- عضویت
- 24/1/21
- ارسال ها
- 115
- امتیاز واکنش
- 64,033
- امتیاز
- 333
- محل سکونت
- ۲۵ اسفند
- زمان حضور
- 72 روز 16 ساعت 29 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه کودکانه دوستان عیاش
در روزگاران قدیم مردی بود ثروتمند و این مرد فرزندی داشت عیاش. هرچه پدر به فرزند خود نصیحت میکرد که با دوستان بد معاشرت مکن و دست از این ولخرجیها بردار که دوست ناباب بدرد نمیخورد و اینها عاشق پولت هستند، جوان جاهل قبول نمیکرد تا اینکه مرگ پدر میرسد پدر میگوید فرزند با تو وصیتی دارم من از دنیا میروم، ولی در آن مطبخ کوچک را قفل کردم و این کلیدش را به دست تو میدهم، در توی آن مطبخ یک بند به سقف آویزان است هر موقع که دست تو از همه جا کوتاه شد و راهی به جایی نبردی برو آن بند را بینداز گردن خودت و خودت را خفه کن که زندگی دیگر به دردت نمیخورد.
پدر از دنیا میرود و پسر با دوستان و معاشران خود آنقدر افراط میکند و به عیاشی میگذراند که هرچه ثروت دارد تمام میشود و چیزی باقی نمیماند. دوستان و آشنایان او که وضع را چنین میبینند از دور او پراکنده میشوند. پسر در بهت و حیرت فرو میرود و به یاد نصیحتهای پدر میافتد و پشیمان میشود و برای اینکه کمی از دلتنگی بیرون بیاید یک روز دو تا تخم مرغ و یک گرده نان درست میکند و روانهی صحرا میشود که به یاد گذشته در لـ*ـب جویی یا سبزهای روز خود را به شب برساند و میآید از خانه بیرون و راهی بیابان میشود تا میرسد بر لـ*ـب جوی آب.
دستمال خود را میگذارد و کفش خود را در میآورد که آبی به صورت بزند و پایی بشوید در این موقع کلاغی از آسمان به زیر میآید و دستمال را به نوک خود میگیرد و میبرد. پسر ناراحت و افسرده به راه میافتد با شکم گرسنه تا میرسد به جایی که میبیند رفقای سابق او در لـ*ـب جو نشسته و به عیش و نوش مشغولند.
میرود به طرف آنها سلام میکند و آنها با او تعارف خشکی میکنند و میگویند بفرمایید و پهلوی آنها مینشیند و سر صحبت را باز میکند و میگوید که از خانه آمدم بیرون دو تا تخم مرغ و یک گرده نان داشتم لـ*ـب جویی نشستم که صورتم بشویم کلاغی آن را برداشت و برد و حال آمدم که روز خود را با شما بگذرانم.
رفقا شروع میکنند به قاه قاه خندیدن و رفیق خود را مسخره کردن که بابا مگر مجبوری دروغ بسازی گرسنه هستی بگو گرسنه هستم ما هم لقمه نانی به تو میدهیم دیگر نمیخواهد که دروغ سرهم بکنی پسر ناراحت میشود و پهلوی رفقا هم نمیماند.
چیزی هم نمیخورد و راهی منزل میشود منزل که میرسد به یاد حرفهای پدر میافتد میگوید خدا بیامرز پدرم میدانست که من درمانده میشوم که چنین وصیتی کرد حالا وقتش رسیده که بروم در مطبخ و خود را با طنابی که پدرم میگفت: حلق آویز کنم.
میرود در مطبخ و طناب را میاندازد گردن خود تکان میدهد یک وقت یک کیسهای از سقف میافتد پایین. وقتی پسر میآید نگاه میکند میبیند پر از جواهر است میگوید خدا ترا بیامرزد پدر که مرا نجات دادی. بعد میآید ده نفر گردن کلفت با چماق دعوت میکند و هفت رنگ غذا هم درست میکند و دوستان عزیز! خود را هم دعوت میکند. وقتی دوستان میآیند و میفهمند که دم و دستگاه رو به راه است به چاپلوسی میافتند و از او معذرت میخواهند.
خلاصه در اتاق به دور هم جمع میشوند و بگو و بخند شروع میشود. در این موقع پسر میگوید حکایتی دارم. من امروز دیدم یک بزغاله وسط دو پای کلاغی بود و کلاغ پرواز کرد و بزغاله را برد. رفقا میگویند عجب نیست درست میگویی، ممکن است.
پسر میگوید من گفتم یک دستمال کوچک را کلاغ برداشت شما مرا مسخره کردید حالا چطور میگویید کلاغ یک بزغاله را میتواند از زمین بلند کند و چماق دارها را صدا میکند. کتک مفصلی به آنها میزند و بیرونشان میکند و میگوید شما دوست نیستید عاشق پول هستید و غذاها را میدهد به چماق دارها میخورند و بعد هم راه زندگی خود را عوض میکند.
منبع: مجله تاپ ناز
در روزگاران قدیم مردی بود ثروتمند و این مرد فرزندی داشت عیاش. هرچه پدر به فرزند خود نصیحت میکرد که با دوستان بد معاشرت مکن و دست از این ولخرجیها بردار که دوست ناباب بدرد نمیخورد و اینها عاشق پولت هستند، جوان جاهل قبول نمیکرد تا اینکه مرگ پدر میرسد پدر میگوید فرزند با تو وصیتی دارم من از دنیا میروم، ولی در آن مطبخ کوچک را قفل کردم و این کلیدش را به دست تو میدهم، در توی آن مطبخ یک بند به سقف آویزان است هر موقع که دست تو از همه جا کوتاه شد و راهی به جایی نبردی برو آن بند را بینداز گردن خودت و خودت را خفه کن که زندگی دیگر به دردت نمیخورد.
پدر از دنیا میرود و پسر با دوستان و معاشران خود آنقدر افراط میکند و به عیاشی میگذراند که هرچه ثروت دارد تمام میشود و چیزی باقی نمیماند. دوستان و آشنایان او که وضع را چنین میبینند از دور او پراکنده میشوند. پسر در بهت و حیرت فرو میرود و به یاد نصیحتهای پدر میافتد و پشیمان میشود و برای اینکه کمی از دلتنگی بیرون بیاید یک روز دو تا تخم مرغ و یک گرده نان درست میکند و روانهی صحرا میشود که به یاد گذشته در لـ*ـب جویی یا سبزهای روز خود را به شب برساند و میآید از خانه بیرون و راهی بیابان میشود تا میرسد بر لـ*ـب جوی آب.
دستمال خود را میگذارد و کفش خود را در میآورد که آبی به صورت بزند و پایی بشوید در این موقع کلاغی از آسمان به زیر میآید و دستمال را به نوک خود میگیرد و میبرد. پسر ناراحت و افسرده به راه میافتد با شکم گرسنه تا میرسد به جایی که میبیند رفقای سابق او در لـ*ـب جو نشسته و به عیش و نوش مشغولند.
میرود به طرف آنها سلام میکند و آنها با او تعارف خشکی میکنند و میگویند بفرمایید و پهلوی آنها مینشیند و سر صحبت را باز میکند و میگوید که از خانه آمدم بیرون دو تا تخم مرغ و یک گرده نان داشتم لـ*ـب جویی نشستم که صورتم بشویم کلاغی آن را برداشت و برد و حال آمدم که روز خود را با شما بگذرانم.
رفقا شروع میکنند به قاه قاه خندیدن و رفیق خود را مسخره کردن که بابا مگر مجبوری دروغ بسازی گرسنه هستی بگو گرسنه هستم ما هم لقمه نانی به تو میدهیم دیگر نمیخواهد که دروغ سرهم بکنی پسر ناراحت میشود و پهلوی رفقا هم نمیماند.
چیزی هم نمیخورد و راهی منزل میشود منزل که میرسد به یاد حرفهای پدر میافتد میگوید خدا بیامرز پدرم میدانست که من درمانده میشوم که چنین وصیتی کرد حالا وقتش رسیده که بروم در مطبخ و خود را با طنابی که پدرم میگفت: حلق آویز کنم.
میرود در مطبخ و طناب را میاندازد گردن خود تکان میدهد یک وقت یک کیسهای از سقف میافتد پایین. وقتی پسر میآید نگاه میکند میبیند پر از جواهر است میگوید خدا ترا بیامرزد پدر که مرا نجات دادی. بعد میآید ده نفر گردن کلفت با چماق دعوت میکند و هفت رنگ غذا هم درست میکند و دوستان عزیز! خود را هم دعوت میکند. وقتی دوستان میآیند و میفهمند که دم و دستگاه رو به راه است به چاپلوسی میافتند و از او معذرت میخواهند.
خلاصه در اتاق به دور هم جمع میشوند و بگو و بخند شروع میشود. در این موقع پسر میگوید حکایتی دارم. من امروز دیدم یک بزغاله وسط دو پای کلاغی بود و کلاغ پرواز کرد و بزغاله را برد. رفقا میگویند عجب نیست درست میگویی، ممکن است.
پسر میگوید من گفتم یک دستمال کوچک را کلاغ برداشت شما مرا مسخره کردید حالا چطور میگویید کلاغ یک بزغاله را میتواند از زمین بلند کند و چماق دارها را صدا میکند. کتک مفصلی به آنها میزند و بیرونشان میکند و میگوید شما دوست نیستید عاشق پول هستید و غذاها را میدهد به چماق دارها میخورند و بعد هم راه زندگی خود را عوض میکند.
منبع: مجله تاپ ناز
قصه دوستان عیاش
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com