خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

~Kimia Varesi~

هنرمند انجمن رمان ۹۸
هنرمند انجمن
  
عضویت
10/10/20
ارسال ها
1,201
امتیاز واکنش
12,613
امتیاز
323
محل سکونت
نیمه‌ی تاریک وجودم...!
زمان حضور
53 روز 17 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: کُنام گرگ
ژانر: فانتزی، معمایی، عاشقانه
نویسندگان: کیمیا وارثی، فاطمه عزیزی‌راد کاربران انجمن رمان ۹۸
ناظر: M O B I N A
خلاصه:
همه چیز از یک خطا شروع شد. و یک خطا، هرچه‌قدر هم کوچک، می‌تواند بزرگ‌ترین ویرانی را به بار بیاورد!
خطایی که سبب یک ویرانی شد‌، خون‌وخونریزی آغاز و نبردی بزرگ شروع شد. نبردی که دشمن حقیقی‌اش مجهول است، بازنده‌اش نامشخص است، و برنده‌اش هم غیرقابل پیش‌بینی است.
گرگ درمقابل گرگ می‌جنگد و خون به‌ بهای خونِ ریخته‌شده، ریخته می‌شود!
و اما که پیروز می‌شود؟ در نبردی که بزرگ‌ترین دشمنش مشخص نیست، اعتماد و بی‌اعتمادی مشخص نیست، عشق رنگی ندارد و... کنام گرگ معنایی ندارد! چه کسی در این نبرد خونین پیروز است؟


در حال تایپ رمان کنام گرگ (جلد اول) | ~Kimia Varesi~ و ~Fatemeh Azizirad~ کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: M O B I N A، Meysa، زهرا.م و 13 نفر دیگر

~Kimia Varesi~

هنرمند انجمن رمان ۹۸
هنرمند انجمن
  
عضویت
10/10/20
ارسال ها
1,201
امتیاز واکنش
12,613
امتیاز
323
محل سکونت
نیمه‌ی تاریک وجودم...!
زمان حضور
53 روز 17 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
در وهله‌ی اول‌، ابتدا خاموشی بود و تاریکی، یک تاریکی مطلق؛ اما به مرور زمان، سوسوی نوری، از فاصله‌ی دوری پدیدار شد. حقایق دیده شد، نفرت ایجاد شد، درگیری شروع شد و نبرد آغاز شد!
نبردی تنگاتنگ میان درندگانی که در سکوت می‌جنگند، حیواناتی که گرگ نامیده می‌شوند و سنبل قدرت‌اند!


در حال تایپ رمان کنام گرگ (جلد اول) | ~Kimia Varesi~ و ~Fatemeh Azizirad~ کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: M O B I N A، زهرا.م، Matiᴎɐ✼ و 12 نفر دیگر

~Fatemeh Azizirad~

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/8/21
ارسال ها
4
امتیاز واکنش
46
امتیاز
133
زمان حضور
5 ساعت 37 دقیقه
پارت اول:

(سال ۱۳۹۵_ساری)

چه زمانه که گذشته؟ الان دقیقاً کجام؟ سروصداهایی که از اطرافم میاد متعلق به چه کساییه؟ کیا همراهم هستن؟ نمی‌دونم، جواب هیچ‌کدوم از این سؤالات رو نمی‌دونم. فقط می‌دونم که دارم با بالاترین سرعت ممکن می‌دوم! می‌دوم به امید این‌که زودتر برسم.
زمانی که پاهام روی چمن‌های مرطوب جنگل متوقف شد و من تونستم چادر بابابزرگ رو ببینم، به‌سرعت شیفت دادم به شکل انسانیم و با قدم‌های تند به‌سمت چادر دویدم. داخل شدم و چشم‌هام مستقیم بدن قدرتمند اما ضعیف و غرق در خونِ بابابزرگ رو دید.
زمزمه کردم:
- بابا!
با پاهایی که به‌سختی می‌تونستن تکون بخورن، به سمت تشکی که بابابزرگ روش خوابیده بود حرکت کردم. ارسلان_پزشک گله_ با دیدنم سریع گفت:
- لیام...
وسط حرفش پرسیدم:
- چی‌شد؟!
سرش رو پایین انداخت و با لحن آرومی گفت:
- متاسفم!
نفسم برید و مات به چهره‌ی لاغر و برنزه‌ی ارسلان خیره شدم. چشم‌های قهوه‌ایش غمگین بودن. نه! این باورنکردنی بود.
آروم روی زمین و کنار تشک رها شدم و زمزمه‌وار پرسیدم:
- چه‌طور آخه؟!
ارسلان نفس‌عمیقی کشید. سرش هم‌چنان پایین بود.
گفت:
- تیر به سـ*ـینه‌ش خورده، قفسه‌ش رو کاملاً شکافته، قلبش رو سوراخ کرده لیام! واقعاً متاسفم؛ اما حتی به بیمارستان‌ هم نمی‌رسید، درجا تموم کرد!
به ارسلان نگاه کردم و پرسیدم:
- کار شکارچیاس؟!
سر تکون داد و گفت:
- به گمونم.
متعجب گفتم:
- اما... شکار غیر قانونی شده! چه‌طور این اتفاق افتاد؟!
متأسف سر تکون داد و گفت:
- شکارچیای قانون‌شکن کم نیستن لیام.
نگاه از ارسلان برداشتم و به چهره‌ی برنزه‌ی بابابزرگ که حالا رنگ‌پریده شده بود نگاه کردم. بی‌روح بود؛ اما هم‌چنان هم استوار بود. مثل اسمش، البرز!
سیبک گلوم لرزید و من برای دومین‌بار تو زندگیم بغض کردم، برای دومین‌بار توی بیست سال عمرم بغض کردم!
پدرم رو تاحالا ندیده بودم، بنابراین خبر مردنش دلم رو نشکوند؛ اما توی دَه سالگی، زمانی که مادرم به‌خاطر بیماری مرد، اولین اشک زندگیم چکید! و حالا خبر کشته شدن پدربزرگم، موجب چکیدن دومین اشک زندگیم شد.
مگه یه مرد باید چه‌قدر تو زندگیش اشک بریزه تا نشون بده شکسته؟ که کم آورده، که بسِشه! چه‌قدر؟!
یاد وقتایی که بابابزرگ باهام تمرین شکار و حمله می‌کرد، وقتایی که یادم می‌داد چه‌طور باید یه آلفای نیرومند بود غمگین‌ترم می‌کنه. خاطره‌ی اولین شکارم در سیزده سالگیم که یه خرگوش گرفته بودم و چه‌قدر بابابزرگ بهم خندید، لبخند تلخی روی لـ*ـبم نشوند.
نفس عمیق و سوزناکی کشیدم و پتویی رو که حالا حکم کفن داشت، روی صورت بابابزرگ کشیدم.
صدای ارسلان بلند شد:
- البرز می‌دونست به موقع نمی‌رسی، به همین خاطر گفت تا یه چیزی رو به عنوان آخرین حرفش به تو بگم.
سکوت کردم، چیزی نگفتم. فقط به کفن روی صورت بابابزرگم نگاه کردم.
ارسلان ادامه داد:
- اون گفت، اجازه نده گله به دست بیگانه بیفته. گفت با چنگ و دندون ازش محافظت کن، همون‌طور که خودش این کار رو کرد.
زمزمه کردم:
- اجازه نمی‌دم گله‌مون از دست بره! قول می‌دم.
اشکام رو پاک کردم. این آخرین اشکیه که تو زندگیم ریختم، قسم می‌خورم! و بعد از جام بلند شدم که بلافاصله ارسلان هم بلند شد و گفت:
- می‌خوای چی‌کار کنی لیام؟
نگاهش کردم و با جدیت گفتم:
- کاری که لازمه. به هر قیمتی که شده نمی‌ذارم زحمات پدربزرگم به فنا بره.
یه تای ابروش رو بالا داد و پرسید:
- تو فکر می‌کنی اونا ریاست گله رو بعد از البرز به تو واگذار می‌کنن؟
- حاضرم براش بجنگم.
لبخند محوی روی لبای سفید ارسلان نشست. گفت:
- درست عین پدربزرگت، قاطع.
دستش رو روی شونه‌م گذاشت و ادامه داد:
- بهت ایمان دارم و تبریک می‌گم لیام، آلفای جدید.
سر تکون دادم و گفتم:
- تبریکاتت رو بعد از این‌که آلفا شدم بگو.
و عقب‌گرد کردم و حتی نگاه کوتاهی هم به جسد بابابزرگ ننداختم! از چادر بیرون رفتم و نگاهم به تمام گله افتاد که دور چادر تجمع کرده بودن.
با دیدنم، یک‌سری‌ها سمتم اومدن و تسلیت گفتن و من تنها با تکون دادن سر، جوابشون رو دادم.
می‌دونستم اونا هم به‌اندازه‌ی من بابابزرگ رو دوست داشتن. بابابزرگ علاوه بر یه پدر خوب، یه آلفای دلسوز و رئیس کاردرستی بود.
به بچه‌های گله محبت می‌کرد، به زن‌ها کمک می‌کرد و به مردها امید برای قوی بودن می‌داد. و چه شب‌هایی که وقتی ماه کامل بود، کل گه جمع می‌‌شدن و به‌همراهش زوزه می‌کشیدن!
مشغول بودم که ارسلان از چادر بیرون اومد، کنارم ایستاد و گفت:
- فردا شورا بین تمام آلفاهای گله‌هاس.
به ابراز همدردی یکی دیگه هم سر تکون دادم و به باقی صحبت‌های ارسلان گوش سپردم.
ادامه داد:
- قصد دارن جانشین البرز و آلفای جدید رو انتخاب کنن. اجبار نیس، اما به عنوان نوه‌ی البرز بهتره بری.
با یکی دیگه دست دادم و خطاب به ارسلان گفتم:
- من فردا به عنوان نوه‌ی آلفای قبلی نمی‌رم، من فردا به عنوان آلفای جدید می‌رم. اینو باید همه بفهمن.
گفت:
- عالیه. به سالار هم خبر می‌دم، اون بتای البرز بوده پس اونم باشه بهتره.
سر تکون دادم و ارسلان هم از من دور شد و رفت.
به فردا و قولم به بابابزرگ فکر کردم. فردا روز مهم و آینده سازیه! من نمی‌ذارم گله‌ی بابابزرگم از دست بره، از این اطمینان کامل دارم!
***


در حال تایپ رمان کنام گرگ (جلد اول) | ~Kimia Varesi~ و ~Fatemeh Azizirad~ کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: M O B I N A، زهرا.م، Matiᴎɐ✼ و 10 نفر دیگر

~Fatemeh Azizirad~

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/8/21
ارسال ها
4
امتیاز واکنش
46
امتیاز
133
زمان حضور
5 ساعت 37 دقیقه
پارت دوم:

آب‌وهوای شهر ساری همیشه به دل می‌شینه؛ اما بابابزرگ هرگز راضی نمی‌شد گله و جنگل رو ول کنه و بیاد به شهر، مگر وقتایی که جلسه‌ای بین آلفاها برگزار می‌شد و مجبور بود به شهر بیاد.
دستام رو توی جیب جینم فرو کردم و سرم رو بالا گرفتم. هوای شهر ابری و گرفته بود، انگار آسمون هم به احترام بابابزرگ عذا گرفته!
- خب، رسیدیم. اینم ساختمون شورا.
این صدای سالار بود که داشت خبر می‌داد.
زود رسیدیم. تا ابتدای شهر دویدیم، بعد شیفت دادیم و به بعدش رو پیاده تو شهر حرکت کردیم.
سالار پیشنهاد داد اول به پنت‌هاوس خانوادگیمون تو شهر بریم تا استراحتی داشته باشیم؛ اما من به هیچ عنوان خسته نبودم، بلعکس عجله‌ای توصیف‌ناپذیر برای شرکت در شورا داشتم.
نگاه از آسمون ابری گرفتم و به ساختمون بزرگ شورای گرگ‌ها دوختم.
انگار ساختمون جدید شورا رو از عمد نزدیک جنگل ساختن تا گله‌ها مشکلی نداشته باشن.
ساختمون نوساز بود و شورا تازه به این‌جا نقل‌مکان کرده بود. ساختمون قبلی قدیمی و خصوصی نبود، عمومی بود و رفت‌وآمد آدما باعث می‌شد اهالی شورا به برگزاری مجالس سخت بگیرن، و حالا بعد از سال‌ها خودشون یه ساختمون خصوصی ساختن.
به سمت در و نگهبانی رفتیم و سالار داد زد:
- ایمان؟ ایمان؟ بیا در رو باز کن پسر، بدو ببینم.
می‌تونستم از پشت شیشه ببینمش که در حال بازی کردن با گوشیش بود. واقعاً شورا به چه امیدی این پسر نوزده ساله‌ی مبتدی رو برای نگهبانی آوردن؟!
ایمان با شنیدن صدای کلفت و بلند سالار، سریع موبایلش رو گوشه‌ای انداخت و از اتاقک بیرون اومد. دوید سمت ما و داد زد:
- شرمنده آقای افتخاری!
عینک گردش رو روی صورت پر از جوشش تنظیم کرد و بعد در بزرگ ساختمون رو باز کرد و هل داد.
اول سالار داخل شد و خطاب بهش گفت:
- کار کن روی خودت جوون، این‌جوری نمون.
ایمان خجالت‌زده سرش رو پایین انداخت و زمزمه کرد:
- چشم!
زمانی که من در حال گذشتن از کنارش بودم، می‌تونستم نگاه خیره‌ش رو روی خودم حس کنم. دلیلش رو به خوبی می‌دونم. این‌که داره به چشم یه عجیب‌الخلقه بهم نگاه می‌کنه یا آلفای عجیب‌وغریبِ جدید، اصلاً مهم نیست، چیز جدیدی هم نیست!
من و سالار شونه‌به‌شونه توی حیاط بزرگ و سرسبز ساختمون راه می‌رفتیم و مناظر جدید رو می‌دیدیم. ساختمون قبلی از این‌جا بزرگ‌تر بود؛ اما نمای جالبی نداشت، این‌جا علاوه بر درخت و گل‌وگیاه فراوون و باغ و باغچه، حوض‌های بزرگِ آبنما هم داره.
زمین‌ها رو با چمن‌های مصنوعی پوشونده بود و انتهای محوطه‌ی حفاظ‌شده، ساختمون بزرگ آجری شورا و هم‌چنین یه پارکینگ عمومی وجود داشت.
سالار که همقدم با من راه می‌رفت، موهای بور و بلندش رو که همیشه پشتش می‌بست خاروند و همون‌طور که اطراف رو بررسی می‌کرد، گفت:
- می‌دونی اگه آلفای پنجه‌ی آسیا بشی، جزو ارشدهای این‌جا هم می‌شی لیام؟
این رو گفت و با چشمای سبزش به من زل زد که بی‌تفاوت نگاهش کردم و پرسیدم:
- مهمه؟
سالار نگاهم کرد، تای ابرویی بالا انداخت و پرسید :
- ارشد اینجا شی مهم نیس پسر؟
به روبه‌روم نگاه کردم و گفتم:
- مهم برای من از دست ندادن گله‌س.
سر تکون داد و گفت:
- این عالیه که برای گله نگرانی؛ اما باید توجه داشتی باشی که اگه آلفا شی، چه مسئولیت سنگینی روی دوشِت میفته پسر. پنجه‌ی آسیا پنج‌تا گله‌ی بزرگ و نیرومند در بین تمام گله‌های آسیاس، اداره‌ش کار آسونی نیس.
تنها سر تکون دادم و چیزی نگفتم. خودم خوب متوجه بودم، پس نیازی به گوشزد کردن نبود.
به ساختمونِ انتهای محوطه رسیدیم. بازرسی که کنار در ایستاده بود دستش رو سمتمون دراز کرد و سالار هم بدون حرفی کارت مخصوص شورا رو سمتش گرفت.
کارت رو چک کرد، سر تکون داد و بعد از برگردوندن کارت به سالار، در بزرگ کرمی رنگ ساختمون رو باز کرد و کنار رفت.
داخل سالن شدیم. سالن بزرگ سرامیک‌شده‌ای بود. دیوارها رو آینه‌کاری کرده بودن و دورتادور سالن پنجره نصب کرده بودن. راه‌پله‌ی نسبتاً بزرگی هم درست در مرکز سالن قرار داشت و دوطرف نرده‌هاش دو گلدون بزرگ با گل سانسوریا قرار داده بودن.
سالن سوت‌وکور بود. احتمالاً تمام اعضا بالا، و سر جلسه هستن.
سالار بهم اشاره کرد و از پله‌ها بالا رفتیم. راهروی بزرگی بالا بود و نزدیک به پنج‌تا در داشت.
سالار تابلوهای بالای درها رو بررسی کرد و بعد به در بزرگ قهوه‌ای سوخته‌ای اشاره کرد که کلمه‌ی (همایش) بالاش قرار داشت.
به سمتش رفتم که نگاهم کرد و گفت:
- بهتره اول تو بری داخل.
سر تکون دادم و بدون در زدن، دستگیره رو پایین دادم و در رو باز کردم.


در حال تایپ رمان کنام گرگ (جلد اول) | ~Kimia Varesi~ و ~Fatemeh Azizirad~ کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: M O B I N A، زهرا.م، Matiᴎɐ✼ و 10 نفر دیگر

~Kimia Varesi~

هنرمند انجمن رمان ۹۸
هنرمند انجمن
  
عضویت
10/10/20
ارسال ها
1,201
امتیاز واکنش
12,613
امتیاز
323
محل سکونت
نیمه‌ی تاریک وجودم...!
زمان حضور
53 روز 17 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم:

با باز شدن در، سر تمام آدمایی که دور میز عریض داخل اتاق نشسته بودن سمت من برگشت.
مثل بابابزرگ باش، البرز! یه کوه استوار.
سرم رو مثل همیشه بالا گرفتم.
حرف بابابزرگ توی سرم پیچید: سرت همیشه بالا باشه لیام، همیشه. این نشون‌دهنده‌ی قدرت و اقتدارته، نشون‌دهنده‌ی دلیر بودن.
و من هم دلیرم، مقتدر و قدرتمند!
با غرور طول اتاق بزرگ با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان کنام گرگ (جلد اول) | ~Kimia Varesi~ و ~Fatemeh Azizirad~ کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: M O B I N A، زهرا.م، Matiᴎɐ✼ و 10 نفر دیگر

~Kimia Varesi~

هنرمند انجمن رمان ۹۸
هنرمند انجمن
  
عضویت
10/10/20
ارسال ها
1,201
امتیاز واکنش
12,613
امتیاز
323
محل سکونت
نیمه‌ی تاریک وجودم...!
زمان حضور
53 روز 17 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت چهارم:

فقط سر تکون دادم و خسرو رو به آراز پرسید:
- دلیل مخالفت شما چیه آراز؟
آراز دستش رو لای موهای کوتاه سیاه پرکلاغیش فرو کرد و از روی پیشونیش کنارشون زد، بعد از پشت صندلیش بلند شد، دستاش رو روی میز گذاشت و با جدیت گفت:
- سالار به‌خاطر سن بالاش نمی‌تونه آلفا بشه، حتی کم‌کم باید از بتا بودن هم انصراف بده. و نوه‌ی آزاد...
با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان کنام گرگ (جلد اول) | ~Kimia Varesi~ و ~Fatemeh Azizirad~ کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: M O B I N A، زهرا.م، Matiᴎɐ✼ و 10 نفر دیگر

~Kimia Varesi~

هنرمند انجمن رمان ۹۸
هنرمند انجمن
  
عضویت
10/10/20
ارسال ها
1,201
امتیاز واکنش
12,613
امتیاز
323
محل سکونت
نیمه‌ی تاریک وجودم...!
زمان حضور
53 روز 17 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت پنجم:

تمام نگاه‌ها سمت من برگشت و متعجب نگاهم کردن و سالار لبخند محوی زد.
اخم بزرگی بین ابروهای پرپشت آراز نشسته بود و با غضب نگاهم می‌کرد. خسرو با خونسردی نگاهم کرد و پرسید:
- دلیل مخالفتت چیه لیام؟
با جدیت و اقتدارِ توی صدام گفتم:
- البرز آزاد وارث داره. طبق قوانین آلفایی که وارث داشته باشه، پس از مرگش تنها وارثش جانشینش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان کنام گرگ (جلد اول) | ~Kimia Varesi~ و ~Fatemeh Azizirad~ کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: M O B I N A، زهرا.م، Matiᴎɐ✼ و 10 نفر دیگر

~Fatemeh Azizirad~

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/8/21
ارسال ها
4
امتیاز واکنش
46
امتیاز
133
زمان حضور
5 ساعت 37 دقیقه
پارت ششم:

سالار و سورن و آراز در حال بحث بودن، ولی من نمی‌شنیدم چی می‌گن.
ذهنم درگیر بود و اعصابم متشنج.
مخم رو یه چیز زوم کرده بود.
اون به من توهین ‌کرد، بسیار خب مشکلی نیست؛ اما اون به چه حقی به مادرم تهمت هَر... بودن می‌زد؟ به پدرم توهین می‌کرد!
برای اولین‌بار توی زندگیم و تمام سال‌های عمرم، صدام رو روی بزرگ‌تر از خودم بلند کردم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان کنام گرگ (جلد اول) | ~Kimia Varesi~ و ~Fatemeh Azizirad~ کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: M O B I N A، زهرا.م، Matiᴎɐ✼ و 6 نفر دیگر

~Fatemeh Azizirad~

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/8/21
ارسال ها
4
امتیاز واکنش
46
امتیاز
133
زمان حضور
5 ساعت 37 دقیقه
پارت هفتم:

بهم زل زد و زمزمه‌وار گفت:
- کاملاً بهم نشون دادی که چه موجودی هستی لیام آزاد.
پوزخند زدم و بلند گفتم:
- می‌خوام بدونم تو می‌تونی در برابر این موجود برای به‌دست آوردن پنجه‌ی آسیا بایستی یا نه؟
آراز با دقت نگاهم کرد و پرسید:
-خواهانِ جنگی؟
با خونسردترین لحنی که از خودم سراغ داشتم گفتم:
- من خواهانِ عدالتم و عدالت می‌گه تو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان کنام گرگ (جلد اول) | ~Kimia Varesi~ و ~Fatemeh Azizirad~ کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: M O B I N A، زهرا.م، Matiᴎɐ✼ و 8 نفر دیگر

~Kimia Varesi~

هنرمند انجمن رمان ۹۸
هنرمند انجمن
  
عضویت
10/10/20
ارسال ها
1,201
امتیاز واکنش
12,613
امتیاز
323
محل سکونت
نیمه‌ی تاریک وجودم...!
زمان حضور
53 روز 17 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هشتم:

(سالار)

وقتی از ارسلان جدا شدم، آهسته به سمت چادری که مخصوص کارهای گله‌ی البرز بود قدم برداشتم. زیپ چادر رو بالا کشیدم و داخل شدم.
از بعد مرگ البرز دیگه این‌جا نیومده بودم. ورود دوباره‌م تمام خاطراتم با البرز رو زنده کرد.
لبخند تلخی زدم و سمت میز داخل چادر قدم برداشتم. دستی روش کشیدم و قاب عکس روی میز رو برداشتم. البرز و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان کنام گرگ (جلد اول) | ~Kimia Varesi~ و ~Fatemeh Azizirad~ کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: M O B I N A، زهرا.م، Matiᴎɐ✼ و 7 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا