خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

نارسیس یوسفی

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/3/21
ارسال ها
93
امتیاز واکنش
581
امتیاز
203
محل سکونت
شهر اولین ها
زمان حضور
7 روز 15 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
نام رمان: رمان عالم دژم (فصل اول)
نام نویسنده: نارسیس یوسفی کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: معمایی، فانتزی، علمی-تخیلی
سبک: رئال‌جادویی
نام ناظر: LIDA_M
خلاصه: زمانه‌ای که ضلالت و گمراهی فرا رسیده بود؛ دختری مجهول نام و زاده شده از عنصر برتری به نام خاک، در پی کشف آوند ظلمات، برای حفاظت از سرزمین خویشتن راهی مسیری بی‌پایان می‌شود. تنها اندیشه‌‌ی پروردگار آسمان و زمین، بر دل و جان زخم‌خورده‌اش طنین آرامش را می‌انداخت؛ لیک در صورتی که همچنان هیچ‌چیز باعث مرمت روح از هم گسسته‌اش نمی‌شد جز... .

*توجه: دو فصل اول این مجموعه رمان بر اساس پیشگویی‌های نوستراداموس، پیشگوی ایتالیایی الاصل قرن شانزدهم نوشته خواهد شد.
*عنوان عالم دُژَم، به معنای جهانی پُر از اندوه و خشم می‌باشد.


در حال تایپ رمان عالم دژم | نارسیس یوسفی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: ^~SARA~^، Erarira، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 5 نفر دیگر

نارسیس یوسفی

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/3/21
ارسال ها
93
امتیاز واکنش
581
امتیاز
203
محل سکونت
شهر اولین ها
زمان حضور
7 روز 15 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
سخن نویسنده:
با سلام و عرض ادب خدمت شما خوانندگان محترم رمان عالم دُژَم!
باید به اطلاع‌تون برسونم که نیمی از ماجرای دو جلد اول این مجموعه رمان، بر اساس واقعیت‌هایی که در آینده قراره رخ بده و نیمی دیگرش هم از تخیلات خودم نوشته شده؛ همچنین بعضی از شخصیت‌های این مجموعه از شخصیت‌های واقعی الهام گرفته شدن.
تمام تلاشم رو می‌کنم تا از این مجموعه رمان چهار جلدی‌ای که براتون در نظر گرفتم خوش‌تون بیاد!
حتما نظرات، پیشنهادات و انتقادات‌تون رو با من درمیون بزارید.
***
از پنجره‌ی دودی ساختمان، با اندیشه‌ای پر از استفسار نظاره‌گر عابران خیابان شدم. صدا و تصویر جدال‌های گاه و بی‌گاه، محبت‌های پر از منت، سخنان دروغین و... همه‌ی آن‌ها به وضوح قابل مشاهده بود.
فضای تاریک و بی‌روح خیابان و چراغ‌های پایه بلند یکی درمیان اطراف که کمرشان طی این سال‌ها زیر باد و بوران خم شده بود و به سختی فضا را قابل دید کرده بودند، از یک طرف؛ و بوی مشام‌آزار دود کارخانه‌هایی که سر تا سر این جهان خاکی را در بر گرفته بود از طرفی دیگر، حالت تهوع‌ام را بیش‌تر و بیش‌تر می‌کرد.
نگاهم را به افرادی که به تمسخر تکه نانی را به سوی کاسه‌ی گدایی فقیر‌ان می‌اندازند، می‌دوزم و عاجز و درمانده از قلب‌ سنگ شده‌ی‌شان، ناخودآگاه آهی سوزناک می‌کشم... .
مدت زمان زیادی‌ست که همه‌ی آنان هاله‌ی تیرگی و ظلمت را، در باطن خویشتن نهفته‌اند و اما جامه‌ی ظاهری صداقت را بر تن خود نشاندند.
دلم می‌خواست دور شوم! دور از این انسان‌های سنگی! آن‌قدر دور که چشمم به هیچ‌کدام از آنان نخورد؛ آن‌قدر دور که زمهریر دل سنگی‌شان را حس نکنم؛ آن‌قدر دور تا آدمیانی که رایحه‌ی ثروت، هر دو چشمان‌شان را کور و نابینا کرده است را نبینم.
نفس عمیقی می‌کشم. پرونده‌ی بزرگ و با ورقه‌های ضخیمی که در دست داشتم را بر روی میز چوبی قرار می‌دهم و با صدایی خسته می‌پرسم:
-مطمئنی این پرونده‌ی شهاب سنگ‌ها واقعی هست؟ آخه قبلاً هم شهاب سنگ‌ و طوفان‌های خورشیدی زیادی بودن که آخر سر آسیبی به زمین نرسوندن.
افرا ابرویی بالا می‌اندازد. با لحنی جدی و کمی آمیخته به تعجب جواب می‌دهد:
-خوبه خودت هم می‌گی قبلاً! خب قبلاً همه اشتباهاتی داشتن، اما ما الان پیشرفته‌ترین و بروزترین سیستم‌های ردیابی رو داریم‌.
کلافه پلک‌های خسته‌ام را روی هم فشردم و ل*ب زدم:
-باشه، تو درست می‌گی!
به سوی آینه‌ی شیشه‌ای و براقی که در آن کنار قرار داشت رفتم. دستی به کلاه‌ لبه‌دار کرمی رنگم کشیدم و آن را از روی گیسوان پرکلاغی‌ام، کمی جا به جا کردم. دمی گرفته و گفتم:
-سر فرصت روی این مسئله هم‌فکری می‌کنیم، من الان کار دارم.
ربکا با کنجکاوی ل*ب زد:
-کجا‌ می‌ری؟
-دانشگاه.
با شنیدن آوای ملایم زنگ موبایلم، آن را از جیب کت هم‌رنگ کلاه‌ام بیرون می‌آورم.
با مشاهده عنوانی که بر روی صفحه‌ی تلفن نقش بسته بود و دیدن ساعت، سراسیمه به سمت درب خروجی سالن می‌دوم.
هنگامی که نگاه کنجکاو ربکا و اَفرا را بر گام‌های بلندی که بر‌می‌داشتم حس کردم، سرم را به سمت پایین متمایل کردم و با شرمندگی ل*ب زدم:
-ببخشید، دیگه باید برم. حتماً به محض این‌که کلاسم تموم شد می‌بینم‌تون...! خدا‌نگهدار!


در حال تایپ رمان عالم دژم | نارسیس یوسفی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Erarira، Saghár✿، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 3 نفر دیگر

نارسیس یوسفی

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/3/21
ارسال ها
93
امتیاز واکنش
581
امتیاز
203
محل سکونت
شهر اولین ها
زمان حضور
7 روز 15 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
تنها این سخن را گفتم و مسیرم را در پیش گرفتم. با شتاب قدم برمی‌داشتم تا هرچه زودتر از آن مجتمع مسکونی خارج شوم.
با مشاهده خودروی ارغوانی_ یاقوتی رنگم که در آن نزدیکی بود، با استرس آب دهانم را قورت دادم. ساعاتی می‌شد که گلویم چون کویری خشک شده بود... .
به سمتش قدمی برداشتم.
در همین حال، ناخودآگاه نگاهم را به آسمان آلوده و پر گرد و غبار آن‌جا می‌دوزم.
برای آدمیان متاسفم! آسمانی که در گذشته، نقشه‌ی آبی درخشانش سر تا سر گیتی را در بر گرفته بود؛ آسمانی که در گذشته پر بود از شاپرکان و پرندگان نغمه‌خوان؛ آسمانی بود که حال دیگر هیچ اثر الوان و دل‌پسندی از آن نبود.
سرزنش‌وار نگاهی به مردمان اطراف می‌اندازم و ‌سری از روی افسوس تکان می‌دهم.
وای‌ بر آدمیان که بدین گونه آرامش را حتی از خودشان هم دریغ کردند...!
درب براق ماشین که اندکی گرد و غبار مهمانش شده بود را باز می‌کنم.
روی صندلی جلو می‌نشینم و فرمان چرمی متالیک را در دست می‌گیرم. از سوزناکی آن برای لحظه‌ای تنم مور مور می‌شود. به آرامی برای باری دیگر آب دهانم را قورت می‌دهم و راهی مقصدم می‌شوم. نگاهم را از درون فضای سیه‌فام ماشین، به طرف جاده و مسیر مورد نظرم سوق می‌دهم. گویی گذرگاه کوتاهی را پیش داشتم و همین لحظه‌ها بود که به دانشگاه برسم. ای کاش مسیر یافتن ماهیتم هم همان‌قدر کوتاه بی‌ هیچ‌گونه سنگلاخ و پیچ و خم بود! کم و بیش ده‌سال از سرآغاز بی‌هویتی‌ام می‌گذشت و در صیف و شتایی پر از *تعب و مرارت؛ چون ماهی رنگی کم‌حافظه و مجهول نام شب عید، در تنگ شیشه‌گون کدر و ماتی می‌زیستم. تُنگ تَنگ و تاریکی با عنوان سیاره‌ی زمین! آن هم زمینی که حال پر بود از *تنازع و ظلام و مردمانی دُژَم‌ که بر زخم‌های پینه بسته‌ی یک‌دیگر نمک سوزان و مشتعلی را می‌پاشیدند و سبب از هم گسیختن اندرون هم می‌شدند.
مردمانی که به‌جهت رسیدن به قدرت و ثروت، حتی به دوست و خانواده خویشتن هم حس ترحم نداشتند... .
با دیدن تابلوی پر جلای دانشگاه که نشان‌دهندی ویژگی منتخبی و مدرن بودن آن بود، آهسته دور زدم و بی‌حوصله ماشین را در پارکینگ حیاط آن‌جا قرار دادم.
بی‌توجه به دانشجو‌هایی به‌قول خودشان با کلاس و با اعتبار، سرم را بالا گرفتم و به سمت کلاسم حرکت کردم. زیر ل*ب سلامی کردم. وارد کلاس شدم و همانند هر روز خدا، از روی عادت در انتهای کلاس به دور از اجتماع نشستم.


در حال تایپ رمان عالم دژم | نارسیس یوسفی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Erarira، Saghár✿، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 3 نفر دیگر

نارسیس یوسفی

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/3/21
ارسال ها
93
امتیاز واکنش
581
امتیاز
203
محل سکونت
شهر اولین ها
زمان حضور
7 روز 15 ساعت 17 دقیقه
نویسنده این موضوع
با بی‌حوصلگی مشغول بسامان و آراسته کردن اندک جزوه‌های فیزیک شده بودم که با صدایی شناسا به خودم آمدم و زیرچشمی نگاه سیه‌فام‌ام را به صاحب صدا که استاد راد بود، دوختم.
-نائیریکا دخترم، چرا نمی‌یای جلو بشینی؟
به گفته‌‌ی خودش از همان بدو گرفتن مدرک تحصیلی و کارشناسی‌اش تدریس را در دانشگاه‌ها شروع به کار کرده و تا به این هنگام که حدوداً شصت الی هفتاد سال داشت، حرفه‌ی خویش را ادامه می‌دهد.
دست از تفکراتی که در آسمان *اذهانم به پرواز درآمده بودند، برداشتم و با ملایمت ل*ب به سخن گشودم:
-ممنونم؛ اما همین‌جا راحت‌ترم!
-ولش کنید استاد، اون آلزایمری کلاً دوست داره از همگی دور باشه!
-درسته، اون همیشه دور از جامعه زندگی می‌کنه.
- باید هم از دیگران دوری کنه! اون که دوست یا حتی خانواده‌ای نداره که... .
با بانگ فریادی که از سوی آقای راد به صدا درآمده بود، همگان ساکت شده و کلاس همیشه شلوغ و پر هیاهو در سکوت خموشی فرو رفت.
عصبی دندان‌های تیز و سپید‌رنگم را روی هم فشردم و سعی کردم مکرراً دم نزدم، سکوت کنم و دوباره و دوباره خویشتن را به بی‌خیالی بزنم؛ اما مگر می‌شد...؟
با هر *تعسری که بود، به ناچار شکیبایی کردم تا مبادا خشم مشتعل درونم فروزان‌تر از آتش شعله‌ور ظاهرم شود. به محض اتمام کلاس، وسایل را جمع کردم و بی‌توجه به طعنه‌های آنان به بیرون از کلاس حرکت کردم.
آشفته‌ و پریشان در حیاط پر زرق و برق و عریض دانشگاه شروع کردم به قدم‌هایی کوتاه برداشتن. کمی سردرد و تاری دید داشتم، لیک در حدی نبود که مسبب بدحالی شدیدم شود.
آن‌قدر برآشفته‌تر از همیشه بودم که حتی به صدای سنگ ریزه‌های زیر پایم که آهسته بر روی آنان قدم بر‌می‌داشتم هم دقت و توجه‌ای نمی‌کردم.
- نائیریکا، می‌شه یه لحظه این‌جا بیای؟
با نظاره ‌کردن چهره‌ی آشنا‌ی تیارا و برادر دوقلویش اهورا، با احوالی به‌ستوه آمده پوفی زیر ل*ب کشیدم و به سوی‌شان گام برداشتم. اهورا و تیارا شش سالی از من کوچک‌تر بودند و مدتی می‌شد در این دانشگاه برای تحصیل بورسیه گرفته‌اند.
جلوتر که رفتم سری تکان دادم و به چشمان درشت و عسلی رنگ تیارا خیره شدم.
نگاهم را نگاه منتظرش بالا کشیدم و ل*ب به سخن گشودم:
- بله؟ چیزی شده؟
تیارا لبخند‌زنان چند ورقه‌ای با ابعاد کوچک را از اهورا گرفت و به دستم داد.
بی‌درنگ نفس عمیقی کشید و گفت:
- خب راستش رو بخوای ما یه پروژه طراحی و نقشه‌کشی یه ساختمون متروکه رو داریم.
ابرویی بالا انداختم و متعجب به اولین برگه زل زدم.
تیارا زمانی که نگاه کنجکاوم را مشاهده کرد، گیسوان فر بلندش که تا بالای زانویش امتداد داشتند را به پشت گوشش هدایت کرد و ادامه داد:
- من می‌گم باید این طرح جدیدِ رو برای پروژه ارائه بدیم.


با دستان ظریفش اشاره‌ای به کاغذها کرد و پس از اندکی مکث، لبانش را تر کرد و درحالی که چشم غره‌ی ریزی به اهورا می‌رفت؛ دوباره با مظلومیت گفت:
- اما این طرح یکم دیگه کار داره و بعضی‌ها به‌خاطر‌ تنبلی خودشون می‌گن که همون طرح قدیمی که در دانشگاه قبلی‌مون آماده‌ کردیم‌ رو ارائه بدیم چون دیگه اصلاً وقت نمی‌بره... .
- واقعاً که تیارا! خب نائیریکا، خلاصه‌ این‌که ما ازت می‌خوایم‌ که درباره اون‌ها نظر بدی؛ البته اگه برای رفتن عجله‌ای نداری!
با این گفتار اهورا ابروان‌ نازک تیارا درهم آمیخته شد و اخم کوچک حاصل از آن، چروک‌های‌ ریزی بین آنان خلق کرد.
خنده‌ی کوچکی‌ از جدال آن دوقلو‌ها بر لبان خشکم نشست.
لیک سریعاً با هجوم افکار مجدد بر ذهن پژمرده‌ام که با هر رخدادی، خ*ون گریه می‌کرد، تک لبخند روزگارم‌ روی ل*بم ماسید.
از برای گذشته‌ی غریبم‌، برای بار‌ هزارم آزرده‌دل‌ و دلتنگ خانواده‌ای گمنامم‌ شدم.
بغض رسوب زده‌ی انتهای گلویم‌ را قورت‌ دادم و سعی کردم خویش را عادی نشان دهم.
خیلی آرام شانه‌ای بالا انداختم و برای لحظه‌ای از این‌که شخصی نظراتم‌ را ارجمند می‌دانست، دل‌شاد‌ شدم.
- حتماً هر کمکی که از دستم بر بیاد براتون انجام می‌دم.
آهسته، همان‌طور که طرح‌ها ‌را ورق می‌زدم‌ پاسخ دادم:
- خب به‌نظر من هر دو طرح... .
با مشاهده برگه‌ای که به گفته‌ی‌ تیارا در‌ دانشکده‌ی سابق خود قلم زده‌اند، مردمک‌‌ سیاه‌تر از عنبیه‌ی چشما‌نم‌ گشاد شد.
با قلبی که هر لحظه شتابان و تند‌تر‌ از لحظه‌ی‌ قبل در س*ی*نه‌ام می‌کوبید؛ نفس عمیقی کشیدم و تنگ‌نای گلویم را نادیده گرفتم.
- مشکلی پیش‌ اومده؟ نائیریکا؟
با صدای تقریباً بلند اهورا که احساس کنجکاو در آن غوطه ور بود، محتاطانه نیم‌نگاهی به اطراف‌ کردم‌ و قدمی‌ به جلو برداشتم.
با استرس و دستانی که لرزش خفیفی در آن خود‌نمایی‌ می‌کرد، ورق‌ها را به او پس دادم و بی هیچ‌گونه سخنی، به سوی پارکینگ دانشگاه دویدم و خویش را به خانه رساندم.


در حال تایپ رمان عالم دژم | نارسیس یوسفی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Erarira، Saghár✿، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 3 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا