خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
275
امتیاز واکنش
2,369
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 10 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
«به نام خدا»

نام رمان: در حوالی عشق و انتقام
نویسنده: Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸
نام ناظر: Mahla_Bagheri
ویراستار: گروهی ویراستاران
ژانر: عاشقانه، تراژدی
خلاصه:
هیچ‌وقت چرخه زمانه به خواست ما نمی‌چرخه؛
هیچ‌وقت اون‌ چیزی که تصور می‌کنیم پیش نمی‌یاد و
درست جایی که فکر می‌کنی زندگی قراره روی خوش خودش رو بهت نشون بده، اونی که منتظرش بودی بشه، جلوی راهت هزارتوی مشکلات جوانه می‌زنه و زندگی دختری از جنس مهربونی و از تبار شیطنت رو توی آتیش درخشان خودش فرو می‌بره که پایان نامعلومی داره.


رمان در حوالی عشق و انتقام | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: parädox، Karkiz، YaSnA_NHT๛ و 26 نفر دیگر

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
275
امتیاز واکنش
2,369
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 10 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
_e5c0.jpeg


مقدمه:
زندگی همیشه با پا به دنیا گذاشتن آغاز نمی‌شود؛ بلکه گاهی با یک دیدار آغاز می‌شود که همه چیز را تغییر می‌دهد.
با هر دم و بازدمت، زندگی‌ام را دود می‌کنی و من بی‌خیال از همه چیز، خیره به چشم‌های تو هستم. شاید نگاه اولت که پرغرور بود مرا به دام انداخت؛ یا شاید نگاه عاشقانه‌ات مرا از خود بی‌خود کرد.
نمی‌دانم، فقط می‌دانم که من اسیر چشم‌های سیاه تو شده‌ام و تو چنان محو بازی انتقام شده‌ایی که فراموش می کنی که منِ بی‌گنـ*ـاه تقاص می‌دهم.


رمان در حوالی عشق و انتقام | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: M O B I N A، Karkiz، YaSnA_NHT๛ و 24 نفر دیگر

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
275
امتیاز واکنش
2,369
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 10 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
«آهو»
درحالی‌که روی جدول کنار خیابون می‌نشستم، گفتم:
- ای خدا لعنتت کنه اکبری! اِی خدا کچلت کنه! اِی...
هنوز در حال ادامه دادن بودم که نیکا با بی‌حوصلگی گفت:
- ای خفه! چه‌قدر حرف می‌زنی؛ انگار چی‌شده.
بینیم رو با دستمال کاغذی پاک کردم و گفتم:
- خب منم می‌خوام همراهشون برم.
نیکا همون‌جور که کله‌اش داخل گوشی بود گفت:
- حالا چرا داشتی اون اکبری بیچاره رو نفرین می‌کردی؟
آب بینیم رو بالا کشیدم و گفتم:
- دلم خواست.
ترمه که خستگی و بی حوصلگی از قیافه‌اش می‌بارید گفت:
- اوف پاشید گم‌شید بریم. توام این‌قدر عر نزن انگار بچه‌ی دوساله است که نمی‌تونه بدون پدرو مادرش صبر کنه. یه مدت میری خونه‌ی دوست بابات بعدم مامان و بابات برگشتن گم‌میشی میایی خونتون.
نیکا همون‌جور که داشت چیزی توی گوشیش تایپ می‌کرد گفت:
- راست میگه؛ حالا هم بلند شو.
بلند شدم و اول بچه هارو رسوندم بعد هم خودم به خونه رفتم.
خونه‌ی ما یک خونه‌ی ویلایی دوبلکسه که یک حیاط بزرگ مثل باغ داره که پر درخت و گله. من وقت‌هایی که حوصله‌ام سر میره، میام این‌جا.
دسته‌ی کوله‌ام رو جابه جا کردم و با صدای بلند و رسایی گفتم:
- سلام من اومدم.
مامان که روی مبل بزرگ داخل سالن نشسته بود، گفت:
- سلام دخترم.
بابا هم که مشغول برگه‌های جلوش بود سرش رو بالا آورد و گفت:
- سلام جیگر بابا، حالت خوبه؟
با کلافگی که ناشی از خستگی امروز دانشگاه بود گفتم:
- مرسی، من برم بالا لباس عوض کنم.
منتظر حرفی از جانب مامان و بابا نشدم؛ از پله‌ها بالا رفتم و داخل اتاقم شدم.
اتاقم مثل دختر بچه‌های پنج ساله است و تم اتاقم صورتی و سفیده. یک تـ*ـخت بزرگ دونفر وسط اتاق به رنگ سفید و صورتی که یک عروسک گربه بزرگ و ملوس سفید رنگ روشه. سمت چپ تـ*ـخت، یک میزِ که لپ تاپ و هدفونم روش خودنمایی می‌کنه؛ سمت راست تـ*ـخت باز یک خرس خیلی خیلی بزرگه که من در برابرش مورچه‌ام. یک پنچره خیلی بزرگم رو به حیاط روبه روی کمد بزرگ لباس‌هام هست. میز آرایشم روبه روی تخته که کلی روش لوازم آرایشی و عطر، ادکلن و اسپری هست. بقیه عروسک‌هام هم از سقف آویزون هستن و در آخر یک گیتار گوشه‌ی دیوار، کنار پنچره است.
لباسم رو با یک تاپ و شلوار ست به رنگ مشکی عوض کردم. روی نرده‌ها نشستم و چشم‌هام رو بستم و سُر خوردم که نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و روی چیز سفتی افتادم.
- جات راحته؟
با چشم‌های بسته گفتم:
- یاخدا! مگه سنگم حرف می‌زنه؟
- سنگ چیه؟ چشم‌هات رو باز کن دیوونه.
چشم‌هام رو باز کردم. این‌که آدمه! از روش بلند شدم و نگاهش کردم. اوه لامصب عجب خوشگله! چه چشمایی داره.
پسره با اخم‌های درهم گفت:
- خوردیم.
در‌حالی.که از روش بلند می‌شدم، گفتم:
- آشغال‌خور نیستم؛ بعدم تو کی هستی؟ توی خونه‌ی ما چی می‌خوای؟
پسره از روی زمین بلند شد و با تمسخر گفت:
- خونه‌ی شما؟ یا آقای نکوهش؟ یادم باشه به آقای نکوهش بگم چه خدمتکارهای بی‌ادبی داره.
از لحن حرف زدنش حرصم گرفته بود؛ ولی خونسردی خودم رو حفظ کردم و گفتم:
- خدمتکار چیه؟ من دخترش هستم.
پسره کاملا جا خورده بود. من‌ هم از اون‌جایی که حوصله نداشتم، یک تنه بهش زدم و رفتم توی سالن نشستم که اون پسره هم اومد.
بابا با لبخند بهش نگاهی کرد و گفت:
- بشین سردار جان.
اوه سردار! سردار که یکی از دست‌هاش داخل جیب شلوارش بود رو بیرون آورد و گفت:
- ممنون کار دارم. باید برم. فقط اومدم دنبال پرونده‌ای که بابا گفته بود.
بابا از روی مبل بلند شد و گفت:
- الان برات میارم.
بابا رفت تا اون پرونده‌ای که گفته بود رو بیاره.


رمان در حوالی عشق و انتقام | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • خنده
Reactions: Karkiz، SelmA، Elaheh_A و 24 نفر دیگر

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
275
امتیاز واکنش
2,369
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 10 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
گوشیم زنگ خورد. آرتا بود؛ با ذوق تماس رو وصل کردم و گفتم:
- سلام عزیزم.
- سلام خانومم، حالت خوبه؟
یک‌ تیکه از موهام رو به دست گرفتم تا باهاش بازی کنم و سپس گفتم:
- مرسی خوبم؛ تو چه‌طوری؟
- تو خوب باشی منم خوبم. بابات اینا کِی میرن؟
با ناراحتی گفتم:
- شب ساعت یازده.
- خوبه. توهم ناراحت نباش!
- باشه عزیزم.
- فعلاً کاری نداری؟
- نه، خدافظ.
- خدافظ.
گوشی رو قطع کردم و دیدم که سردار داره با پوزخند نگام می‌کنه. دلم می‌خواست بلند بشم و برم یک‌ سیلی محکم به صورتش بزنم تا درست بشه.
بابا اومد و به سردار یک‌سری برگه داد. سردار با لبخند رو به بابا گفت:
- ممنون، اگه کاری ندارید من برم؟
بابا دستش رو داخل جیب شلوارش فرو کرد و گفت:
- خواهش می‌کنم پسرم، خدافظ.
سردار دستش رو برای دست دادن به بابا جلو آورد و گفت:
- خدافظ.
مامان از پله‌ها پایین اومد، گفت:
- آهو بلند شو وسایلت رو جمع کن.
- چشم.
بلند شدم و توی اتاقم رفتم و جمع کردن رو شروع کردم.

«سردار»
دختره‌‌ی پررو! یاخدا من چه‌طوری این رو شش ماه تحمل کنم؟ قطعاً مامان نمی‌ذاره که خونه‌ی خودم برم‌.
بی‌خیال اینا. امشب رو بگو که باید برم دنبالش.
راستی اسمش چی بود؟ آهان بابا گفت آهو.
***

همون‌جور که با پاهام خط‌های فرضی می‌کشیدم گفتم:
- بهتره بریم، پدر و مادرت هم که رفتن.
آهو با لحن نه چندان خوبی گفت:
- یعنی من الان باید همراه تو بیام؟
با کلافگی گفتم:
- بله.
آهو دستی گوشه‌ی شالش کشید و گفت:
- پس ماشینم چی؟
اوف این چه‌قدر حرف می‌زنه!
با بی‌حوصلگی گفتم:
- می‌فرستم بیارنش. شما بفرمایید.
آهو رفت.
اِ! دختره‌ی پررو، چمدونش رو گذاشت من براش ببرم!
آهو سرش رو چرخوند و گفت:
- چرا وایستادی؟ بیا دیگه!
من‌ هم از رو ناچاری چمدونش رو برداشتم و سوار ماشین شدیم و سمت خونه روندم. در رو با ریموت باز کردم. ماشین رو پارک کردم و پیاده شدیم. باز چمدون آهو رو برداشتم و داخل رفتیم.
مامان و بابا توی سالن نشسته بودن. آهو خیلی خانومانه گفت:
- سلام.
بابا با لبخند بزرگی گفت:
- سلام دخترم.
مامانم با لحن خشک و سردی جواب داد:
- سلام.
با خستگی گفتم:
- سلام. مامان بی‌زحمت به یکی بگو چمدون ایشون رو ببره اتاقشون.


رمان در حوالی عشق و انتقام | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Karkiz، SelmA، Elaheh_A و 24 نفر دیگر

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
275
امتیاز واکنش
2,369
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 10 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
اصلاً از اومدن این دختر خوشحال نبودم و ازش بدم می‌اومد! اونم یک دختر بود و با گلناز هیچ فرقی نمی‌‌کرد؛ اَه باز هم شقایق!
سری تکون دادم تا از فکرش در بیام. بابا که روزنامه‌ی درون دستش رو ورق می‌زد گفت:
- کجایی پسر؟ سه ساعته دارم صدات می‌زنم.
- ببخشید، حواسم نبود.
بابا روزنامه‌اش رو روی میز روبه روش گذاشت و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در حوالی عشق و انتقام | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Karkiz، SelmA، Elaheh_A و 26 نفر دیگر

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
275
امتیاز واکنش
2,369
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 10 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
با بچه‌ها رفتیم و توی کلاس نشستیم. امروز قرار بود استاد جدید بیاد.
درحال نقاشی کردن روی برگه‌ی جلوم بودم و آهنگ می‌خوندم که یک دفعه صدای کل کلاس خوابید؛ ولی من هم‌چنان در حال خوندن و نقاشی کشیدن بودم.
یک‌ دفعه یک‌ چیز تیز توی پهلوم رفت که از سوزش پهلوم، جیغ بنفشی کشیدم! بعد هم نمی‌دونم چی‌شد که از روی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در حوالی عشق و انتقام | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: YaSnA_NHT๛، Karkiz، SelmA و 25 نفر دیگر

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
275
امتیاز واکنش
2,369
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 10 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
نیکا دستش‌ رو به زیر چونش زد و با لحن چندش‌آوری گفت:
- اِ پسر به اون جیگری! چرا نفرینش می‌کنی؟
آرسین یکی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در حوالی عشق و انتقام | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Karkiz، SelmA، YaSnA_NHT๛ و 25 نفر دیگر

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
275
امتیاز واکنش
2,369
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 10 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
خاتون دستی به پر روسری ساده آبی رنگش کشید، لبخند شیرینی زد گفت:
- پس دخترم بی‌زحمت به کمک لاله سالاد درست کنید.
لبخند دندون نمایی زدم که سی و دوتا دندونم معلوم شد و گفتم:
- ای به چشم تپلی جونم.
کنار لاله نشستم و سالاد درست کردن رو شروع کردیم. همون‌جور که خیار سبزه‌ی توی دستم رو پوست می‌کندم گفتم:
- لاله؟...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در حوالی عشق و انتقام | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Karkiz، SelmA، YaSnA_NHT๛ و 23 نفر دیگر

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
275
امتیاز واکنش
2,369
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 10 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
پوزخندی زد و مثل خودم خون‌سرد گفت:
- به همچنین.
قاشق رو نزدیک دهنم بردم و گفتم:
- پس غذات رو کوفت کن.
به خوردنم ادامه دادم که سنگینی نگاهشون رو حس کردم. سرم رو بالا آوردم گفتم:
- نگاه داره؟
سردار با تک‌خنده‌ی مسخره‌ای گفت:
- دیدن خر صفا داره.
حرصم گرفته بود؛ ولی حالتم رو حفظ کردم و گفتم:
- خب خوبه. هر روز...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در حوالی عشق و انتقام | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Karkiz، SelmA، YaSnA_NHT๛ و 24 نفر دیگر

Mobina.85

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
23/7/21
ارسال ها
275
امتیاز واکنش
2,369
امتیاز
178
محل سکونت
کرمان
زمان حضور
12 روز 10 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
دنبال نیکا رفتیم و اون رو هم سوار کردیم. توی راه کلی رقصیدیم!
اول شهربازی رفتیم و پسرها هم اومدن. تا ساعت هشت کلی بازی کردیم. ساعت هشت رستوران رفتیم. یک میز شش نفری انتخاب کردیم و نشستیم که گارسون اومد و سفارش غذامون رو گرفت و رفت.
آرتا دستی به صورتش کشید و گفت:
- بعدش کجا بریم؟
آرسین که با نمکدون رو میز...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان در حوالی عشق و انتقام | Mobina.85 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Karkiz، SelmA، YaSnA_NHT๛ و 24 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا