- عضویت
- 24/1/21
- ارسال ها
- 115
- امتیاز واکنش
- 64,033
- امتیاز
- 333
- محل سکونت
- ۲۵ اسفند
- زمان حضور
- 72 روز 16 ساعت 29 دقیقه
نویسنده این موضوع
نصیحت خرس
روزی روزگاری در شهری کوچک، یک نجار و یک خیاط با هم دوست بودند. آن دو به کمک هم دیگر می توانستند سخت ترین کارها را انجام دهند و همیشه هم برای کمک به دیگران پیش قدم می شدند. یک روز خیاط به دوستش گفت: بیا برای تعطیلات با هم به سفر برویم.
نجار پذیرفت. آن ها تصمیم گرفتند که از شهر خارج شوند و به روستای خوش آب و هوایی بروند که در نزدیکی کوهی قرار داشت. پس، هر چه لازم داشتند تهیه کردند و بار سفر بستند. آن ها در یک روز آفتابی که خیلی هوا گرم نبود راهی شدند.
کمی که از شهر دور شدند به کلبه ای رسیدند. پیرزنی کنار کلبه نشسته بود. او از آن ها پرسید: که به کجا می روند و چه کاره هستند.
پیرزن وقتی فهمید که یکی از آن دو خیاط است. از او خواست تا برایش لباسی بدوزد. خیاط از پیرزن پرسید: در عوض تو چه دست مزدی به من می دهی؟
پیرزن گفت: دوازده ظرف پر از عسل.
خیاط قبول کرد و گفت: وقتی از زسفر به خانه برگردم، لباس را می دوزم و برایت می فرستم.
پیرزن گفت: ولی من دست مزد شما را همین الان حالا می دهم.
خیاط با آن که می دانست در سفر سبک بار باشد و به همراه داشتن آن همه کوزه ی عسل در آن راه طولانی سخت است. اما پذیرفت و ظرف های عسل را از پیرزن گرفت.
آن دو دوست به سفرشان ادامه دادند تا به دهکده کوچکی رسیدند. همه مردم وحشت زده بودند. چون در آن چند روز، خرسی به دهکده حمله کرده بود. مردم حتی می ترسیدند به جنگ با خرس بروند، چون خرس کلبه های زیادی را خراب و چند نفر را هم زخمی کرده بود. کدخدای دهکده به ان دو دوست گفت: بهتر است به جنگل نروید، زیرا این خرس گرسنه وحشی و بسیار خطرناک است.
ولی آن دو به حرف های کدخدا خندیدند.
خیاط گفت: خطر برای ما! چه حرف ها! ما دو تا آدم های بسیار شجاعی هستیم. حیوانات زیادی را هم شکار کردیم مطمئن باش که خرس نمی تواند به ما آسیب برساند.
کدخدا گفت: اگر شما شکارچی های ماهری هستید پس به ما کمک کنید اگر بتوانید پوست خرس را برایمان بیاورید. از مردم دهکده جایزه می گیرید.
نجار گفت: فکر بسیار خوبی است. من پوست خرس را به دوازده سکه طلا به شما می فروشم.
کدخدا پذیرفت. آن دو هم قول دادند که روز بعد، پوست خرس را برای کدخدا بیاورند. نجار گفت: ولی ما دست مزدمان را سکه های طلا است. همین حالا می خواهیم.
کد خدا گفت: قبول است. اما بدانید تنها راه خروج از این جنگل، همین راه است. اگر در وقت برگشتن، پوست خرس را ناورید نه تنها باید تمام سکه ها را پس بدهید بلکه باید دو سکه هم اضافه بدهید.
آن دو دوست که از کار خود اطمینان داشتند پذیرفتنتد و کد خدا هم سکه ها را به ان ها داد. به این ترتیب، همگی از این معامله راضی بودند.
خیا ط و نجار پس از گرفتن سکه ها ها راهی جنگل شدند. آن ها رفتند تا به وسط جنگل نشستند. ناگهان صدای فریاد خرس را از پشت درختی شنیدند. آن ها خیلی ترسیدند. خیاط به سرعت از درختی که درآن نزدیکی بود، بالا رفت. خرس به نجار حمله کرد او را به زمین زد.
خیاط که دوست خود را در خطر دید به سرعت ظرف های عسل را به طرف خرس انداخت. خرس هم که عاشق عسل بود. نجار را رها کرد و به سراغ عسل ها رفت. وقتی که خوب خورد و سیر شد به راه خود رفت.
خیاط از درخت پایین آمد و در حالی که به نجار کمک می کرد تا از زمین برخیزد. از او پرسید: صدمه دیدی؟
نجار گفت: همه استخوان هایم درد می کنه چه خرس بزرگی بود.
خیاط گفت: من دیدم که چه وحشیانه به تو حمله کرد.
نجار گفت: البته او من را نصیحت کرد . چه نصیحت خوبی.
خیاط با کنجکاوی پرسید: خوب او چه گفت؟
نجار جواب داد: او گفت: از این به بعد اول خرس را شکار کن بعد پوستش را بفروش.
آن دو تازه فهمیدند که چه اشتباه بزرگی کردند.
خیاط گفت: من هم باید اول برای پیراهن لباس می دوختم بعد ظرف های عسل را از او می گرفتم.
آن دو تصمیم گرفتند که زودتر برگردند تا خیاط لباس پیرزن را بدوزد و نجار هم با کار بیش تر دو سکه اضافه را تهیه کند و به قولی که داده بودند عمل کنند.
نتیجه اخلاقی
در تصمیم گیری ها عجله نکن تا قولی بدهی که در انجام آن ضرر نکنی.
منبع :تبیان
روزی روزگاری در شهری کوچک، یک نجار و یک خیاط با هم دوست بودند. آن دو به کمک هم دیگر می توانستند سخت ترین کارها را انجام دهند و همیشه هم برای کمک به دیگران پیش قدم می شدند. یک روز خیاط به دوستش گفت: بیا برای تعطیلات با هم به سفر برویم.
نجار پذیرفت. آن ها تصمیم گرفتند که از شهر خارج شوند و به روستای خوش آب و هوایی بروند که در نزدیکی کوهی قرار داشت. پس، هر چه لازم داشتند تهیه کردند و بار سفر بستند. آن ها در یک روز آفتابی که خیلی هوا گرم نبود راهی شدند.
کمی که از شهر دور شدند به کلبه ای رسیدند. پیرزنی کنار کلبه نشسته بود. او از آن ها پرسید: که به کجا می روند و چه کاره هستند.
پیرزن وقتی فهمید که یکی از آن دو خیاط است. از او خواست تا برایش لباسی بدوزد. خیاط از پیرزن پرسید: در عوض تو چه دست مزدی به من می دهی؟
پیرزن گفت: دوازده ظرف پر از عسل.
خیاط قبول کرد و گفت: وقتی از زسفر به خانه برگردم، لباس را می دوزم و برایت می فرستم.
پیرزن گفت: ولی من دست مزد شما را همین الان حالا می دهم.
خیاط با آن که می دانست در سفر سبک بار باشد و به همراه داشتن آن همه کوزه ی عسل در آن راه طولانی سخت است. اما پذیرفت و ظرف های عسل را از پیرزن گرفت.
آن دو دوست به سفرشان ادامه دادند تا به دهکده کوچکی رسیدند. همه مردم وحشت زده بودند. چون در آن چند روز، خرسی به دهکده حمله کرده بود. مردم حتی می ترسیدند به جنگ با خرس بروند، چون خرس کلبه های زیادی را خراب و چند نفر را هم زخمی کرده بود. کدخدای دهکده به ان دو دوست گفت: بهتر است به جنگل نروید، زیرا این خرس گرسنه وحشی و بسیار خطرناک است.
ولی آن دو به حرف های کدخدا خندیدند.
خیاط گفت: خطر برای ما! چه حرف ها! ما دو تا آدم های بسیار شجاعی هستیم. حیوانات زیادی را هم شکار کردیم مطمئن باش که خرس نمی تواند به ما آسیب برساند.
کدخدا گفت: اگر شما شکارچی های ماهری هستید پس به ما کمک کنید اگر بتوانید پوست خرس را برایمان بیاورید. از مردم دهکده جایزه می گیرید.
نجار گفت: فکر بسیار خوبی است. من پوست خرس را به دوازده سکه طلا به شما می فروشم.
کدخدا پذیرفت. آن دو هم قول دادند که روز بعد، پوست خرس را برای کدخدا بیاورند. نجار گفت: ولی ما دست مزدمان را سکه های طلا است. همین حالا می خواهیم.
کد خدا گفت: قبول است. اما بدانید تنها راه خروج از این جنگل، همین راه است. اگر در وقت برگشتن، پوست خرس را ناورید نه تنها باید تمام سکه ها را پس بدهید بلکه باید دو سکه هم اضافه بدهید.
آن دو دوست که از کار خود اطمینان داشتند پذیرفتنتد و کد خدا هم سکه ها را به ان ها داد. به این ترتیب، همگی از این معامله راضی بودند.
خیا ط و نجار پس از گرفتن سکه ها ها راهی جنگل شدند. آن ها رفتند تا به وسط جنگل نشستند. ناگهان صدای فریاد خرس را از پشت درختی شنیدند. آن ها خیلی ترسیدند. خیاط به سرعت از درختی که درآن نزدیکی بود، بالا رفت. خرس به نجار حمله کرد او را به زمین زد.
خیاط که دوست خود را در خطر دید به سرعت ظرف های عسل را به طرف خرس انداخت. خرس هم که عاشق عسل بود. نجار را رها کرد و به سراغ عسل ها رفت. وقتی که خوب خورد و سیر شد به راه خود رفت.
خیاط از درخت پایین آمد و در حالی که به نجار کمک می کرد تا از زمین برخیزد. از او پرسید: صدمه دیدی؟
نجار گفت: همه استخوان هایم درد می کنه چه خرس بزرگی بود.
خیاط گفت: من دیدم که چه وحشیانه به تو حمله کرد.
نجار گفت: البته او من را نصیحت کرد . چه نصیحت خوبی.
خیاط با کنجکاوی پرسید: خوب او چه گفت؟
نجار جواب داد: او گفت: از این به بعد اول خرس را شکار کن بعد پوستش را بفروش.
آن دو تازه فهمیدند که چه اشتباه بزرگی کردند.
خیاط گفت: من هم باید اول برای پیراهن لباس می دوختم بعد ظرف های عسل را از او می گرفتم.
آن دو تصمیم گرفتند که زودتر برگردند تا خیاط لباس پیرزن را بدوزد و نجار هم با کار بیش تر دو سکه اضافه را تهیه کند و به قولی که داده بودند عمل کنند.
نتیجه اخلاقی
در تصمیم گیری ها عجله نکن تا قولی بدهی که در انجام آن ضرر نکنی.
منبع :تبیان
قصه نصیحت خرس
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com