✺اختصاصی رمان رگ‌ بی‌ رگ | M O B I N A و ✧آیناز عقیلی✧ کاربران انجمن رمان ۹۸

✧آیناز عقیلی✧ · 11/10/21

#پارت_۹
#آیناز
- خب کاری داشتی؟
دست‌هاش رو تو جیب شلوار پارچه‌ای‌ش برد ‌و بی‌مقدمه و یکهو زمزمه کرد:
- حق امضا!
نه امکان نداره تا این حد به خودش جرات بده! بهت زده گفتم:
- حق چی؟
- تو که از من بهتر می‌دونی حق امضا... می‌دونم سرت شلوغه و وقت نداری برای همین نیازی نیست دیگه هی بیای...

M O B I N A · 20/10/21

#پارت_۱۰
#مبینا
در حالی که چشم‌های قهوه‌ای رنگم قفلِ نوشته‌های مشکی رنگ کتاب کاهی مانند بود، کلمه به کلمه و جمله به جمله‌ی کتاب رو تو ذهنم تحلیل می‌کردم. این‌ کار باعث می‌شد غرقِ آرامش بشم! کمی رو...

✧آیناز عقیلی✧ · 23/10/21

#پارت۱۱
#آیناز

ابرویی بالا انداختم و دست به سـ*ـینه نشستم. کمی به جلو متمایل شدم و گفتم:
- فکر می‌کنم به توافق رسیدیم؟
اون هم به جلو خم شد و جواب داد:
- بله بله، قبل از حضورم تحقیق کرده بودم درباره‌تون و می‌دونم که در عرض یک سال که از شروع فعالیت رسمی‌تون تو حوضه‌ی...

M O B I N A · 23/10/21

#پارت_۱۲
#مبینا
سریع فنجون کوچیک سفید رنگ رو رو میز گذاشت و دستی به مقنعه‌ی سیاه رنگش کشید و گفت:
- راستی مهرا، داخل کارخونه‌تون حساب‌دار...

✧آیناز عقیلی✧ · 2/11/21

#پارت_۱۳
#آیناز

خمیازه‌ای کشیدم و چشم‌های خمار از خوابم رو برای چند ثانیه روی هم گذاشتم. همون طور که دستم رو به سرم تکیه داده بودم، کم کم داشت خوابم می‌برد که با صدای سپیده از جا پریدم. ...

✧آیناز عقیلی✧ · 8/11/21

#پارت_۱۴
#مبینا
دست‌هام می‌لرزید، از خشم از ناراحتی از دست وحید و المیرا...
در آن‌واحد، خودم رو کنار کشیدم تا از زاویه دیدشون محو بشم؛ درست روی پله‌ی یکی مونده به آخری! قلبم بی قرار به سـ*ـینه‌‌م می‌کوبید! نباید بذارم بفهمن من از کثافت کاری‌هاشون خبر دارم، به هیچ عنوان! بدجور اعصابم بهم...

✧آیناز عقیلی✧ · 10/11/21

#پارت۱۵
#آیناز

طوری برخورد می‌کردن که انگار بدهکارم شدم. نمی‌تونم درک کنم پیش خودشون راجب من چی فکر کردن! فکر کردن ابله‌م؟ یا بی‌ملاحظم که میلیون‌ها دارایی رو در اختیار وحید قرار دادم تا بر بادش بده؟
هرچی که پیش خودشون فکر می‌کردن تا اینجا بود، دیگه صبر منم حدی داره و تموم شده حالا...

M O B I N A · 10/11/21

#پارت_۱۶
#مبینا
از واکنش و قیافه‌ی وحید، نسبت به حرف‌هام غرق لـ*ـذت می‌شدم! آدم کینه‌ای نبودم، اما نسبت به این آدم... بدجور حسِ کینه تو وجودم رخنه زد بود! پوست سفید و نرمم، رل رو نوازش کرد و با دقت به ماشین‌های در حال...

✧آیناز عقیلی✧ · 10/11/21

#پارت۱۷
#آیناز

دستپاچه گفت:
- چی رو باید بگم که نمی‌دونی؟
پا روی پا انداختم و گفتم:
- اولا که از این به بعد خودم می‌خوام رو همه چیز نظارت داشته باشم پس بهتره به فکر یه اتاق جدید باشی...
خندیدم و ادامه دادم:
- وای نه! بهتره دنبال یه شغل جدید باشی؟
اخمی کرد و گفت:
- واضح حرفت‌و بزن...

M O B I N A · 10/11/21

#پارت_۱۸
#مبینا
با لـ*ـذت بهش خیره شدم، سزای آدم خیانتکار بیش از اینهاست که البته وحید تو این زمینه شانس بالایی داشت، هر چند تا الان! ولی نمی‌ذارم یه آب خوش از گلوش پایین بره، آبروش رو می‌برم! نمی‌دونم؛ واقعا نمی‌دونم با...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

دوستدار انجمن رمان ۹۸

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

دوستدار انجمن رمان ۹۸

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

دوستدار انجمن رمان ۹۸

دوستدار انجمن رمان ۹۸

دوستدار انجمن رمان ۹۸

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

دوستدار انجمن رمان ۹۸

سرپرست بخش فرهنگ و ادب

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین