M O B I N A
سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
- عضویت
- 3/4/21
- ارسال ها
- 24,702
- امتیاز واکنش
- 63,861
- امتیاز
- 508
- سن
- 19
- محل سکونت
- BUSHEHR
- زمان حضور
- 273 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان کودکانه ملکه ی برفی
سال ها پیش ،خواهر و برادر مهربان و باهوشی به نام تام و امی در کنار خانواده ی خود زندگی می کردند. بهترین سرگرمی ان ها حل معما بود. ان سال بر خلاف همیشه ،فصل زمستان زودتر شروع شده بود و بچه ها راهی جز این که در خانه بمانند و تکه های معما را سر جای خود بچینند ، نداشتند. درست در بالا ترین نقطه ی دنیا ، در قطب شمال که سردترین جای زمین بود، قصر ملکه ی برفی ساخته شده بود. داخل یکی از اتاق های قصر آیینه ای جادویی قرار داشت. ملکه در قصر تنها نبود و همراهان شیطان صفتش هم با او زندگی می کردند. آن ها ماشین پرنده ای ساخته بودند ، تا به وسیله ی آن آیینه ی جادویی را جا به جا کنند.
ملکه به آن ها دستور داد :« آیینه را بالای کوه بلندی ببرید و آنجا قرار دهید ! این آیینه تمام نور خورشید را برمی گرداند و زمین یخ می زند ، آن قدر سرد می شود که قدرت فکر کردن و حرکت را از همه می گیرد. چیزی نمانده که زمین مال من شود . چه قدر دنیای بدون درخت و سرسبزی جالب است.» با بی دقتی نوکران ملکه ، آیینه شکست و تکه های آن بر روی زمین پخش شدند. ملکه هم به خفاش ها گفت که تمامی تکه ها را از روی زمین جمع کنند، خفاش ها به جز دو تکه از آیینه بقیه ی آن ها را پیدا کردند. ملکه در گوی بلورین نگاه کرد و متوجه شد که تکه های گم شده در چشم و قلب تام فرو رفته است. پس به فکر افتاد تا او را از هر راهی که می تواند به قصر بیاورد.
تام فقط احساس سوزشی در چشم و قلبش می کرد، حالا قلب تام از عشق خالی شده و جای ان را کینه و تنفر گرفته بود. او به همراه امی برای گردش با سورتمه بیرون امد، اما چون بچه های دیگر را مسخره می کرد و به سورتمه های ان ها می خندید، دوستانش او را تنها گذاشتند . ملکه ی برفی که منتظر این لحظه یبود از راه رسید. او تام را که دیگر علاقه ای به خانواده اش نداشت صدا کرد و از او خواست تا به قصر یخی برود. امی هر چه تلاش کرد نتوانست او را پشیمان کند و تام و ملکه سوار بر سورتمه ، پرواز کنان از آن جا دور شدند.
سال ها پیش ،خواهر و برادر مهربان و باهوشی به نام تام و امی در کنار خانواده ی خود زندگی می کردند. بهترین سرگرمی ان ها حل معما بود. ان سال بر خلاف همیشه ،فصل زمستان زودتر شروع شده بود و بچه ها راهی جز این که در خانه بمانند و تکه های معما را سر جای خود بچینند ، نداشتند. درست در بالا ترین نقطه ی دنیا ، در قطب شمال که سردترین جای زمین بود، قصر ملکه ی برفی ساخته شده بود. داخل یکی از اتاق های قصر آیینه ای جادویی قرار داشت. ملکه در قصر تنها نبود و همراهان شیطان صفتش هم با او زندگی می کردند. آن ها ماشین پرنده ای ساخته بودند ، تا به وسیله ی آن آیینه ی جادویی را جا به جا کنند.
ملکه به آن ها دستور داد :« آیینه را بالای کوه بلندی ببرید و آنجا قرار دهید ! این آیینه تمام نور خورشید را برمی گرداند و زمین یخ می زند ، آن قدر سرد می شود که قدرت فکر کردن و حرکت را از همه می گیرد. چیزی نمانده که زمین مال من شود . چه قدر دنیای بدون درخت و سرسبزی جالب است.» با بی دقتی نوکران ملکه ، آیینه شکست و تکه های آن بر روی زمین پخش شدند. ملکه هم به خفاش ها گفت که تمامی تکه ها را از روی زمین جمع کنند، خفاش ها به جز دو تکه از آیینه بقیه ی آن ها را پیدا کردند. ملکه در گوی بلورین نگاه کرد و متوجه شد که تکه های گم شده در چشم و قلب تام فرو رفته است. پس به فکر افتاد تا او را از هر راهی که می تواند به قصر بیاورد.
تام فقط احساس سوزشی در چشم و قلبش می کرد، حالا قلب تام از عشق خالی شده و جای ان را کینه و تنفر گرفته بود. او به همراه امی برای گردش با سورتمه بیرون امد، اما چون بچه های دیگر را مسخره می کرد و به سورتمه های ان ها می خندید، دوستانش او را تنها گذاشتند . ملکه ی برفی که منتظر این لحظه یبود از راه رسید. او تام را که دیگر علاقه ای به خانواده اش نداشت صدا کرد و از او خواست تا به قصر یخی برود. امی هر چه تلاش کرد نتوانست او را پشیمان کند و تام و ملکه سوار بر سورتمه ، پرواز کنان از آن جا دور شدند.
داستان ملکه یخی
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com