خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Gita_s

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/5/21
ارسال ها
118
امتیاز واکنش
891
امتیاز
213
سن
19
محل سکونت
خونه تتل!!!!!
زمان حضور
8 روز 22 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
نام رمان: دلدادگی ابدی
نام نویسنده: گیتا سجیم کاربر انجمن رمان ۹۸
نام ناظر: Matiᴎɐ✼
ژانر: عاشقانه، تراژدی
خلاصه:
رفت. تنهایش گذاشت. عزیزش رفت و او تنها ماند. مشکلات زندگی اس کم نبود، درد عزیزش هم اضافه شد. درد عزیزتر از جانش. درد رفتن حامی‌اش....
کمر او را خم کرد. غصه‌هایش دوچندان شد. حال باید تنها با مشکلاتش می‌ساخت. تنها باید با آنها دست و پنجه نرم میکرد. باید تنها از پس مشکلاتش برمی‌آمد.


در حال تایپ رمان دلدادگی ابدی | Gita_s کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Matiᴎɐ✼، M O B I N A، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 4 نفر دیگر

Gita_s

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/5/21
ارسال ها
118
امتیاز واکنش
891
امتیاز
213
سن
19
محل سکونت
خونه تتل!!!!!
زمان حضور
8 روز 22 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
تو مرا میفهمی
من تو را میخواهم
و همین ساده ترین قصه یک انسان است
تو مرا میخوانی
من تو را ناب ترین شعر زمان میدانم و
تو هم میدانی تا ابد در دل من میمانی


در حال تایپ رمان دلدادگی ابدی | Gita_s کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Matiᴎɐ✼، M O B I N A، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 4 نفر دیگر

Gita_s

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/5/21
ارسال ها
118
امتیاز واکنش
891
امتیاز
213
سن
19
محل سکونت
خونه تتل!!!!!
زمان حضور
8 روز 22 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت1
با ناراحتی کلید را چرخاند و در را باز کرد. به گریه افتاده بود. دو روز بود که پدرش مرده بود و خبر مرگشان تازه به محمد و ابراهیم رسیده بود. از شهربانی به آنها خبر داده بودند که پدرشان اعدام شده. با این افکار و تصویر چهره ی پدرش وارد خانه شد. قرار بود جسد پدرشان را امروز تحویل دهند. محمد که اصلا فکرش را هم نمیکرد بتواند به جسد پدرش نگاه بیندازد. آرام آرام قدم برداشت و با گریه و زاری وارد آشپزخانه شان شد و به سختی از آبچکان قدیمی رنگ و رو رفته شان یک لیوان برداشت و شیر آب را باز کرد و لیوان را جلوی شیر آب گرفت. به فکر فرو رفته بود و اصلا حواسش نبود که لیوان پر شده و دارد روی دستش میریزد. با سرمای دستش که به دلیل برخورد آب با دستانش بود از فکر در آمد. شیر آب را با دستان لرزانش بست و لیوان را به سختی به سمت دهانش برد و نصف آب را نوشید و لیوان رو توی ظرفشویی گذاشت. با پاهایی سست و تنی لرزان به سمت هال خانه ی قدیمی و کاه‌گلی شان رفت. همین که وارد هال شد پاهایش سست شد روی زمین افتاد. سعی نکرد که بلند شود چون خودش هم خیلی خسته بود و به خواب نیاز داشت. میخواست بخوابد اما فکر مرگ پدرش امانش را بریده بود. چند دقیقه ای گذشت که دید نمیتواند بخوابد. تمام توانش را روی پاهایش گذاشت و به سختی از جا بلند شد. لنگان لنگان به سمت نزدیکترین متکا رفت و باز هم با پاهایی سست و قیافه ای که خستگی ازش میبارید نشست. چن دقیقه ای در سکوت فرو رفته بود و محمد در خلسه فرو رفته بود. انگار فقط جسمش در آن مکان وجود دارد. انگار دیگر قرار نیست زندگی کند. لـ*ـب گشود تا با خود و خدایش حرف بزند:
- خدا تو که بابامو ازم گرفتی ولی به جاش منیجه رو بهم بده.
او با جان و دل عاشق منیجه بود. به فکر منیجه لبخند روی لـ*ـبش نشست. این دختر عقل و هوش محمد را برده بود. پدر منیجه به محمد قول داده بود که منیجه را راضی کند با او ازدواج کند. فکرش رفت سمت ازدواج. در همین حین یاد پدرش افتاد که تازه فوت کرده و تا38 روز نمیتواند به خواستگاری منیجه برود. باز هم قطره ای اشک از چشمانش چکید، آه عمیقی کشید و سیگارش را از جیبش در آورد و به سختی بلند شد و رفت آشپزخانه تا زیرسیگاری بیاورد. چند قدمی برداشته بود که تقه ی در به گوشش رسید. چرخید و چشمش به ابراهیم خورد که در چارچوب در ایستاده. محمد همان جا ایستاد و نگاهی به سرتاپای برادر بزرگترش انداخت و لـ*ـب گشود:
- سلام داداش. خوش اومدی.

پارت2
ابراهیم از صدای گرفته ی محمد فهمید که گریه کرده اما به روی خودش نیاورد و با همان لحن سرد و جدی همیشگی اش جواب سلامش را داد و با همان اخم روی صورتش رفت دقیقا کنار در ورودی نشست. محمد که تا آن لحظه به حرکات و راه رفتن برادرش نگاه میکرد چشم از ابراهیم گرفت و رفت به سمت آشپزخانه. به آشپزخانه رسید و با خستگی رفت تا زیرسیگاری بیاورد. خم شد و در کابینت فلزی رنگ و رو رفته را باز کرد. در همین لحظه برادرش صدایش زد:
- محمد.
سرش را به طرف هال چرخاند و جواب ابراهیم را داد:
- جانم داداش؟!
- یه زیرسیگاریم برا من بیار.
- چشم داداش.
و دوباره به کابینت نگاهی انداخت کمی گشت تا دو زیرسیگاری پیدا کرد و هر دو را بیرون کشید. سر به زیر راه افتاد. چهار یا پنج قدم برداشته بود که دوباره صدای تقه ی در به وشش رسید. خیلی سریع سرش را بلند کرد و همان طور که آرام آرام راه میرفت ایستاد و به در نگاهی انداخت. زلیخا بود، زنداداشش و همچنین خواهر منیجه. همین که او را دید سلام کوتاهی کرد و به راه افتاد و البته زلیخا هم خیلی مودبانه هم از محمد سلام کرد هم از همسرش. زلیخا همان جا ایستاد و محمد هم رفت به سمت برادرش و خم شد و یکی از زیرسیگاری ها را برای ابراهیم گذاشت و خیلی سریع رفت و روبروی ابراهیم نشست.همه ی حواسش سمت برادرش و کارهایش بود. ابراهیم سرش پایین بود و داشت به چند ساعت بعد که جسد پدرشان به روستا می آمد فکر میکرد. اصلا نمیتوانست پدرش را ببخشد. محمد داشت فکر میکرد که برادرش به چه چیزی فکر میکند؟ به مرگ پدرش؟ به این که دیگر ثروتمند نیستند؟ دیگر این افکار را کنار گذاشت و میخواست بلند شود که ابراهیم سر به زیر لـ*ـب گشود:
- بشین باهات کار دارم.
محمد دوباره مثل چند دقیقه قبل نشست و گفت:
- چشم


در حال تایپ رمان دلدادگی ابدی | Gita_s کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Matiᴎɐ✼، M O B I N A، Ryhwn و 5 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا