خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

عسل شمس

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/4/21
ارسال ها
188
امتیاز واکنش
6,078
امتیاز
198
محل سکونت
crystal city
زمان حضور
14 روز 10 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
نام اثر: داستان حسرت
نام نویسنده: عسل شمس کاربر انجمن رمان ۹۸
نام ناظر: *ELNAZ*
ژانر: عاشقانه، اجتماعی، تراژدی
خلاصه: شبی که فکر می‌کرد خوب تمام می‌شود؛ اما روزگار جور دیگری بازی را تغییر داد. انگار نمی‌خواست لبخند را بر لـ*ـبش ببیند.
خرد شد. نابود شد. دیگر امیدی برای ادامه نداشت. دنیایش مانند گذشته کدر شده بود.
ادامه می‌داد برای که؟ ادامه می‌داد به چه امیدی؟ کسی در درونش فریاد می‌زد خط بزن کلمه شروع این سرنوشت نحس را. فریاد می‌کشید پایان بده این زندگی را که دیگر کسی نیست با نورانی بودنش تلنگری باشد برای ادامه دوباره.
حسرت دیدن دوباره زیبایش را داشت؛ اما این روزگار باید حسرت دیدن دوباره او را با خود به قیامت ببرد.


داستان کوتاه حسرت | عسل شمس کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Mohammad Arjmand، ~حنانه حافظی~، Parisa❤ و 18 نفر دیگر

عسل شمس

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/4/21
ارسال ها
188
امتیاز واکنش
6,078
امتیاز
198
محل سکونت
crystal city
زمان حضور
14 روز 10 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه: می‌‌دانی؛ من همه‌جا تو را داشتم. درون خواب، درون بیداری‌هایم، درون خیالات و آرزوهایم، درون غم و غصه‌هایم، درون شادی‌ها و قهقهه‌هایم، درون گوشه‌نشینی‌هایم، درون لبخند‌های واقعی‌ام!
من همه‌جا با تو همراه بودم. همه‌جا تو را داشتم؛ الا جایی که باید؛
کنارم...


داستان کوتاه حسرت | عسل شمس کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ~حنانه حافظی~، Parisa❤، *RoRo* و 16 نفر دیگر

عسل شمس

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/4/21
ارسال ها
188
امتیاز واکنش
6,078
امتیاز
198
محل سکونت
crystal city
زمان حضور
14 روز 10 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
حسرت
#1
می‌رقصید و شادمان بر زیر باران مانند دیوانه‌ها قهقهه می‌زد و به دور خود می‌چرخید. تنها کاری بود که می توانست برای دور کردن غول ترسناک احساسات منفی انجام دهد. قلبش می‌گریست؛ اما اهمیتی نداشت.
عقلش داد می‌زد؟ باز هم اهمیتی نداشت. حس می‌کرد خدا هم سرزنش‌بار نگاهش می‌کند؟ باز هم اهمیتی نداشت. چشم‌هایش نمی‌توانستند آن صحنه را از خود دور کنند؟ ناگهان ایستاد. مسکوت و بهت‌زده خیره به نقطه‌ای سیاه ماند.
داشت به یاد می‌آورد؟ این یکی اهمیت داشت؟ مهم بود؟ معلوم است که مهم بود. این یکی تمام جانش را در برمی‌گرفت. حتی نمی‌توانست روزی به این اتفاق فکر کند وگرنه می‌مرد؛ اما چطور تا این لحظه زنده مانده؟ چرا از آن حرف‌های عاشقانه‌ای می‌زد که در زمان عمل امکان نداشت صورت بگیرد؟ چرا همین خدایی که مغموم او را می‌نگرد از زمین محوش نمی‌کند؟
با حس فشرده‌ شدن به خود لرزید. غول او را در آ*غو*ش گرفته بود و بر خود می‌فشرد. می‌خواست حال بدش را به خود تزریق کند؟ چه اهمیتی دارد؟ مهم آن اتفاق است که هیچ‌وقت از یادش نمی‌رود. باز هم خاطرات تلخ مانند بهمنی بر سرش آوار می‌شدند.
***
مثل تمام روزها خسته اما شاد از دیدن خورشید این روزهایش بر صندلی همیشگی کافه نشست. آنقدر در افکار خود غرق بود که چشمانش نمی توانستند مثل همیشه این باغچه کافه‌مانند را از نظر بگذرانند.
بلبلان آندرو مثل همیشه در آن حفاظ تنگ نغمه می‌سراییدند و او را بیشتر در افکارش غرق می کردند. افکاری که پر بود از خنده‌های بلند و طناز خورشید دنیای مه‌آلودش. خورشیدی که با وجودش توانسته بود کمی از مه‌های دنیای کارش را بکاهد و با زیبایی تمام نور را به قلبش دعوت کند.
ماریا با آن موهای رنگ خورشیدش و صورت بلوری با چشمان دریایی‌اش. آیا اسمی برتر از خورشید برایش بود؟
وقتی لبخندش را به یاد می‌آورد به قول ماروین انگار به بهشت خدای بزرگ می‌رفت و کمی در آنجا با رفتگان عزیزش خوش و بش می‌کرد و برمی‌گشت. آن لـ*ـب‌های آلبالویی با دندان‌های سفید درخشان بهترین حس را درونش ایجاد می‌کرد.
گاهی از افکار شیطانی با یاد آن صحنه زیبا به ذهنش خطور می‌کند هم غرق در خوشی می‌شود و هم شرمی سراسر وجودش را در برمی‌گیرد.
به گونه‌ای که آندرو بر شانه‌اش می‌کوبد و با لحن مضحکی می‌گوید:
- هی پسر خودت رو جمع کن. اون زیاد هم دست‌نیافتنی نیست که داری با فکر بهش زندگی می‌کنی.
ولی برایش اهمیتی نداشت. مهم رویایی بود که با خورشیدش برای خودشان ساخته بود.
با سقلمه آندرو بر پهلوی فلک‌زده‌اش به گونه‌ای از رویاهایش بیرون آمد که همراه صندلی قهوه‌ای چوب بلوطی به زمین خورد.


داستان کوتاه حسرت | عسل شمس کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ~حنانه حافظی~، Parisa❤، *RoRo* و 15 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا