خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

✧آیناز عقیلی✧

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/3/21
ارسال ها
164
امتیاز واکنش
2,769
امتیاز
213
زمان حضور
35 روز 18 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
نام رمان: محکوم به عاشقی
نام نویسند
ه: آی‌ناز عقیلی کاربر انجمن رمان 98
نام ناظر: فاطمه بیابانی
ژانر: عاشقانه، جنایی_پلیسی


خلاصه:
همه چیز اول فقط یک شکست بود، فقط هدفی برای پیروزی، هدفی برای نابودی... همه چیز اول فقط کار بود و کار بود و جدیت...! اما عشق مثل بارش برف در روزی آفتابی وسط تابستان، ناغافل رخ داد! شاید ترسناک، شاید غلط و یا شاید صحیح‌ترین کار! جدالی بود میان وجدان، احساس و وظیفه!


در حال تایپ رمان محکوم به عاشقی | ✧آیناز عقیلی✧ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: فاطمه بیابانی، Aylin࿐H࿐2، زهرا.م و 15 نفر دیگر

✧آیناز عقیلی✧

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/3/21
ارسال ها
164
امتیاز واکنش
2,769
امتیاز
213
زمان حضور
35 روز 18 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
خاطرات هرگز فراموش نمی‌شوند و از یادنمی‌روند؛ فقط با گذشت زمان، کمرنگ، و گاهی در کورسوی ذهن خلاقمان جای می‌گیرند.
گاهی می‌شوند خنجری بر روح و روانمان و گاهی مسکنی برای قلب زخمیمان!
همانند خاطراتی از دوران محکومیت با حبس ابد!
محکوم به حبس ابد به زندان قلب‌ها
!


در حال تایپ رمان محکوم به عاشقی | ✧آیناز عقیلی✧ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: فاطمه بیابانی، Aylin࿐H࿐2، زهرا.م و 15 نفر دیگر

✧آیناز عقیلی✧

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/3/21
ارسال ها
164
امتیاز واکنش
2,769
امتیاز
213
زمان حضور
35 روز 18 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت‌1

اتاق تاریک با نور کم با حضور این تصاویر دردآور، خفقان‌آور بود. همه به صفحه پروژکتور حاوی عکس‌هایی از جنایات بی‌رحمانه چشم دوخته بودند و هیچ‌کس حتی برای ثانیه‌ای هم چشم برنمی‌داشت.‌ عکس‌هایی گرفته از اجساد قربانیان این باند تا آزار و اذیتهای کودکان. فرستادن قاچاقی افراد با کشتی، به دبی و تصاویری از این قبیل... این باند از سرسخت‌ترین و پیچیده‌ترین پرونده‌ها بود.
یقیه‌ی لباسم رو کمی جلو کشیدم تا هوا جریان پیدا کنه. بطری آب روی میز رو برداشتم و لیوان رو پر کردم؛ سپس لیوان رو به لـ*ـبم چسبوندم و از آب خوردم.
با پایان عکس‌ها و توضیحات سرهنگ عبداللهی، نفس حبس شده‌ام رو به هوا بخشیدم و کف دستم رو روی سطح میز جلسه گذاشتم و خودم رو جلو کشیدم. خودکار رو روی میز رها کردم و آرنجم رو روی میز گذاشتم و به صورت جدی سرهنگ خیره شدم.
- این عکس‌هایی که الان همگی باهم دیدیم، تنها گوشه‌ای از جنایات فجیع این باند بود و هنوزهم هست! نفس‌هایی که قطع می‌شن و آرزوهایی که به گور برده می‌شن! خانواده‌های چشم به راه و هزاران خیال الکی، اعتماد‌های غلط و حرف‌های به ظاهر زیبا ولی در باطن با خیالاتی شیطانی! این‌ها شاید توصیف کوتاهی درباره‌ی انجامات وحشیانه‌ی این باند بزرگ باشه!
حقیقت‌هایی تلخ‌تر از زهر! این باند روزانه چندین کار مشابه‌ به این عکس‌ها انجام می‌ده و امید چندهزار نفر و خشک می‌کنه! اونقدر پیچید هست که با هربار خوندنش عمیق‌تر وارد حفره‌هاش می‌شی.
سرهنگ با دست اشاره‌ای به من کرد و از روی صندلی گردان مشکی رنگ بلند شدم.
- حل این پرونده به عهده‌ی یکی‌از باتجربه‌ترین و مورد اعتمادترین افراد حاضر در این جمع، سرگرد کاوه مجد هست! این پرونده بیشتر از شش ماه هست که در دست ایشون درحال تحقیق و برسی هست.
با سر و لبخند کوتاهی تشکر کردم و ختم جلسه اعلام شد.
پلک‌های خسته‌م رو روی هم فشردم، خستگی از تک تک اجزای ذهن و روحم بیرون می‌زد. دستم رو پشت گردنم بردم و کمی ماساژ دادم تا از گرفتگی‌ش کم بشه. پوشه‌های روی میز رو جمع و مرتب کردم.
نیاز به خوابی عمیق و استراحت طولانی داشتم تا از تنش‌ها و بی‌خوابی‌های زیاد این موقع کاسته بشه و آمادگی کامل داشته باشم.
تقریبا همه‌ی گره‌های پرونده باز شده بود، به جز چند مورد که اون‌ها هم به زودی شفاف می‌شدن.
چیزی که من رو متعجب می‌کرد این بود که راجب زندگی کاملا شخصی رئیس باند و حلقه‌ی اصلی، اطلاعات کاملی داده نشده بود و سرهنگ تاکید داشت به موقع خبردار می‌شم ولی من دلیل این کار رو نمی‌دونستم.
پوفی کشیدم و روی مبل چرمی اتاقم به حالت نیمه نشسته در اومدم.
چندی بعد، سرباز ضربه‌ای به در زد و بعد از صدور اجازه از طرف من در رو باز کرد. احترام نظامی گذاشت و گفت:
- سرهنگ عبداللهی فرمودن که به اتاقشون برید، کار مهمی دارن.
سرم رو تکون دادم و سرباز دوباره بعد از احترام نظامی از اتاق خارج شد. من‌هم از روی مبل بلند شدم و در آیینه نگاهی به چهرم کردم و از اتاق خارج شدم و راه اتاق سرهنگ رو در پیش گرفتم.


در حال تایپ رمان محکوم به عاشقی | ✧آیناز عقیلی✧ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: فاطمه بیابانی، Aylin࿐H࿐2، زهرا.م و 15 نفر دیگر

✧آیناز عقیلی✧

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/3/21
ارسال ها
164
امتیاز واکنش
2,769
امتیاز
213
زمان حضور
35 روز 18 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت۲

ضربه‌ای به درب اتاق سرهنگ زدم و پس از کسب اجازه داخل شدم.
پشت به من رو به پنجره ایستاده بود و فنجانی که احتمالا محتواش چایی بود؛ دستش بود.
سرفه‌ی مصلحتی کردم و به سمتم برگشت و گفت:
- خب چطور می‌گذره؟ همه چیز خوبه دیگه؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- بله خیالتون راحت همه چیز خوبه، جز...
- جز چی؟
- جز اینکه چیز زیادی راجب زندگی کاملا شخصی رئیس باند نوشته نشده و من تو تحقیقاتم بازم به موارد خاصی برخورد نکردم.
خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت:
- اگه عجله رو بزاری کنار بهش می‌رسیم! گفتم که می‌فهمی پس این اصرار برای چیه؟
شونه‌ای بالا انداختم و سرهنگ ادامه داد:
- این مدت خیلی فشار به خودت آوردی برات مرخصی می‌نویسم...
هیچ دلیل منطقی برای رد کردن این پیشنهاد نداشتم، پس سکوت کردم تا از این موقعیت خوب، بهره ببرم. واقعا نیاز خیلی زیادی به این مرخصی داشتم تا هم روحی و هم جسمی استراحت کنم.
سرهنگ خودکار مشکی رنگ با نوشته‌ی طلایی مختص به خودش رو برداشت و سپس بعد از یادداشت چیزی رو به من گفت:
- این مرخصی برای اینکه خودت رو برای شروع این نبرد سخت آماده کنی! می‌دونی که بعد از وارد شدنت ممکنه خیلی اتفاقات یهویی بیوفته پس باید آماده باشی! این چند روز فقط برای خودت اختصاص بده.
با سر تایید کردم بازهم بدون اینکه من حرفی بزنم، ادامه داد:
- بعد مرخصی شناسنامه و هویت جدیدت رو تحویل می‌گیری و چند روز بعد... چند روز بعد همه چیز شروع میشه! آغازی که پایانش رو به تو تکیه کردم.
لبخند کوتاهی زدم و گفتم:
- از اعتماد دوباره‌ای که به من داشتید مراقبت می‌کنم!
صفحه لپ‌تاپش رو روشن کرد و همزمان گفت:
- می‌دونم که به خودت سپردم. پنج روز مرخصی داری، شنبه مثل همیشه اینجا باش!
تشکری کردم و به اتاق خودم برگشتم. بعد از انجام دادن کار‌هام لباس‌هام رو با لباس عادی و شخصی عوض کردم. دکمه‌ی آخر پیراهنم رو بستم و بعد از برداشتن کیف و سوییچ به سمت درب خروجی اداره حرکت کردم.
استارت زدم تا برم پیش سپهر.
" ساختمان پزشکی نورا" ماشین رو پارک کردم و جلوی اتاق سپهر منتظر بودم تا مریض های داخل اتاق بیرون بیان و چون کس دیگه‌ای نبود، می‌تونستم داخل برم. از اتاق صدا‌های شبیه به گریه می‌اومد سعی کردم حواسم رو به صدا معطوف نکنم تا اعصابم بدتر از این نشه. خیلی وقت بود اینجا نیومده بودم و میشه گفت تغییر کرده بود. پوسترهای روی دیوار جالب بودن و گیرایی عجیبی داشتن ‌‌مثل منظره سرسبزی از طبیعت بکر! یا تصویر سنگ‌های روی هم چیده که مصداق تعادل بود! عکس بزرگی هم از آناتومی ریه به دیوار دیگه نصب بود و تصاویری از ااعضای بدن... ده دقیقه بعد موفق به دیدن سپهر شدم.
همین که در رو باز کردم گفت:
- ستاره‌ی سهیل ما خوش اومدی. شبیه پوست و استخون شدی از بس نشستی پای پرونده و کوفت.
هوفی کشیدم و بعد از گذاشتین کیفم روی میز گفتم:
- اولا سلام، دوما بزار برسم بعد.
پنجره رو باز کرد و گفت:
- اوکی حالا رسیدی، چه عجب جایی به غیر از اداره هم اومدی؟!
بی‌حوصله گفتم:
- اومدم ببینمت چند روزی نیستم، میخواستم خبر بدم.
به طرز موزیانه‌ای گفت:
- چرا نیستی؟
خمیازه‌ای کشیدم و گفتم:
- میرم یه سفر کوتاهِ پنج روزه.
جلوی قهوه ساز ایستاده و گفت:
- واقعا؟ عالیه که! شمال خوبه؟
ابروی راستم رو بالا دادم و گفتم:
- کجای حرفم تو بودی؟ می‌رم استراحت کنم نه اینکه چند نفرم با خودم ببرم.
اخم نمایشی کرد و گفت:
- تنها بری که بیشتر افسرده می‌شی جناب سرگرد. ما که این مدت خندتت‌رو ندیدیم تنها بری که کلا آرزو به دل می‌موندیم حالا شاید رفتی این ماموریت و زد افتادی مردی... تکلیف چیه؟
این چند وقت به خاطر فشارات زیاد کاری هر وقت سپهر رو می‌دیدم برای بر خلاف شخصیتی که داشت؛ با شوخی‌های مسخره و چرت و پرت سعی در بهتر کردن حال و هوام داشت.
نگاه براقی بهش انداختم و از قهوه‌ی تلخ نوشیدم. قهوه‌ی تلخ بهترین مسکن بود. تلخِ تلخ! هر از گاهی برای تنوع یا همون تسکین دادن ذهن مغشوش‌م قهوه می‌نوشیدم.
بدون سپهر امکان نداشت که برم چون سفر با سپهر بیشتر هیجان داشت نه اینکه از مسافرت تنهایی خوشم نیاد ولی حالا به مسخره بازی‌های سپهر نیاز داشتم تا فکری رها شده داشته باشم.
یهو با خنده گفتم:
- این حرف‌ها بهت نمیاد بابا! فکر کنم اینا از اثرات اون دوستاته‌ها!
نگاهی بهم انداخت که یعنی برو بابا و بسه. مدتی بعد، از مطبش بیرون اومدم.
شب شده بود. توی خیابون بی‌هدف می‌گشتم. تماس‌های متعدد مامان کلافه‌ترم کرده بود.
چرا هیچکس درک نمی‌کرد دلم تنهایی می‌خواد؟! چرا کسی نمی‌فهمید که می‌خوام خودم باشم و خودم. می‌خوام آرامش خالص داشته باشم؟
فرمان رو به سمت خونه چرخوندم. صرفا فقط برای رهایی از تماس‌ها و حرفای همیشگیشون.
از بین این خیابون‌های شلوغ، بعد چهل دقیقه رسیدم.
آیفون رو فشردم درب بدون فوت وقت باز شد.


در حال تایپ رمان محکوم به عاشقی | ✧آیناز عقیلی✧ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: فاطمه بیابانی، Aylin࿐H࿐2، زهرا.م و 13 نفر دیگر

✧آیناز عقیلی✧

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/3/21
ارسال ها
164
امتیاز واکنش
2,769
امتیاز
213
زمان حضور
35 روز 18 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت۳

مشغله‌ها و خستگی‌هامو پشت نقاب آسودگی پنهان کردم و وارد فضای خونه شدم. خونه‌ای که کمتر وقتی درش حضور پیدا می‌کنم.
جواب سلام همه رو دادم و کیفم رو داخل باکس گذاشتم.
- ئه مادر چرا کیفت‌ رو اونجا گذاشتی؟ مگه شب نمی‌مونی؟ ببر اتاقت، می‌دونی که اتاقت همیشه اینجا آمادست تا شاید بیای و بمونی.
دستم رو داخل...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان محکوم به عاشقی | ✧آیناز عقیلی✧ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: فاطمه بیابانی، Aylin࿐H࿐2، زهرا.م و 12 نفر دیگر

✧آیناز عقیلی✧

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/3/21
ارسال ها
164
امتیاز واکنش
2,769
امتیاز
213
زمان حضور
35 روز 18 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت۴

مدتی بعد مقابل کافه رستورانی که سپهر آدرسش رو داده بود. توقف کردم.
امیدوار بودم دوست‌های سپهر نباشن ولی محال بود چون مدیریت این کافه رستوران مالِ یکی از اونها بود. ساعت ۲۳:۳۰ دقیقه رو می‌گذشت.
کافه فضای دنج و بازی داشت که آبشار کوچیک وسطش چشمگیر بود. سطح زمین هم سرتاسر با سنگریزه پوشیده شده بود...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان محکوم به عاشقی | ✧آیناز عقیلی✧ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: فاطمه بیابانی، Aylin࿐H࿐2، زهرا.م و 12 نفر دیگر

✧آیناز عقیلی✧

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/3/21
ارسال ها
164
امتیاز واکنش
2,769
امتیاز
213
زمان حضور
35 روز 18 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت۵

کلید رو تو سوراخ در چرخوندم وارد محیط غرق در تاریکی خونه شدم. بدون زدن کلید برق و نگاه کردن به جایی مستقیما راهم رو به سمت اتاق خواب‌م کج کردم.
آباژور کنار تـ*ـخت رو روشن کردم و نور کمی فضا رو در بر گرفت. لباس‌هام رو روی صندلی گردون مقابل میز کامپیوتر انداختم و یک دست لباس راحتی جایگزین کردم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان محکوم به عاشقی | ✧آیناز عقیلی✧ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: فاطمه بیابانی، Aylin࿐H࿐2، زهرا.م و 11 نفر دیگر

✧آیناز عقیلی✧

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/3/21
ارسال ها
164
امتیاز واکنش
2,769
امتیاز
213
زمان حضور
35 روز 18 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت6


از حیاط متوسط ویلا گذشتم و در آهنین رو باز کردم. کفشهام رو از پا در آوردم و گوشه‌ای گذاشتم‌. سطح زمین خونه با فرش پوشیده شده بود و مساحت کمی از سرامیک‌های کرمی مشخص بود. مبل‌های راحتی که به شکل گرد جلوی تلویزیون چیده شده بود رو دور زدم و از چهار پله‌ای که به سمت اتاق‌ها راه داشت بالا رفتم. در یکی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان محکوم به عاشقی | ✧آیناز عقیلی✧ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: فاطمه بیابانی، Aylin࿐H࿐2، زهرا.م و 10 نفر دیگر

✧آیناز عقیلی✧

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/3/21
ارسال ها
164
امتیاز واکنش
2,769
امتیاز
213
زمان حضور
35 روز 18 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت۷

خط به خط پیام رو از نظر گذروندم.
″همه چیز خوبه سرگرد؟ مرخصی کار خودش رو کرده که از دیروز نیستی. باید زودتر از اینا به این فکر می‌افتادم، خوش بگذره! اطلاعات خیلی خوبی دستگیرمون شده به محض برگشتنت در اختیارت قرار می‌دیم، روز خوش!″
جواب پیام رو نوشتم و گوشی رو داخل جیبم فرستادم.
- بفرمایید اینم از...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان محکوم به عاشقی | ✧آیناز عقیلی✧ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: فاطمه بیابانی، Aylin࿐H࿐2، زهرا.م و 9 نفر دیگر

✧آیناز عقیلی✧

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
29/3/21
ارسال ها
164
امتیاز واکنش
2,769
امتیاز
213
زمان حضور
35 روز 18 ساعت 50 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت_۸

سه از روز بودن‌مون سپری شد. سه روز بی‌دغدغه‌ و فرو رفته در سکوت و خاموشی!
دو دستم رو پشت سرم گذاشتم و نگاهم رو بیرون چرخوندم. در حالی که به درخت‌های تزئینی بیرون خیره بودم گفتم:
- خب؟
یقیه‌ی تیشرتش رو درست کرد و گفت:
- خب نداره که تصمیمش قطعیِ البته من خودم خیلی موافقم ولی نگرانم.
نوشابه‌ی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان محکوم به عاشقی | ✧آیناز عقیلی✧ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: فاطمه بیابانی، Aylin࿐H࿐2، زهرا.م و 6 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا