خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahla_Bagheri

مدیر تالار آموزش نویسندگی
عضو کادر مدیریت
مدیر تالار انجمن
ناظر کتاب
نویسنده ویژه
مدرس نویسندگی
  
  
عضویت
29/4/20
ارسال ها
547
امتیاز واکنش
15,358
امتیاز
353
زمان حضور
83 روز 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
سلام خوشگلا :lollipop1b:
اومدم به یه مسابقه متنوع:yumb:
پ‌ن: نترسید پدرتون رو در نمیارم:l3b:
خب مسابقه چیه؟:aiwan_light_girl_sigh:




پ‌ن: چش سفید بازی در نیارید، خودم بهتون می‌گم:snapb:
از اون جا که دیدم بیکار رفتید، یه مسابقه براتون ترتیب دیدم:aiwan_light_hi:
این طور که شما زشتوک‌های من، یکی از این سه عکس پایین رو انتخاب می‌کنید.
عکس‌ها بالاش شماره داره، عددش رو انتخاب می‌کنید؛ در همین تاپیک که زدم... :big_grin:
تو همین تاپیکی که زدم، شماره عکستون رو ذکر می‌کنید، با ژانر انتخابی که به عکستون می‌ خوره و بعد...
یه داستان کوتاه دو الی سه پارته، همراه با ژانر و شماره عکس همین جا می‌فرستید.
بچه‌ها توجه کنین که مواردی که گفتم رو رعایت کنید. برای فرستان داستان‌تون فقط سه‌روز زمان دارید و بعد اون تاپیک قفل می‌شه، پس حواستون جمع باشه!

پس چی شد؟
-سه روز زمان دارید.
-بعدش شماره عکس اول پست
-اسم داستان کوتاهتون
-ژانر مربوط به عکس
-داستان دو الی سه‌پارت
-مفهوم عکس بسیار مهمه!
-بعدش گذاشتن پست و انتظار... :)
-دقت کنید فقط پارت‌هاتون تو یک پست باشه.

و اما، مدرسین جیگر من «چرا حس می‌کنم بدبخت مناسبت‌تره؟ :l1b:» پس از بررسی‌ به سه نفر اول جایزه تعلق می‌گیره:)
خب، بچه‌های خوبی باشید و چش سفید بازی در نیارید:consolingb:
جوایزم نمی‌گم تا بسوزید:aiwan_light_laugh1:
بدرود خوشگلام:aiwan_light_heart:
۱-

۲-

۳-


مسابقه مفهومی قلم | ویژه انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: goli.e، سیده کوثر موسوی، ~PARLA~ و 20 نفر دیگر

*~sarina~*

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/11/20
ارسال ها
1,130
امتیاز واکنش
21,579
امتیاز
418
سن
19
محل سکونت
~شهر فراموشی~
زمان حضور
55 روز 20 ساعت 30 دقیقه
شماره عکس:۳
نام رمان:زندگی های کاغذی
ژانر:اجتماعی، تراژدی

پارت اول:
در اون گرمای طاقت فرسا آسمان با نگرانی دنبال لقمه ای نون بود. سعی کرد به خودش مصلت باشه این دوزادهمین آدرسی بود، که برای کار بهش سر می‌زد. با استرس دستی به پیشانی مرطوبش کشید و چند تقه به در زد مرد میانسالی با غرور روی صندلی چرخدار خود مشغول کار بود و نوشتن چند نکته روی کاغذ بود با صدای در کمی خود را جمع و جور کرد و با صدای بمی گفت:
- بفرمایید داخل!
آسمان با قدم های لرزان در را باز کرد و بلافاصله سرش را پایین انداخت. مرد میانسال با تعجب از اینهمه شرم دختر ابرویی بالا انداخت و گفت:
- خوش اومدین خانم، بفرمایید اینجا بشینین!
آب دهانش را با صدا قورت داد و با صدای ضعیفی پاسخ داد:
- سلام آقا خیلی ممنونم. من برای اطلاعیه کاری که گذاشته بودین اومدم.
با کمی درنگ روی صندلی چرمی نشست و باز هم سرش را پایین انداخت.
مرد کمی به فکر فرو رفت به نظر اون دختر برای کار کردن خیلی کوچیک بود! برای همین سوال توی ذهنش رو به زبون آورد و گفت:
- خانم شما چند سالتونه؟
باز هم همون سوال تکراری که از آسمان می‌پرسیدن و بعد اون بخاطر سن کمش اون رو رد می‌کردن برای همین با ناراحتی پاسخ داد:
- راستش من هفده سالم هست. اما مطمئن باشید شما رو پشیمون نمی‌کنم از انتخابتون!
مرد صلاح دونست که رک برای دختر مشکل اصلی رو بگه...
- خب خانم متاسفانه باید یه چیزی رو رک براتون بگم.
- دنیای کار دنیای عجیبی هست، نمیدونم خودتون متوجه شده باشید یا نه؟ خیلی ها هستن به حقوق کار برای زندگیشون احتیاج دارن اما اینجا فقط دو چیز مهمه اونم دوتا کاغذ هست یکیشون پول و اون یکی تحصیلات هردو کاغذ هستن! میشه بدونم شما کدوم رو دارید؟
آسمان که از شنیدن این حقیقت نا‌امید شده بود با نگرانی جواب داد:
- خب راستش آقا من هیچ کدوم رو ندارم. هنوز تحصیلاتم تموم نشده و به پول هم نیاز دارم برای خرج و مخارج خواهر و برادرم.

آسمان انگار سنگ صبوری برای حرف زدن پیدا کرده بود چون تمام حرفایی که روی دلش سنگینی می‌کرد رو بیرون ریخت.
- الان روزهاست که به همه جا سر می‌زنم، آخه مگه من سنی دارم که از الان باید طعم بی‌مادری و بی‌پدری رو بکشم.خیلی سخته شایدم حق با شماست همه زندگی مردم شده پول و تحصیلات اما به نظر شما این عادلانه است؟

پارت دوم:
مرد که کامل درد دختر را حس ‌می‌کرد لبخندی زد و گفت:
- عادلانه نیست! اما دنیای کار همینه دخترم حالا شما مدارکت رو بده به من بررسی کنم.
آسمان با خوشحالی مدارکش رو از کیف کولی مشکی رنگش بیرون آورد و دست مرد داد.
مرد نگاهی به دختر ریز نقش و معصوم رو به رویش انداخت و گفت:
- فردا صبح تشریف بیارین یه دوره آزمایشی براتون می‌زارم.
آسمان با خوشحالی بلند شد اونقدر هول شده بود که نمیدونست چطور باید تشکر کنه با قدردانی به مرد خیره شد و گفت:
- از شما ممنونم. واقعا لطف بزرگی در حقم کردین!
مرد لبخندی زد و گفت:
- روزتون خوش.
باخوشحالی از شرکت خارج شد...
شروع کرد به قدم زدن توی پارک کنار شرکت صدای بازی و خوشحالی بچه ها باعث شد لبخندی از ته دل روی صورت آسمان بیاد.
روزها بود جز ناشکری کاری برای انجام دادن نداشت هر روز افسوس می‌خورد به زندگی هم سن و سالی هایش شایدم وقتش بود یکم به حال خودش می‌رسید به ضربه هایی که توی کودکی روح و روانش رو چنگ انداخت! روی نیمکتی نشست و زانو هاشو توی بـ*ـغل گرفت انگار همه اون خاطره ها باز براش جون گرفته بود.
زنی خوش چهره با لبخند از دور آسمان رو نگاه می‌کرد به طرف دختر اومد و گفت:
- میتونم اینجا بشینم؟
آسمان با نگرانی کمی جمع شد و گفت:
- بله بفرمایید.
زن لبخندی به چشمای مشکی رنگ و معصوم دختر پاشید و گفت:
- من سهیلا هستم اسم تو چیه دخترم؟
آسمان نگاهی به صورت مهربون زن انداخت و گفت:
- منم آسمان هستم.
سهیلا از تک تک حرکات دختر استرس، هیجان و ناراحتی رو تشخیص می‌داد. برای همین به درختای کاج روبه رویش خیره شد و بحث را باز کرد.
- چی باعث شده یه دختر هفده ساله اینطوری ناراحت و غمگین باشه!
آسمان با ناراحتی دستی به شال مشکی رنگش کشید و گفت:
- چیزه خاصی نیست! فقط یکم خستم.
سهیلا دستای سرد دختر و توی دستاش گرفت و با مهربونی ادامه داد:
- میتونی به من اعتماد کنی.
پارت سوم:
دختر کمی دودل شد. نمیدونست اون چیه که وادارش میکنه حرفایی که اینهمه سال روی دلش سنگینی می‌کرد رو برای یه زن غریبه بگه!
انگشتای دستشو توی هم گره زد و گفت:
- بهتره بپرسین چی توی زندگی من نیازی به ناراحت شدنم نداره امروز اونقدر خوشحال بودم که از شدت خوشحالی دلم گرفت راستش دلم برای روزایی که مادر و پدرم کنارم بودن تنگ شد.
سهیلا با دقت به حرفای آسمان گوش می‌کرد.چون کارش بود گوش دادن بعد از اون کمک کردن!
آسمان دستی به اشکای مزاحم صورتش کشید و ادامه داد:
- ببخشید! یکم خاطره های گذشته اذیتم می‌کنه.
سهیلا دستای سرد دختر رو گرفت و گفت:
- راحت باش دخترم خوب ادامش...
آسمان به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد و توی فکر فرو رفت. انگار که به چند سال پیش سفر می‌کرد و شروع کرد به حرف زدن از گذشته.
- ما زندگی خیلی خوبی داشتیم یه خونواده پنج نفره بودیم پدر و مادرم خیلی همدیگه رو دوست داشتن و عاشق هم بودن! من بچه اول بودم خیلی آروم و ساکت بودم. درسته زندگی ما همه چی داشت اما توی این دنیا برای زندگی فقط پول نیازه! یه تیکه کاغذ با ارزش پدرم شب و روز برای این تیکه کاغذ تلاش می‌کرد. منم سعی می‌کردم با درس خوندن و گرفتن مدرک تحصیلیم کمک کنم اما یه روز طلبکارایی که بابام ازشو پول قرض گرفته بود بابامو تهدید کردن خوب اون روزا رو یادمه که مادرم هر روز غصه می‌خورد شروع بدبدختی منم از همونجا بود.
سهیلا کمی به فکر فرو رفت بعد از حرفای دختر تصمیم جدیدی گرفت دستی به کمر دختر زد و کارتی رو از کیفش بیرون آورد به اون داد گفت:
- الان یه کار مهم دارم ولی بعدا میبینمت آسمان جان!
آسمان با تعجب به رفتن سهیلا خیره شد نگاهی به کارت توی دستش انداخت و زیر لـ*ـب زمزمه کرد:
- کلینیک روانشناسی دکتر سهیلا تهرانی
لبخندی روی صورتش اومد با ذوق پشت کارت رو خوند زندگی های کاغذی...


مسابقه مفهومی قلم | ویژه انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: ~PARLA~، goli.e، E.Orang و 4 نفر دیگر

raha.j.m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/7/20
ارسال ها
46
امتیاز واکنش
1,130
امتیاز
203
زمان حضور
20 روز 15 ساعت 25 دقیقه
بسم الله الرحمن الرحیم
عکس شماره ۳
نام رمان: زندگی
ژانر: اجتماعی

پارت یک:

- زندگیم به درد نمی‌خوره. می‌فهمی؟ من هیچی ندارم تا به موفقیت برسم. هیچی ندارم تا به قول خودت "زیبایی های زندگی" رو ببینم!
سرم رو بالا اوردم و به چشم‌های قهوه‌ای سوخته‌ش خیره شدم. گفتم:
- متوجه‌ام. برای اینکه خوبی های زندگی رو ببینی لازمه یکم اطلاعاتت زیاد باشه. اطرافت رو نگاه کن. بالاخره یکی رو پیدا می‌کنی که زندگیش از تو بدتر باشه و تو به خودت امیدوار بشی!
عصبی بهم نگاه کرد.
- اول خودت اطراف رو یه نگاه بنداز، بعد بیا این حرف رو به من بزن! اصلا یه نفر بخواد به زندگیش امیدوار بشه باید بیاد به زندگیِ من و زن و بچم نگاه کنه! تازه بعدشم که این بدبختی‌هارو رو می‌بینه اصلا امیدوار که هیچ! اممم...
حرفی برای بالاتر از امیدوار پیدا نکرد. ادامه داد:
- احساسِ... احساسی فراتر از امیدوار بودن بهش دست می‌ده! حالا نظرت چیه؟
با آرامش به دیوار تکیه دادم.
- اول اینکه داد نزن. دوم هم اینکه، نمی‌شه یهویی به خوشبختی برسی. حداقل برای ما نمی‌شه. باید براش تلاش کنی.
لـ*ـبش رو گزید. کنارم نشست و سرش رو به دیوار تکیه داد. با صدای در مونده‌ای گفت:
- همه چی با پوله. بدون پول هیچ‌کاری نمی‌تونی بکنی. تو خودت خانواده تشکیل ندادی. درسته که از من بزرگتری و درسته که ممکنه یک‌سری از اطلاعاتت درست باشن، ولی خانواده تشکیل ندادی که متوجه بشی من چی می‌گم. درک نمی‌کنی اینکه من نتونم برای خانوادم کاری بکنم چقدر سخته. تو مرد نیستی. تو یه زنی و من می‌دونم که به خوبی نمی‌تونی درکم کنی. من به عنوان پدر خانواده وظیفه دارم کار های زیادی بکنم. کارهایی که بقیه اعضای خانواده توانایی انجامش رو ندارن. الان تو فکرش رو بکن! اعضای خانواده نمی‌تونن کارهای من رو بکنن و من هم نتونستم کارهای خودم رو انجام بدم. تلاش کردم ولی نتونستم. هیچ‌جا برای کار قبولم نمی‌کنن.
نگاهم رو دور خونه‌ی کوچیک چرخوندم. از بس متراژ خونه کم بود که همه جا رو می‌تونستم با یک نگاه زیر نظر بگیرم! به جز یه تلویزیون که همش آنتن‌ش قطع می‌شد و یه فرش که مال زمان بچگیام بود، هیچ چیزی توی هال نداشتم. گفتم:
- یک نگاهی به اطراف خونه بنداز. من تقریبا هیچی ندارم. این یعنی وضع منم خوب نبوده و نیست؛ ولی چون اخلاقم خوب بود و اطلاعات خوبی داشتم، همین یکی دو هفته پیش استخدامم کردن. ارسلان، برای بعضی کارها باید وقت بذاری. صبور باشی و آرامش خودت رو حفظ کنی.


پارت دو:

بهم چشم غره رفت. محلش نذاشتم:
- می‌دونم که این حرفام برات زیادی تکراری هستن، ولی ارسلان! این یه واقعیته. باید قبولش کنی. تو هر بار به این حرف‌های به اصطلاح تکراریِ من گوش می‌دی اما اصلا بهشون عمل نمی‌کنی!
قبل از اینکه دوباره حرف بزنم صداش رو بالا برد:
- می‌دونم جمله‌ی بعدیت چیه. کاملا حفظشم. الان می‌خوای بگی که تو چند تا کتاب و مقاله داری و می‌تونی به من قرض بدی تا بخونم.
سرش رو به طرفین تکون داد.
- تو خودت می‌دونی من چقدر از کتاب متنفرم. فکر کردی چرا برای بچه‌هام کتاب نمی‌خرم؟
متعجب‌شده و بلند گفتم:
- چی؟ تو واسه اونا کتاب نمی‌خری فقط یه خاطر اینکه خودت دوست نداری؟ ارسلان خودخواه نباش. انقدر خودخواهی نکن. همه مثل تو نیستن. اونا برعکس تو دوست دارن فرهنگ‌شون بالا باشه. دلشون می‌خواد دید جدیدی نسبت به زندگی پیدا کنن! داداش تو چرا متوجه نمی‌شی؟ بدون تلاش نمی‌تونی کاری بکنی!
- نیوشا تو الان دو هفته‌ست که داری کار می‌کنی. چی نصبیت شده؟!
غریدم:
- خودت داری می‌گی دو هفته. من حقوقم ماهانه‌ست.
نفس عمیقی کشید. با دستاش صورتش رو پوشوند و با صدای گرفته‌ای گفت:
- باشه. باشه برو یه چند تا از کتابات رو بیار... دیگه واقعا نمی‌دونم چی‌کار کنم. اونقدر بدبخت شدم که به کتاب خوندن افتادم!
با دلخوری و عصبانیت از سر جام بلند شدم تا کتابام رو بهش امانت بدم. خونه، یه اتاق بیشتر نداشت و اونم مال من بود. اصلا تنها کسی که توی این خونه زندگی می‌کرد من بودم... فقط امروز ارسلان اومده بود با من که خواهرش هستم درد و دل کنه.
به جز دو تا از کتابام، بقیه رو جلوی ارسلان گذاشتم.
- بیا بگیر. فقط... ازشون مراقبت کن. من خیلی روی تمیزی کتابام حساسم.
سکوت کرد. با اینکه دستش هنوز روی صورتش بود، من می‌تونستم حتی بوی پوزخندش رو هم بفهمم!


پارت سه:

با خوشحالی پرسیدم:
- از کتاب‌های من خونده؟
نا‌زنین، یعنی زنِ برادرم لـ*ـبخند زد و با چشم‌های سبز رنگش، من رو مخاطب قرار داد:
- تقریبا همه‌ی ساعات روز مشغول خوندن کتاباته. با اینکه خیلی برای کتاب‌ها وقت می‌ذاره ولی خب با ما هم وقت می‌گذرونه... اخلاقش هم یکم بهتر شده.
خندیدم و گفتم:
- از اثرات کتاب خوب خوندنه. آدم واقعا جوگیر می‌شه و وقتی نتیجه‌ی خوب این جوگیری رو می‌بینه، به طور ثابت اون رفتار رو انجام می‌ده. در واقع، این چیزهای خوب عادتش می‌شن. امیدوارم بیشتر و بهتر جوگیر بشه و این جوگیری‌های خوبش تبدیل به عادت‌های خوب بشه.
نازنین هم با لـ*ـبخندی تکرار کرد:
- امیدوارم. انشالله.
***
تلفن خونه‌م داشت زنگ می‌خورد. با شادی به صدای زنگش گوش می‌کردم و از اینکه بالاخره تلفن خریدم حسابی لـ*ـذت می‌بردم.
یهو با فهمیدنِ این موضوع که یه نفر داره بهم زنگ می‌زنه، سریع جواب دادم:
- الو بفرمایید؟
- سلام خواهر گرامی. خوبی؟
لـ*ـبخند روی لـ*ـبم جا خوش کرد.
- سلام. خوبم، تو خوبی؟
- منم خوبم، ممنون. داشتم از سرکار بر می‌گشتم، با خودم گفتم با خانواده بیام یه سری بهت بزنم. پشت دریم.
نزدیک بود از شدت خوشی گریه‌م بگیره.
- واقعا؟ پشت در؟ چقدر خوشحالم کردین! الان میام.
***
ارسلان همونطور که سرِ دخترش رو نوازش می‌کرد، رو به پسر کوچیکش گفت:
- انقدر بد نگو پسرم. زندگی پر از اتفاق‌های قشنگه. پر از لحظاتیه که اصلا یادت نیست چجوری گذشتن. نمی‌دونم اون موقع رو یادته یا نه، ولی وقتی دو یا سه ساله بودی ما وضع مالی خیلی بدی داشتیم. اون موقع من نمی‌دونستم دارم روزهام و زمان‌های ارزشمندم رو از دست می‌دم. برام مهم نبود. هر روز فقط اعصاب خودم و خانواده‌م رو به هم می‌ریختم که چرا انقدر وضعم بده. چه مالی، و چه غیر مالی.
پسرش دیگه طاقت نیورد. وسط حرف ارسلان پرید:
- بابا "مالی" یعنی چی؟
- تقریبا همون پوله. ما پولِ کمی داشتیم و خیلی چیزها رو نمی‌تونستیم داشته باشیم.
با محبت بهم نگاه کرد و ادامه داد:
- عمه‌تون همش نصیحت و راهنماییم می‌کرد؛ ولی من حرفاش رو قبول نمی‌کردم. تا اینکه یک روز مثل همیشه، کلی باهام حرف زد. اون‌بار حرفاش رو قبول کردم و چند تا کتاب ازش قرض گرفتم. اون کتاب‌ها، کتاب‌های خوبی بودن. الان‌ها، وقتی می‌رم توی کتاب‌فروشی خیلی کتاب‌هایی رو می‌بینم که محتوای مناسبی ندارن. می‌بینم که خیلی هاشون فقط باعث اعصاب خوردیِ خواننده کتاب می‌شن. برای همینه که انتخاب کتاب خوب خیلی مهمه.
برادر زاده‌هام همش سوالات بیشتری از ارسلان می‌پرسیدن و اونم با صبر و حوصله جوابشون رو می‌داد.
دستی رو، روی شونه‌م حس کردم. نازنین با صدای آرومی گفت:
- نیوشا خانم، ما همه‌ی این‌هارو مدیون شماییم. نمی‌دونم اگه شما نبودی زندگی‌مون چطور می‌شد. خیلی خوشحالم از اینکه شما خواهر شوهرم هستی.
منم دستم رو، روی اون دستی گذاشتم که روی شونه‌م گذاشته بود. گفتم:
- منم از داشتنِ زن‌داداشی مثل شما خوشحالم. مرسی که هستی عزیزم.
لـ*ـبخند هر دومون پررنگ شد.


مسابقه مفهومی قلم | ویژه انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: E.Orang، ~PARLA~، goli.e و 3 نفر دیگر

E.Orang

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/3/21
ارسال ها
160
امتیاز واکنش
1,656
امتیاز
163
زمان حضور
19 روز 11 ساعت 27 دقیقه
*به نام حق*
عکس شماره 2
*گلوله‌‌ی کاغذی*

ژانر: اجتماعی، تراژدی
مرد، نفس‌زنان، در را بست و سریعاً سراغ پنجره‌ی کوچک روبه بیرون رفت.
خدا را شاکر بود که این آلونک اجاره‌ای تنها همان یک پنجره‌ی شیشه‌ شکسته را داشت.
پرده‌ی نازکی که سفیدی‌اش داشت به زردی می‌رفت را محکم کشید. دیگر تنها لامپ کم‌مصرف وسط سقف، روشنایی هال کوچک را تامین می‌کرد. چشمان قهوه‌ای کم‌سویش به دنبال یگانه مرواریدش گشت اما خبری ازش نبود. تازه به یاد آورد ساعت دو بامداد بود.
عزیزکش حتما در عالم رویا سپری می‌کرد.
پاهای لاغر و کم‌جانش را جلو کشید و خود را به پشتی کنار دیوار رساند. آن‌قدر پیراهن مشکی‌اش نازک و کم کیفیت بود که زبری سطح پر نقش و نگار پشتی قدیمی، پشتش را می‌آزرد. جوراب‌ها‌ را آرام از پا کند و کناری انداخت. پاها را دراز کرد و نفس عمیقی کشید که نیمه‌ی راه به سرفه‌های مکرر ختم شد. دستانش در موهای خرمایی کم پشتش فرو رفتند و نگاهش به دیوار سفید مقابلش خیره ماند. خاطرات کهنه‌ی سال‌ها پیش مقابل چشمانش جان گرفتند.
روزهایی که در کنار همسر زیبارویش، غرق در ثروت و شهرت می‌گذراند. تک‌دانه پسرش به او بد کرد. طوفان سهمگینی که زندگی‌اش را زیر و رو کرد از همان "ارشا"ی یک لاقبا نشأت گرفت.
آه خسته‌ای از سـ*ـینه‌اش برخاست که باز هم به سرفه انداختش. نگاهش به دنبال جعبه‌ی سیگار اطراف گشت؛ اما نه کنار بالشت‌های ملحفه گل‌گلی بود و نه روی میز تلفن. چیز دیگری در هال ساده‌شان نبود که بخواهد زیر و رویش کند. از جا برخاست و به آشپزخانه قدم گذاشت. با یک نگاه اجمالی، خستگی، هنوز نرفته، به شانه‌های خمیده‌اش بازگشت.
در این شهر شام می‌خواست پاکتی زپرتی را بیابد؟ شانس می‌آورد خودش را گم نمی‌کرد.
کاسه و بشقاب‌های ملامین، تمیز و شسته‌شده، داخل لگنی کنار یخچال سبز قدیمی گذاشته‌ شده‌بودند.قابلمه‌ها و ماهی‌تابه‌ها برخی به دیوار میخ شده و بعضی روی زمین چیده شده‌بودند. گاز کوچک گوشه‌ی آشپزخانه را از نظر گذراند که چشمش به دو کابینت افتاد.
حتما داخل یکی از همین دو باید می‌بود.
جلو رفت و در یکی را گشود.
چند بشقاب و پیاله‌ی چینی به چشم می‌خورد.
- آقا کنعان؟
ناگهان چرخید و با نفسی بریده به همسر سبزه‌ی چشم‌آبی‌اش نگریست. از این‌که جای طلب‌کار و مامور، فرشته‌اش را می‌دید نفسی آسوده کشید. ترسان با صدای بمش زمزمه کرد:
- زهره ترک شدم "مریم بانو" !
مریم، شرم‌سار سرش را پایین انداخت و تره‌ای از موهای مشکی فرش بین انگشتان کشیده‌اش تابیده شدند. آرام و متین پاسخ داد:
- ببخشید آقا کنعان! دنبال چی می‌گشتین؟
با انگشتان کشیده‌اش کمی بینی عقابی‌اش را خاراند و ملایم پاسخ داد:
- سیگار می‌خواستم بانو.
دستان ظریف مریم مشت شدند و سرش پایین‌تر رفت.
نمی‌خواست شوهرش بغضی که گوشه‌ی گلویش لانه کرد را ببیند.
کنعان که ذهن مشوشش اجازه‌ی توجه به حرکات او را نمی‌داد سراغ کابینت دوم رفت. در را باز کرد که جعبه را کنار لیوان‌های شیشه‌ای دید. برش داشت و چرخید که با جای خالی مریم مواجه شد. از آشپزخانه‌ی نیم‌وجبی بیرون آمد که دید "بانو"یش کنار بالشت‌ها نشسته و به گل‌های ریز قالی تکه پاره خیره شده است.
مریم تربتی‌اش در غربت مشهد، چند تار مو سفید کرده‌بود. گویا این محله‌ی پایین شهر به پوست لطیف صورتش نساخته و کمی چروکش کرده‌بود. خود، اصالتش از همین دیار بود و سختی‌ زندگی برایش به مراتب کمتر از عزیزدانه‌اش.
جلو رفت و آرام کنارش نشست که او سریع به خود آمد و لبخندی به روی شوهرش زد.
- می‌گم آقا کنعان، امروز تونستین کاری پیدا کنین؟
عرق سرد، ستون فقرات‌اش را پوشاند.
چه جوابی داشت بدهد؟ بگوید امروز هم مثل روزهای قبل به جیب‌بری پرداخته‌است؟ دوست نداشت به نازنین‌اش دروغ بگوید اما می‌دانست اگر بفهمد در کنار جرائمی که در گذشته به او نسبت دادند، دست‌اش هم کج شده است، "بانو"یش هم نزد دردانه‌اش می‌رفت.
پس باز هم به دروغ این روزهایش متوصل گشت:
- والا خانم کار اگه باشه، به درد منی که استخون‌هام جون ندارن نمی‌خوره. امروز هم رفتم یکم گدایی و شیشه پاک کنی. قربون خدا برم، چندرغاز کف دستم‌و گرفت.
مریم، دردمند لبخند زد و جیکش در نیامد.
نمی‌خواست غرور مردش بیش از این فرو ریزد. می‌دانست او اگر خیلی سن داشته باشد، 40 سال است. اما فشار سال‌ها زندان رفتن و فقر بعد از آن، کمرش را خم کرده بود.
کنعان، درحالی که نخ سیگاری از جعبه بیرون می‌کشید، سخنانی که سر دلش سنگینی می‌کردند را به زبان آورد:
- ببخشید امشب هم دیر اومدم! رفته بودم از این‌ور و اون‌ور پول جور کنم که چندتا طلب‌کار سر راهم سبز شدن. یکی‌ش همین صاحب‌خونه‌ی کَنه. اومده می‌گه سه ماه اجاره ندادی، می‌خوام ازت شکایت کنم. آخه مردتیکه‌ی... لااله‌الا‌الله!
فندک سبزش را از جیب شلوار پارچه‌ای گشاد کرِم‌اش در آورد و سیگار را گوشه‌ی دهان فرستاد.
دلیل اصلی دیر آمدنش این چرندیات نبودند اما دروغ هم به هم نبافته بود. امروز باز هم سرشکسته، از این و آن طلب زمان بیشتر کرده بود تا شاید پولی ته جیبش جمع شود. خواست جیب بزند که هنوز دو قِران کاسب نشده، پلیس ردش را گرفت و او تا همین دقایقی پیش از این سوراخ به آن سوراخ پناه برده بود.
- آقا کنعان جان؟
درحالی که انگشت‌اش دکمه را می‌فشرد پاسخ داد:
- جانم مریم خانم؟
- می‌شه به جای سیگار کشیدن، بزنین توی گوش من؟
سیگار را روشن نکرده، مات ماند.
مریم‌اش چه می‌گفت؟ توی گوش او بزند؟ توی گوش عزیزک‌اش؟!
نگاهش رنگ خشونت گرفت.
خط قرمز، خودش از خط قرمز عبور می‌کند؟
بلند پاسخ داد:
- نشنوم این اراجیف‌و!
مریم خود را عقب کشید.
شوهر عصبی‌اش را می‌شناخت اما دست خودش نبود. هر بار که دود سیگار از دهان کنعان بیرون می‌جست گویا قلب او را تکه تکه می‌کردند، می‌سوزاندند.
- مریم نمی‌دونم مشکل تو با این کوفتی چیه! الان مُد شده همه‌ی سن پایین‌ها سیگار می‌کشن. جوون پسنده. نمی‌خوای شوهرت به روز باشه؟
لحن کنعان کمی آرام گرفته بود اما قلب او نه! هنوز در تکاپو بود تا جلوی آتش کردن آن لعنتی را بگیرد. اگر آن کاغذ لوله شده پا به زندگی‌شان نمی‌گذاشت، مردش این قدر پیر و شکسته نمی‌شد. خودش 2 سال از او کوچک‌تر بود اما هنوز رد جوانی از صورت ملیح‌اش پاک نگشته بود.
- مریم بانو؟
خشم کنعان کاملا فروکش کرده بود. بی‌توجه به محبت طنیده در صدای مردش، رو از او گرفت و بغض‌دار شکایت کرد:
- اگه از ارشا کمک بگیری همه چی...
- خفه شو! اسم اون آشغال رو به زبون نیار!
فریاد ناگهانی‌اش مریم را از جا پراند. دامن چین دارش را کمی عقب کشید و ایستاده، به او که عصبی‌تر از قبل شعله‌ی فندک را به نوک سیگار چسبانده است چشم دوخت.
می‌دانست شوهرش ارشا را از دل و جان دور انداخته بود؛ ولی چطور این قدر مغرور بود که حاضر می‌شد در کنار خودش، او هم این زندگی اسفناک را متحمل شود؟
اشکی که مدام جلوی دیدگان‌ را تار و واضح می‌کرد از گوشه‌ی چشم زدود. کنعان که فندک را در جیب نهاد، او دوباره شکایت‌هایش را از سر گرفت:
- آخه اون طفلی چه گناهی کرده که پرونده‌ی شما رفت زیر دستش؟
کنعان، سیگار را با دو انگشت از دهان بیرون کشید و دوباره فریادش برخاست:
- کاکل‌زری جناب‌عالی می‌تونست قبول نکنه. می‌تونست سرگردی رو فراموش کنه و همون سروان ساده‌ بمونه. اما نخواست خانم! نخواست! خودش نخواست طرف خانوادش رو بگیره! پسره‌ی ابله!
دود غلیظ سیگار داشت خانه را پر می‌کرد و عطر تندش گلوی مریم را می‌سوزاند.
اما او برایش مهم نبود.
پک محکمی به سیگار زد و درحالی که دود را بیرون می‌فرستاد، غرید:
- یادته توی روم وایستاد و گفت مال مردم‌و خوردم؟ به خدا همه‌ش تهمت ناروا بود. من هرچی خوردم حقم بوده.
دروغ می‌گفت. مریم این را می‌دانست اما به زبان نمی‌آورد تا فضا را متشنج‌تر نکند. او پول مردم را با تبلیغات دروغین، می‌گرفت و سر آن بی‌چاره‌ها را بی‌کلاه می‌گذاشت. سال‌ها آب خنک خورد و حال، آس و پاس، لنگ روی لنگ انداخته بود و سیگار می‌کشید. کسی که سیگار را تیر خلاص هر انسان می‌دانست اکنون از آن دل نمی‌کند. پسرش راست می‌گفت که او از وقتی با دوستان ناباب همراه شد، گرگ گشت. درنده و نادان! حرام‌خوار!
اشک‌های سرکش از پس مژه‌های مشکی بلندش پیاپی سر خوردند. با چانه‌ای لرزان داد زد:
- دیگه خسته شدم از این کارهات. از ضعیفیت خسته شدم کنعان!
دستان خشک و ترک دارش را روبه‌روی صورت خشن مردش گرفت و هوار زد:
- می‌بینی؟ دست‌هام مثل سنگ‌ پا قزوین شدن. بس که توی این خونه و اون خونه ظرف شستم. بس که کلفَتی کردم. کمرم داره می‌شکنه بس که جارو زدم. اون وقت تو اینجا نشستی برای خودت سیگار دود می‌کنی. واقعا که...
کنعان، افسار گسیخته، برخاست و چندین سیلی پی در پی در صورت کشیده و لاغر همسرش خواباند.
حالش خراب بود و مریمِ کلافه نمی‌فهمید.
مریم، با دستان صورت را پوشاند و دوان دوان به تنها اتاق خانه پناه برد.
او هم پشیمان سر جای‌اش بازگشت و دوباره پک عمیقی به سیگار زد. می‌دانست حلال مشکلات، این زهرماری نبود؛ اما طاقتش از این‌همه بی‌رحمی طاق شده بود. پلک‌های خسته‌اش را بست و سیگار را کنج دهان رها کرد. تنها صدای هق هق سوزناک "مریم بانو" بود که سکوت تلخ خانه را می‌شکست.
***
باز هم دست‌هایش به دعا برخاستند و زبانش به ستایش گشوده ‌شد:
- الهی یک زن خوب و صالح مثل خودت نصیبت شه شاه‌زاده‌ی من! الهی خیر ببینی که توی این گرفتاری باز هم ول‌مون نکردی به امون خدا. قربونت برم عزیزدلم! بذار دستت‌و ببوسم.
"شاه‌زاده‌"، سر مادر را که درحال خم شدن بود، در دستان پر مهر خود گرفت و نرم به خود فشردش.
مادرش را از جان بیشتر دوست داشت؛ اما از وقتی پدرش این بلاها را سر خود و مادر آورد، شدت علاقه‌اش به او کاهش چشم‌گیری یافت.
آرام زیر گوشش زمزمه کرد:
- من فدای شما بشم که انقدر صبورید. کاش بی‌خیال غرغرهای بابا می‌شدین و این خونه رو ول می‌کردین! باور کنین من از این‌که خودم توی یک خونه‌ی خوب و راحت تنها زندگی می‌کنم، اون وقت شما اینجایید، عذاب می‌کشم.
مریم سرش را از میان دستان پر ابهت پسرش عقب کشید و لبخند مهربانی به روی سفیدش زد.
چشمان قهوه‌ای فرزند 23ساله اش او را یاد کنعان می‌انداخت. چهره‌ی این دو مرد خیلی به هم شبیه بود جز ابروهای کشیده‌ای که پسرش از او به ارث برده بود.
دست نوازش به سرش کشید و آرام گفت:
- به این چیزها فکر نکن ارشای مامان! ما اگه به این وضع افتادیم داریم تاوان حروم خوری...
گره‌ی سخت ابروهای ارشا او را وادار به سکوت کرد.
دوست نداشت مریم مقدس‌اش، خود را وارد خلافکاری های پدرش کند.
با ملایمت اعتراض کرد:
- مامان؟ شما و حروم‌خوری؟ بابا اشتباه کرده پس باید جورش رو بکشه. اما شما نه! یعنی این درسته که شما به خاطر تنها بچه‌ات از کارت بزنی و یواشکی دعوتش کنی تا یک دیداری تازه کنی؟
مادر خوش خیال که به گمانش دلخوری ارشا از دعوت نابه‌جای اوست، درحالی که دست بر گونه‌ی خود می‌کوبید از در پوزش‌طلبی وارد شد:
- وای به خدا شرمندتم پسرم! اگه مجبور نبودم و بابات یک کار و بار درست و حسابی داشت، قشنگ‌تر دعوتت می‌کردم. می‌دونم ارج و غربت پایمال شده قند عسلم ولی چاره ای ندارم.
لبخند دندون نمایی به سادگی مادرش زد و آرام گفت:
- مامان؟ ما باهم از این حرف‌ها داریم؟
متقابلا لبخندی دریافت کرد. مریم از مقابلش برخاست و راه آشپزخانه را پیش گرفت. وارد که شد بلند او را خطاب قرار داد:
- شربت خاک‌شیر درست کنم برات مادر؟ یا اگه دوست داری چای بیارم برات؟
ارشا، دکمه‌ی یقه‌ی پیراهن سبز نظامی‌اش را گشود و بلند پاسخ داد:
- هرچی دوست داری برام بیار مامان گلم.
- قربونت بشم!
- خدا نکنه عزیزدلم!
صدای تق و توقی که می‌آمد نشان می‌داد مادرش دست به کار شده است. کلاه سبز تیره‌اش را برداشت و درحالی که خود را باد می‌زد با نگاهش اطراف را کاوید.
ساعت دوازده ظهر، وسط تابستان، در آن هوای جهنمی، یک پنکه‌ی قراضه هم یافت نمی‌شد تا ساکنین را از آن حرارت کشنده نجات دهد. پدر مفسدش حسابی از ارش به یک فرش تکه پاره‌ رسیده بود.
مریم که با سینی شربت مقابلش نشست، کمی خود را جمع و جور کرد و لبخند روی لـ*ـب نشاند. پیراهنش از شدت عرقی که کرده‌ به بدن چسبیده بود. زبری پشتی داشت اذیتش می‌کرد اما دیدن صورت پرمحبت مادرش، همه چیز را از یادش برده بود.
مریم مشت آرامی به جناغش کوبید و دهان به تحسین گشود:
- الهی فدای اون ستاره‌های روی دوشت بشم! انشاءالله سرهنگی‌ت رو ببینم عزیزکم!
- انشاءالله که می‌بینین مامان گلم. راستی براتون یک کرِم دست گرفتم. عالیه!
ارشا، پلاستیک سفید کنارش را سر داد سمت او و ادامه داد:
- شبی یک بار استفاده کنید. بعد از یک ماه دست‌هاتون مثل روز اول میشه.
مریم لبخند زد و باز هم با قربان صدقه رفتن از او تشکر کرد. لیوان شیشه‌ای شربت را برداشت و کمی با قاشق بلند داخلش، محتویات را هم زد. بوی گلابی که در بینی‌اش پیچیده‌، تشنه ترش کرده بود. قاشق را برداشت و داخل سینی گذاشت. لیوان سرد را به دهان چسباند و چند جرعه‌ نوشید. سرما و شیرینی‌اش جانی دوباره به بدنش تزریق کرد. نگاهی به صورت خندان مادرش انداخت. کم کم از صورت مهربان‌اش به بلوز گل‌دار نخی و دامن رنگارنگ‌اش رسید.
دوست نداشت شادی‌اش را خراب کند؛ اما باز هم شغل‌اش مانع احساسات‌اش میشد. تازگی اخبار خوبی از پدرش نشنیده بود.
- چیزی شده ارشا؟
تند، خود را جمع و جور کرد و دست‌پاچه پاسخ داد:
- چطور؟
مریم، لبخند زد و نگاه از او گرفت تا بیش از این معذب‌اش نکند.
دردانه‌اش را خوب می‌شناخت. هرگاه این‌طور خیره نگاهش می‌کرد یعنی در سرش سخنی می‌چرخید که توان چرخیدن روی زبان را نداشت.
ارشا باز هم جرعه‌ای شربت نوشید که او رک و راست گفت:
- اگه به فکر منی که حرفت ناراحتم می‌کنه، نگران نباش مادر! من پوست کلفت‌تر از این‌هام. اگه چیزی شده بگو عزیزم.
ارشا لیوان را داخل سینی گذاشت و سرش را تا جایی که می‌شد پایین انداخت.
می‌دانست مادرش تیزتر از این حرف‌هاست.
بی‌میل و من من کنان شروع کرد:
- راستش بابا دوباره داره اشتباه می‌کنه. یعنی... ام... هر پولی که تا الان براتون آورده، از راه... از راه...
- دزدی کرده؟
بغض گلوگیر خوابیده در صدای مادر، نفسش را تنگ کرد. دستش داخل موهای خرمایی‌اش فرو رفت و هیچ نگفت.
تحمل شکستن مادرش را نداشت.
- آره ارشا؟
زمزمه‌اش گویا از عمق چاه به گوش مادر رسید:
- آره.
مریم سعی کرد اشک نریزد اما نتوانست. اشک‌های سرکش از میان حصار مژگان‌اش شره کردند روی گونه‌هایش.
این مرد، زندگی و جوانی‌اش را سوزاند!
در محکم باز شد که سر هر دو آن سمت چرخید. دیدن کنعان در چارچوب فلزی چیزی نبود که انتظارش را داشتند. هردو سریع از جا برخاستند و کمی عقب رفتند. کنعان از دیدن ارشا جا خورده و دهانش باز مانده بود.
بختک زندگی اش گویا هنوز ولش نکرده بود.
کلافگی‌اش که ناشی از فرارش از پلیس بود، با دیدن ارشا دو چندان شد. جلو آمد و عصبی فریاد کشید:
- این‌جا چه غلطی می‌کنی نمک‌نشناس؟
ارشا سر را پایین انداخت و آرام گفت:
- سلام بابا.
پوزخندی صورتش را به هم ریخته تر کرد. پر تمسخر گفت:
- بابا؟ مگه من بچه‌ای دارم؟
رو کرد به همسر و حرصش را با غرش سر او خالی کرد:
- مگه بهت نگفتم این پسره‌ی نفهم جایی توی خونه‌ی ما نداره؟ مگه نگفتم تو دیگه پسری به اسم ارشا نداری؟ هان؟
مریم شجاعت به خرج داد و سرش را بالا گرفت.
هرچه سوخته و ساخته بس بود!
خیره به چشم‌های قهوه‌ای او پاسخ داد:
- منم بهت گفته بودم دیگه نمی‌خوام خلاف کنی. تو قول داده بودی کنعان. بهم نارو زدی! رفتی دزدی! باز هم مال مردم‌و خوردی و پول ناحق آوردی توی زندگی‌مون.
کنعان، طاقت از کف داده داد زد:
_ خفه شو!
و هوار کشید:
- همه‌ش به خاطر اینه که شکم‌مون گرسنه نمونه زن. پول حلال می‌خوای از این خونه برو! گورت‌و گم کن برو جای همون ارشای درست کارت که خوب و بد رو تشخیص می‌ده.
پوزخندی که در صورت مریم نشست برای همه ناآشنا بود.
این روی بی‌پروای او را نمی‌شناختند.
جلو آمد و رخ به رخ‌اش ایستاد.
با نگاهی مملو از نفرت، آرام گفت:
- ارشای من پاکه. چون از جنس حقیقته. اما تو چی؟ تو چی پسر نوح؟ همین که با بدان بنشستی، بد شدی؟ انقدر بی دین و ایمون بودی آقا کنعان؟
دست سنگین کنعان باز هم بی‌رحمانه بر گونه‌ی مریم کوبانده شد.
خوش‌بختانه این دفعه ارشا بود تا از سیلی‌های بعدی جلوگیری کند.
پدرش را عقب هول داد. مادر را میان حصار دست‌هایش محفوظ نگاه داشت و داد زد:
- بسه دیگه! مامان بیا بریم! دیگه جات اینجا نیست.
مریم گریه کنان داد زد:
- آره پسرم جام اینجا نیست. خدا لعنتت کنه کنعان! الهی با همون دود سیگار خفه شی که انقدر هیولا شدی!
و هردو بی‌آن‌که نگاه به کنعان بیندازند از آن خانه ی ملعون بیرون زدند.
حال، کنعان مانده بود و درد تنهایی و بی‌کسی‌اش. بازهم دستش در جیب‌اش فرو رفت تا با آن کاغذهای لوله شده، مرحمی بر درد بی‌درمان‌اش بگذارد.
***
ارشا کنار مادرش نشست و دستش دور شانه‌ی او که از شدت هق هق می‌لرزید، حلقه شد.
تنها بیست و چهار ساعت از آن دعوای نحس گذشته بود؛ اما تمامی رسانه‌ها پر شده بود از اخبار پدر مرحومش، کنعان. مردی که با کارهای جاهلانه‌اش سرانجامی مفلوک برای خود ساخت.
- باورم نمی‌شه ارشا! کنعان با سیگار مرد؟ چطوری؟ چطوری آخه؟!
و باز هم شیون و زاری‌اش برخاست و دل ارشا را خون کرد.
شش ساعت پیش جسدش را زیر زیرگذری یافتند. پدرش آنقدر سیگار کشیده که نفسش را قطع کرده بود. نفرین مادر، بدجور یقه‌ی او را گرفت.
آرام با خود زمزمه کرد:
- اگه می‌خواست از دست پلیس فرار کنه، فوقش یک تیر به پاش می‌خورد. اما با کارهای احمقانه‌ای که کرد، خودش یک گلوله‌ی کاغذی حواله‌ی قلبش کرد.
مادرش دست به سرش کوبید و ناله کرد:
- دیدی کنعان‌خان؟ هی گفتم اون زهرماری رو نکش! ای خدا! آخر هم به کشتن دادت!
قطره اشکی آرام از گوشه‌ی چشمش غلتید و روی گونه‌اش روان شد.
دود سیگار و آه مردم آخر دامن پدرش را گرفت و زمینش زد.
*پایان*
نکته مهم: این داستان هیچ‌گونه جنبه‌ی واقعی ندارد و تمامی شخصیت‌ها و کلیه‌ی داستان ساختگی می‌باشد. هرگونه تشابه، به صورت تصادفی رخ داده است. باتشکر از درک و توجه شما!


مسابقه مفهومی قلم | ویژه انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: ASAL RIAZIAN، ~PARLA~، ~ریحانه رادفر~ و 4 نفر دیگر

~PARLA~

مدیر ارشد بازنشسته
طراح انجمن
  
عضویت
7/7/20
ارسال ها
1,362
امتیاز واکنش
18,212
امتیاز
373
محل سکونت
~OVEN~
زمان حضور
34 روز 20 ساعت 33 دقیقه
شماره عکس: 2
نام داستان کوتاه: دودکُش
ژانر: جنایی، معمایی



- خفه‌مون کردی بهداد، نمی‌شه تو این خراب شده نفس کشید.
سرش را بالا آورد، چهره‌ی ناراضی دوستش او را به خنده وا می‌داشت اما سرِ لـ*ـب‌هایش، حسابی شلوغ بود و وقت برای لبخند زدن نداشتند. سیگار نیمه سوخته را با کامی عمیق، به فـیلتر مشکی رنگش رساند و ته مانده‌اش را میان انبوه ته سیگارهای دیگر، در جاسیگاری رها کرد. پاکت سیگار را از روی میز چنگ زد تا نخی دیگر بردارد که حامی، دوستش، بسته را از دستش کشید.
- خدا لعنتت کنه بهداد. با توام، می‌گم بلانسبت بوی...لا اله الی الله؛ بوی زهرمار میاد تو خونه. چی می‌خوری که این‌قدر چاه دستشوییت بوی گند میده؟ یه نفر می‌گفتی بیاد این لامصبِ چاه رو خالی کنه آخه مرد حساب.
اما او حواسش به حرف‌هایش نبود، نمی‌شنید چه می‌گوید و حلاجی کلماتی که ردیف پشت هم قطار می‌کرد، برایش سخت بود. نگاهش به پاکت سیگاری بود که میان دستان او اسیر بودند. به قد و قواره و هیکل به قول خودش "مُتَورِّم" دوستش نگاه کرد. همیشه اعتقاد داشت نگرانی‌های همه‌ی مادران برای غذا خوردن بچه‌هایشان، یک‌جا در او جمع شده که این‌چنین پرحجم است! نگاه حامی را که دید سرش را پایین انداخت، غرورش نگذاشت که برای گرفتن پاکت سیگار حتی ذره‌ای تلاش کند. می‌دانست اگر این کل کل را شروع کند، پایانش نه برای حامی خوب است، نه غرور خودش! کمی خود را عقب کشید و به پشتی مبل تکیه داد، دستی به ته‌ریش چند روزه‌اش کشیده و زمزمه کرد:
- پس فکر کردی محض رضای خدا...
با چشم به بسته‌ی سیگارِ درون دستان حامی اشاره زده و ادامه داد:
- مادوکس می‌کشم؟!
حامی حرص می‌خورد؛ از بی توجهیِ بهداد به وضع و زندگی و از همه مهم‌تر، سلامتی‌اش، به تنگ آمده بود. بسته سیگار را نگاهی انداخت، نام مادوکس رویش جا خوش کرده بود. نگاهش را به چهره‌ی بهداد دوخت، چشم‌هایش را بسته بود و دو انگشت اشاره و وسطش را روی لبانش نگه داشته بود. گویی این حرکت برایش تبدیل به یک عادت شده بود، یا شاید هم تیک عصبی؛ گویی حتی در مواقعی که سیگار دست نمی‌گرفت هم، سیگار می‌کشید. به سمت آشپزخانه به راه افتاد و بسته‌ی سیگار را در سطل زباله خالی کرد؛ بوی تعفن زباله‌های چند روزه‌ی درون سطل نیز به بوی بالا زدگی چاه اضافه شد و باعث شد حس کند هرچه خورده قراره است بالا بیاید.
- میشه یه لیوان آب بهم بدی؟ لیوان‌ها تو کابینتِ کنار ظرفشوییه.
برگشت و بهداد را پشت سرش دید، به کانتر تکیه داده و با چهره‌ای بی تفاوت نگاهش می‌کرد. نمی‌دانست تکلیف بهداد با خودش چیست، نه تنها او، هیچ‌کس نمی‌دانست، هیچ‌کس را نداشت که بداند! بهداد مدت‌ها بود که زندگی را سیگاری دود شده می‌دید و حال انگار در ته سیگارِ زندگی جا مانده بود. اما چه باید می‌کرد؟ بهداد رفیقش بود و او هم رفیق بهداد. بهداد که جز حامی، کسی را نداشت که حامی‌اش باشد. از کنار سطل زباله قدمی به عقب برداشت و گفت:
- نه، خودت بردار.
بهداد نیش‌خندی زد، سری تکان داد و دستش را در موهایش فرو برد. حالتش اصلا شبیه آدمی نبود که از رد درخواست محترمانه‌اش، دلخور باشد. زیر لـ*ـب "باش" کوتاهی گفت و به سمت ظرفشویی به راه افتاد، خم شد و کابینت کنار ظرفشویی را باز کرد. حامی پوف کلافه‌ای کشید و خواست چشم بچرخاند که با چیزی که دید، درجا فریاد کشید:
- بهداد!
بهداد اما هنوز نیش‌خندش را بر لـ*ـب داشت، پاکت جدید سیگار را که از همان کابینت برداشته بود باز کرد و در حال بیرون کشیدن نخی دیگر، چشم‌هایش را بالا آورد و با نگاهی به حامی جواب داد:
- خودت نذاشتی نکِشم! اگه بهم آب می‌دادی...
حامی اما یک آن جوش آورده بود و بی‌تفاوتی و آن لبخند مضحک روی لـ*ـب‌های بهداد، نفت می‌شد بر روی آتشش.
- آتیش داری؟!
و این حرف، آخرش بود! حامی خاکستر شد و ققنوس‌وار چنان سر از خاکستر برداشت، گویی آتشفانی است غیرفعال که حال فوران کرده است! فریاد بلندی کشید و لگد محکمی به سطل کنار پایش زد، سطل به دیوار مقابلش خورد و محتویات پر از کثافطش همه جا پخش شد. به بهداد که هنوز سیگار را گوشه‌ی لـ*ـب نگه داشته و به سطل واژگون می‌نگریست، نگاه کرد. شانه بالا انداخت و درحالی که به سمت ورودی آشپزخانه قدم برمی‌داشت گفت:
- خب باشه خودم میرم برمی‌دارم، یه کلام بگو فندک نداری خب!
حامی که دیگر نمی‌توانست بهداد را ثانیه‌ای تحمل کند، عصبانیتش را در مشتش ریخت که رو دیوار کوبیده شد. بی توجه به درد وحشتناک استخوان‌های دستش نگاهی به بهدادِ بی‌تفاوت انداخت و از خانه بیرون زد. اگر ذره‌ای امید به بهداد در دل داشت، آن‌هم به همراه سطل زبانه در همان خانه، وارونه شده بود!
بهداد اما با به هم خوردن در، قدم به بیرون از آشپزخانه گذاشت و خانه را از نظر گذراند. همه چیز کثیف بود. هال کوچک 20 متری خانه‌اش که تنها با یک مبل دو نفره و یک میز پرش کرده بود، حالا پر بود از لباس و پاکت‌های پیتزا! دیوارها را یادش نمی‌آمد که چه رنگی بودند، سیاه یا سفید، یا شاید سیاه و سفید؛ اما هر چه بود و هر رنگی که داشت حالا چرک از سر و رویش می‌بارید. اتاق خوابش را حتی به یاد نمی‌آورد، ماه‌ها بود که روی همان مبل دو نفره اتراق کرده و تنها تکانی که به خود می‌داد، روشن کردن فندک بود! به سمت میز قدم برداشت و فندکش را از گوشه‌ی میز چنگ زد. خود را روی مبل رها کرده و سیگار را آتش زد. بوی مادوکس را از همه‌ی سیگارها بیشتر دوست داشت، شاید همین باعث می‌شد که بوی گند زباله‌ها و چاه بالا زده‌ی دستشویی را متوجه نشود. سیگار را جلوی چشمانش گرفت؛ با دیدن سرخیِ آتش سر سیگار، یاد جمله‌ای افتاد که یک نفر همیشه به او می‌گفت «سر سرخ سیگار، سر بهداد می‌دهد بر باد»!
نیش‌خندش عمیق تر شد، انگار قسمتی از مغزش طناب را در هوا چرخاند، چرخاند و چرخاند و در نهایت، بهداد را اسیر کرد و با خود به دورترین خاطراتش کشاند. روزگاری بود که بدون خوشبو کننده‌ی مخصوصش نمی‌توانست بخوابد، اگر بعد از بیدار شدنش حمام نمی‌کرد کل روز احساس می‌کرد یک چیز کم است، اگر...اگر...
اما خوب که با خود فکر می‌کرد، بیشتر متوجه می‌شد که زندگی پر از لجن حالش، بسیار بهتر از زندگی قبلی است! قبلا انگار با ظاهر آراسته‌اش روی کثافط‌کاری‌هایش ماله می‌کشید و حال، کثافط‌ها منفجر شده و تمام زندگی‌اش را احاطه کرده بودند. این زندگی را بیشتر دوست داشت. چیزی که خراب است، خراب است؛ سعی نکن برچسب «بی نقص» رویش بزنی. او زندگی‌اش چیزی بیش‌تر از خراب بود و از این‌که خودش هم باور دارد که خراب است، راضی بود.
گرچه شاید او هم بازیچه بود؛ یک بازیچه که به او درس بازیگری داده بودند تا در یک بازی کثیف، نقش یک ارباب بامرام و منظبت را بازی کند. به دست‌هایش نگاه کرد، دست‌هایش توان شمردن حجم خلاف‌هایی که با همین دست‌ها مرتکب شده بودند، نداشت. او خلاف کاری بود باالفطره، با ظاهری آراسته و...
یادش آمد که چه‌طور جان یک نفر را با دست راستش گرفته بود، یادش بود که کلت موردعلاقه‌اش را همیشه با دست راست می‌گرفت و تفنگ دیگر را با دست چپ. همیشه فکر می‌کرد دست راست خوش‌یمن‌تر است و بهتر آدم می‌کشد، به همین دلیل کلت قوی‌ترش را در دست راستش می‌گرفت. یادش آمد که یک نفر را لقمه‌ی سگ‌هایش کرده بود. یادش آمد به آن زیر زمینِ داخل جنگل که همه را همان‌جا زنده به گور می‌کرد. یادش آمد که چطور ماموران پلیس را همیشه و به هر طرقی که ممکن بود دور می‌زد، یادش آمد که به هر کس و ناکسی پاپوش دوخت تا خودش در امان بماند.
کارش، نمی‌دانست چه بود. قاچاق؟ دزدی؟ قتل؟ نمی‌دانست، فقط می‌دانست کارش هرچه که بود، انسانی نبود. او آدم نبود، رباتی بود دست پرورده‌ی فخیم!
فخیم!
هر وقت به لجن بودن خودش فکر می‌کرد و ناراحت می‌شد، با یادآوری فخیم به خودش دلداری می‌داد!
او و فخیم هر دو شریک جرم و جنایت‌های یک‌دیگر بودند. اگر جرمی فخیم می‌کرد، بهداد هم باید خود را در آن جرم شریک می‌دانست چون به هر حال او و فخیم عهد برادری بسته بودند! اما با این حال بهداد گاهی رویِ انسانش نمایان می‌شد و از بعضی کارهای فخیم شکایت می‌کرد. اعتقاد داشت از بین تمام جرم‌هایشان، قاچاق اعضا بدترین است اما فخیم، نه! فخیم فقط قاچاق اعضا نمی‌کرد، هم قتل، هم آدم ربایی و هم هزار جرم و جنایت دیگر را باهم انجام می‌داد تا در نهایت بتواند قاچاق اعضا کند!
یادش آمد که چطور و با چه حالی از خانه‌ی فخیم بیرون زد وقتی حقیقت کارهایش برایش رو شده بود. فخیم! گاهی با خود به این نتیجه می‌رسید همیشه همه چیز بازیچه‌ی یک چیز است. یک چیز قدرتمند، بزرگ و وسیع؛ طوری که همیشه همه چیز را در همه حال تحت سلطه‌ی خود در می‌آورد. چیزی که نامش عشق بود. بهداد کسی نبود که به این راحتی‌ها عاشق کسی بشود و نشده بود؛ اما فخیم شده بود، فخیمی که عاشق دختر رقیبش بود و برای به دست آوردنش، دست در هر کثافطی می‌کرد تا نظر زن آینده‌اش را جلب کند. خنده‌اش گرفت، در دنیای خلافکارها همه چیز برعکس بود! هرچه خلافت بیشتر، ارج و قربت بیشتر!
صدای عجیب و ناگهانی در خانه پیچید که بی تفاوت به صدای شکستن در نبود. شوکه شد، اما متعجب نه! گویی منتظر بود اما فقط از این‌که چرا این‌قدر دیر اتفاق افتاده، شوکه بود. لبخندش پررنگ‌تر شد، سیگار دیگری از بسته بیرون کشید. مردی سراسر سیاه پوش وارد خانه شده و وسط هال ایستاده بود. به در نگاه کرد، قفلش را با تیر تفنگش شکسته و با پا بازش کرده بود؛ این نوع ورود برایش خیلی آشنا بود! سیگار را آتش زد و قبل از اینکه گوشه لبانش بگذارد زمزمه کرد:
- دیگه داشتم نا امید می‌شدم!
مرد نگاهی به اطراف انداخت، چهره‌اش را درست نمی‌دید که بتواند حالت چهره‌اش را متوجه شود، اما به هرحال هر کس آن وضع خانه را می‌دید حالش بهم می‌خورد! قدمی به جلو گذاشت و درحالی که سعی می‌کرد لباس‌هایش به هیچ‌کدام از آشغال‌های ولو شده در خانه نخورد پاسخ داد:
- فکر کنم الکی به خودم زحمت دادم!
بهداد منظورش را خوب متوجه می‌شد، آن بهداد خوش قد و بالای پارسال کجا و این بهداد لاغر که لباس‌های تنش برای ماه‌ها پیش بود کجا! چه کسی با این شرایط می‌توانست زنده بماند؟ بعید می‌دانست که حامل بیماری جدید و خطرناکی به نام "بهداد" نباشد. او به هرحال خودش در مدفوع خودش دفن می‌شد، نیاز نبود که این مرد بیاید برای کشتنش! سیگارش را تا چیزی فراتر از فیـلترش کشید و سیگار بعد را با قبلی روشن کرد. مرد قدم دیگری برداشت و گفت:
- البته عادیه، به فخیم گفته بودم این بهداد هرجا که هست مثل موش تو سوراخش قایم شده. باور نمی‌کرد. حیف نگرانم ازت شپش مپشی چیزی بگیرم، وگرنه می‌اومدم باهات سلفی می‌گرفتم تا بعد نشون فخیم بدم، بلکه باور کنه.
لبخندی زد و پاسخی نداد. دست دیگرش را به پشتی مبل تکیه داد و درحال بیرون دادن دود سیگار، نگاهش را به چشمان مرد مقابلش دوخت.
- آروم شدی!
لبخند بهداد عمیق‌تر شد، در دل جوابش را داد «صدا خفه کن روم وصل کردین!». مرد جلوتر آمد، گوشه‌ی میز را گرفت و بالا آورد، هرچه رویش بود سر خورد و پایین افتاد. میز را در فاصله‌ی دو متری از بهداد گذاشت و رویش نشست.
- می‌دونی؟ وقتی فخیم گفت بیام بکشمت تعجب کردم، نه از این‌که چرا این دستور رو به من داد ها، نه. از این متعجب شدم که چرا همون روز خودش نکشتت!
بهداد لبخندش از لـ*ـب‌هایش کنار نمی رفت، احساس خیلی خوبی به پایان این ماجرا داشت. سیگار را پایین آورد و این بار پاسخ داد:
- لابد دوستم داره...
کامی گرفته و ادامه داد:
- شاید هم باور نکرده که دوستش ندارم!
توانسته بود کمی به نقطه ضعف مرد تلنگر بزند. مرد چشم‌هایش را ریز کرد و به لبخند بهداد نگاهی انداخت، دلش میخواست لـ*ـب‌های باریک بی‌رنگش که میان ریش و سبیل‌ها پنهان بود، به هم بدوزد. این بار بهداد لـ*ـب گشود:
- می‌دونی؟ وقتی فخیم گفت از دنیا محو شو تعجب کردم، نه از این‌که این حرف رو به من زد ها، نه. از این متعجب شدم که چرا تو زودتر این پاپوش رو ندوختی!
مرد برخاست، از پشت کمرش کلتش را در آورد و به سمت بهداد نشانه رفت. بهداد خنده‌ی ریزی کرد و سرش را پایین انداخت.
- من پاپوش ندوختم. تو تاوان چیزی رو پس می‌دی که هم من و هم فخیم رو بدبخت کرد.
چه‌طور باید ثابت می‌شد که امروز بهترین روز زندگی بهداد است؟!
- محیا خودش خواست بمیره.
مرد جوش آورد، پایش را به میز کوبید و با بلندترین صدایی که تابه‌حال از او شنیده شده بود، فریاد زد:
- اسمش رو با دهن کثیفت نیار.
بهداد لبخندش کم‌کم داشت به قهقهه تبدیل می‌شد. پاسخی نداد، می‌دانست که به این زودی‌ها نخواهد مرد. می‌دانست که مرد مقابلش اگر قرار بود بکشد، همان دم بدون حرف و گله و گلایه او را خلاصش می‌کرد. می‌دانست قرار است خیلی کارها با بهداد بکند اما بهداد...بهداد تمام این یک سال را به امروز فکر کرده بود!
- حق با توعه، بهتره پشت مرده غیبت نکنیم!
هنوز حرفش تمام نشده بود که یقه‌اش میان دستان مرد گرفتار شد و تنش از مبل جدا. به چشمان مشکی مرد نگاه کرد و لبخندش عمق گرفت. سرش را کمی کج کرد که مرد از بین دندان‌های درهم قفل شده اش غرید:
- نه من، نه فخیم، هیچکدوممون تا عمر داریم نمی‌بخشیمت بهداد. تو همه دلخوشی منو ازم گرفتی...
ابروهایش را بالا انداخت، چه می‌گفت؟ قهقهه‌ای سر داد که باعث شد مرد رهایش کند. دومرتبه روی مبل رها شد.
- من؟ بابا بیخیال، من رنگِ محیا رو ندیدم تاحالا.
خودش را روی مبل بالا کشید و رو به مرد مقابلش که دهان باز کرده بود تا حرفی بزند، جمله‌اش را تمام کرد:
- البته اگه اون کلت بی صاحبت رو به کار بندازی و بکشیم، شاید اون دنیا تو جهنم بتونیم گپ و گفتی با محیا خانوم که دل از البرز خان و فخیم خان بردن، داشته باشیم!
البرز پشتش را به بهداد کرد، دستش را میان موهایش برد و سعی کرد بر خودش مسلط شود. بهداد فرصت کرد تا در این زمان سیگار دیگری روشن کرده و باز در گذشته ها غرق شود.
محیا، دختر زیبایی بود، و البته قدرتمند! دختر "کورِ بینا"! پوزخندی زد، کورِ بینا قدرتمندترین خلافکاری بود که می‌شناخت؛ کور بود اما انگار همه‌جا چشم داشت. دخترش هم دست‌پرورده‌ی خودش. فخیم، عاشق محیا بود، نازپرورده‌ی کور بینا. پدرش راضی به وصلتشان نبود، محیا هم گویی فخیم را دوست داشت که به فخیم پیشنهاد داد طوری قدرتمند شود که پدرش نتواند در مقابل فخیم بایستد. فخیم، کور تر از کور بینا شده بود؛ گفته بود ته همه‌ی داستان‌ها عشقی است؟!
نقش البرز این میان جالب‌تر از همه بود. او...
- تو محیا رو کشتی، فخیم باید همون روز تورو زنده زنده خاکت می‌کرد، ولی نکرد. حالا این کار ناتموم رو من تمومش می‌کنم. کاری ندارم یه سال پیش با چه خفت و خواری از خونه‌ی فخیم پرتت کردن بیرون، کاری ندارم دار و ندارتو گرفتن. آمارت رو داشتم که گدایی می‌کردی، اما فخیم اجازه نمی‌داد بکشمت. امروز رفت سر خاک محیا، وقتی برگشت اولین چیزی که گفت این بود «بهداد رو تموم کن!».
به سمت بهداد چرخید، بهداد هنوز لبخندش را روی لـ*ـب داشت. تمام حرف هایش را از بر بود، می‌دانست قرار است بعدش چه بگوید که خودش پیش قدم شده و گفت:
- تمومم کن! من محیا رو کشتم؟ باشه قبول. باید تاوان هم پس بدم دیگه؟ خب اینم روی چشم. سر تیتر خبرهای امروز، بهداد تمام شد!
البرز به خنده‌های بهداد نگاه می‌کرد و چیزی که آزارش می‌داد این بود که نمی‌دانست حرف‌های بهداد یک‌دستی است، یا طبق معمول تیکه و کنایه! دومرتبه چرخید، نزد پنجره‌ی خاک گرفته‌ای رفت که تکه‌های روزنامه رویش را پوشانده بودند. همه چیز این خانه گویی از فاضلاب آمده بود که این‌چنین کثیف بود. بهداد را می‌شناخت، بهداد آدمی نبود که در همچین خانه‌ای دوام بیاورد؛ از همان بدو ورود این را می‌دانست که بهداد خیلی خوب خودش را برای چنین روزی آماده کرده است.
- خودت هم خیلی خوب می‌دونی که من محیا رو نکشتم.
صدای بهداد از فاصله‌ی نزدیک تری می‌آمد. از سر شانه نگاهی به پشت سرش انداخت. بهداد را دید که میان انبوه آشغال‌هایی که البرز از روی میز پایین ریخته بود، فندکش را پیدا کرده و دومرتبه سمت مبل برمی‌گشت.
- فخیم هم می‌دونه!
سیگاری آتش زد:
- واسه همین همون روز زنده زنده آتیشم نزد. می‌دونست اگه آدم کشم، مواد فروشم، قاچاقچی‌ام، به رفیق خودم پشت نمی‌کنم.
البرز سرش را چرخاند، اصلا دلش نمی‌خواست داستان را بشنود اما قسمتی از وجودش مانع اعتراض می‌شد، قسمتی به نام عذاب وجدان!
- تو یه مهره‌ی سوخته برای فخیم بودی و فخیم می‌خواست هرطور شده دکت کنه، واسه همین رفتی سراغ کور بینا. می‌دونی که، رابـ*ـطه‌ام با کور بینا خوب بود، خوب که نه، میشه گفت شکراب نبود! محیا رو دو سه بار کنار پدرش دیده بودم. یه بار ازم راجع به فخیم پرسید، جوری حرف نزدم که چیزی دستگیرش شه و بعد پیچیدم و رفتم. از روزهای بعدش بیخود و بی‌جهت هرموقع می‌رفتم پیش کور بینا، یه طوری سر صحبت رو به فخیم باز می‌کرد.
البرز چشم‌هایش را بست و بهداد ادامه داد:
- حقیقتش، فهمیدم نقشه‌هایی داره. از طرفی هم می‌دونستم فخیم خودش رو تو هر منجلابی می‌ماله که بتونه قدرت کسب کنه، هه! قدرت! همون‌روزها بود که فهمیدم کور بینا چیزی به مرگش نمونده...
البرز چرخید و بالاخره اعتراض کرد:
- بسه!
بهداد خونسردتر از همیشه نگاهش کرد، چشمانش می‌درخشید. البرز اطمینان حاصل کرد که بهداد حتی برای دیالوگ‌هایش هم مدت‌ها تمرین کرده است!
- چرا؟ بذار بگم، یه ساله اینارو تو دلم نگه داشتما...
وقتی سکوت البرز را دید، نگاهش را چرخاند و ادامه داد:
- داشتم می‌گفتم، فهمیدم کور بینا دیگه زپرتی شده و داره می‌میره. شستم خبردار شد که چه خبره، دختره داشت برای آینده‌ی خودش، سر فخیم رو می‌کرد تو دیگ کثافط. به فخیم گفتم، گوش نکرد. محیا فهمید که به فخیم گفتم و ....
به البرز نگاه انداخت، پلک‌هایش را محکم روی هم می‌فشرد.
- اومد سراغ تو، حرف‌های عاشقونه‌اش رو که قطعا یادته! وسط مثلث عشقی‌ای که درست کرده بود به من هم حس پیدا کرد، نمی‌دونم راست می‌گفت یا می‌خواست من رو هم تو مرداب خودش غرق کنه اما...گولش رو نخوردم. وقتی که دید از من آبی براش گرم نمیشه، سعی کر‌د باباش رو علیهم کنه. کوربینا به من اعتماد داشت، نمی‌گم دست راستش بودم چون اون اصلا دست راست نداشت؛ اما این رو می‌دونستم که از دخترش بیش‌تر بهم اعتماد داشت. حرف‌های محیا رو باور نکرد، بهم هشدار داد. گفت از ایران برو. گفت برو یه جایی دست از خلاف بکش و به کارت برس؛ بیچاره پیری، آخر عمری نصیحتم می‌کرد! همون موقع محیا اومد تو اتاق، به باباش گفت که من و بهداد رو عقد کن!
صدای شکستن چیزی، حرف بهداد را قطع کرد. ندیده می‌دانست مشت البرز حواله‌ی پنجره شده است!
- بقیه‌اش قابل حدسه، خود محیا می‌دونست واکنش نشون می‌دم و فکر همه‌جاش رو کرده بود. شروع به جیغ و داد کرد طوری که انگار من بهش حمله کردم. خودش رو می‌زد و می‌گفت بهداد تورو خدا نزن! کور بینا هم که کور، باورش شد! تفنگش رو برداشت، تهدیدم کرد اما نمی‌دونست کجام. صدای جیغ و داد محیا رو فقط می‌شنید و خب...طبیعیه به همون سمتی که صدا می‌اومد، شلیک کنه!
ندیده باز هم می‌توانست چهره‌ی مبهوت البرز را تصور کند.
- محیا رو، پدر خودش کشت. محیا می‌خواست فخیم رو با من دشمن کنه و واسه همین به فخیم خبر داده بود که بیاد. فخیم هم سر وقت رسیده بود، صدای جیغ و دادها و التماس‌های محیا و بعد...شلیک تفنگ! من مات و مبهوت بودم، اون پیری هم انگار نمی‌دونست به کی زده که سریع تفنگش رو پرت کرد و از قضا، درست افتاد جلوی پای من! فخیم اومد داخل و....! محیا، خودش قبر خودش رو کند. قبر همه‌مون رو کند! من، تو، فخیم، پدرش! همه.
البرز دیگر طاغت نداشت، دیگر نا نداشت. یادش آمد که فخیم را خودش پر کرد که این قتل کار بهداد است، هرچه فخیم انکار می‌کرد، البرز اصرار. او نمی‌دانست که کور بینا دخترش را کشته، قسم می‌خورد که نمی‌دانست.
کلتش را بالا آورد، گیجگاه بهداد که نیم رخش سمت او بود را نشانه رفت. باید تمامش می‌کرد، باید این لکه را از زندگی پاک می‌کرد.
بهداد سیگاری جدید روشن کرده بود، پوزخندی زد و گفت:
- بذار این نخ تموم شه بعد ماشه رو بکش!
اما صدای شلیک تفنگ...

***

پله‌های خراب و کنده‌ی ساختمان را بالا رفت. گچ‌های دیوارها یا ریخته و یا در معرض ریختن بودند. آپارتمانی بی‌صاحب که اتفاقی برای بهداد پیدا کرده بود، از خرابه‌ها هم خراب‌تر بود. به سمت واحد 145 حرکت کرد، انتهای راهروی طبقه‌ی 4 بود. با دیدن درِ باز و قفل شکسته، ناگهان تمام دلشوره‌های عالم بر دلش سرازیر شد. در را نگشوده می‌توانست بوی گند تعفن را از داخل بشنود. خیلی خوب می‌دانست چه شده، خیلی خوب می‌دانست. همان‌جا به دیوار تکیه داد، یادش آمد که 10 ماه پیش بهداد را سرمازده در پارک یافته بود، دلش سوخته بود، دو روز و دو شب در زیر زمین خانه به او پناه داده بود. اما می‌ترسید همسرش بفهمد، او را به اینجا آورد. گاهی سر می‌زد و خوراکی می‌آورد اما وضع بهداد روز به روز بدتر می‌شد.
یک بار که بهداد شدیدا کنترلش را از دست داده بود، همه چیز را برایش گفت. گفت که قرار است روزی به دستان فخیم کشته شود، گفت که دنبالش هستند، گفت سایه‌ی فخیم را همه‌جا احساس می‌کند. گفته بود که خلاف می‌کرده، جرم کرده، روزگاری خودش سردسته‌ی یک عده بی‌شرف بوده که همه کار می‌کردند تا چندرغاز پول کف دستشان برسد. گفته بود که فخیم کودکان را می‌دزدیده و در شکمشان هر کوفت و زهرماری را جاساز می‌کرده و قاچاق! همه را گفته بود و حال...
در را باز کرد، یقه‌ی لباسش را روی بینی‌اش گرفت تا بوی تعفن خفه‌اش نکند، جنازه‌ی فاسد بهداد روی همان مبل دو نفره‌اش افتاده بود. شقیقه‌اش متلاشی شده بود و می‌شد حدس زد تیر را کجا زده اند. نزدیک تر شد، چهره‌ی بی روح و منقبض بهداد گویی قرار بود کابوس هرشب حامی شود. زیر لـ*ـب گفت:
- یه روزگاری مواد فروختی، آدم کشتی، قاچاق کردی...حالا همون‌ها کشتنت. تو با تفنگی کشته شدی که تیرش قاچاق بود، قتل بود، مواد بود...
به سیگار خاموش درون انگشتانش نگاه کرده و ادامه داد:

- سیگار بود!




پایان:bookreadb:


مسابقه مفهومی قلم | ویژه انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: ~ریحانه رادفر~، ~BAHAR.SH~، goli.e و 4 نفر دیگر

گلسرخ

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/7/21
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
172
امتیاز
98
محل سکونت
اونجا که پلی میشه رپ !
زمان حضور
8 ساعت 55 دقیقه
شماره عکس : ‌1
"تنگ خالی"
ژانر تراژدی ، اجتماعی

- یک قدم تا مرگ یا زندگی‌؟
پیشرفت میکند ، زندگی را حس تر میکند یا تباه میشود!

#پارت_اول
آسمان بالای سر او تنها داراییش بود ، نگاهش که میکرد...گویی آسمان هم با او هم سرشت بود ، هردو تیره و تار...
مانند زندگی اش ! مه گرفته و بی هیچ فرجامی!
جانش به آب بسته بود؟ درست؛ لیکن دریا غرقش میکرد گویی ... آشوبی در نقطه نقطه پولکهای دلش و ترسی عجیب موج میزد در چشمانش ، انگار آب تنگ یخ بسته باشد...! یک تنگ درون خستگی ساحل لمیده بود ؛
اما مهم تویی! میخواهی از تنگ تنگت ، پیله ی آشفتگی های روزمره ات چنگ بر قله ی بی کران زنده شدنی از نو ، بزنی؟ یا میخواهی خامت کنند و به مشتی که از آن قطرات آب سرازیرند و در آخر بر سر تو فرودَش ، دردناک میشود
دروغ دریا بودنش بازهم طاقت بلند و ذهن کوچک تو را بازی میدهد!
با خودش در زمزمه بود باز ، این متن بدجوری بر دلش نشسته بود...
- الیسا تو خودتی باز؟
- ملی خسته شدم از این اشغال دونی ، میدونی چند ماهه هنوز نتونستم یه مانتوی درست حسابی بخرم؟!
باری دیگر لعنت تمام جهان را به پدرش فرستاد ، کسی که هنوز تصویری محو هم از او ... نداشت!
مادرش هم که در بغضِ شکسته ی خودش زندگی میکرد ، از دار دنیا ملیکا و آسمان و این سقف پاره پاره را داشت.
هر روز سرکار و شب در پی افکار مرده اش ؛ به دنبال کارهای فردا ... روزمرگی و درد ؛ بیست سال سن در شناسنامه ی کوفتی اش بدجوری در ذوق میخورد آخرین باری که در آینه ی جا خشک کرده گوشه ی کنج ترین کنج اتاق نگاه کرده بود لایه ای سپید از تار موها خود نمایی میکرد؛ آبیِ جهانش در تنگ ماهی قرمز روی طاقچه ی چروکیده و ترک خورده خلاصه بود ؛ تکه ای از نان خشک هایی که همراه بغض هر شب میخورد و شامش تلقی میکرد را در تنگ کوچک انداخت... اما مشکل آنجا بود که ماهی قرمزش خیلی وقت پیش دار فانی را وداع گفته بود ، ولیکن عادت الیسا نمیگذاشت یاد دوست کوچکش فراموش شود!
***
#پارت_دوم :
چیزی قلقلکش میداد ! میخواست عقده های رسوب شده ی این چندسال مشقت و دوری از همه کسش را بر سر صاحب کار بی دردش فریاد کند ... نتوانست!
تنها به گذاشتن پرونده های درهم و برهم روی میز آن پیرزن خرفت بسنده کرد و با صدای بغض آلودش گفت روز خوش!
نگاه دردمندش را تا نگاه پسرکی که ریز زیر نظر گرفته بودش امتداد داد ، بیخیال! شانه بالا انداخت و بیخیال کار مسخره ای که شاید میتوانست خرج یکی دو روزش را تامیین کند شد ؛ پا تند کرد و از آن خراب شده خودش را بیرون پرت کرد ... سایه ای اما دنبالش میکرد انگار ، به عقب برگشت ! سـ*ـینه به سـ*ـینه ی همان پسرک جوانی که در کارگاه نگران نگاهش میکرد، شد ! بیشتر که دقت کرد قد بلند و هیکل ورزیده اش مرد نشانش می داد!
چشمانش را فرو بست و نفسش را عمیق در هوای سرد آن روزهای پاییز ، فوت کرد ... برگشت بی هیچ نگاه اضافه ای به مرد جوان ، که احتمال میداد نامش آراد باشد ؛ پسر همان صاحب کار سابقش بود ، راهش را نرم نرمک ادامه داد به سوی همان آشغال دانی اش ! به نام خانه...!
- میشه وقتتون رو بگیرم؟
در دلش از گستاخی مردک(!) خنده اش گرفت اما با حرص به سمت آراد برگشت و نگاه درنده اش را به چشمان ارام او دوخت!
+بفرمایید!
- ببینید من نیومدم که مثل شاهزاده ی سیندرلا یه فرصت طلایی به شما بدم چون قطعا هیچ کاری بدون تلاش به دست نمیاد اما یه شغل مناسب براتون در نظر دارم!
چشمای گرد و دهن نیمه باز الیسا نشون میداد فکرای بدی درمورد اراد کرده ...
- الیس خانوم! من پیشنهاد کاری واقعا خوبی به شما دادم ، کی از کار کردن توی شرکت بزرگ به عنوان منشی یدش میاد؟
+ عذر میخوام! خداحافظ !
چند قدمی مانده تا سرپناه لعنتی اش را با کلافگی و عجله طی کرد ، در را که باز کرد یک عدد موجود دوست داشتنی خودش را در آ*غو*شش جا داد ! در حالی که نفس نفس میزد رو به ملیکا گفت باید بریم زیر زمین!
لباس هایش را نصفه نیمه کند و از اینکه میخواستند به یاد قدیم ها درمورد اتفاق های مهم زندگی شان باهم در زیر زمین حرف بزنند ، لبخند دلنشینی بر لـ*ـب هایش نشست و اخم هایش کمی باز شد؛ پله های زیر زمین را دوتا دوتا دست در دست طی کردند...
+ ملی ملی ! باورت نمیشه امروز پیشنهاد کاری از پسر صاحب کار سابقم که همین امروز اخراجم کرد گرفتم ، ولی...
- دیگه چی از این بهتر! ... وایسا ببینم ، ولی چی؟
+ ردش کردم! منو چه به منشی بودن؟ هه...
تازه اگه قبولش کنم میدونی خانواده ی ننم ممکنه بگن دختره فلانه ؟ ووو...
- اهم اهم ! خواهر من همچین دختری نبود!
+ اخه ملی من از بس گفتن و اهمیت ندادم خسته شدم،دیگه نمیکشه مغزم..
- فقط قبولش کن! میدونم موفق میشی!
نگاهش خندید و سر چشمه ی امید بر خاک دلش جوونه زد ، تا کی میخواست با این وضع زندگی کند؟
***
#پارت_سوم
+ سلام!
همان نگاه ارام دیروز بود که چشمانش را می کاویید!
انگار دیشب تمام انگیزه هایش را بلعیده بود ، امیدی نداشت که دوباره بتواند پسرک را جذب کند !
به پاهای سنگینش زحمت داده بود تا درمحل کار سابقش به دنبال آن مرد با کلاهی سیاه رنگ بیاید!
عجیب بود که پسر هم انگار دم درب کارگاه به انتظار ایستاده بود!!
- عذر میخوام خداحافظ!
الیسا شوک زده نگاهش کرد ؛ پسر داشت می رفت ... تنها راه نجاتش از این زندگی نفرین شده در یک تنگ خالی!.
+ فقط خواستم ازتون بابت دیروز معذرت بخوام ... هی ! وایسااا آراد!
پسرک به سرعت نور برگشت و با عصبانیت نفسش را بیرون داد ؛
- اسم و فامیل ؟!
+ هان؟ اوم الیسا آرام مهر هستم
- باشه ؛ روز بخیر!
رفت...!
میدانست نمیشود ، بازهم الکی دلش را خوش کرده بود ، انگار کسی محکومش کرده باشد به این زندگی ، بغض کرد و بغض کرد و بغض کرد... کاش میتوانست خودش و سرنوشتش را زیر همین شهر دفن کند ، در بطن همین کوچه...!
آنقدر خیابان هارا متر کرده بود که دیگر وجبی از پاشنه ی کفش های کهنه اش جا نمانده بود!
" سه روز گذشته بود... در حوالی خستگی ها و بیکاری های لاعلاجش دست به قلم برده بود که صدای زنگ او را ازخوبی گوگولی؟ افکار شلوغش بیرون کشید ؛
یک آدم مجهول دیگر!
+ بله؟
- الیسا آرام مهر؟
+ خودم هستم بفرمایید؟
- فردا اولین روز کاری شما در شرکت "آرادان" هستش ، اینم پرونده ی شماس به همراه ادرس! روز خوش!
مات و مبهوت به رفتن مرد نگاه میکرد ؛ ناگهان شادی و سرخوشی در تمام تنش شعله کشید ... تا شب تنها فکرش کار جدید و مشغله اش مانتویی نو بود!
***
#پارت_چهارم(آخر)
روزها در گذر بودند و هر روز الیسا با دقت بیشتری ، بدون نگاهی به پشت سرش در پی موفقیتش میجنگید!
معاونت کل یک شرکت تجاری بزرگ کار کمی نبود!
- خانوم آرام؟ متاسفم که اینو میگم ولی پرونده های شریک چینیمونو هنوز به دستم نرسوندین؛ واقعا شما چرا باید معاون باشید ، حتی سابقه ی کاری من از شما بیشتره ، امروز حتما با اقای اراد صحبت میکنم!
+ اقای محترم! بهتره حد خودتونو بدونید ؛ اقای اراد خودشون مدیر کل هستن و حتما منو لایق معاونت دونستن! پرونده ها هم تا شب به دستتون میرسه ؛ الانم اگه لطف کنید برید کنار من مرخصی گرفتم و دارم میرم خونه...
تو این پنج ماه از زخم زبون این اهالی کم نشنیده بود ... اری رفاه داشت اما هر روز جنجال تازه ای پشت سرش به پا بود و همه انگشت اتهام را به سمت او نشانه رفته بودند ؛ حقیقتا دلش میخواست دوان دوان به سمت خانه برود درب را با شدت باز کند و رو به رفیق و همدرد چند ساله اش بگوید دیگر نمیتوانم .. مگر نگفتی همه چیز خوب میشود ‌، خسته ام از دوویدن های بی انتها ، چرا درست نمیشود ان همه چیزی ک قولش را دادی؟
راستی پدرش هم سر و کله اش پیدا شده بود! بوی پول او را سمت دختر پنج ساله ی کوچکی ک رها کرده بود کشاند اما ابرویش قطعا مهم تر بود! ذهن های بسته ی فامیلشان کار کردن دختر را انهم میان انهمه مرد عیب میدانستند و در کتشان نمیرفت او هم میتواند مستقل باشد ، پدرش هم تا از راه رسید نیش زبانش تکه ای از قلب دخترک را به درد بیچاره ای دچار کرد ، افسوس!
اشکهای مزاحم باز هم روان شدند...!
***
"الیسا ! حق جا زدن نداری میفهمی؟!"
اسمان هنوزهم همدم مهربانش بود ، دلسوزتر از خودش...
این جمله هم جدیدا بارها تکرار میشد ، بله! او حق جا زدن نداشت آنهم حالا که تا موفقیت تنها چند قدمی کوتاه فاصله بود... یاد دستهای پینه بسته ی گذشته زخم دلش را میسوزاند ، لبخند لبهایش را پوشاند؛ دیگر راهی تا دریا نمانده بود!


مسابقه مفهومی قلم | ویژه انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: ~PARLA~، ~ریحانه رادفر~، goli.e و 2 نفر دیگر

goli.e

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/8/20
ارسال ها
494
امتیاز واکنش
3,631
امتیاز
228
زمان حضور
48 روز 13 ساعت 42 دقیقه
هو یا حق
تصویر شماره 2
ژانر: جنایی_ پلیسی،تراژدی
نام داستان کوتاه: عشق یا حماقت؟
1#
فریاد ها بلند و بلند تر میشد. صدا ها در اتاق شکنجه میپیچید و فریاد های از سر درد دخترک در محوطه طنین می انداخت. شلاق هوا را میشکافت و بی رحمانه بر پیکر نیمه جان دختر فرود می آمد و بعد از آن صدای فریاد های پسر در گوشش زنگ میزد:
شفق باید فراموشش کنی... باید... چطور بعد از دوسال هنوز بهش فکر میکنی باید بیخیالش بشی، میشنوی؟... بگو... بگوفراموشش کردی تا منم بیخیال شم. وضع خودتو نمیبینی؟ دیگه هیچی از پوست سفیدت نمونده. من تا آخر عمرم میتونم ادامه بدم اما فکر میکنی تو زیر این ضربه ها چقدر دووم میاری؟...
دخترک بیحال و نیمه جان با دردی طالقت فرسا که حاصل از شکنجه های طولانی مدتش بود با بیشترین توان خود فریاد زد: کیاراد من نمیتونم اون شوهرمه، پدر بچمه، ما بعد از کلی سختی به هم رسیدیم، من عاشقشم اونم عاشق منه، مطمئنم که پیدام میکنه من هنوز امید دارم! این تو بودی که باعث شدی ما جدا شیم این تویی که دوساله داری منو شکنجه میدی. چطور میخوای آرتا رو فراموش کنمو عاشق تو بشم؟
کیاراد یکه خورد. گمان میکرد بعد از این همه مدت شفق بیخیال آرتا و فرزندش خواهد شد و برای خلاصی از شکنجه هم که شده با او ازدواج میکند و آن وقت بود که کیاراد طوری شفق را عاشق خود میکرد که یادش برود قبل از او چه کسی در زندگی اش حضور داشته، اما این دختر تمام معادلاتش را بر هم زده بود. ناباور شلاق را کنار کمد ابزارهای شکنجه انداخت و از اتاق بیرون رفت.

****
2#
روز ها در پی هم میگزشتند و دخترک تنها و خسته در اتاقک شکنجه گیر افتاده بود. دقیقا چهار روزی بود که کیاراد به سراغش نیامده بود و او به قدر کافی وقت داشت تا به دوسال شکنجه هایش فکر کند. تمامی وسایل شکنجه در جلوی چشمانش بودند و با فکر به این که آنها چه دردی را به او تحمیل کرده اند بیشتر عذاب مبکشید. به یاد زمانی افتاد که با کیاراد آشنا شد. با همسر و فرزند شش ماهه اش به سفر کوتاهی میرفتد اما در بین راه تصادف کردند و کیاراد آسیب دید. یک هفته بعد از آن اتفاق که حال کیاراد بهبود یافت ادعا کرد که در یک نگاه به شفق دل باخته و او باید از همسرش جدا و با او ازدواج کند. اما زمانی که شفق مخالفت کرد، کیاراد شروع کرد به تهدید و آسیب به او و خانواده اش. از دست کاری کردن ماشین آرتا گرفته تا اجیر کردن افرادی که آرتا را به قتل برسانند تا موانع برای رسیدن به شفق هموار شود. تمامی این نقشه ها و توطئه ها یک سال و نیم طول کشید اما کار ساز نبود. پس نقشه دزدیده شدن شفق کشیده شد و پس از آن فقط درد بود و درد بود و درد!
کیاراد او را به هر نحوی شکنجه داده بود. از شلاق گرفته تا آهن داغ و کمربند اما او شش ماه بود که تحمل کرده بود به امید این که آرتا او را پیدا خواهد کرد. اما هرگز نمیدانست که چه اتفاق شومی قرار است بیوفتد.
همینطور در فکر بود که ناگهان در اتاق باز شد. صدای برخورد در به دیوار شفق را ترساند اما نمیتوانست حرکت کند زیرا دقیقا از زمان آخرین شکنجه دست هایش بسته و از سقف آویزان شده بود و تمامی این چهار روز در همان حال مانده بود. کیاراد با لبخند خبیثی جلو آمد. چرخی دور شفق زد و دوباره رو به رویش ایستاد: حاضری از آخرین شکنجه ات رو نمایی کنم؟ به نظر من که خیلی عالی و جذابه اما میخوام آخرین فرصتتو بهت بدم...
شفق میان حرفش پرید و گفت: نمیخوام فکر کردم دست از سرم بر داشتی چهار روز نبودی خیلی حالم بهتر بود چرا اومدی میزاشتی همینجا بمیرم چرا عذابم میدی؟
کیاراد لبخند ترسناکی زد و گفت: یعنی نمیدونی؟
میدانست. خوب هم میدانست که چرا انقدر این مرد غیر نرمال است. به گفته‌ی خود سادیسم داشت. و از شکنجه دادن لـ*ـذت میبرد.
جوابی نداد که باعث شد پوزخندی روی لـ*ـب های کیاراد بنشیند: خب حالا که فرصت منو رد کردی باید بهت بگم خیلی خوش شانسی من عاشق پلانای آخرم پس یه صحنه قشنگ برات ترتیب دادم.
دخترک را باز کرد و به طرف بیرون اتاق کشید. اولین بار بود که شفق از اتاق خارج میشد. او حتی نمیدانست که کجاست. چشم چرخاند تا راه فراری پیدا کند اما در همان لحظه وارد اتاقی شدند. کیاراد گفت: حمام اون دره گوشه اتاقه برو و بعدش این لباسو بپوش. سپس سر همی سفید رنگی را به طرف شفق گرفت و سپس از اتاق خارج شد. . شفق که میدانست در این لحظه کیاراد در خطرناک ترین حالت خود قرار دارد به ناچار قبول کرد.لباس زیاد از حد برایش بلند بود یقه لباس تا چانه اش میرسید و آستین هایش تا زانویش بود. روی شلوارش سگگ های بزرگی قرار داشت که کمی شک بر انگیز بود. ناگهان حس کرد جریان برق از تنش عبور کرده. این لباس لباس افرادی بود که بیماری روانی خطرناکی داشتند!قبلا دیده بود که دست ها و پاهایشان را میبندند! ترس وجودش را احاطه کرده بود. همین که خواست لباس را از تن خارج کند کیاراد وارد اتاق شد و سریع دست های شفق را پشت کتفش بست. در گوشش زمزمه کرد: خیلی بهت میاد ولی جای بندای چرمی قهوه ای خالیه!
شفق تقلا میکرد تا خود را آزاد کند اما نمی توانست. کیاراد گفت: تقلا نکن جای خوبش هنوز مونده!
و دخترک بیچاره را که از ترس میلرزید به طرف اتاقی دیگر کشاند. در اتاق که باز شد دخترک حیرت کرد. نگاهش دور تا دور اتاق میچرخید.
زمزمه کیاراد را شنید: قشنگه نه؟
مانند یک بمب منفجر شد: قشنگه؟ تو فکر میکنی قشنگه من اینجا دیوونه میشم نکن... اینکارو نکن.
پسر سرد و یخ زده نگاهش کرد و گفت: بهت فرصت دادم که کنارم باشی و سالم در کنار من زندگی کنی! ولی به شانست پشت پا زدی پس حالا قراره مدتی اینجا بمونی. حتی دیگه قرار نیست منم ببینی! خیلی هیجان انگیزه مگه نه؟ و بدون اینکه فرصتی برای حرف زدن بدهد دختر را درون اتاق انداخت و در را بست.
دختر سرگردان به اتاق نگاه کرد هیچ رنگی دیده نمیشد. تا چشم کار میکرد همه چیز سفید بود! دیوار ها، سقف، زمین، حتی تنها وسیله ایی که در اتاق بود، یک تـ*ـخت قدیمی فلزی. همه و همه سفید بودند. دختر گیج بر روی تـ*ـخت نشست که در دوباره باز شد و قاتل این روزهایش را با بند های چرمی در دستش دید. پسر گفت: چه عالی سرجاتم نشستی که! معلومه تو ام مثل من عاشق اینجا شدی!
به طرف دختر رفت. دختر آرام آرام عقب رفت تا به تاج تـ*ـخت بر خورد کرد. پسر به آرامی بند های چرمی را بست . حالا شفق قدرت هیچ حرکتی نداشت! پاها، کمر، گردن... همه و همه با بند های چرمی بسته و قدرت حرکتشان صلب شده بود. تیر آخر جایی بود که دهان دخترک با چسبی پوشیده شد.
و صدای پسر که در اتاق طنین انداز شد: به زودی سورپرایز جالبی برات دارم!

****
3#
روز ها در پی هم میگزشتند و دختر هر روز بیشتر از قبل مانند دیوانه ها میشد.
تقلا میکرد. خود را به تـ*ـخت میکوبید. اما هیچ راهی برای خلاصی نبود. یادش نمی آمد که چند روز است با دهانی بسته زندانی شده و جیغ میزند. از آن طرف کیاراد مشغول تماشاکردن دخترک با دوربین کوچکی بود که در کنج دیوار جای داده بود. حس میکرد باید زود تر هدیه قافلگیری اش را رو کند پس از جای برخواست و از خانه خارج شد.
دختر درحال تقلا بود که در باز شد و عشق زندگی اش با اوضاعی آشفته وارد شد. بعد از آن ازرائیلش را دید.
آرتا با نگاهی نگران و شرمنده به همسرش مینگرید و در دل خود را بابت بی عرضه گی‌اش لعنت میکرد.
کیاراد لبخند خبیثی زدو گفت: پرده آخر بازی.
دو هفت تیر به طرف آرتا گرفت. یکی حاوی گلوله و دیگری بجای گلوله سیگار!
آرتا گیج و مبهوت دو اصلحه را گرفت. آرتا صندلی ای از بیرون آورد و رویش نشست.
شفق ترسان به هفت تیر ها خیره بود.
آرتا سکوت را شکست و گفت: این یعنی چی؟
کیاراد لبخندش را پر رنگ تر کرد و گفت: توی اون هفت تیر فقط یه گلوله هست. بین اون سیگارام یکیش با سم ترکیب شده .
یک بار با اصلحه به شفق شلیک میکنی، و یک بار یکی از سیگارا رو روشن میکنی. تا ببینیم شانس با کدومتون یاره و کدومتون میمیره!
اگر انجامش ندی بهت قول میم که جلوی خودت حلق آویزش کنم.
آرتا مبهوت بود اما باید برای نجات زندگی اش ریسک میکرد پس با دستی لرزان اصلحه را به سمت شفق گرفت، چشمانش را بست و ماشه را کشید. صدای گلوله شنیده نشد. نفسی کشید و چشمانش را باز کرد. دست برد و سیگاری را از محفظه گلوله هفت تیر بیرون کشید. کیاراد فندکی به او داد و آرتا مشغول پک زدن شد.
شفق با چشمانی گرد شده خود را به تـ*ـخت میکوبید تا ارتا را منصرف کند اما آرتا نیم نگاهی به او نمی انداخت.
شرمش میشد که نتوانسته بود همسر عزیزش را نجات دهد.
آرتا اخطار سیگار اول را روی زمین انداخت. شفق نفس عمیقی کشید.
ماشه کشیده میشد. سیگار ها آتش میگرفتند.
دومی سومی چهارمی... همینطور پشت سر هم. آرتا برای بار پنجم ماشه را کشید و دوباره گلوله ای برای شلیک نبود. پس سیگار پنجم را آتش زد . دخترک نظاره گر بود. انگار خنجر بر گلویش گزاشته بودند. آرتا خیره به او زل زده بود و از او خدا حافظی میکرد. شاید میدانست که او قرار است بمیرد.پک آخر را به سیگار زد. دودی که درحلقش ماند و دیگر بیرون نیامد. با لبخنی بر لـ*ـب نقش بر زمین شد و ندید که محبوبش زجه میند و اشک میریزد. کیاراد با لبخند گفت: قول میدم پدر خوبی برای بچت باشم و با لبخندی دخترک نگون بخت را در اتاق تنها گزاشت و در را بست.
با حس سقوط از بلندی چشم گشود گمان میکرد کابوس دیده اما با دیدن دیوار های سفید خود را به دیوار میکوبید. فریاد میزد. پرستاران قادر به مهارش نبودند. دکتر آرام بخشی به دختر تزریق کرد. و دستور داد دختر را به تـ*ـخت ببندند تا بیشتر از این به خود آسیب نزند.
از اتاق بیرون آمد و به سر گذشت دختر فکر کرد. این که پلیس بعد از یک هفته توانست تلفن آرتا را ردیابی کند و جسد بیجان آرتا و دخترکی که هفت روز با جسد همسرش در یک اتاق در خانه ای در مناطقه دور افتاده پیدا کند.
دختر هرگز نتوانست با مرگ عشق زدگی اش کنار بیاید پس او را به بیمارستان روانی منتقل کردند.
دکتر سری تکان داد و به طرف اتاقش رفت، و در گوشه ای از دنیا کیاراد با دختر بچه چهار ساله از پنجره به بیرون خیره بودند و او زیر لـ*ـب میگفت مادرت فرصتشو داشت که همه رو نجات بده ولی عشق خودخواهش کرد. همونطور که من خودخواه شدم!...

.
.
پایان



مسابقه مفهومی قلم | ویژه انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • ناراحت
Reactions: darya_abdollahi، ~PARLA~، ~ریحانه رادفر~ و 3 نفر دیگر

آیدا رستمی

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
15/8/18
ارسال ها
507
امتیاز واکنش
30,927
امتیاز
348
سن
21
زمان حضور
60 روز 18 ساعت 20 دقیقه
به نام خدا
عکس دو
نام: درد من، آرامش من
ژانر: تراژدی، اجتماعی
- امیر؟
با چشمان آبی غمگینی که بخاطر کمبود خواب قرمز شده بودند، خیره چشمان قهوه‌ای گرد و متعجبش می‌شود.
با صدای پر از تعجب و نسبتا بلندی می‌پرسد:
- داری چیکار می‌کنی؟
نگاه از دستان خاکی علی که قد کوتاه‌تری هم داشت برمی‌دارد و آرام از پیراهن پاره و خاکی‌اش می‌گذرد تا به چشمان درشتش که زیر سایه ابرو‌های مشکی‌اش حمایت می‌شدند، می‌رسد؛ چشمانش داشتند به دستان او اشاره می‌کردند.
نگاه از چشمان متعجب علی برمی‌دارد و خیره دستان خاکی و نشسته خودش می‌شود؛ دور دستانش بخاطر سیگار تغيير رنگ داده بود.
لبخند غمگینی می‌زند که بخاطر حالت فکش دندان‌های زردش که روزی برق می‌زدند پیدا می‌شود.
- دارم آرزوهام رو دود می‌کنم
و بعد دوباره پک عمیقی از سیگار می‌‌زند و دودهایش را به آسمان فوت می‌کند که به سرفه می‌افتد؛ گلویش دیگر طاقت گلوله‌هایی که به سمتش پرتاب می‌کرد را نداشت.
علی با ناراحتی به سمتش می‌رود و سیگار را از دستانش می‌کشد و به سمت دیگری پرتاب می‌کند و داد می‌زند:
- این‌جوری داری خودت رو نابود می‌کنی!
چشمان خسته و بی‌رمغش را به سمت دیگری می‌گیرد؛ از توضیح دادن خسته شده بود.
دستش را در جیب شلوار شش جیب مشکی و خاکی‌اش می‌کند و سیگار دیگری در می‌آورد و در دهانش و میان لـ*ـب‌های باریک و خشکش می‌گذارد و می‌خواهد با فندک سبز رنگش روشنش کند که علی با عصبانیت سیگار را از دهانش در می‌آورد و داد می‌زند:
- این‌جوری داری وضع و بدتر می‌کنی؛ تو مریضی و این برات سمه.
دست بزرگش را بر روی سـ*ـینه علی می‌گذارد و او را به سمت دیگری هول می‌دهد که صدای حرکت پاهایش بر روی ماسه‌ها بلند می‌شود.
تکیه‌اش را از تیر برق برمی‌دارد و بدون تکاندن شلوار و لباسش، به طرف علی که بخاطر هول زدنش بهت زده شده بود، می‌رود و داد می‌زند:
- می‌دونم برام سمه، اما آرامشم هم هست؛ حالا گمشو برو.
علی، خیره چشمان خشمگین و صورت سفیدش که حالا قرمز شده بود، می‌شود؛ دور چشمانش دریای خون بود.
چشمان قهوه‌ایش را در چشمان آبی بهت زده‌اش می‌اندازد؛ خودش هم از رفتارش متعجب شده بود اما دیگر دیر بود!
خیره دستان مشت شده علی که کنار شلوار طوسی رنگش آويزان شده بودند، شده بود که داد علی در گوشش می‌پیچد:
- فکر می‌کردم دلتنگ خانواده‌ات هستی و می‌خوای بخاطر اونا هم که شده ترک کنی اما این لعنتی از اونا و حتی من هم برات مهم‌تره و این رو بدون که این فقط یه لحظه‌س اما سال‌ها بعد پشیمان میشی ولی خیلی دیره.
خیره دست دیگر علی که به صورت تهدید‌وار بالا و پایین می‌رفت و انگشتر سنگ آبی به آن زینت داده بود، می‌شود که کفش‌های کهنه و خاکی‌ علی، آخرین چیزی بود که ذهنش بخاطر می‌آورد.
کنار تیر برق لیز می‌خورد و بر روی ماسه‌ها می‌نشیند؛ صدای گریه‌اش از صدای سگ‌های ولگرد اطراف ساختمانی که خارج از شهر در حال ساخت بود، بلند‌تر بود.
او یک مرد بود و طبق یک قانون نانوشته، نباید گریه می‌کرد اما گریه‌هایش بخاطر این بود که مدت زیادی قوی مانده بود و جلوی خودش را گرفته بود ولی دیگر کم آورده بود.
او سه بار قولی که به پدر و مادرش داده بود را شکسته بود و یک‌بار قولی که به سرکارگر داده بود!
پدر و مادرش بودند و فرصت بیشتری به او داده بودند اما او قدر ندانسته بود و حالا دیگر کسی برایش نمانده بود!
جوان سی ساله‌‌ای که لیسانس مهندسی داشت و بخاطر بیکاری و بی‌پولی، سیگاری شده بود و اگر در گذشته خانواده‌ای داشت، حالا اعتیاد چیزی برایش نگذاشته بود و دو سال بعد او را در کنار جوب پیدا کردند!


مسابقه مفهومی قلم | ویژه انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: ~PARLA~، ~ریحانه رادفر~، ~BAHAR.SH~ و 3 نفر دیگر

darya_abdollahi

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/7/21
ارسال ها
0
امتیاز واکنش
25
امتیاز
131
سن
19
محل سکونت
دنیای خیالی
زمان حضور
6 ساعت 19 دقیقه
(اولین داستان تو عمرمه به جز انشاهای مدرسه البته)



به نام نامی حق
شماره تصویر:2
ژانر:اجتماعی.عاشقانه.غمگین

نام داستان :6 ساله کشنده

پارت 1

کلید وانداختم تو قفل و صداموانداختم پس کلم و داد زدم اقاجوون؟

_اقاجووون اقاجون کجایی قربونت برم بیا ببین ماناجونت چه کرده.

همینطوری ک داشتم از پله ها میرفتم بالا یهو فکرم رفت سمت این ک چیشد ک اینطوری شد؟چیشد که مامان رفت؟ چیشد ک میثم..

_اع سلام بابایی صبح بخیر

+سلام مانای بابا خوبی نفسم توباز کله سحرکجا رفتی؟

همینطوری ک داشتم میرفتم تو اشپزخونه و حلیم رو روی میز گذاشتم نگاهی به ساعت گرد و قدیمیه بالای تلوزیون انداختم و چشام از تعجب گرد شد حالا فهمیدم چقد خیابون خلوت بود و عموموسی همش با تعجب نگام میکرد

-وای بابایی اصن حواسم ب ساعت نبود بعد نماز نتونستم بخوابم و رفتم برم حلیم بگیرم نگامو دوباره ب ساعت انداختم تازه 10دقیقه ب 7 بود.

رفتم تواتاق مانتو و شلوار مشکی ای رو ک صبحا همیشه پایه حلیم گرفتنم بود رو با پیراهن چهارخونه ای ک یه روز واسه میثم گرفته بودم و نشد که ببنمش و بهش بدمو شلوار مشکی پوشیدم موهای کوتاهمو ی دستی توش کشیدم و با ذکر خدایا پناهم باش رفتم تو اشپزخونه.

حلیمی ک روی میزگذاشته بودم و برداشتم تو کاسه های گل قرمزی ک مامانی یروزی عاشقانه دوستشون داشت ریختم اشک توچشام حلقه زد سعی کردم نقاب شادمو به چهرم بزنم تا بلکم از این حال و هوای غم گرفته دربیام

حلیموکه ریختم بابایی رو صدا کردم بیاد .اومد ونشست روی صندلی.نگاش ب دوتا صندلی خالی دیگه افتاد ی اه غلیظ کشید دلم واسه اهش اتیش گرفت و نگاهم غبار غم گرفت.سعی کردم هرجوری که شده غم وواسه چند لحظه ازوجودش دور کنم .صبحانه رو با خنده و سربه سر گذاشتن های بابایی گذروندم .ظرفارو شستم وگذاشتم تو ابچیکن .بلند شدم و یچایی تو لیوان کمرباریک برای مردزندگیم ریختم .

پارت 2

رفتم تو پذیرایی نشستم وچایی دبشی که فقط مخصوص اقاجونم بود و گذاشتم کنارش .سرمو رو بازوهاش گذاشتم و به دود سیگاربهمنی که همیشه هم دردش بود نگاه کردم .چشماش به به تلوزیون رنگی کوچولویی بود ک کنج دیوار روبه روش قرار داشت ولی احوالش اینجا نبود انگار تو روزای خوشی سیر میکرد که میدونست تکرارش دروغ محضه.نگاهم کرد و سرم رو بـ*ـو*سید

+تو مانای گوهری .مگه نه باباجان؟توقول دادی همیشه پیشم میمونی .

با بغض نگاهش کردم اب دهانم رو برای نترکیدن بغضم قورت دادم.دستامو انداختم دورش

_الهی که مانات فداتشه اقاجون.من همیشه میمونم همیشه باهاتم .اینو بهت قول میدم.

بـ*ـو*سه ای رو دستای چروکیدش کاشتم و دوباره محو دود های سیگاری شدم که ساعتی یه نخ کمش بود.مثل اکسیژن ازش استفاده میکرد چشام از هجوم بغض و اشک به سوزش افتاد .با اجازه ای گفتم و پاشدم که برم تو اتاقم.

در اتاقمو باز کردم نگاهم به عکس بزرگی که روی دیواربود افتاد اشکام راه خودشونو پیدا کردن . من مانای 5 ساله بالاسربابایی و میثم 11ساله بالاسر مامان گوهر ایستاده بودیم عکس برای عروسی خاله جواهر بود .خاله ای که با رفتن ناگهانی مامان از زندگیم اونم رفت .نشستم روی تـ*ـخت ودفترخاطراتی که دیروزاز بقالی عموناصر گرفتم رو از روی کمد قدیمی چوبیم برداشتم.

دستی روی جلد سفیدش که با ی برگ درخت انگورپوشیده شده و همخونی خوبی با برگه های گرافش داره کشیدم . یهو کل این چند سال اومد جلوی چشمهایم.

برای راحتی هم که شده باید تموم خاطرات بد این چند سال رو درونش بنویسم.



به نام حق

الان که دارم این نوشته رو مینویسم چند سال از اون مشکلات هرروزه و دردناک کودکیم میگذره .اما همچنان مثل داغی خاکسترزیراتش روی قلبم زبونه میکشه.

من مانام کسی که یه روزی با مامان گوهر و بابامحمد و داداش میثم زندگی فوق العاده خوبی داشتیم.هرروز با میثم میرفتیم پارک محل و کل محله از صدای بچه های حاج محمد معتمد محله پر بود.



پارت3

وضع مالی خیلی خوبی داشتیم اما اهل ولخرجی نبودیم بابامحمد کارخونه سیمان رو مث یه پر رو انگشتش میچرخوند اما امان از رفیق نادان.سعیدامیری کسی که زندگیمو به تباهی کشید .سر یه لج و لجبازی بچگونه تموم چک های کارخونه رو به اسم بابایی کشید تا این که یه شبه به نابودی کشیدیم.خونمون از بالاترین سطح شهر به متوسط ترین قسمت شهر کشیده شد .مامان گوهر و بابامحمد 25 سال باهم فاصله سنی داشتن اما همیشه عاشق هم بودن.مامانی وقتی 17 سالش بود با بابایی ازدواج کرد.19سالگی مامان میثم رو به دنیا اورد و شیش ساله بعدش من.

توروزای ورشکستگی بابایی مامانی اخلاقش خیلی تند شده بود .بابایی پریشون بود اما هنوزتنهاچیزی که تو چشمای بابا اتیشش زبونه میکشید عشق بود انگار هنوزم مثه قدیم همون جوون عاشق پیشه محلشون بود که عاشق یه دختربچه شده .

من مانایی که 24 سالشه و شیش سال از ماجرای رفتن یهویی مامان و نامه ای که گذاشت میگذره ورفتن میثم دانشجویی که دلخوشیش فقط پزشک بودن بود 11ماه بعد رفتن مامان اما بدون هیچ نامه گذشت دارم تو داغ کسایی که از ته دل وجودشون رو میخوام میسوزم.

مامانی که تو نامه اش از دوست نداشتن مردی که همه زندگیشو فدای زنش کرده بود میگفت .میگفت هیچ وقت بابایی رو دوست نداشته وحتی دلیل ازدواجش با پسره خوشتیپ و پولدار محله این بوده که فقط از بقیه عقب نمونه و بتونه با پول های شوهرش به زندگی که همه اون چندسال حسرتشو داشته برسه.

مامانی رفت پی عشق دوران نوجوونیش.

صدای سرفه بابایی ریشه افکارمو پروند.

_بابا خوبی؟

پاشدم برم تو حال که دیدم بابایی داره خون بالا میاره دوییدم سمتش اشکام راه خودشونو پیدا کردن .

_بابا بابایی تروخدا به من نگاه کن وایسا الان زنگ میزنم اورژانس.گوشی تلفن رو برداشتم از هول شماره رو از یادم رفته بود ی جیغ از ته دل زدم دوباره نگام به گوشی افتاد این بار اعداد و درست زدم .
_اقا اقا بابام داره میمیره حالش بده تروخدا بیاین. بزور ادرس دادم و رفتم بابارو بقل کردم

بابا دورت بگردم الان میان بابا تحمل کن من قول دادم تنهات نزارم الان توداری میره .بابا بیهوش شده و من فقط دارم التماس خدارو میکنم
صدای زنگ میاد پاشدم رفتم توحیاط دروباز کردم و دویدم تو خونه
_بابا.بابا پاشو تروخدا پاشو .مامورای ارژانس اومدن و گذاشتنش تو بلانکارد منم دنبالشون رفتم نشستم تو ماشین انقد گیج بودم که فقط تونستم ی روسری سرم بندازم.
تا خود بیمارستان چشم هامو بستم ودعا میکردم.



یک سال بعد

امروز سال بابا بود .امروز کلی حقیقت برام روشن شد .یک ساله که بابااز پیشم رفته یک ساله که من بی پدرشدم اما میثمو پیداکردم .
همون روزی که رفتم بیمارستان میثم دوره کارورزی داشت حس میکردم ورژن کوچیک شده بابا جلوم ایستاده .دکترگفت تموم ریه هاش از کار افتاده همش بخاطر اون 6 سال رفتن مادری بود که ادعای عاشقی داشت و 6 سال سیگار پشت سیگار برای مردی که تا اخرعاشق بود و عاشق رفت.

فهمیدم مامان بعد از ورشکست شدن بابا ب پیشنهاد ازدواج عشق نوجوونیش جواب مثبت داده بود و با ی طلاق غیابی خودشو راحت کرده بود ی روز وقتی اون مرد و مامان خونه بودن میثم زودتر از دانشگاه میاد واونارو میبینه مامانو تهدید به رفتن میکنه که اگه نره همه چیو به بابا میگه.مامانم واسه حفظ ابروی چندین و چندسالش پیش کسی که از ته دل عاشقش بود میزاره میره .چند ماه بعد میثم اونو تو بیمارستان موقع وضع حملش میبینه .میثیمی که شکست و از روی خواهرو پدرش خجالت کشید برای نگفتن حقیقت از خونه میره و پیش یکی از دوستاش زندگی میکنه .به قول خودش تو این چند سال همیشه از راه دورهوامونو داشت تا پارسال که بابا رفت .

الان من و میثم تو خونه مردی که عاشق خانوادش بود زندگی میکنیم و خونه هنوز بوی عشق مامان گیسو و بابامحمد رو میده.
بابا بعد رفتن مامان جاشو با سیگار پرمیکرد اما من با رفتن بابا جاشو با هیچی نتونستم پرکنم.



پایان


مسابقه مفهومی قلم | ویژه انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: سیده کوثر موسوی، E.Orang، Mahla_Bagheri و یک کاربر دیگر

سیده کوثر موسوی

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/3/21
ارسال ها
1,871
امتیاز واکنش
19,803
امتیاز
373
سن
18
محل سکونت
ته قلب فاطیم:)❤️
زمان حضور
76 روز 6 ساعت 20 دقیقه
عکس :1
نام داستان :دورتا
ژانر :ماجراجویی

پارت اول
امروز کلارا از صبح به پدر و مادرش اصرار میکنه که برن دریا آخرش هم اون ها رو راضی کرد. کلارا دختر شاد و مهربونی هستش البته اینم بگم خیلی لجوج وکنجکاو هست.
خب، سلام من دورتاهستم. کوچولو و بامزه اینم خونمه، خونه ام خیلی بزرگ هست؛ به نظرم تنها چیزی که از زندگی فهمیدم اينه که من بدون کلارا و آب و خونم نميتونم زندگی کنم. کلارا همیشه مراقبم هستش و آبم رو هر روز عوض میکنه و خونه ام رو هميشه تمیز نگهه میداره.
اصلا من برای خودم کیف میکنم اینجا، میدونید من حرف های کلارا با من و پدرو مادرش رو متوجه میشم ولی نميتونم جوابش رو بدم. پدر کلارا یک سگ قهوه ای بزرگ داره اسمش هم جیک هست؛ من میتونم باهاش حرف بزنم جیک خیلی از من بدش میات ولی بیخیال بین خودمون باشه همچين منم ازش خوشم نمیات.
خب، فردا قراره اول صبح کلارا با خانواده اش برن دریا کلارا همه اش ميگه دریا، دریا من نميدونم آخه دریا چی هستش. واقعا کنجکاوم ببینم دریا چطوريه؟
يه بار کلارا من و همراه اش برد جنگل، جنگل سبز رنگه اونجا کلی دوست پیدا کردم اسم هاشون هم سنجاب، مورچه، میدونم یکخورده اسم هاشون عجيبه، آخه خودشون اسم رو خودشون گذاشتن تازه اون ها هم مثل کلارا برای خودشون پدر و مادر دارن. بعضی وقت ها، تو فکر میرم که چرا من پدر و مادر ندارم خلاصه بگذریم؛ بزارید بخوابم که خسته شدم.
با ضربه هایی که به خونم زده ميشد بیدار شدم ؛ تو ماشينم کلارا هم خونم رو تو بـ*ـغلش نگهه داشته تا نیوفتم با هیجان شروع کردم به ملق زدن و وروجه و روجه کردن آخ جون میرم دریا!
کلارا با ديدنم لبخندی زد و روبه پدر و مادرش کرد و گفت: دورتا هم مثل من برای دریا هیجان داره.
چشمانم را با آرامش بستم صدای وهم انگیزی رو احساس کردم که دور و برم رو احاطه کرده، بدنم موج خفیفی مثل صاعقه از فرق سرم تا امتداد دمم رو احساس کرد احساس عجیبی است. با توقف ماشین يه خودم اومدم پیاده شدند؛ کلارا من رو پشت سبد گذاشت و توپش رو برداشت و رفت بازی بکنه.
هرچی تلاش کردم نتونستم چیزی ببینم، فقط صدای مهیبی می شنیدم که هر لحظه من رو بیشتر از قبل می ترسوند. جیک رو دیدم که داشت توپ رو برای کلارا میبرد. با خوشحالی تماشاشون کردم تا وقتی که کلارا خسته شد و تصمیم گرفته شد، که برن ناهار بخورن.مامان کلارا من رو بلند کرد و گذاشت روی میز غذا خوری پدر و مادر کلارا خرچنگ و کلارا ماهی سفارش داد؛ با دیدن غذای کلارا وحشت کردم.
پارت دوم
باورم نميشه! خیلی شبیه منه. ولی من کوچکترم خدای من! کلارا چطور ماهی رو خورد. نکنه وقتی من بزرگ بشم من رو مثل این بیچاره بخوره؛ ديگه تحمل این منظره رو نداشتم.جیک کنار خونم زمزمه کرد: چرا اندوهگینی؟!
با همون چشماني که از ترس می لرزیدند گفتم: ببین کلارا چی میخوره خیلی شبیه منه.
جیک هم گفت: ماهی رو میگی؟ خب بخوره. تو هم وقتی بزرگ بشی میخورتت، به هر حال تو هم ماهی هستی.
با ترس گفتم: من دورتا هستم، من ماهی نیستم.
جیک خشمگین گفت: تو ماهی هستی و ماهی ها توی دریا زندگی میکنن نه مثل تو که توی یک تنگ زندگی میکنی و اسمش رو گذاشتی خونه.
احساس کردم ذهنم به یکباره خاموش شد. چشمهایم رو هاله ای سیاه پوشاند، همه چیز رنگ سیاهی به خودش گرفت؛ نمیتونستم باور کنم که جای من اینجا نیست باور نکردنیه. کلارا تنگ رو گرفت و به سمت صدای سهمگینی که لرز به تنم می انداخت دوید. باور نکردنیه این آب ها چقدر بزرگ و پهناور هستن. کلارا تنگ رو روی شن گذاشت تا بره پیاده روی، سنگ های سفید و قهوه ای زیادی روی شن ها دیده ميشد.چشمانم ناخودآگاه خیره آن دریای هولناک شده نمی تونم چشم ازش بردارم با شنیدن حرکت چیزی به خودم اومدم، یک خرچنگ قرمز رنگ به سمت تنگ آمد. بیشتر که دقت کردم دیدم ؛با تعجب نگاهم میکنه نزدیک تر آمد و گفت: ماهی نارنجی تو اینجا چیکار میکنی؟
با ناراحتی گفتم: من ماهی نارنجی نیستم دورتا هستم.
خرچنگ دستانش رو تند تکان دادو گفت: حالا ماهی نارنجی یا دورتا چه فرقی میکنه. به هر حال اینجا چیکار میکنی؟؟
الان باید تو دریا باشی.
با تعجب گفتم: تو دریا؟ آخه برای چی باید تو دریا باشم. من همیشه تو این تنگ تو خونم زندگی کردم، برم دریا چیکار کنم؟ حتما میمیرم. نمیبنی چقدر بزرگه!
خرچنگ گفت:میدونم دریا خیلی بزرگه اونجا کلی ماهی زندگی میکنن اونجا کلی دوست پیدا میکنی باید اونجا باشی دورتا جان! اصلا ببینم پدرو مادرت کجان؟
با غم و اندوه جواب دادم: پدر و مادر ندارم از وقتی چشم هام رو باز کردم تو این تنگ هستم.
خرچنگ با عصبانیت گفت: آخه چطور ميشه؟! من میرم خداحافظ.
منم زیر لـ*ـب خداحافظی گفتم.
دورتا درمانده و حیران بین تنگ و دریا
مانده.
شما به جای دورتا بودید انتخابتون چي میتونست باشه؟؟؟
گاهی اوقات بهتره خود واقعیت رو کشف نکنی یا نفهمی کی هستی؟؟ از کجا آمده ای؟؟
شاید خود واقعیت فراتر از تخیلته!...
پایان


مسابقه مفهومی قلم | ویژه انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشویق
  • عالی
Reactions: darya_abdollahi، E.Orang و Mahla_Bagheri
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا