خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
کاربر V.I.P انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
25,247
امتیاز واکنش
64,011
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
272 روز 8 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم هو
نام اثر: رگ‌بی‌رگ
نویسندگان: مبینا حسینی فر، آیناز عقیلی کاربران انجمن رمان ۹۸
ناظر: MARIA₊✧
ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی
سطح: اختصاصی
خلاصه:
سال‌ها، ماها در کنج دیوار غریبانه نشستیم!
منتظر صدور حکم مرگ بودیم؛ روانی که آغشته به جنون بود و هرلحظه ناقوس نابودی را در گوش‌هایم طنین می‌انداخت!
روانی درگیر، که در پی درمان بدتر میشد!
چاره‌ای جزء خاموشی نداشت؛ عشقی آمد و مرحم شکاف‌ها شد!
عشقی از جنس آتش!
مهری در تلاش برای شعله‌آور کردن آتش در بند خاموشی!



✺اختصاصی رمان رگ‌ بی‌ رگ | M O B I N A و ✧آیناز عقیلی✧ کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Delvin22، Melika_hsh، j.yasin و 61 نفر دیگر

✧آیناز عقیلی✧

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/3/21
ارسال ها
164
امتیاز واکنش
2,743
امتیاز
213
زمان حضور
35 روز 18 ساعت 50 دقیقه
مقدمه:
گوشه‌ای از گوشه ترین گوشه‌های دنیا؛ محرم تنهایی‌هایم شدند!
قلبی که به عشق دچار شد!
عقلی که نهیب میزد؛ سکوتی که هیچ‌گاه شکسته نمیشد!
مغزی که گرفتار جنون بود!
تصمیم‌هایی که برای گرفته شدن اطمینان حاصل نداشتند... .


✺اختصاصی رمان رگ‌ بی‌ رگ | M O B I N A و ✧آیناز عقیلی✧ کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Delvin22، Melika_hsh، zarbano و 54 نفر دیگر

✧آیناز عقیلی✧

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/3/21
ارسال ها
164
امتیاز واکنش
2,743
امتیاز
213
زمان حضور
35 روز 18 ساعت 50 دقیقه
قاشق دیگه‌ای از بستنی رو داخل دهانم بردم و مزه کردم. تو چشم‌های مغموم زمردی طرف مقابلم خیره شدم و با لحن تاثیر گذاری گفتم:
- خوب فکرهات رو بکن؛ مطمئن تصمیم بگیر، فرصتی برای پشیمونی نداری! باشه؟
با صدای ظریف و مرتعشی که داشت لـ*ـب گسیخت:
- من، من... نمی‌دونم! تکلیف اون طفل معصوم چی میشه؟ اون چه گناهی کرده که قربانی تصمیم ما بشه؟
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- انتخاب با خودته، اگر هنوز شک داری می‌تونی بری پیش چند تا مشاور. تصمیم قطعیت رو که گرفتی خبر بده، اطمینان داشته باش نهایت کمکم رو می‌کنم.
لـ*ـب‌های نازکش به طرح خنده کش اومد و مدتی بعد پس از گفتگوی کوتاهی خداحافظی کردم و از کافه بیرون اومدم.
ریموت رو کیف دستی کوچیکم در آوردم و دکمه‌ی استیل سوییچ ماشین رو فشردم و با صدای تیک باز شد. سوار شدم و کیفم رو رو صندلی گذاشتم. استارت زدم و راه افتادم. گرمای هوا طاقت فرسا شده بود و کولر ماشین‌هم عهده دار نبود. وسط ظهر بود و الان جایی جز خونه نمی‌تونستم برم. به سرعت به سمت خونه تغییر مکان دادم. از میون‌ این ترافیک‌ها بالاخره مسیر چند دقیقه رو تو یک ساعت طی کردم.
درب اتوماتیک مجلل سفید رنگه طرح‌دار طلایی حیاط رو با استفاده از ریموت کنترل باز کردم. نگهبان به سمتم دوید و درب ماشین رو باز کرد. سوییچ رو تحویل دادم تا پارک کنه.
زنگ در رو لمس کردم و چند ثانیه بعد توسط یکی از خدمتکارها باز شد.
زمین سرتاسر سنگ مرمر برق میزد و انعکاس نور لوستر رو میشد دید. بی‌توجه به مامان که رو مبل پر عظمت جلوی تلویزیون نشسته بود و با حساسیت در حال سوهان زدن ناخون‌هاش بود؛ راهم رو به سمت راه‌ پله کج کردم. قسمت شقیقه‌هام حسابی نبض میزد و خدا خدا می‌کردم سردرد به سراغم نیاد. رو اولین پله بودم که صدای پر کنایه‌ی مامان متوفقم کرد:
- قبلنا لاقل یه سلامی یه علیکی می‌دادی، الان دیگه اون روهم از یاد بردی!
پوزخندی زدم و چیزی نگفتم. مامان دوباره ادامه داد:
- لال‌هم که شدی!
روسری‌م رو از سرم برداشتم و همزمان گفتم:
- وقتم رو برای چرت و پرت گفتن تلف نمی‌کنم. شما هم برو به کارت برس مامان جون!
سپس منتظر حرف دیگه‌ای نموندم و به قدم‌هام سرعت بخشیدم. درب بزرگ و کنده‌کاری شده‌ی قهوه‌ای سوخته‌ی اتاقم رو هل دادم و پشت و سرم بستم. لباس‌هام رو رو تـ*ـخت انداختم و پیراهن نازک و تابستونی رو از کمد بیرون کشیدم و جایگزین لباس‌های فعلیم کردم. دکوراسیون اتاق دیگه داشت تو ذوقم میزد و حس می‌کردم نیاز به یک تغییر اساسی داره؛ ولی هیچ رنگ به جز آبی و سفید نمی‌تونست من رو آرامش دعوت کنه. رو تـ*ـخت دراز کشیدم و کتابی که رو پاتختی بود رو برداشتم و ورق زدم. در اولین فرصت باید برای کوتاه کردن موهام هم اقدام کنم از موی بلند و دست و پا گیر بدم می‌اومد.


✺اختصاصی رمان رگ‌ بی‌ رگ | M O B I N A و ✧آیناز عقیلی✧ کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Delvin22، j.yasin، zarbano و 52 نفر دیگر

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
کاربر V.I.P انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
25,247
امتیاز واکنش
64,011
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
272 روز 8 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
دستم‌ رو رو دستگیره‌ی طلایی رنگ درب اتاق گذاشتم‌ و بازش کردم، سردی آهن حس خوبی رو به دست‌هام منتقل کرده بود.
همین‌طور که تو راهرو قدم برمی‌داشتم که صدای مامان توجهم رو به خودش جلب کرد:
- نمی‌دونم‌ چی‌کار کنیم؛ نمی‌دونم!
کمی بیشتر به در قهوه‌ای نزدیک شدم:
- می‌تونیم اثبات کنیم که شوهر سابقت مال اموالش‌رو زده به نام تو؛ نه مهرا!
با شنیدن این حرف چشم‌هام گشاد شد؛ دود از کله‌م بلد میشد!
واقعاً من رو چی فرض کرده بودن؟
صدای دانیال مانع شد برای شنیدن حرف‌هاشون.
- آجی، آجی بیا ببین این‌رو.
و به آتاری تو دستش اشاره کرد، نفس عمیقی کشیدم‌ که صداها کم‌کم نزدیک شد، متوجه شدم دارن میارن نزدیک در!
به‌خاطر همین با لبخند مصنوعی رو لـ*ـب‌هام به چهره‌ی معصوم دانیال نگاه کردم‌و گفتم:
- بریم قشنگم.
فکر می‌کنن من از کثافت کاری‌هاشون با خبر نمیشم؟ مخصوصا که کارم هم به این قضایا ارتباط داشت!
پوفی کشیدم‌ و به همراه دانیال، برادر ناتنیم از اتاق دور شدم.
***
سر صندلی چوبی مانند جابه‌جا شدم‌ و دستم‌رو به طرف پارچ آب بردم‌ که ناپدریم با اون لبخند چندشش دوباره پارازیت شد.
- عزیزم بذار من برات بریزم.
و لیوان شیشه‌ای مانند رو همراه با پارچ برداشت‌و کمی آب ریخت، لبخند زوری رو لـ*ـب‌های قلوه‌ایم نشست‌و با دست‌های ظریف‌و دخترونم لیوان رو ازش گرفتم، مامان هم که طبق معمول کاملا خنثی بودو این حرص من رو درمیاورد!
مشغول بازی کردن با غذام شدم‌ و سعی کردم به محبت‌های الکی‌و خر کنندشون گوش ندم.
که اعصابم رو صد برابر خراب‌تر می‌کرد!
کمی از محتوای داخل لازانیا که پخش بشقابم شده بود با استفاده از چنگال برداشتم‌و کمی ازش چشیدم.
فضا آروم بودو فقط صدای قاشق چنگال‌ها فضارو پر کرده بود که از این سکوت چندان خوش‌حال نبودم!


✺اختصاصی رمان رگ‌ بی‌ رگ | M O B I N A و ✧آیناز عقیلی✧ کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Delvin22، Melika_hsh، j.yasin و 53 نفر دیگر

✧آیناز عقیلی✧

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/3/21
ارسال ها
164
امتیاز واکنش
2,743
امتیاز
213
زمان حضور
35 روز 18 ساعت 50 دقیقه
این سکوت سنگین و حوصله سر بر بالاخره توسط مامان شکسته شد.
- عزیزم؟ میشه اون ظرف لازنیا رو بدی؟
پلک زدم و سعی کردم آروم باشم. همین که دستم رو به سمت ظرف چینی لازانیا بردم، وحید دستش رو زودتر جلو آورد و ظرف رو برداشت. انگشت‌هام که کنار ظرف خشک شده بود رو جمع کردم و دوباره با غذام مشغول شدم.
- الی جان به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان رگ‌ بی‌ رگ | M O B I N A و ✧آیناز عقیلی✧ کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Delvin22، j.yasin، zarbano و 47 نفر دیگر

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
کاربر V.I.P انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
25,247
امتیاز واکنش
64,011
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
272 روز 8 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_۴
#مبینا
با دست‌های ظریف‌و دوخترونه‌م چشم‌های عسلی رنگم‌رو که ساعت‌ها بود به مانیتور خیره شده بود رو مالیدم.
کمی رو صندلی چرخ‌دارم جابه‌جا شدم که زنگِ گوشیم حواسم‌رو به خودش جلب کرد!
با دیدن اسمِ سپیده، بهترین و صمیمی ترین دوستم نیشم‌وا شدو برداشتم:
- شما؟
صدای بی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان رگ‌ بی‌ رگ | M O B I N A و ✧آیناز عقیلی✧ کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Delvin22، j.yasin، zarbano و 44 نفر دیگر

✧آیناز عقیلی✧

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/3/21
ارسال ها
164
امتیاز واکنش
2,743
امتیاز
213
زمان حضور
35 روز 18 ساعت 50 دقیقه
#پارت_۵
#آیناز

طی کردن کارهای ترخیص در کمترین زمان تموم شد. از تجهیزات پزشکی بیمارستان، به خاطر سفارش دکتر آویز دست به خاطر مچ ترک برداشته‌ی سپیده خریدم و دوباره به اتاق برگشتم.
- خب حالا این‌و چطوری ببندم؟
نگاهی کرد و گفت:
- بلد نیستی نبندا! می‌زنی می‌شکنی بدتر می‌شه.
دهن کجی کردم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان رگ‌ بی‌ رگ | M O B I N A و ✧آیناز عقیلی✧ کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Delvin22، j.yasin، zarbano و 41 نفر دیگر

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
کاربر V.I.P انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
25,247
امتیاز واکنش
64,011
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
272 روز 8 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_۶
#مبینا
با دیدن اسم "مامان" که به لاتین نوشته شده بود بی حوصله جواب دادم:
- بله؟
صدای رسا و سر حالش به گوشم رسید:
- سلام عزیزم‌. کجایی پس؟ چیزی شده؟
در حالی که سوار ماشین می‌شدم لـ*ـب زدم:
- نه! چیزی خاصی نشده، سپیده تصادف کرده بود.
در حالی که دکمه‌ی ON/OOF رو می‌زدم به حرف‌هاش هم گوش می‌دادم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان رگ‌ بی‌ رگ | M O B I N A و ✧آیناز عقیلی✧ کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Delvin22، j.yasin، zarbano و 42 نفر دیگر

✧آیناز عقیلی✧

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/3/21
ارسال ها
164
امتیاز واکنش
2,743
امتیاز
213
زمان حضور
35 روز 18 ساعت 50 دقیقه
#پارت_۷
#آیناز

با صدای مامان به عقب برگشتم که با لبخند کجی نگاه می‌کرد.
- عزیزم شیلا جون اومده لباس آورده....

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان رگ‌ بی‌ رگ | M O B I N A و ✧آیناز عقیلی✧ کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Delvin22، j.yasin، zarbano و 38 نفر دیگر

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
کاربر V.I.P انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
25,247
امتیاز واکنش
64,011
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
272 روز 8 ساعت 54 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_۸
#مبینا
به آرومی دستم رو رو برگه‌ کاهی زیر دستم لغزوندم، این‌کار آرامش و دقتی بسیار می‌خواست و این دور از وضعیت من بود! کلافه دفتر طراحی رو رو باکس کنارِ تختم جا دادم که با صدای موبایل، توجهم رو به خودش جلب کرد کرد؛ موبایل رو از رو پاتختی سفید رنگِ ست تختم برداشتم و با دیدنِ شماره‌ی ناشناس،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



✺اختصاصی رمان رگ‌ بی‌ رگ | M O B I N A و ✧آیناز عقیلی✧ کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Delvin22، j.yasin، zarbano و 38 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا