خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Gita_s

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/5/21
ارسال ها
118
امتیاز واکنش
891
امتیاز
213
سن
19
محل سکونت
خونه تتل!!!!!
زمان حضور
8 روز 22 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
نام رمان: ژرف غم
نام نویسنده: گیتا سجیم کاربر انجمن رمان ۹۸
نام ناظر: Narín✿
ژانر: عاشقانه، تراژدی، اجتماعی
خلاصه:
دخترک در سن کم اشتباه نکن؛ تو هنوز نمی‌دانی عشق و عاشقی چیست! تو خوب و بد رو از هم تشخیص نمی‌دی! اشتباه نکن، گول پسر‌های جماعت رو نخور. مرد‌ها فقط نمایی هستند؛ در اصل آن‌ها گرگ‌هایی در قالب آدمی‌زاداند!
خطا نکن؛ تو سنت کم است!


در حال تایپ رمان ژرف غم | Gita_s کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: فاطمـ♡ـه، ~ĤaŊaŊeĤ~، سیده کوثر موسوی و 15 نفر دیگر

Gita_s

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/5/21
ارسال ها
118
امتیاز واکنش
891
امتیاز
213
سن
19
محل سکونت
خونه تتل!!!!!
زمان حضور
8 روز 22 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
تا که بودیم نبودیم کسی
کشت ما را غم بی همنفسی
تا که رفتیم همه یار شدند
خفته ایم و همه بیدار شدند
قدر آئینه بدانیم چو هست
نه در آن وقت که افتاد و شکست
در حیرتم از مرام این مردم پست
این طایفه ی زنده کش مرده پرست
تا هست به ذلت بکشندش به جفا
تا رفت به عزت ببرندش سر دست
آه میترسم شبی رسوا شوم
بدتر از رسواییم تنها شوم
آه ازآن تیر و از آن روی و کمند
پیش رویم خنده پشتم پوزخند


در حال تایپ رمان ژرف غم | Gita_s کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: فاطمـ♡ـه، سیده کوثر موسوی، Crazygirl و 15 نفر دیگر

Gita_s

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/5/21
ارسال ها
118
امتیاز واکنش
891
امتیاز
213
سن
19
محل سکونت
خونه تتل!!!!!
زمان حضور
8 روز 22 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت1
کتاب رو داخل قفسه ی کتاب‌ها گذاشتم. صدای مامانم که گویا با تلفن حرف میزد به گوشم رسید. مکالمه‌ی خیلی مشکوکی بود و من هم که فضول! برای همین از کنار قفسه ی کتاب ها رد شدم و دویدم سمت در اتاقم و دستگیره ی درو گرفتم و در با صدای تیک کوچیکی باز شد. یواشکی از گوشه ی در به پذیرایی نگاه کردم و دیدم مامانم روی مبل نشسته. به مکالمه ی مامانم گوش دادم. از کنار در جوری نگاه میکردم که انگار همسایه های فضول سر کوچه ام و فضولی میکردم که ببینم همسایم کجا و با چه ماشینی و با کی میخواد بره. با هیجان سعی میکردم حرفای مامانمو بشنوم که حواسم رفت سمت مکالمه‌ی مامانم و به خاطر تکون هایی که میخوردم استخون پای راستم به گوشه ی در خورد. میخواستم جیغ بکشم که سریع جلوی دهنمو گرفتم. پای راستم به حدی درد میکرد که میخواستم داد بزنم ولی خودمو جمع و جور کردم و یه تکونی مثل این رباطای پیشرفته به پام دادم و بعد همونجا وایستادم به حرفای مامانم گوش میدادم که ببینم کیه.
-مرسی مادر جان هم دینا هم پانیذ خوبن.
با خنده ی شیطنت آمیزی تو دل خودم گفتم چه عجب یکی حال ما رو پرسید. دوباره یه تکونی به ودم دادم که چهره ی مامانمو ببینم و باز گوش دادم به مکالمه هاشون با قیافه ی شیطنت آمیزی به مکالمه گوش دادم. دیدم مامانم ساکت شده که نشون دهنده ی این بود که مامان جون داره چیزی میگه.
-...
-نه مادر من کجا بیایم مهاباد! تازه محمدم کار داره فک نکنم بتونیم بیایم.
یه اخم رو پیشونیم نشست، از اون اخمایی که همه بهم میگن به قیافم نمیخوره. میخواستم بگم دروغگو. بابام از خداشه بریم یه مسافرت اما چون مادرم بود هیچوقت همچین چیزی نمیگفتم حتی اگه دعوا کنیم. باز هم ساکت شدم و با مکالمشون گوش دادم.
-...
-باشه به محمد میگم ببینم چی میگه.
نتونستم هیجانمو نگه دارم دویدم سمت مامانم و یه جیغ بنفش کشیدم روبروی مامانم که تو پذیرایی رو مبل نشسته بود وایستادم و تند تند حرف زدم:
-مامان... بریم بریم بریم.
یهو مامانم یه اخم غلیظ رو پیشونیش نشست. همیشه از این اخمای مامانم میترسیدم اما هیچوقت به روم نمیاوردم. سر جای خودش با همون اخم گفت:
-چرا همچین میکنی دختره‌ی چش سفید؟! نا سلامتی تو 15 سالته فردا پس فردا وقتی برات خواستگار اومد من چی بگم بهشون؟ بگم دختر من به درد ازدواج نمیخوره، هنوز اخلاقش بچگونه س؟
خیلی ناراحت شدم از این که مامان جون پشت تلفن این حرفا رو میشنید و الان به این فکر میکرد نوه‌ش چقدر به درد نخوره. شکستم اما باز هم با همون هیجان بالا پیایین میپریدم و اصرار می‌کردم که بریم اما باز هم توسط مادرم شکستم و شکستم و من چیزی نگفتم. وقتی دیدم اصرار فایده ای نداره من هم کنارش رو مبل نشستم. رو مبل نشسته بودیم و مکالمه ی مامانم با مامان بزرگم داشت تموم می‌شد:
-خیلی خب مامان کاری نداری منم برم به کارام برسم.
-...
-خدانگهدار.
مامانم همونجوری که نشسته بود و مکالمه‌ش با مامان جون تموم شد روشو کرد سمت من و غضبناک بهم نگاه کرد و شروع کرد به حرف زدن:
-چرا انقد اصرار داری بریم؟
با قیافه ای جدی که کم پیش میاد انقد جدی باشم منم تا اونموقع که سرم پایین بود رومو کردم سمتش و گفتم:
-دلیلش خیلی واضحه چون دوست دارم بریم.
باز هم همون اخم غلیظ و اون لرزش من بر اثر ترسم و نشون ندادن ترسم و سوال و جواب هایی که حرص مامانمو در میاورد.
-تو چرا انقدر اصرار داری که نریم؟
یکم از اون اخمش کم شد اما باز هم کمی از اون اخمش رو پیشونیش مونده بود جوابمو داد:
-چون میدونم بریم مهاباد ول کن باران و ماری نمیشی.
یه پوزخند حرص درار زدم با بیخیالی و جوری که داشتم به پایین نگاه میکردم گفتم:
-نترس انقدری اونا به من میچسبن من به اونا نمیچسبم. من به هیچکس زیاد نمیچسبم ناسلامتی تو مادرمی باید اخلاق منو بدونی اما متاسفانه هیچی دربارم نمیدونی.
مطمئن بودم که میریم و فقط میخواد منو خسته کنه و بهش قول بدم با دخترخالم و دوستم یعنی ماری و باران نگردم. این اصرارهای مامانم واسه مهاباد به خاطر اینه که من بهش قول بدم که زیاد به پر و پای باران و ماری نمیپیچم. همیشه همینطوری اصرار میکرد که نریم اما همیشه از خداش بود بریم مهاباد. از جام بلند شدم و میخواستم برم تو اتاقم و تقریبا رسیده بودم به اتاق من و دینا خواهر3 سالم که یهو در اتاق باز شد و دینا رو دیدم که تازه از خواب بیدار شده و میخواست بره به سمت پذیرایی. همین که منو دید یه لبخند خوشگل زد و من با اون لبخند همه ی اتفاقات چند لحظه پیش یادم رفت. بـ*ـغلش کردم و دوباره بردمش تو اتاق و در اتاقو بستم و رو تـ*ـخت خودم نشستیم. با خنده گفتم:
-سلام وروجک
با همون لحن بچگونه و قیافه ی خواب آلود و لپای سرخ جوابمو داد:
-سلام آبجی خانم.
یه اخم تصنعی کردم و رو بهش جواب دادم:
-صد بار نگفتم بهم نگو آبجی خانم.
بهم با لبخند بچگونش جوابمو داد:
_عادت کردم.
یهو چشمام گرد شد و با تعجب گفتم:
-تو این حرفا رو از کجا میاری وروجک؟!


در حال تایپ رمان ژرف غم | Gita_s کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: فاطمـ♡ـه، سیده کوثر موسوی، Crazygirl و 16 نفر دیگر

Gita_s

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/5/21
ارسال ها
118
امتیاز واکنش
891
امتیاز
213
سن
19
محل سکونت
خونه تتل!!!!!
زمان حضور
8 روز 22 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت2
در حالی که کنارم رو تـ*ـخت نشسته بود یکم فکر کرد و با هون لحن بامزه ش گفت:
-دیروز تو به ملینا گفتی.
در حالی که برا حرف قبلیش چشمام گرد شده بود و کم کم داشتم به حالت عادی برمیگشتم وقتی این حرفو زد بدتر از قبل چشمام گرد شد و سر جام سیخ نشستم. این بچه بود یا گودزیلا؟!
یهو به خودم اومدم و رومو کردم سمت دینا و با مهربونی که سعی میکردم گولش بزنم و با لحن بچگونه ای گفتم:
-وروجک نری به مامان بگی من با دینا حرف زدم.
یهو از رو تـ*ـخت بلند شد و دوید سمت درو دستگیره ی درو کشید به سمت پایین و رفت آشپزخونه که مامانم داشت اونجا ظرف میشست. اتاق من یه بدی داشت اونم این بود که دستگیرش خیلی پایین بود و دینا دستش میرسید. میخواستم زود از اتاق بزنم بیرون و برم به سمت دینا و نزارم حرفشو بگه که یهو دوباره پای راستم به گوشه ی تـ*ـخت خورد. باور کنید داشتم دیوونه میشدم اما خودمو به زور نگه داشتم و از اتاق زدم بیرون و دویدم سمت آشپزخونه که دیدم دینا تو بـ*ـغل مامانمه و مامانم تکیه داده به کابینتا و داره با اخم به دویدن من نگاه میکنه. همین که قیافه ی مامانمو دیدم سر جام خشکم زد. اما خیلی زود خودمو جمع و جور کردم و رفتم روبروی مامانم وایستادم که اخمش بیشتر شد و شروع کرد به سوال جواب کردن:
-چرا با ملینا حرف زدی؟
-وا مامان خب دختر عمومه! تازه از این گذشته از بچگی با هم بزرگ شدیم نباید با هم حرف بزنیم؟
یکم اخماش کمتر شد و جوابمو داد:
-تو که خودت میدونی من از دختره عموی پرروت بدم میاد.
خیلی ناراحت شدم اما مثل همیشه به روی خودم نیاورم و با بیخیالی تصنعی رفتم اتاقم. تقریبا یه ربع تو اتاقم رو تختم دراز کشیده بودم و داشتم به دعواهای مزخرف هر روزم با مادرم فکر میکردم که یهو در باز شد. نگاهم رفت سمت در که مامانمو تو چهارچوب در دیدم. باز هم همون اخم همیشگی. بدم میومد از این اخما، از این دعواهایی که سر چیزای الکی به وجود میاد. اومد جلو و کنار کتابخانم وایستاد.
-پانیذ پاشو لباساتو جمع کن بریم مهاباد.
نگاهمو ازش گرفتم نگاهمو دوختم به دیوار. اهل قهر کردن نیستم پس بهتره یه جوابی بهش بدم. رومو کردم به سمتی که مامانم ایستاده که دیدم با مهربونی بهم نگاه میکنه. بعضی وقتا از کارا و حرفام پشیمون میشم اما گاهی اوقات به خودمم حق میدم که اینجوری باهاش رفتار کنم.
از این افکار اومدم بیرونو جواب مامانمو دادم:
-برم یه دوش بگیرم بعد بیام لباسامو جمع کنم.
چشماش گرد شد و گفت:
-الان بابات میاد وقت نمیکنی اونم حمومای یه ساعته ی تو که حرص باباتو در میاره.
-نه زود میام بیرون.
بالاخره قبول کرد و زود رفتم حموم و یه دوش بیست دقیقه ی گرفتم. از حموم اومدم بیرون و زود زود لباسامو با نامرتبی انداختم تو کوله پشتیم که لباس جمع کردنمم 10دقیقه طول کشید و بعد از اون یه مانتوی جلو باز مشکی با شلوار و شال مشکی پوشیدم. همیشه عاشق مشکی بودم. همیشه مثل عزادارا لباس میپوشم اما همه بهم میگن مشکی خیلی بهم میاد. زیاد علاقه ای هم به آرایش ندارم پس آرایشی نکردم. بابام اومد بالا. همیشه برعکس مامانم با بابام با هیجان حرف میزدم.


در حال تایپ رمان ژرف غم | Gita_s کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: فاطمـ♡ـه، سیده کوثر موسوی، Crazygirl و 16 نفر دیگر

Gita_s

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/5/21
ارسال ها
118
امتیاز واکنش
891
امتیاز
213
سن
19
محل سکونت
خونه تتل!!!!!
زمان حضور
8 روز 22 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت3
با هیجان جلوی در خونمون منتظر بابام بودم که بیاد بالا. بالاخره بعد از چند دقیقه معطلی آسانسور طوسی رنگ اومد طبقه ی سه. در آسانسور باز شدو رخ بابام تو چهارچوب در نمایان شد. همین که در آسانسور باز شد بدون این که اجازه بدم بابام کفشاشو از پاهاش در بیاره...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ژرف غم | Gita_s کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YaSnA_NHT๛، فاطمـ♡ـه، سیده کوثر موسوی و 17 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا