خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

• Zahra •

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/10/20
ارسال ها
1,197
امتیاز واکنش
11,553
امتیاز
373
زمان حضور
90 روز 21 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
نام رمان: تناسخ
نویسندگان: • Zahra • *ELNAZ* کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر: MĀŘÝM
ژانر: اجتماعی، تراژدی
خلاصه:
اینکه می‌گفتند زندگی قابل پیش‌بینی نیست، دروغ نمی‌گفتند. چه کسی فکر می‌کرد او با آن همه جلال و شکوه به‌چنین وضعیت اسفناکی در بیاید. وضعیتی که خودش فکر می‌کند قادر به هیچ کاری نیست؛ اما این بهترین اتفاقی بود که می‌توانست در طول عمر برایش بی‌افتد!

آیا می‌فهمد که چرا این اتفاق بر سر او آمده، آیا به خودش می‌آید؟


در حال تایپ رمان تناسخ | • Zahra • و *ELNAZ* کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، YeGaNeH، malakeh و 41 نفر دیگر

• Zahra •

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/10/20
ارسال ها
1,197
امتیاز واکنش
11,553
امتیاز
373
زمان حضور
90 روز 21 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
در بیابان زندگی،
مترسکان آواز می‌خوانند؛
دیگری را می‌بلعند
و بد صفتان ترفیع می‌گیرند.
جبار حریص‌تر می‌شود،
فاسد‌هایی بنجل می‌شوند؛
ابلهانی که خود را شایسته‌ترین می‌دادنند!
در آواره‌های زندگی
نوای جایعان، به ضجه‌‌هایی دل ‌خراش می‌پیوندند.
جایع بی‌نوایی بی‌گنـ*ـاه است،
که هرروز تنگدست‌تر و درمانده‌تر می‌شود.
بیچارگان آه می‌کشند؛

مستعدان بی‌ارزش می‌شوند


در حال تایپ رمان تناسخ | • Zahra • و *ELNAZ* کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: ZaHRa، YeGaNeH، zahra Syf و 39 نفر دیگر

• Zahra •

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/10/20
ارسال ها
1,197
امتیاز واکنش
11,553
امتیاز
373
زمان حضور
90 روز 21 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت اول
به‌ قلم زهرا


10ژانویه، سال 2010‌ ‌
سوئد‌...
رد نگاهم، دو گوی به آتش کشیده بود. دستان چروکیده و سفیدش بر روی شیشه‌ی روبه رویم می‌لرزید!
در کنار کمر خمیده‌ی او، صورت پژمرده مرد زندگی‌ام را دیدم. دستش در دستان دخترک موطلایی رها شده بود. چشمانش را بسته بود و سرش را کنار دیوار شیشه گذاشته بود.
با احساس سبکی بیش از حد، بر روی زمین سرد ایستادم. چشمانم سرتاسر اتاقک را برانداز کرد. تنها چهره‌ی خفته در تـ*ـخت برایم عجیب بود!
سِرم و چندین دستگاه به جسم بی‌جانش وصل بود. چشمان بسته و سر باندپیچی شده‌اش، خبر از تصادف صبح را می‌دهد!
در ثانیه‌ای، کامیون‌باربر از جلوی چشمانم عبور کرد. چه می‌دانستم که این چنین می‌شود!
رو به زن سفید پوش، لـ*ـب از لـ*ـب جدا کردم:
- چه‌شده است؟
منتظر جوابی از سوی او بودم؛ اما نه تنها پاسخی دریافت نکردم بلکه نظاره‌گر رفتنش هم شدم!
قبل از آن که در بسته شود، با شتاب به سمتش یورش بردم. درست در کنار مادر پیرم قرار گرفتم. با صدایی که حتی خودم هم حسش نمی‌کردم، مادرم را خطاب کردم.
اما از او هم بی‌جواب ماندم! با قدم‌هایی لرزان به سمت پدر و الا روانه شدم.
- هی! موطلایی، تو حداقل بگو که صدای منو می‌شنوی!
پدر، منو ببین؛ من اینجام! اونی که روی تخته من نیستم!
و باز هم من ماندم و نگاه‌های خیره به جسم داخل اتاق. دست خالکوبی شده‌ام، که حال دیگر اثری از آن نبود را به سمت دست خواهرکم بردم.
در مقابل چشمانم، دستان بی‌حسم از دستان لاک خورده‌اش عبور کرد!
باری دیگر سعی کردم دستانش را چنگ بزنم، اما تمام تلاش‌هایم بی‌فایده بود!
خیره به دستگیره‌ در، به جلو رفتم؛ این بار دستانم را به آرامی به سویش حرکت دادم ولی بازم هم نتوانستم ذره‌ای حسش کنم!
با ترس انگشتانی که دیگر رنگ عادی خود را نداشت، به در چسباندم؛ ولی مانند دفعات قبل، عبور کرد.
ناگهان خودم را از در رد کردم و دوباره در آن اتاقک قرار گرفتم.
به چهره‌ی درمانده خود که در آ*غو*ش تـ*ـخت فرو رفته بود، خیره شدم. نمی‌دانستم چه بر سرم آمده!
دنیا بر سرم خراب شده بود، ترس و وحشت عمانم را بریده بود! توان فکر کردن و حرکت را نداشتم؛ تنها فریاد‌هایم می‌توانست آرامم کند. فریادهایی که جز خودم کسی آن را نمی‌شنید.
***
حیاط بیمارستان شباهت چنانی با گل خانه داشت! می‌دانستم کسی مرا نمی‌بیند؛ بر روی چمن‌ها قدم برداشتم.‌ با نگاهم بر روی آن، آه از نهادم بلند شد. انگار که چیزی بر روی چمن بلند و سبز رنگ قرار گرفته است.
کم‌کم متوجه می‌شوم، مانند روحی شده‌ام که نه می‌تواند چیزی را لمس کند، نه چیزی او را حس کند.
روح؟! درست است، جسمم به خوابی عمیق رفته است پس امکانش وجود دارد من روح سرگردان آن باشم!

پوزخندی می‌زنم، چنین چیزی امکان ندارد! اما اگر روح نباشم، پس چه هستم؟ چه سرم آمد!


در حال تایپ رمان تناسخ | • Zahra • و *ELNAZ* کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: ZaHRa، YeGaNeH، malakeh و 38 نفر دیگر

• Zahra •

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/10/20
ارسال ها
1,197
امتیاز واکنش
11,553
امتیاز
373
زمان حضور
90 روز 21 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم
به قلم الناز

همان‌طور که غرق در تفکراتم بودم، دختر بچه‌ای دوان دوان سمتم آمد. خوشحالی آمیخته با تعجب داشتم. یعنی او من را می‌دید؟

همان طور که گیج دخترک را تماشا می‌کردم، دیدم کنارم نشست و شروع به گریه کرد.
پوف کلافه‌ای کردم. ته مانده امیدم دود شد!
گریه دخترک که شدت گرفت، اعصابم را خط انداخت.
بی‌توجه به آن ‌که می‌دانستم او من را نمی‌بیند گفتم:
- بسه؛ سرم رفت!
او همان طور گریه می‌کرد و من همان‌طور اعتراض می‌کردم.
- وای خدای من. امروز از اون روزاست! پاشو برو یه جا دیگه گریه کن بچه، نمی‌بینی حالم بده... چی دارم می‌گم وقتی می‌دونم نمی‌شنوه؟
قصد بلند شدن کردم که زن جوانی همان طور که نفس‌نفس می‌زد کنار ما نشست. موهای خرمایی رنگش احتمالاً به خاطر دویدن، در هوا پریشان شده بود.
سعی کرد تنفسش را ميزان کند و بعد شروع به حرف زدن کرد.
- سارا جانم مگه بابابزرگ هم نگفت بهت که حال مامانت خوب می‌شه؟ گریه نکن عزیزدلم. مامانت ناراحت می‌شه بعداً بشنوه دخترش قوی نبوده. تو دوست داری ناراحت کنی مادرت رو؟
کنجکاو نگاهم را بین دختر بچه که فین فین می‌کرد و آن زن چرخاندم. وضعیت خودم یادم رفته بود. در آن لحظه فقط می‌خواستم ببینم سر چه موضوعی بحث می‌کنند.
دخترک بالاخره توانست گریه‌اش را متوقف کند و همان طور که با دستمالی اشک‌هایش را پاک می‌کرد، خودش را در آ*غو*ش زن انداخت.
- نه دوست ندارم ناراحتش کنم. خاله بهم دروغ نگو. مامانم خوب می‌شه واقعا؟
زنی که خاله خطابش می‌کرد آهی از ته دل کشید. جوری که من هم دلم برایش سوخت!
- آره عزیز خاله. خوب می‌شه. مگه می‌شه خوب نشه آخه؟ الانم پاشو برو پیش بابابزرگ برات ساندویج خریده. اگه نخوری می‌فرستمت خونه دایی!
دخترک بیچاره از هول رفتن به خانه دایی سریع از جایش پرید. جوری که من کمی کنار رفتم.
- نه نه خاله الان می‌رم می‌خورم. شماهم بیا.
- باشه گلم تو برو منم میام.
بعد از رفتن دخترک، حال نوبت خاله‌اش بود که گریه کند! کلافه نگاهش کردم که رویش را برگرداند و چشمان آبی رنگ پر از اشکش را دیدم. زیر لـ*ـب با خودش حرف می‌زد که نمی‌شنیدم. کمی به او نزدیک تر شدم که زمزمه آرامش به گوشم خورد.
- چیکار کنم من؟ چه جوری برم تو؟ با چه رویی؟ قول داده بودم پول رو جور کنم؛ اما... چرا کسی به داد من نمی‌رسه؟ این چه وضعیتی که من توش گیر کردم!


در حال تایپ رمان تناسخ | • Zahra • و *ELNAZ* کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، YeGaNeH، malakeh و 37 نفر دیگر

• Zahra •

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/10/20
ارسال ها
1,197
امتیاز واکنش
11,553
امتیاز
373
زمان حضور
90 روز 21 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم
به قلم زهرا


چشمان مشکی آن دختر، در ذهنم حک‌ شده بود. ندای گریه‌هایش را، در گوشم می‌شنیدم. با تمام بیخیالی‌هایم نسبت به چنین چیزهایی، نمی‌توانستم آن دخترک را از ذهنم خارج کنم.
برایم عجیب بود، در کشورمان خانواده‌های فقیر بسیار کم‌یاب بودند. نمی‌دانم این...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تناسخ | • Zahra • و *ELNAZ* کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: ZaHRa، YeGaNeH، malakeh و 37 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا