خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

FaTeMeH QaSeMi

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
گوینده انجمن
کپیست انجمن
عضویت
31/8/20
ارسال ها
3,251
امتیاز واکنش
43,173
امتیاز
443
زمان حضور
105 روز 9 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم الله الرحمن الرحیم
نام اثر: مستعمره
نام نویسنده : FaTeMeH QaSeMi
منتقد محترم : goli.e
مقدمه:
آه از کشتار فجیع حس من!
میان دست‌های مردانه‌ی تو!
داد از فریاده‌های خفه‌ام؛
پشت لبخند‌های مصنوعی تو
آه از قلب مستعمره‌‌ای،
که شده چنگ درچنگ استعمار تو!
بی‌نوا اشک چشم من،
که قلطیده، افتاده بر شانه‌ی تو
من به چه حکم، زندانی شده‌ام!
در بند پنجمین،
سلول حرف تو؟
می‌سوزد انگشت کوچکم،
از قول‌های دروغین و پوچ تو!
افتاده بر رویم، نام یک جانی،
مطابق حکم، ضربه‌ی چوب تو!
واژه‌ها در ذهنم،
مبهوت شده‌اند بی شک،
از بی‌رحمی و سقاوت و،
دل سنگ تو!
در پیله‌ی خود ساخته‌ام،
به دام افتاده‌ام!
سوخت تمام آرزویم را،
آتش حسد تو!
میان بازوان تو،
استکبار آموخته‌ام!
بی نهایت ستم دیده‌،
تنها مونث قلمروی تو!
گوشه‌ای از قلب تو،
فرتوت شده‌ام!
حق مرگ راهم از من،
سلب کرده، ابروهای درهم کشیده‌ی تو!

*حرف دل را باید گفت، هرچندکه شاید مورد پسند همگان نباشد؛ اما بی‌شک به دل یک نفر،
سخت می‌نشیند!

#دلنوشته_مستعمره
#فاطمه_قاسمی



نقد و بررسی دلنوشته مستعمره | فاطمه قاسمی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: ~ریحانه رادفر~، ح. عبدالهی، Matiᴎɐ✼ و 3 نفر دیگر

goli.e

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/20
ارسال ها
485
امتیاز واکنش
3,639
امتیاز
228
زمان حضور
48 روز 13 ساعت 42 دقیقه
به نام پروردگار عشق
نقد و بررسی دلنوشته مستعمره
نوشته FaTeMeH QaSeMi
دلنوشته اثریست که از دل می آید و بر قلم جاری میشود و بر کاغذ مینشیند.
در آغاز باید گفت میزان قدرت قلم و عمق جملات و مفهوم آن ها بسیار زیاد است.
نه این که سنگین و کمی خوانشش سخت باشد، نه! بلعکس بسیار روان است اما جملات بسیار تامل بر انگیز است و خواننده را به فکر و درک جملات وا میدارد.
کمتر کسی میتواند از همان اول و آغاز کار این چنین خواننده را مسخ کند و او را وادار به خواندن بیشتر کند.باید این ویژگی شما را تحسین کرد و آفرین گفت. زیرا شما به نحو احسن این کار را انجام دادید.در رابـ*ـطه با مقدمه شعری بسیار زیبا را شاهد بودم که در قالب شعر نو نوشته شده بود. نوشتن شعر مخصوصا در قالب شعر نو کار بسیار دشواری است و این که بتوان علاوه بر منظم کردن ابیات بتوان مفهوم را به درستی رساند بسیار زمان بر است. که البته شما به خوبی از پس آن بر آمدید. از نظر موضوعی نیز شعرتان با قالب قطعه هماهنگی دارد و دارای قافیه نیز هست که جلوه زیبایی به خوانش و آهنگ شعر میدهد.​


«از آسمان سنگ بارید،
گلدان لـ*ـب حوض شکست.
تکه‌ای از گلدان،
تن ماهی را برید.
و چه کس می‌دانست،
ماهی به سرخی خون می‌خندد؟!
من مستعمره،
پشت آن پنجره‌ی رو به خیابان نود،
انتظار مرگ را می‌کشیدم،
که چادرم را باد برد!
من حیران چو همان کودک سیب به دست،
در شعر دیروز فروغ،
چشمانم را بستم،
به خیال خامی که،
کل شهر، با چشم من می‌بینند.
پنجره‌را دستم بست،
راه را پایم رفت،
لبانم خندیدند؛
بی‌خبر از اینکه، استعمار نزدیک است!
در چوبین حیاط، از هم گسست،
‌لحظه‌ای دیوار را لمسی کرد،
و بازهم تن من، قفل به زنجیر ه‌*و*س!
و من باز بی تفاوت به سنگینی فولاد تنم، خندیدم!
چو همان ماهی که، به هر قطره خون خود،
بیشتر می‌خندد! »
در خصوص متن بالا باید گفت که بسیار شاعرانه و عارفانه نوشته شده است و حجم اندوه و حس تراژدی که منتقل میکند، جای هیچ بحثی را باقی نگزاشته است.
البته در رابـ*ـطه با ژانر باید نکته ای را خاطر نشان شوم. زمانی که در حال خواندن شناسنامه اثر بودم، متوجه شدم که ژانر انتخابی اثر در شناسنامه ذکر نشده و این مسئله کمی مرا سر درگم کرد که اثر را دقیقا باید بر چه اساسی نقد کنم. آیا بر پایه تراژدی؟ یا سبک غمگین؟ یا شاید هم عاشقانه_تراژدی؟
در هر حال من اساس خوانش را بر پایه عاشقانه_ تراژدی گزاشتم و بر پایه آن به نقد اثر پرداختم.

«باز من و پنجره و، باز خیابان نود،
کودکی دست به دست مادرش،
گوش به نجوای پدر،
لی لی کنان، راه می‌رفت!
مادرش در پی او،
پدرش خنده کنان!
موج خوشبختی آنان،
چشمانم خیس کرد!
دست به چانه نهاده،
و به تماشای نشستم!
آنور کوچه،
جای نزدیک نخلستان،
دخترکی چادر مشکی به سر،
دانه‌های کوچک خرما را،
روی سر نهاده و می‌برد!
پسران روی پل چوبین رود،
با تیر و کمان،
بی‌توجه به حق حیات،
پرنده‌ها می‌کشتند!
نظرم تا به آفاق رسیدوباز،
سر این خیابان پیدایش کردم!
وقت بستن پنجره‌ بود که،
باز دوباره‌ملاقاتش کردم!
لرزه به پاهایم افتاد!
و قسم به جان عزیزم،
که صدای تپش قلبم را،
خوب احساس کردم!
او از من‌چه‌می‌خواست؟!
عشق‌ی آتیشن یا،
جان نهادن بی‌منت؟!
نمی‌دانم!
خدایا توبگو!
این احساس و این دلهره چیست؟!
این احساس ممنوعه که،
اینگونه مشوشم می‌سازد!
اینگونه وادارم می‌دارد،
به بی‌تابی!
وادارم می‌دارد، که نگران حادثه‌ای باشم!
چوقصه‌های ترسناک کودکی،
که مادرم برای خواب می‌گفت؛ اما
از واهمه‌ی کشیده شدن پاهایم،
خواب به‌چشمانم نمی‌آمد.
آنجا بود!
نشسته بر نخل سربریده‌ای که،
ساکن همین خیابان بود!
پیرهن سپیدی به تن داشت.
سبزه روی بود؛ و بلند بالا،
چشمانی روشن،
به رنگ رود درهنگام طلوع شمس،
که من خیره سر را،
غرق می‌کرد!
اینبار نگاهش را،
از چشمان مشتاقم، دریغ نمی‌کرد!
او در نگاه من چه می‌جست؟!
چه راز سر به مهری،
در قهوه‌ای چشمانم بود،
که اینگونه نظرم می‌کرد؟!
اینبار خلاف دیدار اول،
میلی به سخن‌گفتن داشت انگار،
اما،صدای اذان آمد!
او رفت، و منم رفتم،
او به مسجد، و من به اتاق،
اوبه ناچار، و من راضی،
من برای دعای رفع این احساس
اما او، برای چه می‌رفت؟! »
از نظر من متن بالا، یکی از اثر گزار ترین قسمت های دلنوشته است که با کلی عواطف و احساسات تلفیق شده و یک شاهکار بی نظیر را پدید آورده است. عاشقانی سر در گم که مهر سکوت بر لبانشان زده اند و هر کدام در افکار خود به دنبال جُستن تفکرات دیگری!
احساسات وصف ناپذیر و زیبا که در پایان با انکار یک معشوق همراه است و عاشقی که نمیدانیم چه چیزی را از خدا خاستار است. این ترکیب یک حس زیبا و در عین حال کمی غم را به خواننده القا میکند که خب این گنگ بودن حس بسیار جالب است و خواننده را مشتاق تر میکند تا به خواندن و جست و جو ادامه دهد و احساسات خود را از میان ابیات و جملات بیابد.​

«من، تمام آرزوهایم،
در دل خاک مدفون شده‌اند.
دلخوش از آنم،
که در ظلمت حریص گور،
دیگر چراغ امیدی، سو سو نمی‌زند.
قلب افسارگسیخته‌ام،
از حریم خود، جابه جا نمی‌شود.
غبار دفتر خاطراتم،را
دستی شبانه کنار نمی‌زند‌.
پشت پلکانم،
تصویر قاتل روحم،
جان نمی‌گیرد.
می‌دانی، من، بی‌رقص قلمم،
درکرانه سفید دفترم هیچم.
آه، آه خدا من، تمام را به حراج گذاشته‌ام،
فقط؛ ای کاش، خاک واقعا سرد باشد. »
در این متن شاهد غم و اندوه زیادی هستیم. امیدی که پس از تلاش و کوشش های بی وقفه، صبر طوانی مدت و جنگیدن با مشکلات، خسته، سر بر زمین نهاده و خود را تسلیم اندوه میکند. اندوهی که دلی را تیره و تار میکند و خواستار مرگ برای خلاصی از تمامی رنج هاست.
در حالت کلی قلمی قوی و زیبایی دارید. خلاقیتتان نیز برای انتخاب موضوع و ادامه ان بسیار تحسین برانگیز است.
در کلام آخرتان سخنان زیبایی را شاهد هستیم. ولی مشکل کوچکی وجود دارد:
(فقط یک کلام: مواظب خودمون و احساساتمون باشیم. امیدوارم فهمیده باشی چی‌میگم)
این جمله، جمله پایانی شماست. و خوب از نظر مفهومی درست است. اما از نظر نگارشی بخش (امیدوارم فهمیده باشی چی‌میگم) کمی غیر معقول است و از زیبایی جملات پایانی کاسته. اگر از جملاتی همچون(فقط یک کلام: مواظب خودمون و احساساتمون باشیم. چون کارما تموم انرژی هایی که دادیمو بهمون بر میگردونه یا_ فقط یک کلام: مواظب خودمون و احساساتمون باشیم چون یک روزی ممکنه همون اتفاق ها هم برای ما بیوفته. و....) استفاده میکردید.
دلنوشته تان کاملا فضای خوبی دارد و فضا سازی، حس آمیزی، تناسب نثری، ترکیبات وصفی جدید را دارا بود و فضای کلی اثر که شامل غم و اندوه و عشق بود را در بر میگرفت.
باید ذکر کرد که شما در فضا سازی و حس آمیزی تبحر بسیاری دارید. این که از طریق نوشته‌تان میتوانید احساسات و عواطف را منتقل کنید و با توصیفات و توضیحات مناسب فضای را برای انتقال این عواطف آماده کنید، بسیار فوق العاده و شامل ذهن خلاقتان میشود.
بغض سنگین مرا دیوار می‌فهمد فقط
جنگجوی خسته از پیکار می‌فهمد فقط
زندگی بعد از تو ان بی گناهی که تنش
نیمه جان ماندَست روی دار می‌فهمد فقط
.
.
.
با تکر بابت انتقاد پذیری شما
تیم نقد رمان 98
goli.e


نقد و بررسی دلنوشته مستعمره | فاطمه قاسمی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • جذاب
  • تشکر
  • عالی
Reactions: ~ریحانه رادفر~، دونه انار، Saghár✿ و 3 نفر دیگر

FaTeMeH QaSeMi

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
گوینده انجمن
کپیست انجمن
عضویت
31/8/20
ارسال ها
3,251
امتیاز واکنش
43,173
امتیاز
443
زمان حضور
105 روز 9 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام پروردگار عشق
نقد و بررسی دلنوشته مستعمره
نوشته FaTeMeH QaSeMi
دلنوشته اثریست که از دل می آید و بر قلم جاری میشود و بر کاغذ مینشیند.
در آغاز باید گفت میزان قدرت قلم و عمق جملات و مفهوم آن ها بسیار زیاد است.
نه این که سنگین و کمی خوانشش سخت باشد، نه! بلعکس بسیار روان است اما جملات بسیار تامل بر انگیز است و خواننده را به فکر و درک جملات وا میدارد.
کمتر کسی میتواند از همان اول و آغاز کار این چنین خواننده را مسخ کند و او را وادار به خواندن بیشتر کند.باید این ویژگی شما را تحسین کرد و آفرین گفت. زیرا شما به نحو احسن این کار را انجام دادید.در رابـ*ـطه با مقدمه شعری بسیار زیبا را شاهد بودم که در قالب شعر نو نوشته شده بود. نوشتن شعر مخصوصا در قالب شعر نو کار بسیار دشواری است و این که بتوان علاوه بر منظم کردن ابیات بتوان مفهوم را به درستی رساند بسیار زمان بر است. که البته شما به خوبی از پس آن بر آمدید. از نظر موضوعی نیز شعرتان با قالب قطعه هماهنگی دارد و دارای قافیه نیز هست که جلوه زیبایی به خوانش و آهنگ شعر میدهد.​


«از آسمان سنگ بارید،
گلدان لـ*ـب حوض شکست.
تکه‌ای از گلدان،
تن ماهی را برید.
و چه کس می‌دانست،
ماهی به سرخی خون می‌خندد؟!
من مستعمره،
پشت آن پنجره‌ی رو به خیابان نود،
انتظار مرگ را می‌کشیدم،
که چادرم را باد برد!
من حیران چو همان کودک سیب به دست،
در شعر دیروز فروغ،
چشمانم را بستم،
به خیال خامی که،
کل شهر، با چشم من می‌بینند.
پنجره‌را دستم بست،
راه را پایم رفت،
لبانم خندیدند؛
بی‌خبر از اینکه، استعمار نزدیک است!
در چوبین حیاط، از هم گسست،
‌لحظه‌ای دیوار را لمسی کرد،
و بازهم تن من، قفل به زنجیر ه‌*و*س!
و من باز بی تفاوت به سنگینی فولاد تنم، خندیدم!
چو همان ماهی که، به هر قطره خون خود،
بیشتر می‌خندد! »
در خصوص متن بالا باید گفت که بسیار شاعرانه و عارفانه نوشته شده است و حجم اندوه و حس تراژدی که منتقل میکند، جای هیچ بحثی را باقی نگزاشته است.
البته در رابـ*ـطه با ژانر باید نکته ای را خاطر نشان شوم. زمانی که در حال خواندن شناسنامه اثر بودم، متوجه شدم که ژانر انتخابی اثر در شناسنامه ذکر نشده و این مسئله کمی مرا سر درگم کرد که اثر را دقیقا باید بر چه اساسی نقد کنم. آیا بر پایه تراژدی؟ یا سبک غمگین؟ یا شاید هم عاشقانه_تراژدی؟
در هر حال من اساس خوانش را بر پایه عاشقانه_ تراژدی گزاشتم و بر پایه آن به نقد اثر پرداختم.

«باز من و پنجره و، باز خیابان نود،
کودکی دست به دست مادرش،
گوش به نجوای پدر،
لی لی کنان، راه می‌رفت!
مادرش در پی او،
پدرش خنده کنان!
موج خوشبختی آنان،
چشمانم خیس کرد!
دست به چانه نهاده،
و به تماشای نشستم!
آنور کوچه،
جای نزدیک نخلستان،
دخترکی چادر مشکی به سر،
دانه‌های کوچک خرما را،
روی سر نهاده و می‌برد!
پسران روی پل چوبین رود،
با تیر و کمان،
بی‌توجه به حق حیات،
پرنده‌ها می‌کشتند!
نظرم تا به آفاق رسیدوباز،
سر این خیابان پیدایش کردم!
وقت بستن پنجره‌ بود که،
باز دوباره‌ملاقاتش کردم!
لرزه به پاهایم افتاد!
و قسم به جان عزیزم،
که صدای تپش قلبم را،
خوب احساس کردم!
او از من‌چه‌می‌خواست؟!
عشق‌ی آتیشن یا،
جان نهادن بی‌منت؟!
نمی‌دانم!
خدایا توبگو!
این احساس و این دلهره چیست؟!
این احساس ممنوعه که،
اینگونه مشوشم می‌سازد!
اینگونه وادارم می‌دارد،
به بی‌تابی!
وادارم می‌دارد، که نگران حادثه‌ای باشم!
چوقصه‌های ترسناک کودکی،
که مادرم برای خواب می‌گفت؛ اما
از واهمه‌ی کشیده شدن پاهایم،
خواب به‌چشمانم نمی‌آمد.
آنجا بود!
نشسته بر نخل سربریده‌ای که،
ساکن همین خیابان بود!
پیرهن سپیدی به تن داشت.
سبزه روی بود؛ و بلند بالا،
چشمانی روشن،
به رنگ رود درهنگام طلوع شمس،
که من خیره سر را،
غرق می‌کرد!
اینبار نگاهش را،
از چشمان مشتاقم، دریغ نمی‌کرد!
او در نگاه من چه می‌جست؟!
چه راز سر به مهری،
در قهوه‌ای چشمانم بود،
که اینگونه نظرم می‌کرد؟!
اینبار خلاف دیدار اول،
میلی به سخن‌گفتن داشت انگار،
اما،صدای اذان آمد!
او رفت، و منم رفتم،
او به مسجد، و من به اتاق،
اوبه ناچار، و من راضی،
من برای دعای رفع این احساس
اما او، برای چه می‌رفت؟! »
از نظر من متن بالا، یکی از اثر گزار ترین قسمت های دلنوشته است که با کلی عواطف و احساسات تلفیق شده و یک شاهکار بی نظیر را پدید آورده است. عاشقانی سر در گم که مهر سکوت بر لبانشان زده اند و هر کدام در افکار خود به دنبال جُستن تفکرات دیگری!
احساسات وصف ناپذیر و زیبا که در پایان با انکار یک معشوق همراه است و عاشقی که نمیدانیم چه چیزی را از خدا خاستار است. این ترکیب یک حس زیبا و در عین حال کمی غم را به خواننده القا میکند که خب این گنگ بودن حس بسیار جالب است و خواننده را مشتاق تر میکند تا به خواندن و جست و جو ادامه دهد و احساسات خود را از میان ابیات و جملات بیابد.​

«من، تمام آرزوهایم،
در دل خاک مدفون شده‌اند.
دلخوش از آنم،
که در ظلمت حریص گور،
دیگر چراغ امیدی، سو سو نمی‌زند.
قلب افسارگسیخته‌ام،
از حریم خود، جابه جا نمی‌شود.
غبار دفتر خاطراتم،را
دستی شبانه کنار نمی‌زند‌.
پشت پلکانم،
تصویر قاتل روحم،
جان نمی‌گیرد.
می‌دانی، من، بی‌رقص قلمم،
درکرانه سفید دفترم هیچم.
آه، آه خدا من، تمام را به حراج گذاشته‌ام،
فقط؛ ای کاش، خاک واقعا سرد باشد. »
در این متن شاهد غم و اندوه زیادی هستیم. امیدی که پس از تلاش و کوشش های بی وقفه، صبر طوانی مدت و جنگیدن با مشکلات، خسته، سر بر زمین نهاده و خود را تسلیم اندوه میکند. اندوهی که دلی را تیره و تار میکند و خواستار مرگ برای خلاصی از تمامی رنج هاست.
در حالت کلی قلمی قوی و زیبایی دارید. خلاقیتتان نیز برای انتخاب موضوع و ادامه ان بسیار تحسین برانگیز است.
در کلام آخرتان سخنان زیبایی را شاهد هستیم. ولی مشکل کوچکی وجود دارد:
(فقط یک کلام: مواظب خودمون و احساساتمون باشیم. امیدوارم فهمیده باشی چی‌میگم)
این جمله، جمله پایانی شماست. و خوب از نظر مفهومی درست است. اما از نظر نگارشی بخش (امیدوارم فهمیده باشی چی‌میگم) کمی غیر معقول است و از زیبایی جملات پایانی کاسته. اگر از جملاتی همچون(فقط یک کلام: مواظب خودمون و احساساتمون باشیم. چون کارما تموم انرژی هایی که دادیمو بهمون بر میگردونه یا_ فقط یک کلام: مواظب خودمون و احساساتمون باشیم چون یک روزی ممکنه همون اتفاق ها هم برای ما بیوفته. و....) استفاده میکردید.
دلنوشته تان کاملا فضای خوبی دارد و فضا سازی، حس آمیزی، تناسب نثری، ترکیبات وصفی جدید را دارا بود و فضای کلی اثر که شامل غم و اندوه و عشق بود را در بر میگرفت.
باید ذکر کرد که شما در فضا سازی و حس آمیزی تبحر بسیاری دارید. این که از طریق نوشته‌تان میتوانید احساسات و عواطف را منتقل کنید و با توصیفات و توضیحات مناسب فضای را برای انتقال این عواطف آماده کنید، بسیار فوق العاده و شامل ذهن خلاقتان میشود.
بغض سنگین مرا دیوار می‌فهمد فقط
جنگجوی خسته از پیکار می‌فهمد فقط
زندگی بعد از تو ان بی گناهی که تنش
نیمه جان ماندَست روی دار می‌فهمد فقط
.
.
.
با تکر بابت انتقاد پذیری شما
تیم نقد رمان 98
goli.e
مرسی از نقدکامل و جامعت دوست عزیزم.:flowerb: اشکال گفته شده رو حتما درست می‌کنم. ممنون از شما و تیم نقد برای نقدی که باعث پیشرفت میشه :)


نقد و بررسی دلنوشته مستعمره | فاطمه قاسمی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: ~ریحانه رادفر~، دونه انار، ح. عبدالهی و 4 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا