M O B I N A
سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
- عضویت
- 3/4/21
- ارسال ها
- 24,702
- امتیاز واکنش
- 63,858
- امتیاز
- 508
- سن
- 19
- محل سکونت
- BUSHEHR
- زمان حضور
- 273 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان کودکانه سفید برفی و هفت کوتوله از این قراره که روزی روزگاری در زمان های بسیار قدیم در سرزمینی دور ملکه و پادشاهی زندگی میکردند . ملکه بسیار مهربان و دوست داشتنی بود . تنها غم زندگی ملکه زیبا این بود که آرزو داشت فرزندی داشته باشه. یه روز زمستونی ملکه کنار پنجره بازی از چوب سیاه آبنوس نشستو به برف بیرون نگاه کرد.ملکه مشغول خیاطی بود که ناگهان سوزن توی دستش رفت و قطره خونی روی برف سفید افتاد.ملکه وقتی به قطره خون نگاه کرد دید که شبیه صورت یه بچه شد ، با خودش گفت : آرزو میکنم وقتیکه دختری به دنیا اوردم پوستی به سفیدی برف لبانی به سری خون و گیسوانی به سیاهی آبنوس داشته باشه. به زودی پس از اون ماجرا ملکه دختری به دنیا اورد ونامشو سفید برفی گذاشت. افسوس ملکه جوان پس از اینکه بچشو به دنیا اورد بهبود نیافت .دکترهای زیادی تلاش کردن تا ملکه رو درمان کنن اما اون خوب نمیشد. تا اینکه بالاخره یه روز ملکه زیبا و جوان از دنیا رفت . پادشاه بسیار غمگین بود و تا چندسال خودش از سفید برفی مراقبت میکرد اما بیشتر اوقات مشغول حکمرانی بود تا اینکه متوجه شد سفید برفی به یک مادر دلسوز و مهربون احتیاج داره و بایستی به دنبال ملکه دیگری بگرده تا اونو در اداره زندگیش یاری بده. پادشاه پس از سالها جستجوبا ملکه دیگری عروسی کرد.او بسیار زیبا ولی خیلی خودخواه بود .سفید برفیرو وا میداشت تا تمام کارهای سخت و طاقت فرسارو انجام بده و خودش ساعتها در اتاقش میموندو سعی میکرد کاری کنه که زیباتر بشه. ملکه یک آیینه جادویی داشت که همیشه به سوالاتش جواب درست میداد .” آیینه جادویی آیینه عزیز چه کسی تو این سرزمین زیباترین زنه ؟ عزیزترین ملکه ، درخشان ترین ستاره تا کنون تو از همه زیباتری.”
سالها گذشتو سفید برفی دوشیزه جوان و بسیار زیبایی شد.آرزوی مادرش به حقیقت پیوسته بود.اون زیباترین دختر سرزمین خودش بود تا اونجاییکه نامادریش به زیبایی اون حسادت میکرد . یک روز در یک بامداد آفتابی هنگامیکه پرنسس از آیینش پرسید که : چه کسی از همه زیباتره؟ آیینه جواب داد : عزیزترین ملکه من حقیقت رو به تو میگم
سفید برفی بسیار زیباتر از توا.این حرف ملکه رو بسیار خشمگین کرد .در همون لحظه شروع به طرح نقشه ای کرد تا خودش رو از دست سفید برفی خلاص کنه.یکی از خدمتکارارو صدا کرد و به اون گفت : سفید برفی رو به جنگل ببر و اونو همونجا رها کن تا از بین بره.
خدمتکار سفید برفی رو به قلب جنگل برد ولی اون انقدر سفید برفی رو دوست داشت که تصمیم گرفت از انجام دستورات ملکه سر باز بزنه و سفید برفی رو رها کنه . ” پرنسس کوچولو من نمیتونم به شما صدمه ای بزنم باید به سرعت از اینجا دور بشین وگرنه ملکه حتما شمارو پیدا میکنه” . سفید برفی سری تکون دادو گفت : ممنونم خدمتکار مهربون هرگز فراموشت نمیکنم.خدمتکار به قصر بازگشتو به ملکه گفت که سفید برفی از بین رفته.در همین هنگام سفید برفی در جنگل تاریک و بزرگ سرگردان بود .پرندگان و حیوانات میکوشیدن با اون دوستانه رفتار کنن ولی اون از درختایی که فکر میکرد تو تاریکی میخوان اونو بگیرن انقدر وحشت داشت که با سرعت هر چه تمام ترشروع به دویدن کرد.ناگهان به محوطه کوچکی در جنگل رسید .خونه کوچک و زیبایی در اونجا بود.خونه انقدر کوچیک بود که سفید برفی وقتی میخواست داخل خونه بشه مجبور بود سرشو برای عبور از در خم کنه .وقتی وارد خونه شد گفت : وای این خونه کوچولو خیلی کثیفه.انگار که از هر چیزی هفتا وجود داره .به نظرم که هفتا پسر بچه کوچولو کثیف اینجا زندگی میکنن.خواست که به اونا کمک کنه و سریع به تمیز کردن خونه مشغول شد.تا اینکه همه چیز تمیز و براق شد.اونوقت بود که احساس خستگی زیادی کرد و به طبقه بالا رفت ، روی سه تا تـ*ـخت کوچیک دراز کشیدو به خوابی عمیق فرو رفت. در این هنگام پرندگان کوچک داخل شدند و روی اونو پوشوندن.به زودی غروب شد و صاحبان خانه از سر کارشون تو معدن طلا به خانه برگشتن.هفت مرد کوچک بودند که لباسهای گشاد و کلاهای کوچیکی به سر داشتن.یکی از اونا گفت: ببینین خونه چقدر تمیز شده. یه نفر اینجا بوده. شایدم هنوز اینجا باشه.ناگهان همه ساکت شدنو گوش دادن.همون لحظه سفید برفی در خواب تکانی خورد.کوتوله ها به همدیگه نگاهی کردنو زمزمه کنان گفتن: تو برو ببین نه تو برو نه تو برو ببین.سرانجام تصمیم گرفتن که به طبقه بالا برن و سفید برفی رو در حالیکه در خوابی عمیق بود دیدن.زمزمه های اونها سفید برفی رو بیدار کرد.بهشون لبخند زدو گفت : سلام.هیچوقت کسی رو به این زیبایی ندیده بودن.همه با هم شروع به حرف زدن کردن بعد یکی از اونا گفت : اسمت چیه ؟اون یکی گفت : چرا اینجا اومدی ؟ اون یکی گفت : اینجا میمونی؟ سفید برفی گفت : البته که میمونم و خونتونو نگهداری و از شما مواظبت میکنم. به این ترتیب سفید برفی زمانی دراز در خانه کوچیک کوتوله ها موند
اونها خیلی خوشحال بودن.
سالها گذشتو سفید برفی دوشیزه جوان و بسیار زیبایی شد.آرزوی مادرش به حقیقت پیوسته بود.اون زیباترین دختر سرزمین خودش بود تا اونجاییکه نامادریش به زیبایی اون حسادت میکرد . یک روز در یک بامداد آفتابی هنگامیکه پرنسس از آیینش پرسید که : چه کسی از همه زیباتره؟ آیینه جواب داد : عزیزترین ملکه من حقیقت رو به تو میگم
سفید برفی بسیار زیباتر از توا.این حرف ملکه رو بسیار خشمگین کرد .در همون لحظه شروع به طرح نقشه ای کرد تا خودش رو از دست سفید برفی خلاص کنه.یکی از خدمتکارارو صدا کرد و به اون گفت : سفید برفی رو به جنگل ببر و اونو همونجا رها کن تا از بین بره.
خدمتکار سفید برفی رو به قلب جنگل برد ولی اون انقدر سفید برفی رو دوست داشت که تصمیم گرفت از انجام دستورات ملکه سر باز بزنه و سفید برفی رو رها کنه . ” پرنسس کوچولو من نمیتونم به شما صدمه ای بزنم باید به سرعت از اینجا دور بشین وگرنه ملکه حتما شمارو پیدا میکنه” . سفید برفی سری تکون دادو گفت : ممنونم خدمتکار مهربون هرگز فراموشت نمیکنم.خدمتکار به قصر بازگشتو به ملکه گفت که سفید برفی از بین رفته.در همین هنگام سفید برفی در جنگل تاریک و بزرگ سرگردان بود .پرندگان و حیوانات میکوشیدن با اون دوستانه رفتار کنن ولی اون از درختایی که فکر میکرد تو تاریکی میخوان اونو بگیرن انقدر وحشت داشت که با سرعت هر چه تمام ترشروع به دویدن کرد.ناگهان به محوطه کوچکی در جنگل رسید .خونه کوچک و زیبایی در اونجا بود.خونه انقدر کوچیک بود که سفید برفی وقتی میخواست داخل خونه بشه مجبور بود سرشو برای عبور از در خم کنه .وقتی وارد خونه شد گفت : وای این خونه کوچولو خیلی کثیفه.انگار که از هر چیزی هفتا وجود داره .به نظرم که هفتا پسر بچه کوچولو کثیف اینجا زندگی میکنن.خواست که به اونا کمک کنه و سریع به تمیز کردن خونه مشغول شد.تا اینکه همه چیز تمیز و براق شد.اونوقت بود که احساس خستگی زیادی کرد و به طبقه بالا رفت ، روی سه تا تـ*ـخت کوچیک دراز کشیدو به خوابی عمیق فرو رفت. در این هنگام پرندگان کوچک داخل شدند و روی اونو پوشوندن.به زودی غروب شد و صاحبان خانه از سر کارشون تو معدن طلا به خانه برگشتن.هفت مرد کوچک بودند که لباسهای گشاد و کلاهای کوچیکی به سر داشتن.یکی از اونا گفت: ببینین خونه چقدر تمیز شده. یه نفر اینجا بوده. شایدم هنوز اینجا باشه.ناگهان همه ساکت شدنو گوش دادن.همون لحظه سفید برفی در خواب تکانی خورد.کوتوله ها به همدیگه نگاهی کردنو زمزمه کنان گفتن: تو برو ببین نه تو برو نه تو برو ببین.سرانجام تصمیم گرفتن که به طبقه بالا برن و سفید برفی رو در حالیکه در خوابی عمیق بود دیدن.زمزمه های اونها سفید برفی رو بیدار کرد.بهشون لبخند زدو گفت : سلام.هیچوقت کسی رو به این زیبایی ندیده بودن.همه با هم شروع به حرف زدن کردن بعد یکی از اونا گفت : اسمت چیه ؟اون یکی گفت : چرا اینجا اومدی ؟ اون یکی گفت : اینجا میمونی؟ سفید برفی گفت : البته که میمونم و خونتونو نگهداری و از شما مواظبت میکنم. به این ترتیب سفید برفی زمانی دراز در خانه کوچیک کوتوله ها موند
اونها خیلی خوشحال بودن.
داستان سفید برفی و هفت کوتوله
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com