خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

عروس شب

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/1/21
ارسال ها
115
امتیاز واکنش
64,034
امتیاز
333
محل سکونت
۲۵ اسفند
زمان حضور
72 روز 16 ساعت 29 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه کودکانه خورشید غرغرو
یکی بود یکی نبود غیراز خدا هیچکس نبود. روزی بود روزگاری بود. مردی بود زنی داشت به اسم خورشید که خیلی بداخلاق بود و همه اش سر هر چیزی غر می‌زد. همه او را به اسم «خورشید غرغرو» می‌شناختند. از بس که شوهرش را اذیت می‌کرد و غر می‌زد شوهرش تصمیم گرفت تا او را نابود کند تا بلکه از غرزدن او خلاص شود.
روزی رفت بیابان چاهی را نشان کرد و آمد به خورشید گفت:: «پاشو بریم بگردیم» و خورشید را برد تو بیابان و بدون آنکه خورشید بفهمد روی چاه را فرش انداخت و بهش گفت:: «بیا بنشین» تا خورشید پاگذاشت روی فرش، افتاد توی چاه و شوهرش از شر خورشید غرغرو خلاص شد.
دو سه روز بعد شوهرخورشید رفت سر چاه که ببیند خورشید زنده است یا مرده، دید ماری از تو چاه صدا می‌زند: «منو از غرزدن این زن نجات بده پول خوبی بهت میدم» شوهر خورشید سطلی با طناب انداخت تو چاه و مار را در آورد وقتی مار آمد بیرون گفت:: «من پول ندارم که بهت بدم، میرم می‌پیچم دور گردن دختر حاکم هر کس اومد مرا باز کند من نمیگذارم تا تو بیائی اون وقت پول خوبی بگیر و منو باز کن.»مار رفت پیچید دورگردن دختر حاکم هر کی میرفت که مار را باز کند وقتی نزدیک مار میشد جرأت نمی‌کرد به او دست بزند تا اینکه شوهر خورشید غرغرو آمد وگفت: «من هزار سکه طلا می‌گیرم و مار رو وا میکنم» و رفت به مار گفت:: «ای مار از دور گردن دختر حاکم واشو» مار بازشد وبه شوهر خورشید گفت:: «دیگه کاری به کار من نداشته باشی» و رفت پیچید دور گردن دختر حاکم شهر دیگری باز جار زدند «هر کی مار رو از گردن دختر حاکم باز کنه هزار سکه طلا انعام میگیره» هر کی آمد که مار را باز کند نتوانست تا اینکه گفتند: «چندی پیش ماری به دور گردن دختر حاکم فلان شهر پیچیده بود یک نفر اونو باز کرد» به حکم حاکم رفتند سراغ شوهر خورشید غرغرو گفتند: «بیا مار رو واکن هزار سکه طلا بگیر» شوهرخورشید با عجله آمد پیش مار، مار گفت:: «مگه نگفتم دیگه کاری به کارمن نداشته باشی؟» شوهر خورشید گفت:: «چرا» مارگفت: «خوب پس چرا اومدی اینجا؟» گفت:: «اومدم بهت بگم خورشید غرغرو داره میاد اینجا!» مار تا اسم خورشید غرغرو را شنید از ترس از دور گردن دختر حاکم باز شد و رفت.
اطرافیان حاکم تعجب کردند و گفتند: «مرد! توی این کارچه سری است که تا گفتی خورشید غرغرو داره میاد فوری مار باز شد و رفت؟» گفت:: «زنی داشتم به اسم خورشید از بس که بداخلاق بود و غر می‌زد مردم همه بهش میگفتن خورشید غرغرو. این زن منو خیلی اذیت میکرد تا اینکه روزی اونو به چاهی انداختم تو آن چاه همین مار بود که دیدید این مار هم از دست غرزدن خورشید به تنگ اومده بود، روزی رفتم که ببینم خورشید زنده ست یا نه دیدم ماراز ته چاه صدا می‌زنه منو از دست غر زدن این زن نجات بده پول خوبی بهت می‌دم منم نجاتش دادم وقتی بالا اومد گفت: پول ندارم بهت بدم میرم میپیچم دور گردن دختر حاکم تو بیا منو واکن و پول خوبی بگیر حالا هم این مار همان مار بود و دیدید که باز نمیشد، ولی تا گفتم خورشید غرغرو داره میاد از ترس غرزدن خورشید واشد و رفت.
منبع: مجله تاپ ناز


قصه خورشید غرغرو

 
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: MaRjAn و سیده کوثر موسوی
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا