خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

زینب نامداری

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/11/20
ارسال ها
75
امتیاز واکنش
2,703
امتیاز
153
سن
22
زمان حضور
11 روز 2 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
بنام خدا

نام مجموعه نمایشنامه: می‌دانم که می‌خواهیم
نام نویسنده: زینب نامداری کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: تراژدی، اجتماعی
کاراکترها:
در ابتدای هر پست گفته می‌شود
طراح جلد: Dead girl


01.jpg


نمایشنامه می دانم که می‌ خواهیم | زینب نامداری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Matin♪، ~ĤaŊaŊeĤ~، parädox و 5 نفر دیگر

زینب نامداری

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/11/20
ارسال ها
75
امتیاز واکنش
2,703
امتیاز
153
سن
22
زمان حضور
11 روز 2 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
«بنام خدا»
صحنه اول:
کاراکترها:
زن میانسال
دختر(ماری)

فضا: اتاق شلوغ زیر شیروونی، مبلی تک نفره در وسط صحنه که زنی میانسال روی آن نشسته و دخترکی جوان روبه رویش ایستاده.

دختر _وَووو اینجا چقدر خفنه مامی! (لـ*ـب پایینش را می گزد)چطور دلت اومد این همه مدت نذاری بیام اینجا؟

زن میانسال -منتظر بودم وقت مناسبش برسه.

دختر -نخیر چون دیدی برای همیشه دارم میرم دلت سوخت و منو به یکی از آرزوهای بچه‌گی‌هام رسوندی...وَو این چقدر قشنگه!
زن میانسال -مواظب باش نشکنی‌ش.

دختر -چشم حواسم هست(چشمکی می‌زند) هدیه کیه؟ تا
حالا یه همچین گویی ندیده بودم بدون موزیکه؟ چرا
دکمه ای دنداره؟

زن میانسال -سرش رو باید سه بار بچرخونی.

دختر -یک، دو، سه... اوو قطعه «پریشان»...عجب سلیقه ای داره
چه موزیک قشنگی!

زن میانسال -(زیر لـ*ـب) آره سلیقه‌اش خیلی خوب بود.

دختر دور تا دور اتاق می چرخد.
دختر -عجب تابلو نقاشی هایی اینجاست کی کشیدتشون؟

زن میانسال -مال خیلی سال پیشه.

دختر -ایناهم هدیه کسیه؟

زن میانسال -(سکوت)

دختر -هرکی اینارو کشیده الان یه نقاش خیلی مشهوریه نه؟ ...زنده ان؟... چرا بغض کردی مامان جان؟! باشه دیگه
چیزی نمیپرسم تو فقط جانِ ماری ناراحت نشو.

شانه مادرش را با دست میفشارد، تابلویی در گوشه اتاق که با پارچه‌ای بنفش رنگ پوشیده شده توجه‌اش را جلب می‌کند.

دختر -زیر اون پارچه چیه؟

زن میانسال -(صدای لرزان) به اون دست نزن هیچکس تا حالا ندیده‌ش!

دختر -اونی که این پاررچه رو انداخته روش دیدتش دیگه منم میشم دومیش.

زن میانسال -گفتم بهش دست...

دختر -وای عجب نقاشی ایه..این چشمای کیه مامان جون؟ چیشد مامی چرا باز بغض کردی؟ خدا منو بکشه اگه
بخواد اشکت درآدا؛ این اتاق چقدر تو رو احساساتی کرده آها (لحن طنز) این نمایشو راه انداختی که من احساساتی
بشم و نرم؟ آره! حنات دیگه پیش من رنگی نداره گوهر جون...آااخندیدی قوربون خندیدنت برم من... بعدشم اگه این
گریه‌ات برای منه برای چندمین بار میگم که من و خشایار فقط چند ماه میمونیم کانادا بعدش که کارا رو ردیف کردیم
میایم شمارو هم میبریم... حالا که خندیدی و تایید رو هم دادی میشه این تابلو چشم رو که خیلیم آشنا میزنه به من هدیه اش بدی؟

زن میانسال -دیگه دیدی اینجارو بهتره بریم

دختر -باشه باشه غلط کردم اصلا هرچی اینجاست برا خودت ولی اگه بابا خدا بیامرز زنده بود حتی اگه هدیه بهترین
دوستش هم می‌بود میاورد میدادش به من...اومممم تو اون صندوق چیه؟ بذار ببینم چقدر سنگینه درش... وَوومامی
این دیگه چیه؟ یعنی مال کیه؟ سو کرایزینگ! عجب آرشه خوش نقش و نگاری داره.

زن میانسال -فقط آروم بهش دست بزن دخترم قبلا یه بار شکسته.

دختر -خیلی قشنگه مامان. چرا تاحالا نشونم نداده بودی؟ (مکث) صبر کن ببینم مامی تو ساز میزدی؟ آره استاد شهریار همیشه
میگفت ساز زدنت شبیه مامانته‌ها ولی هربار برات میگفتم از زیرش در میرفتی و میگفتی شهریار برای تشویق تو اینارو میگه

زن میانسال -کافیه ماری بذارش سر جاش

دختر -آخه مامی چطور دلت او مد هنرتو قایم کنی؟

زن میانسال -قایمش نکردم نگفتم چون دیگه هنری نمونده. الانم لطفا بذارش سر جاش.

دختر -امکان نداره من یه همچین ویالون محشری ببینم و اونوقت یه قطعه باهاش نزنم... به به سیم‌هاشم که کوکه!

صدای ساز زدن دختر در صحنه پیچید؛نور صحنه کم کم گرفته میشود.


نمایشنامه می دانم که می‌ خواهیم | زینب نامداری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • ناراحت
Reactions: Matin♪، ~ĤaŊaŊeĤ~، parädox و 2 نفر دیگر

زینب نامداری

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/11/20
ارسال ها
75
امتیاز واکنش
2,703
امتیاز
153
سن
22
زمان حضور
11 روز 2 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
«بنام خدا»
صحنه دوم:
کاراکترها: گوهر و سحر
فضا: دو دختر در حیاطی سرسبز صدای بلند آبشار حوض و گنجشک ها فضا را پر کرده‌اند.


سحر _وا خُل شدی گوهر؟

گوهر -حالا تو بگو خل ولی این خلی خیلی کیف میده.

سحر -(دستش را به پیشانی می کوبد) پاک از دست رفتی.

گوهر -سحر تکون نخور دیگه کوزه رو همونجوری بگیر بالا آهاا

سحر -خب حالا بنال ببینم چته

گوهر -بازم با ادبیات کوچه بازاری حرف زدی؟

سحر -ببخشید بانو لطفاً دهانتان را باز کنید و افکار شوم‌تان را

بیرون بریزید.

گوهر -خب من... من واقعاً دوستش دارم.

سحر -چیی؟

گوهر -سحر بازم که کوزه رو آوردی پایین تکون نخورد دو دقیقه.

سحر -باشه بگو

گوهر -گفتم که من دوستش دارم

سحر -رفتی عاشق یه پسر فرنگی شدی؟

گوهر -فرنگی چیه ایرانی... فقط ده سال خارج بوده اونم رفته تا موسیقی رو یاد بگیره حالا برگشته به بچه‌های مملکت خودش موسیقی یاد بده

سحر -حالا فرنگی یا ایرانی تو اصلا می دونی چیه؟ کیه؟ ننه باباش کین؟ در سطح خانواده شما هستند یا نه؟

گوهر از پشت بوم نقاشی بیرون میاد قلم رو پشت گوشش میزاره و به سمت سحر میره و ژستش رو درست میکنه.

گوهر -من به ننه باباش چی کار دارم، خودش مهمه پسر مستقلیه که با این سنین کم شده استاد موسیقی...اینم میدونم که اونم من دوست داره... خب همینجوری وایسا

سحر - اونوقت از کجا فهمیدی دوست دارم بهت گفته؟

گوهر -حرکاتش داد میزنی که دوستم داره که بیشتر از بقیه شاگرداش
هوامو داره... همین که یه ویولون خیلی با ارزش به من هدیه داده... هم اینکه....

سحر -همون ویولونی که دسته‌ش نقش و نگار داره؟

گوهر -(با خنده) اول اینکه دسته نه و آرشه... دوماً آره همون ویولن

سحر -پس چرا زودتر نگفتی هدیه‌یه اونه؟

گوهر -خودش که میگه این جاییزه‌ته به خاطر این پیشرفتی که تو

موسیقی داشتم (صداشو نازک میکنه) ولی من میدونم دنبال بهونه بود تا بهم کادو بده

سحر -(میخنده) عجب رویاپردازی هستی تو.. یادت رفته من میگفتم مراد عاشقمه به این دلیل اون دلیل بعدش تو میخندیدی
میگفتی خیالاتی نشو اینا همش رفتار عادیه و از سر دوست داشتن نیست حالا من اون موقع ۱۶ سالم بود و فرق بین
محبت و عاشقی رو نمیدونستم حالا که ۱۹ ساله‌مونه تو شدی سحر ۱۶ ساله که با یه سلام پس می افته؟

گوهر -این فرق میکنه؟

سحر _چه فرقی؟

گوهر _نذارش پایین اون کوزه رو.

سحر _ای بابا دستم و شونم درد گرفت یه دو دقیقه استراحت بده خانم نقاش تا منم تمرکز کنم ببینم اصل مطلب چیه

گوهر _باشه بذارش پایین بیا بشینیم لـ*ـب حوض.

گوهر دستشو با آب حوض میشوره

گوهر _(با بغض) عاشقمه من حسش می‌کنم.

سحر _منم حس میکردم مراد عاشقمه و همش چشم به در دوخته بودم

که بیاد بگه دوستم داره تا اینکه زد و خبر نامزدیش با دخترنونوا به گوشم رسید.

گوهر -حس من همیشه بهم راستشو میگه

سحر -باشه اصلا حس من دروغ گو! به نظرم بلند شو برو به اون
پسره بگو دوسش داری مرگ یه بار شیون یه بار.. بنابر حست اونم یا دوستت داره یا....

گوهر -یا دیگه‌ای وجود نداره

سحر -باشه وجود نداره ولی هرچی زودتر بهش بگی بهتره

گوهر -من اصلا نمیتونم این حرفا رو بهش بگم زل میزنه تو چشمام انگار جادو میشم همه چی یادم میره

سحر -خب از خود فیلم بگیریم اعتراف کن بعد براش بفرست

گوهر -جدی؟!

سحر -نه بابا دیوونه دارم مسخرت می‌کنم... مثل یه شیر زن برو
مستقیم بهش بگو... حالا هم این نقاشی رو بکش باید برم هزار تا کار دارم


نمایشنامه می دانم که می‌ خواهیم | زینب نامداری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Matin♪، ~ĤaŊaŊeĤ~، parädox و 2 نفر دیگر

زینب نامداری

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/11/20
ارسال ها
75
امتیاز واکنش
2,703
امتیاز
153
سن
22
زمان حضور
11 روز 2 ساعت 43 دقیقه
نویسنده این موضوع
«بنام خدا»
صحنه سوم
کاراکتر: گوهر
فضا: اتاق نیمه تاریک گلیم فرش دایره‌ای شکل در وسط، دوربین پایه دار و مقابلش صندلی‌ای چوبی
گوهر دکمه شروع فیلمبرداری را می‌زند و روی صندلی چوبی روبروی دوربین می نشیند.


گوهر -سلام من گوهرم

بلند می شود دکمه قطع کردن ضبط را فشار می‌دهد صدایش را نازک میکند و ادای خودش را در می آورد.

-سلام من گوهرم (تن صدایش بلندتر میشود) کوفت اون میدونه گوهری دیگه این چه شروعیه اوف

دوباره دکمه ضبط را می فشارد لباس هایش را مرتب کند و روی صندلی می نشیند.

-سلام حتما تعجب کردی که من این شکلی برات این فیلم رو گرفتم اگر الان داری اینو میبینی حتماً من به حسم که هر دفعه میگه فیلم رو قطع کن و بهش نگو قلبه کردم (مکث) اسم این ویدیو رو میزارم ویدیو اعتراف می خوام اعتراف کنم (مکث) جواب اینه که خیلی چیزا

به گوشه اتاق می رود جعبه‌ای را همراه خودش می‌آورد از درونش دستمال پارچه ای را بیرون می‌کشد و جلوی دوربین تکان می‌دهد

- داداااام... آفرین درست حدس زدی این همون دستمالیه که توی اون روز بارونی بهم دادی تا صورتم رو پاک کنن حتما با خودت میگی این دختره چقدر خُله که هنوز نگهش داشته ولی خب چطور میتونم دستمالی که عطر تو رو میده دور بندازم؛ تازه این رو از توی جیب پیراهنت که درست روی قلبته درآوردی صدای تپش قلبت توی تاروپودشه

دستمال روی گوشش می‌گذارد، چشمانش را میبندد و یک دقیقه بعد بلند میخنده، دستمال رو توی جعبه میزاره


-الان داری میگی این اداها چیه که این دختر از خودش در میاره آخه (مکث) من خب راستشو بخوای من...

سرش را تکان می دهد نفس حبس شده‌اش را بیرون می دهد به گوشه اتاق می رود و تابلویی که رویش را با پارچه پوشانده را مقابل دوربین می آورد

-اینو ببین! (پارچه را کنار میزند) آره این چشمای توعه چشمای زیبای تو... تا حالا تو عمرم چشمای به این قشنگی ندیدم، برای تو کشیدمش چند ماه پیش ولی هنوز جرئتشو پیدا نکردم که بهت بدمش بعد این ویدیو جرئتشو رو پیدا می‌کنم.... البته الانم جرئتشو پیدا کردم همین که برات فیلم گرفتم همین که می‌خوام اعتراف کنم (مکث) اعتراف کنم که... که من..

بلند می‌شود به گوشه اتاق می رود از بین خرت و پرت‌ها گوی را بیرون میکشد

- این رو دادم برای تو درستش کنه سرشو باید سه بار بچرخونی... گوش کن اینو خود من نواختم با ویالونی که تو بهم هدیه دادی... قشنگه نه؟
گوی را روی صندلی می گذارد به طرف دوربین می‌رود دستش را دورش حلقه میکند

-من دوست دارم شهریار خیلی دوست دارم (عقب می‌آید سرخوشانه می چرخد و جیغ می کشد) آخیش بالاخره گفتم میدونم که توهم منو دوست داری... سحر میگه توهمه این حس من... اون که ندیده تو چطوری به من نگاه می کنی اون تو رو با مراد مقایسه میکنه (بلند می‌خندد) تو کجا و مراد شکم ‌گنده کجا!... مثل اینکه مراد آش نذری رو جای اینکه به دست خواهر کوچیکش داده باشه داده دست خود سحر، سحر هم یابو برش میداره که مراد عاشقشه و فلان و بهمان... البته دو سه تا اتفاق ریزه دیگه هم افتاده اما به پای اتفاقات درشتی که برای من و تو افتاده نمیرسه... نمیدونی چقدر ذوق دارم هر چه زودتر این فیلم برسه به دستت خواهشاً تو اگه خواستی اعتراف کنی برام فیلم نفرست... همونجوری با چشمای خوشگلت حضوری زل بزن تو چشمامو بگو... بگو هر من دوست دارم... گوهر من عاشقتم...خب من دوست دارم زود بچه دارشیم.. تو یه بار گفتی دوست داری اسم پسرتو بذاری خشایار.. راستیتش اولش به دلم ننشت ولی خب هرچی تو بگی من رو جفت چشمام میذارمش... حالا که تو یه اسم ایرونی برای پسرمون انتخاب کردی من یه اسم فرنگی میذارم برای دخترمون..امم ماری آره اسم دخترمونو میذاریم ماری... فک نکن من خیلی دختر سبکیم که دارم از این جور چیزا میگما...تو اولین نفری.. قلبم فقط برای تو تند زده و میزنه

صدای زنگ تلفن بلند می‌شود؛ دستش رو زیر چانه‌اش میگذارد و بیخیال به حرف زدن با دوربین ادامه میدهد.

-حتما نازیه، به قول خودت بی استعدادترین شاگردته، حتما زنگ زده تا نت‌های این جلسه رو بهش بگم... آخه چقدر تنبله این دختر (میخندد) بین خودمون بمونه خیلیم از تو بدش میاد مدام غیبتتو میکنه

صدای زنگ بار دیگر بلند میشود، اینبار گوهر با عجله به سمت تلفن میرود و جواب میدهد.

-الو... الو نازی تویی؟ چیشده؟ آروم باش یه لحظه... انقدر تند تند حرف میزنی نمیفهمم چی میگی چقدر هیجان داری تو آخه دختر... چی؟ بهت گفته دوست داره؟ شوخی نکن... شوخی نکن نازی...کی بهت گفت؟ هه.. گفته عاشقتم؟.. ولی اون که اصلا توی کلاس بهت توجهی نداشت، توهم همش میگفت پسره‌ی عصا قورت داده بعدشم ایش و میش میکردی!!! نه چرا باید ناراحت باشم من اصلاً چیکار دارم خوشبخت بشین حالا مامانم صدام میزنه بعدا دوباره حرف میزنیم.. قربونت.. خداحافظ.

گوشی را محکم سرجایش میکوبد، مقابل دوربین میرود.

-رفتی عاشق عبوس‌ترین شاگردت شدی؟

اشک‌هایش بی‌صدا جاری میشوند.

-هه..برام اصلا مهم نیست.

ویالون را از جایش بیرون میکشد و به زمین میکوبد، نگاهی گذرا به نقاشی ها می‌اندازد.
-(زیر لـ*ـب) آتیشتون میزنم.

نور صحنه کم کم میرود و صدای قطعه موسیقی «پریشان» فضا را پر میکند.


نمایشنامه می دانم که می‌ خواهیم | زینب نامداری کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • گریه‌
Reactions: Matin♪، ~ĤaŊaŊeĤ~، parädox و یک کاربر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا