خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

noor7371

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
8/7/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
1,060
امتیاز
153
سن
32
محل سکونت
استان فارس,شهرستان مرودشت,شهررامجرد
زمان حضور
8 روز 7 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
هوالرحمن
نام رمان: دختر عشایر
نام نویسنده: noor7371 کاربر انجمن رمان ۹۸
نام ناظر: *ELNAZ*
ژانر: تراژدی، عاشقانه
خلاصه: با بقیه آدمهای هم سن و سالش فرق داشت، خانه اش همیشه مانند باد جابجا میشد.
دخترک عشایر نشین قصه همیشه بلند پروازی میکرد، مانند همه دختر ها عاشقش میشوند...
اما سرنوشت ، زندگی اش را تغییر میدهد.


در حال تایپ رمان دختر عشایر | noor7371 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: M O B I N A، ~ریحانه رادفر~، ~BAHAR.SH~ و 16 نفر دیگر

noor7371

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
8/7/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
1,060
امتیاز
153
سن
32
محل سکونت
استان فارس,شهرستان مرودشت,شهررامجرد
زمان حضور
8 روز 7 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه

"پرودگارا تو آنقدر زیبا و مهربانی که زندگی با تمام تلخ
بودنش,برایم زیباست,تورا بابت تمام داشته ها و نداشته هایم
شکرمی‌گویم که جانا تو لایق بهترین ستایشی!


در حال تایپ رمان دختر عشایر | noor7371 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: M O B I N A، ~ریحانه رادفر~، ~BAHAR.SH~ و 15 نفر دیگر

noor7371

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
8/7/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
1,060
امتیاز
153
سن
32
محل سکونت
استان فارس,شهرستان مرودشت,شهررامجرد
زمان حضور
8 روز 7 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت1

از کارهای پسرعمویش به ستوه آمده بود. بعد از مشورت با مادرش تصمیم گرفت که از محل زندگی‌اش که آن را خیلی دوست داشت، به تهران برود. در دلش طاهر را نفرین می‌کرد که با حرف‌هایش به جای عشق زیبا، ترس دروجودش بود.
چرا باید از محیط زیبا و تمیز خانه و آ*غو*ش مادر به شهری پردود پناه می‌برد؟ او با وجود همه سختی‌هایی عشایرنشینی خودش را محدود نمی‌دانست و به کمک مادر معلم شده بود. شغلی که خیلی آن را ستایش می‌کرد دوست داشت دست یافته بود.
دلش می‌خواست از فضاهای باز و زیبای صحرا استفاده کند و بچه‌های چادر نشین درس بدهد؛ اما عشقی که "طاهر" به او داشت مانع از تحقق رویاهایش بود. او عشق را دوست داشت و دوست داشت که عاشق شود؛ اما نه عشقی که "طاهر" آن را به ترس تبدیل کرده بود..
. از صبح زود از هیجان اینکه بخواهد به تهران برود نگذاشته بود، خواب کافی داشته باشد. از بوی سفره اشتها برانگیز مادر با نان محلی، شیر تازه، کره و تخم مرغ که نمی‌گذاشت کسی بخوابد! چه برسد به او که عاشق سفره های زیبای مادر بود و به آنها عادت داشت؛ ولی هیجان کار دریک شرکت معروف و مستقل شدن، او را اشتها زده کرده بود..
ساکش را جمع کرده بود. می‌دانست اینجا بعد از او جنگی به پا خواهد شد؛ اما خود و مادرش را به خدا سپرده بود. ترجیح داد با همان اصالت خودشان لباس بپوشد. لباس زیبای قشقایی را که از نظر خودش زیبا ترین و کامل تر از لباس های دیگر بود.
خودش را درآینه نگاه کرد و به خود لبخند زد؛ اما ترس و نگرانی و تنهایی دریک شهر غریب و پردود او را دچار تردیدکرده بود. درخواست کارش را هم یکی از همکلاسی هایش به آن شرکت داده بود و صبح فردا با رییس شرکت قرارملاقات داشت..
مادرش با لهجه شیرین قشقایی اش اورا صدا می‌زد.بعد از چک کردن تمام مدارک و ساکش آن را برداشت و از چادر خودش به چادر بزرگتر که خانواده باهم در آنجا غذا می‌خوردند آمد. سفره جای حرفی نمی‌گذاشت. با اشتها شیرش را خورد؛ ولی بغض داشت. مادرش به او نگاه کرد که طاقت نیاورد و از دلتنگی زیاد سفره را رها کرد و به آ*غو*ش مادرپناه برد.
مادر با کلمات زیبایش اورا دلداری داد وگفت

قزخوشگلم اگه می‌خوای موفق باید فراموش کنی که مادرداری.-
بغض کرده بود گفت
چطور میتونم شمارو فراموش کنم مادر چرا پدر انقدر بامن مخالفه؟ من نمی‌خوام زن طاهر باشم
مادر گفت:
- پس قوی باش و محکم. این پول رو برای جهزیه ات جمع کرده بودم؛ ولی الان بیشتر لازم داری زود از اینجا برو مادر. الان که برسن تو باید به رویاهات برسی و مادرت رو خوشحال کنی. من به تو ایمان دارم دخترم و اینجا منتظرت می‌مونم. قزی نازم؛ ولی یه اطمینان بهم بده که می‌فرستمت تو اون شهر غریب روسفیدم کنی ماد.
مادر را سخت درآغوش فشرد. اشک‌هایش صورتش را خیس کرده بودند؛ ولی باید مثل تمام این 25 سال محکم و استوار می ایستاد. آن هم در آن شهر شلوغ و با این لباس ها؛ ولی آیا واقعا می‌توانست؟
آینده برایش مبهم و ترسناک شده بود. سعی کرد برخود مسلط شود. با کلامش بازهم دل مادر زیبایش را که ارث زیباییش به او رسیده بود را به دست آورد و مادر را آرام کرد و با تمام زیبایی‌های منطقه ییلاقی زیبایی که در این گوشه استان زیبای فارس بود خداحافظی کرد.


در حال تایپ رمان دختر عشایر | noor7371 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • خنده
Reactions: Alone.wolf، M O B I N A، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 13 نفر دیگر

noor7371

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
8/7/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
1,060
امتیاز
153
سن
32
محل سکونت
استان فارس,شهرستان مرودشت,شهررامجرد
زمان حضور
8 روز 7 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت2

دنیا را با مادر عوض نمیکرد. ولی حرفها و نصحیتهای مادر را به گوش جان سپرده بود، نمیخواست هیچ گاه اصالتش را از یاد ببرد. بار دیگر محل زنگی اش را بررسی کرد، مرغها و خروس ها ، گله گوسفندها و حتی سگ باوفایش، هم که به او وابسته بود آنجا نشسته بود .حس میکرد سگ باوفاهم بغض کرده ، اسبش و همه زیبایی های صحرا ، سرو صدای زیبای بچه ها به همراه شرشر آب، آن جا یکی از زیبا ترین مکان های عشایری و ییلاقی ، استان فارس بود که یک سال میشد که آنجا چادرها را بنا کرده بودند.
او به آنجا بیشتراز جاهای دیگر عادت کرده بود . چون آب هوای بینظیرو مردمان خونگرم ومهمانواز باعث شد، تا آنها همنجا بمانند اما خودش مجبور به ترک آنها شد.از سگ با وفا و اسب نازش خدافظی کرد؛ یک ماشین از طرف دوستش منتظرش بود.یک بار دیگر مادر را نیز سخت درآغوش فشرد وبا دلی آکنده ازدرد و تنهایی وحشت انگیز، سوار ماشین پیک دوستش شد و عازم سرنوشتی شد که از آن بیخبر بود.
مادر در خود فرو رفته بود و گریه میکرد تنها دختر زیبایش را به دست شهرنشینان سپرده بود .ولی او دخترش را به خدا سپرده بود . دختر زیبا و دردانه اش برایش حکم صدها مرد را داشت "یاسمن "کارهایش مردانه تر از بهروز پسرش بود. هرچه یاسمن به کارهای مردانه ، ورزشهای رزمی، رو آورده بود وحتی درمقطعی کشاورزی ، بهروز از این کارها متنفر بود. بهروز بیشتر به پدر کمک میکرد، و به کارهای خواهرش علاقه ایی نداشت و آن را مضحک میدانست. از نظر او یاسمن باید همسرطاهرمیشد .خوشش نمی آمد یاسمن این همه خودسرانه هرکاری بخواهد میکند,باخودش بود به او آزادی نمیداد.یاسمن ، قوانین عشایری را زیر سوال برده و باعث تحسین همه شده بود. اما مادر تفکرات بهروز را نداشت دخترش را ستایش میکرد. میدید که طاهر به جای کلمات زیبای عشق از جملات تهدید آمیز و مرگ و حتی کشتن دخترش صحبت میکرد و این وحشت را در دل مادر انداخته بود,و همین ها باعث شد بر تصمیمش استوارباشد و جگر گوشه اش را فراری دهد.
با خاطرات یاسمن خداحاظی کرد. اکنون باید خودش را آماده یک جنگ سخت میکرد، مادر یاوری نداشت پدر و پسر و طاهر باهم دست به یکی کرده بودند، جگر گوشه اش را آزار دهند و او نمیگذاشت که این اتفاق بیفتد. با شوهرش عاشقانه ازدواج کرده بودند. او یگانه دختر بهادر خان ترک زبان بود و زیباییش زبانزد همه بود. یاسمن را که میدید انگار خودش دوباره جوان شده بود، حبیب (پدریاسمن)از خواستگاران پرو پا قرصش بود. خودش هم به او علاقه داشت رفت و آمدش به خانه پدرش و هیبتش در لباس بختیاری دلش را لرزانده بود و بالخره باهم ازدواج کرده بودند و حاصلش یاسمن و بهروز بود.
تا این لحظه با حبیب بهترین زندگی را داشت، حتی عشایر نشینی را بیشتر از خانه اشان دوست داشت. اما از حالا به بعد به خاطر یاسمن و آرزو های بلند پروازانه دخترش؛ باید باهمه ستیز میکرد. نفس عمیق کشید هوای تازه و پاک ومنطقه خوش آب و هوای آنجا را به ریه کشید و برخود مسلط شد. هرقدر که به حبیب علاقه مند بود از غیرت زیاد و جذبه اش میترسید. او هم تفکرات بهروز را داشت و نمیگذاشت یاسمن به رویاهایش برسد. روی برادرش تعصب داشت ، دلش میخواست یاسمن را به طاهر دهد؛ اما خودش تفکرات شوهر وپسرش را نداشت و از کارش پشیمان نبود.
ظهر شده بود و نگران ، هم به جهت یاسمن، هم به این خاطر که هم اکنون شوهر و پسرش و طاهر بی منتطق میامدند ، ناهار را آماده کرده بود. فکر یاسمن و چشمهای زیبا وپراز اشک جگر گوشه اش آرامش را از او گرفته بود. صدای وانت شوهرش می آمد، طپش قلبش بالا بود و صدای آن را حس میکرد. دستانش یخ کرده بودند، حتی اگر اورا میکشتند هم لـ*ـب نمیگشود که یاسمن کجاست ، جنازه یاسمن را به طاهر نمیداد، او تهدید کرده بود اگر یاسمن ازدواج کند و عاشق شود،
هم یاسمن و هم شوهرش را خواهد کشت. آیا واقعا یاسمن باید زن همچین آدمی میشد هرگز تا زنده بود اجازه نمیداد.
حبیب و بهروز و طاهر بارها را خالی کردند و خسته خود را در آب جوب انداختند؛ حمام صحرایی عالی بود.


در حال تایپ رمان دختر عشایر | noor7371 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Alone.wolf، ~ریحانه رادفر~، ~BAHAR.SH~ و 12 نفر دیگر

noor7371

اخراج شده
کاربر اخراج شده
کاربر رمان ۹۸
عضویت
8/7/21
ارسال ها
47
امتیاز واکنش
1,060
امتیاز
153
سن
32
محل سکونت
استان فارس,شهرستان مرودشت,شهررامجرد
زمان حضور
8 روز 7 ساعت 14 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت3

اولین شخصی که وارد چادر شد حبیب بود، بعد از احوالپرسی عاشقانه با همسرش گفت:
- به به عجب بویی راه انداخته خانمم خیلی گرسنه امون شده عزیز,خسته نباشی یاس بابا کجاست ؟
هما برخود لرزید، خواست جواب دهد که طاهر و بهروز هم رسیدند نتوانست پاسخ حبیب را بدهد، هما برای همه غذا
کشید بعد از غذا این بار نوبت طاهر بود این سوال را ازهما بپرسد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان دختر عشایر | noor7371 کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Alone.wolf، ~BAHAR.SH~، ~ریحانه رادفر~ و 12 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا