خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,702
امتیاز واکنش
63,861
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان کودکانه ملکه ی برفی

سال ها پیش ،خواهر و برادر مهربان و باهوشی به نام تام و امی در کنار خانواده ی خود زندگی می کردند. بهترین سرگرمی ان ها حل معما بود. ان سال بر خلاف همیشه ،فصل زمستان زودتر شروع شده بود و بچه ها راهی جز این که در خانه بمانند و تکه های معما را سر جای خود بچینند ، نداشتند. درست در بالا ترین نقطه ی دنیا ، در قطب شمال که سردترین جای زمین بود، قصر ملکه ی برفی ساخته شده بود. داخل یکی از اتاق های قصر آیینه ای جادویی قرار داشت. ملکه در قصر تنها نبود و همراهان شیطان صفتش هم با او زندگی می کردند. آن ها ماشین پرنده ای ساخته بودند ، تا به وسیله ی آن آیینه ی جادویی را جا به جا کنند.

ملکه به آن ها دستور داد :« آیینه را بالای کوه بلندی ببرید و آنجا قرار دهید ! این آیینه تمام نور خورشید را برمی گرداند و زمین یخ می زند ، آن قدر سرد می شود که قدرت فکر کردن و حرکت را از همه می گیرد. چیزی نمانده که زمین مال من شود . چه قدر دنیای بدون درخت و سرسبزی جالب است.» با بی دقتی نوکران ملکه ، آیینه شکست و تکه های آن بر روی زمین پخش شدند. ملکه هم به خفاش ها گفت که تمامی تکه ها را از روی زمین جمع کنند، خفاش ها به جز دو تکه از آیینه بقیه ی آن ها را پیدا کردند. ملکه در گوی بلورین نگاه کرد و متوجه شد که تکه های گم شده در چشم و قلب تام فرو رفته است. پس به فکر افتاد تا او را از هر راهی که می تواند به قصر بیاورد.

تام فقط احساس سوزشی در چشم و قلبش می کرد، حالا قلب تام از عشق خالی شده و جای ان را کینه و تنفر گرفته بود. او به همراه امی برای گردش با سورتمه بیرون امد، اما چون بچه های دیگر را مسخره می کرد و به سورتمه های ان ها می خندید، دوستانش او را تنها گذاشتند . ملکه ی برفی که منتظر این لحظه یبود از راه رسید. او تام را که دیگر علاقه ای به خانواده اش نداشت صدا کرد و از او خواست تا به قصر یخی برود. امی هر چه تلاش کرد نتوانست او را پشیمان کند و تام و ملکه سوار بر سورتمه ، پرواز کنان از آن جا دور شدند.


داستان ملکه یخی

 
  • عالی
  • تشکر
Reactions: *NiLOOFaR* و سیده کوثر موسوی

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,702
امتیاز واکنش
63,861
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
تام به همراه ملکه ی برفی وارد قصر یخی شد. ملکه او را با خود به اتاق آیینه برد و به او گفت:« پسرم! تو بازی معما را دوست داری؟» تام جواب داد:« بله و خیلی هم با هوشم.» ملکه خنده ای کرد و گفت :« پس می توانی این تکه های آیینه را همان طوری که از اول بودند ، کنار هم قرار دهی؟» تام در حالی که مشغول چیدن تکه های آیینه شده بود جواب داد:« بله البته که می توانم.» ملکه گفت:« اگر تمام تکه ها نباشند ، نمی توانم به چیز هایی که آرزوی داشتن شان را دارم، فکر کنم. تو آیینه را دوباره برای من درست می کنی…» و خنده ی بلندی کرد و رفت.

امی که دختر خوش قلبی بود ، سعی داشت تا برادرش را پیدا کند. او به همراه « تیز پر» که گنجشک کوچکی بود، جست و جو را شروع کرد . شب شده بود و امی از تاریکی می ترسید وبه دنبال جایی برای ماندن می گشت. ناگهان از دور روشنایی خانه ای را دید و به سمت آن رفت و در زد. پیر زنی به همراه گربه اش دخترک را به خانه برد. پیرزن سال ها منتظر بود تا جادوی بزرگ خود را کامل کند. او می خواست اکسیر زندگی را بسازد و تنها به قلب امی احتیاج داشت تا برای همیشه جوان شود، ولی « تیز پرک » که هنوز نخوابیده بود ،صحبت بین پیر زن و گربه را شنید. او به امی خبر داد و ان ها پس از درگیری با پیرزن و گربه اش موفق به فرار شدند.

امی و تیزپرک در راه صدای آواز را شنیدند و به طرف صدا به راه افتادند. دو کلاغ که از نوکران شاهزاده خانم بودند، بیرون کاخ کشیک می دادند تا کسی وارد نشود. کلاغ ها که فهمیدند امی به دنبال برادرش می گردد به او گفتند :« پسرکی به تازگی میهمان شاهزاده است، امکان دارد که برادر تو باشد.» بعد آن ها امی را به عنوان مستخدم معرفی و به او کمک کردند تا وارد قصر شود . امی برای شاهزاده خانم غذا برد و وقتی دید که آن پسر تام نیست ، ناگهان شروع به گریه کرد. شاهزاده که دلش برای امی سوخته بود ، ماجرا را پرسید و به او سورتمه ای داد تا خودش را به قصر ملکه ی برفی برساند و برایش آرزوی موفقیت کرد.

راهزنان در مسیر کوهستان منتظر تا هر کسی را که از آن جا می گذرد ، غارت کنند و طلا وجواهراتش را بدزدند.رییس دزدان که از بیکاری خسته شده بود ، به دنبال راهی برای سرگرم شدن می گشت، که ناگهان متوجه امی شد. آنها او را دستگیر کرده و در انبار کاه زندانی کردند. امی که خیلی ناراحت بود شروع به گریه کرد. ناگهان متوجه شد که سایه ای در تاریکی به طرفش می آید. او وحشت کرد و جیغ کشید . ولی سایه ی ناشناس گفت:« از من نترس من یک گوزن قطبی پرنده هستم ! اگر طناب مرا باز کنی می توانیم از دست راهزنان فرار کنیم.»


داستان ملکه یخی

 
  • عالی
  • تشکر
Reactions: *NiLOOFaR* و سیده کوثر موسوی

M O B I N A

سرپرست بخش فرهنگ و ادب
عضو کادر مدیریت
کاربر V.I.P انجمن
سرپرست بخش
ناظر کتاب
منتقد انجمن
  
  
عضویت
3/4/21
ارسال ها
24,702
امتیاز واکنش
63,861
امتیاز
508
سن
19
محل سکونت
BUSHEHR
زمان حضور
273 روز 8 ساعت 23 دقیقه
نویسنده این موضوع
امی و گوزن قطبی به دهکده ی پیرزن سرخپوست رسیدند . او زن بسیار مهربانی بود و وقتی که داستان تام را شنید به امی گفت :« نگران نباش ، من با معجون های سحر آمیزی که دارم همراه تو می آیم و به تو برای نجات تام و نابودی ملکه ی برفی کمک می کنم.» پیرزن سرخپوست گیاهان و معجون های سحر آمیـ*ـزش را درون کیفش گذاشت . امی از این که دیگر تنها نیست خوش حال بود. او به همراه پیرزن سوار گوزن شد تا با هم به قصر ملکه بروند.

وقتی که آن ها به قصر رسیدند ، نوکران ملکه جلوی امی را گرفتند . او برای آن ها توضیح داد که ملکه تام را دزدیده است و باید او را نجات دهد. یکی از خدمتکاران ملکه گفت:« ملکه تصمیم دارد بعد از این که کار آیینه تمام شد با خارج کردن دو تکه آیینه از چشم و قلب تام او را بکشد و برای همیشه زمین را از نور و روشنایی خالی کند.» امی از آن ها خواهش کرد تا او را کمک کنند. نوکران هم که از دست ظلم و ستم ملکه خسته شده بودند قبول کردند، ولی از او خواهش کردند تا آن ها را هم از دست ملکه ی برفی نجات بدهد.

زن سرخپوست و امی به همراه نوکران ملکه وارد اتاق آیینه شدند. زن سرخپوست ، شیشه ی معجون گل ها را به طرف آیینه پرتاب کرد تا طلسم را از بین ببرد. ملکه با کمک خفاش ها سعی می کرد جلوی آن ها را بگیرد ولی موفق نمی شد. ناگهان شیشه ی معجون گل ها روی آیینه افتاد و شکست و گل ها به سرعت شروع به رشد کردند. ملکه وقتی که دید نمی تواند با عصای سحرآمیزش جلوی رشد گل ها را بگیرد، همراه با خفاش ها فرار کرد ولی گرفتار جادوی آیینه ی شیطانی شد و برای همیشه به مجسمه ای یخی تبدیل شد.

صورت تام که به خاطر تنفر سرد و بی روح شده بود کم کم جان می گرفت . امی تام را بـ*ـغل کرد. تام که در طلسم جادوگر اسیر شده بود هنوز نمی دانست که چه اتفاقی افتاده است ولی از دیدن امی بسیار خوش حال بود. گوزن قطبی قول داد که ان ها را به خانه برساند . با شکسته شدن طلسم ملکه ، سرسبزی و زیبایی دوباره همه ی دشت ها و کوه ها را پر کرد. نوکران ملکه هم برای همیشه از تنفر و زشتی نجات پیدا کردند و خوش حال و شاد در کنار مردم زگی جدیدی را شروع کردند.

«پایان»
منبع: ایکسمو


داستان ملکه یخی

 
  • تشویق
  • تشکر
Reactions: *NiLOOFaR* و سیده کوثر موسوی
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا