها -من امروز خیلی خوشحالم خانم محمدی... هیچی به اندازه بارش برف نمیتونه منو خوشحال کنه
خانم محمدی -خداروشکر
رها -( صدایش رنگی از ناراحتی می گیرد) ولی با این وضعیت نمیتونیم کنسرت رو برای امیر علی برگزار کنیم.... از وقتی فهمیدم آرزو داشته یکه کنسرت برگزار کنه که لیلا صف اول بشینه دل تو دلم نیست که این آرزوش برآورده کنیم هرچند من لیلای واقعی...
خانم محمدی -( به میان حرفش میپرد) فعلاً بهتر اول به اتاق دکتر جوانبخت بری کار مهمی باهات داره
رها -باشه چشم ولی اول برم اتاق امیرعلی
خانم محمدی -(لحنی تحکیمی) اول برو اتاق آقای جوانبخت
***
دو ضربه به در دفتر میزند.
آقای جوانبخت -بفرمایید
رها -سلام دکتر صبح برفیتون بخیر
دکتر جوانبخت -سلام صبح تو هم بخیر دختر جان
رها -آخه حیف این هوا نیست که پرده‌ها رو کشیدید...با اجازه
به سمت بالکن می‌رود پرده‌ها را کنار میزند، درب شیشه ای بالکن را باز میکند و هوای پاکیزه را به ریه هایش وارد می کند.
رها -از دیشب که برف شروع به بارش کرده دل توی دلم نیست آقا امیر علی رو ببینم آخه میدونید عاشق بارش برفه و همش میگه من بهترین آدم برفی دنیا رو درست می کنم...(همراه با خنده) می خوام ببینم چقدر حرفهاش درسته...باید بهش بگم دیدی برف اومد و تو هنوز سالمی جوون(لحظه‌ای مکث) میشه ازتون خواهش کنم امروز اجازه بدید امیرعلی رو ببریم داخل شهر بچرخونیم...حتماً دیدن چهره خندون بچه ها و آدم بزرگا حالش رو بهتر میکنه (مکث) چرا چشماتون قرمزه دکتر جوانبخت؟ حالتون خوبه؟
دکتر جوانبخت -(آهی می‌کشد) چند لحظه بشین دخترجان
رها -(لحنی مضطرب)اتفاقی افتاده؟ امیرعلی چیزیش شده؟
دکتر جوانبخت -(سری از روی افسوس تکان میدهد) متاسفانه... دیشب...دیشب توی خواب سکته کرد و از پیش ما رفت (بغض می‌کند) طفلکی تازه حالش خوب شده بود چقدر برای کنسرت ذوق داشت آخ که چقدر تو این دنیا رنج دید چقدر...
رها دستش را روی قلبش میفشارد و اتاق دور سرش می‌چرخد، دیگر صدای دکتر جوانبخت را نمیشنود.
رها -(بهت زده) نه این دروغه!
صدای امیرعلی در سرش اکو می‌‌شود:
«لیلا! همش تو خوابم می‌اومدی، دستامو می گرفتی موهای پریشونمو مرتب میکردی و میگفتی اولین برف سال که بیاد میام میبرمت»


نمایشنامه این برف برفِ اول سال است | زینب نامداری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • گریه‌
  • ناراحت
Reactions: Matin♪، فاطمه عطایی، paeez81 و 2 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا