خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,702
امتیاز واکنش
63,861
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خودش
نام اثر: فواد
نام نویسنده: مبینا حسینی فر کاربر انجمن98
ژانر: تراژدی
خلاصه:
تحقیر شده‌ام
به‌خاطر اتفاقی که نخواسته برایم افتاده!
اما، میانِ این همه غم
خوب است، که یکی حالت را بفهمد؛
و اوست، یارِ همیشه‌گی من!


داستانک فواد | ~MoBiNa~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: -FãTéMęH-، MARIA₊✧، *NiLOOFaR* و 12 نفر دیگر

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,702
امتیاز واکنش
63,861
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
با اکراه به شیربرنجی که جلویش بود، نگاهی انداخت! اشک درون چشم‌های دریایی رنگش شعله‌ور شده بود! بچه بود دیگر؛ با حرفی ساده‌ای غرورش خورد و متلاشی می‌شد. مرجان، مادرش با نهایت مهربانی‌اش زل زد به چشمان دخترش "آذین"
ناگهان با صدای خش‌دار شوهرش خونش به جوش آمد:
- دِ بچه موندی نگاهِ چی می‌کنی؟ برای غذا خوردن هم باید نازت رو بکشیم؟
مهرجان نگاهی غضبناک به مردش کرد، مردمک‌ چشمان شکلاتی رنگش می‌لرزید، اما نگاهش را به آذینی که اشکش از چشمانش سرازیر بود، سوق داد و مهربان گفت:
- دختر قشنگم، چرا نمی‌خوری؟
با دست‌های بچه‌گانه و کوچکش اشک‌هایش را پاک کرد و لـ*ـب از لـ*ـب باز کرد:
- مامان تو که می‌دونی من شیر برنج دوست ندارم!
مرجان موهای لـ*ـخت و زیبای دخترش را به کناری زد:
- عزیزدلم، تو شیر برنج رو بخور هر کاری هر چیزی خواستی قبوله، باشه؟
آذین با اکراه نگاهی به چهره‌ی آرایش کرده‌ی مادرش انداخت، با بی میلی گفت:
- باشه! می‌خورم. فقط قول دادی‌ها!
لبان مرجان به طرح خنده کش آمد:
- باشه عزیزم!
آذین با با دو گوی زیباییش چشم از چهره‌ی مادرش گرفت و به محتوای درون ظرف خیره شد، از زور گویی متنفر بود؛ اما برای خواسته‌ای که داشت... باید این سختی‌ها را تحمل می‌کرد، بچه بود و بیشتر از سنش متوجه می‌شد! قاشقی از محتوای ظرف گل‌گلی جلویش چشید، قیافه‌اش در هم شد و مادرش با ناراحتی به او چشم دوخته بود، فرهاد پدرش اعتقاد بر این داشت که مرجان آذین را لوس کرده است، اما او سخت در اشتباه بود. آذین محتوای ظرفش را خالی کرد و با حال زاری دستش را به سمت لیوانِ بزرگِ سفید رنگ برد و کمی از آب نوشید، چشمان نافزش به چشمان مهرجان قفل شد و لبانش گسیخت:
-‌ مامان، حالا که خوردم؛ بگم چی می‌خوام؟
مرجان نگاهی به فرهاد که روی کاناپه‌ی سالن با چهره‌ای اخم و جا خوش کرده بود نگاهی انداخت و با کنجکاوی گفت:
- بله عزیزم، بگو.
تردید داشت، خوب پدر و افکار قدیمی‌اش را می‌شناخت! با استرسی که در سراسر بدنش شکل گرفته بود نگاهی به فرهاد کرد و بعد به مهرجان، آرام لـ*ـب زد:
- مامان؟ من می‌خوام موهام رو تیغ بزنم!
چشمان مرجان گرد، و فرهاد شکه نگاهش کرد به دقیقه‌ای نکشید که شُکش جایش را به عصانیت داد و فریاد کشید:
- می‌فهمی چی می‌گی دختر؟ تیغ بزنی؟
سپس نگاهش را به مهرجان انداخت و با لحنی خشن گفت:
- همین تویی که بچه رو ان‌قدر لوس بار آوردی، موقعی که بهت می‌گم بچه چرا این‌جوریه ناراحت می‌شی! اصلا مردم چی می‌گن؟ چرا یه دختر بچه باید موهاش رو تیغ بزنه؟
مرجان خسته از این حرف‌ها به فرها خیره بود، حرف‌هایش را درک نمی‌کرد! حرف مردم برایش اهمیتی نداشت، این اطرافیاتش بودند که برایشان ارزش قائل بود.
مرجان دستی لای موهای فرفری‌اش کشید و با لحنی که سعی داشت عصبانیت‌ش را پنهان کند لبانش را به حرکت درآورد:
- فرهاد جان، آروم باش! نمی‌بینی بچه ترسیده؟ بعدم عزیزم اگه از الان ما بزنیم زیر قولمون که نمی‌شه؛ بچه‌ست! هر چی که هست رو از ما یاد می‌گیره. من قول دادم و نمی‌تونم زیر قولم بزنم، درست نمی‌گم؟
فرهاد که با حرف‌های همسرش کمی آرام گرفته بود نگاهی به فرزندش که ترسیده و با چشمانی لبریز از اشک به هردویشان خیره بود نگاهی انداخت و سپس لـ*ـب زد:
- واقعا که!
***
به صورت دخترش خیره شد، لبانی برجسته و بینی قلمی. رنگ سفید صورتش با موهای خرمایی رنگی که الان دیگر کوتاه یود تضادی زیبا ایجاد کرده بود. مرجان لبخندی روی لبانش نشاند؛ خم شد و کیف عروسکی که با اکلیل طرح کشیده شده بود را به شانه‌های آذین آویزان کرد و سپس غنچه‌ای روی گونه‌ی سرخش نشاند و او را به سمت مهدش هدایت کرد. فرهاد با همان اخم‌های همیشه‌گی‌اش به هر دو خیره بود، مرجان در حالی که دست‌گیره‌ی سیاه رنگ ماشین را می‌فرشند با شنیدن صدای خانمی کمی درنگ کرد و برگشت. نمی‌شناختش! لبخندی بر روی لبانش نشاند و با مهربانی ذاتی‌اش گفت:
- جانم؟
خانمِ جوان نگاه مرددی به فرهاد و مرجان انداخت و گفت:
- شما پدر و مادر آذین هستید، درسته؟
این‌بار فرهاد پاسوخ‌گو شد:
- بله، کاری کرده؟
و امان از این بد بینی‌ها!
زن کمی به هر دو نگاهی کرد و صحبت‌هایش را شروع کرد:
- نه. پسر من "آراد" سرطان داره. به‌خاطر نداشتن ابرو، مو همیشه مسخره می‌شد، افسرده شده بود! اما آذین وقتی به آراد نزدیک شد آراد ازش دور شد، دوری آراد آزارش می‌داد و می‌خواست بهش نزدیک شه! کع البته دلش رو هم به دست آورد.
اشک از چشمانش سرازیر شد و گریست:
- آذین گفت من به‌خاطر تو موهام رو می‌زنم تا به بقیه نشون بدم تا مو نداشتن عیب نیست! آراد فکر می‌کرد سر کارش گذاشته اما امروز... با دیدنِ آذین شکه شد، فکر نمی‌کرد که حتما حرفش رو عملی کنه. اومدم بهتون اطلاع بدم شما صاحب یه فرشته شدید؛ قدرش رو بدونید! کمتر کسی تو این سن هست که بخواد این کار رو انجام بده. قدر فرشته‌ی زمینیتون رو بدونید!
سپس از اشک‌هایش را پس زد و از کنار قیافه‌ی بهت زده‌ی فرهاد و چشمان‌ اشکی مرجان گذر کرد. حالا بود که فرهاد می‌فهمید برای چه دخترش موهای زیباییش را از دست داده بود! آن‌پدر و مادر صاحب یک فرشته‌ی زمینی بودند و هر دو بی اطلاع! چشمانِ زمردی فرهاد نم دار شده بود، شکه بود و شرمنده‌ی افکارش نسبت به آذین!
آری! یک دختر بچه درکش از خیلی‌ سن‌دارها بیشتر بود!
یاحق


داستانک فواد | ~MoBiNa~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • ناراحت
Reactions: -FãTéMęH-، MARIA₊✧، *NiLOOFaR* و 10 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا