خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

به نظر شما ویرایش دوم این داستان‌رو اینبار کاملا متفاوت‌و در بخش رمان بنویسم؟

  • بله.

    رای: 2 100.0%
  • خیر.

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    2

_HediyeH_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/3/21
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
1,945
امتیاز
163
سن
18
زمان حضور
10 روز 20 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
يادم می‌آيد که هميشه دوست داشتم فرمانروا باشم و عده‌ای از بچه‌های هم‌سن و سال خودم را در زير سلطه خود قرار دهم، برای آن‌که استعدادم را به رخشان بکشانم و حس حسرت را در دل آن‌ها و خود بزرگ‌بينی را در وجودم پروش دهم بلکه دوست داشتم آن زمانی که کوچک بودم و از استعدادهای خود غافل و خود را لعنت می‌فرستادم از تجربياتم به ديگران ياد دهم. چرا که هر چيزی را که برای فهميدنش سختی کشيدم به دوستانم بی‌آموزم! جالب‌تر از آن فکر اين بود که هميشه می‌انديشيدم که خدا به آن بزرگی‌اش خوش به حالش است! چرا که يکی برايش مشق را
می‌نويسد، يکی برايش کفشش را واکس می زند و خیلی چیزهای دیگر.
به افکار به بچه‌گانه‌ام لبخندی زدم
اما با فکر این‌که گويی‌ گفتم بچه‌گانه و خود هنوزم بچه‌‌ام خنديدم‌. ‌با فشار آوردن دستم ‌که در دست مادر بود چشم به مدرسه دوختم. تابلويی زيبا با نام‌ مدرسه‌ی‌ جنگل را دیدم.
بعد از روبوسی و خداحافظی با مادرم به داخل رفتم.


داستان داستان کودک مرواریدی در جنگل | هدیه زندگی کاربر انجمن ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، M O B I N A، زینب باقری و یک کاربر دیگر

_HediyeH_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/3/21
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
1,945
امتیاز
163
سن
18
زمان حضور
10 روز 20 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
به درختان جنگل می‌نگريستم که يکی از ديگری بلند‌تر بود، به کوه‌های سر به فلک کشيده و بلند، به گنجشک‌هایی که بر روی شاخه‌ی درختان آماده يادگيری و فراگيری درس بودند! به اسب‌ها که همه پشت سر هم ايستاده بودند، به فيل‌ها که در کنار چشمه چشم به اطراف دوخته بودند و در آخر به دوستانم، نهال‌های کوچک نگريستم. استقبال گرم و خوبی از من شده بود. با سوتی که زده شد حواسم را به جغد دانا معلم عزيزم که از امروز قرار بود تاج سر و دبير من باشد، دادم.
‌با گفتن خسته نباشيد از سوی دبيرم به ساعت مچی کوچکم چشم دوختم که تعجب کردم ، چه ساعات زود سپری شده بودند! با دستان ظريفم گردنم را که کمی خشک شده بود را مالش دادم. نفس عميقی کشيدم و با زدن لبخندی، سرسری از دوستان خداحافظی کردم و به سمت خروجی راه افتادم. تصميم داشتم تا برگشت به خانه هم‌چون پروانه‌ای بال بزنم و ‌پرواز کنم. پس با لبخندی تأييد خود را اعلام و با پا‌های کوچکم هم‌چون پروانه‌ای به پرواز در آمدم.
‌ به صحبت‌های استادم فکر کردم و با هر صحبت‌ و تدريسش لبخند بر لـ*ـب‌هایم وسعت می‌گرفت و پرنگ‌تر می‌شد.‌


داستان داستان کودک مرواریدی در جنگل | هدیه زندگی کاربر انجمن ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، M O B I N A، زینب باقری و یک کاربر دیگر

_HediyeH_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/3/21
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
1,945
امتیاز
163
سن
18
زمان حضور
10 روز 20 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
دو ماه بی آن‌که بفهمم به پايان می‌رسد. دو ماه که در آن به کلمات، حيرت، هيجان، ذوق و شوق بيشتر پی می‌بردم. دو ماه که هم‌چون کبريتی که آن را آتش می‌زنی و بعد از چند ثانيه آتش خاموش می‌شود برای من گذشت و تمام شد. به هر حال از هر لحظه‌ی آن به خوبی استفاده کردم. نمی گويم به پايان می‌رسند، نه! چرا که من راه زياد و پر پيچ و خمی را در انتظار خواهم داشت. بيست و پنجم دی ماه است، ماه امتحانات! هيجان و ذره‌ای استرس هر روز با من هستند. فردا آخرين امتحان من است، نمی‌دانم آخرين امتحان را چه‌طور می‌دهم! از جا بلند می‌شوم و زير لـ*ـب با خود تکرار می‌کنم که با توکل برخدا هر چه می‌خواهد می‌شود و بعد به روال روز‌های ديگر پا به پای چرخه‌ی زيبای زندگيم چرخيدم.
‌درس هايم به پايان رسيدند، خلاصه با تاريک شدن هوا دلشوره و کمی ترس به سراغ من آمد. از پشت پنجره مسکوت به درختان نگريستم و تنها خستگی بهانه‌ام شد تا توانستم به خلوت رويای هميشگيم و قشنگم پناه ببرم.


داستان داستان کودک مرواریدی در جنگل | هدیه زندگی کاربر انجمن ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، M O B I N A، زینب باقری و یک کاربر دیگر

_HediyeH_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/3/21
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
1,945
امتیاز
163
سن
18
زمان حضور
10 روز 20 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
حياط مدرسه و هياهوی دوستانم تنها چيزی بود که آن روز از ديدنش لـ*ـذت می‌بردم و باعث می‌شد از فکر و خيال امتحان بيرون بيايم. بنابراين با لبخند گرمی با تک، تک دوستانم بر خورد می‌کردم. به سمت کلاس پا تند کردم، بعد از سلام کردن به گنجشک‌ها و بلبل‌ها و اسب‌ها و بقیه بر روی نيمکتی نشستم و همه‌ی دوستانم را يک جا زير نظر گرفتم.
نفس عمیقی از ته دلم کشيدم و چشم به برگه‌ی امتحان دوختم که به سادگی به
همه‌ی سوالاتش پاسخ داده بودم.‌ به سمت جغد دانا رفتم و برگه را با دوستی
تقديمش کردم و با لبخندی از کلاس خارج شدم.
خدای من تمام شد! خيلی خوشحال بودم و اين خوشحالی هر آن ممکن بود مرا به هفتمين آسمان راهی کند.


داستان داستان کودک مرواریدی در جنگل | هدیه زندگی کاربر انجمن ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، M O B I N A، زینب باقری و یک کاربر دیگر

_HediyeH_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/3/21
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
1,945
امتیاز
163
سن
18
زمان حضور
10 روز 20 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
چيزی تا پايان مدارس نمانده بود و من در مدرسه حضور داشتم.
به گنجشک که در کنارم نشسته بود چشم دوختم، به چند ماه قبل رفتم.
زمانی که شوق و ذوق مدرسه را داشتم، زمانی که تنها به هدف درس و مشق به مدرسه آماده بودم اما! اما من در دوره‌ی تحصيلی به چيزی پی برده بودم.
آری من آن‌قدر خود را خوشبخت می‌دانستم که، که چيزی برای وصف کردنش ندارم!
من به کلمه‌ی دوستی پی برده بودم و آن کلمه را بر روی خيلی از افراد گذاشته بودم‌. دوست! از آن‌که اين کلمه را بار‌ها و بارها تکرار کنم لـ*ـذت می‌بردم‌. من
خوشبخت بودم چرا که فقط در يک دوره‌ی تحصيلی به يک کلمه دست نيافتنی ‌رسيده بودم و حال در چنگم داشتمش!
چشم به دانه‌هايی دوختم که دست دردست مادرشان به مدرسه آمده بودند. با وجود آن‌که روزی دانه و حال نهال بودم اما ‌دوست داشتم برای جنگلم مفيد و هم‌چون طلايی ناب بدرخشم و همچنين ما‌‌يه‌ی‌ افتخار جنگلم شوم. ‌کلمه‌ی‌ دوست برايم زيبا و خاطره آميز و يک‌ کلمه‌ی‌ جادويی و ناب بود. آيا من توانسته‌ام هم‌‌چون مرواریدی برای جنگلم مفيد ‌باشم!


داستان داستان کودک مرواریدی در جنگل | هدیه زندگی کاربر انجمن ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، M O B I N A، زینب باقری و یک کاربر دیگر

_HediyeH_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/3/21
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
1,945
امتیاز
163
سن
18
زمان حضور
10 روز 20 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
چشم به آینه‌ی چوبی دوختم، به موهای طلايی‌ام که تا زير کمرم امتداد داشتند و
هم‌چون آبشاری با تفاوت آن‌که طلايی رنگ بودند. سرم را به سمت تـ*ـخت چرخاندم، با ديدن مرد روياهايم که به خواب شيرينی رفته بود و قصد بيدار شدن نداشت لبخندی زدم.
به سمت تـ*ـخت قدم بر داشتم و لبه‌ی تـ*ـخت نشستم. نوک انگشتان ظريفم را بر موهايش فرو کردم. حال من همان دانه‌ی کوچکی بودم که عاشق شده بود‌.
عشق و زندگی ‌با مردی که هم‌چون ديوار سنگی باشد‌، بازی نبود؛ اما من همه چيز را برده بودم و حاضر بودم برای داشتنش هرچيزی را از دست دهم.‌ دختری که روزی همه‌ی‌ فکر ذهنش درس و رسيدن به دانش ‌بود حال دختر‌ رمانتيکی بود ‌که باورش برای خودش سخت بود‌.
آری با قدم برداشتنم، مستقيم و بی‌وقفه جنگيدنم برای هدفم، حال اين من بودم که به همه چيز ‌دست پيدا کرده بود! ‌قطره اشکی بر چشمانم نشست و هر آن قصد فرود آمدن ‌داشت. به سختی درون زندگی‌ام که فراز ‌و نشيب‌هایی بود، شب ‌نخوايدن‌ها و درس خواندن برای زندگي‌ فکر کردم. لبخندی همراه با همان اشک که در دور چشمانم حلقه زدم بود،‌ ‌زدم.
به چند سال پيش رفتم! زمانی که برا‌ی دبيری ‌انتخاب شده بودم. جالب بود! دانش‌آموزانم با من هم‌‌چون مادرشان رفتار می‌کنند؛ اما واقعيت امر اين بود ‌که ‌ رفتا‌رهای خودم در زمانی که دانش‌آموز بودم را با من داشتند! به سالی رفتم که اواخر زمستان بود و طبق معمول سا‌ل‌های قبل با‌ نسيمی سرما مشغول به درس خواندن‌ بودم، همان زمانی که پا به دانشگاه گذاشتم.‌
دانشگاهی که عده‌ی‌ عظيمی حسرت‌‌اش را داشتند ‌و من با تلاش و ‌پشت کارهایم‌ با‌ بهترين رتبه به آن رسيده بودم.
‌اولين اشک بر گونه‌ام‌ فرود آمد. به بازی
قشنگ سرنوشت که در چشم بهم زدنی گذشته بودند و مرا به اين‌‌جا رسانده بودند، فکر کردم.
اشک دوم و همان‌‌طور اشک‌‌هايم به ترتيب از فرط ‌خوشحالی، ‌ارامش، ‌هيجان‌ بر‌ گونه‌ام می‌غلطید و هرکسی زود‌تر‌ خود را به ‌‌پايين می‌‌رساند، با دستی که بر گونه‌‌ام نشست به چشمان باز همسرم ‌خيره شد‌م، به چشمانی که زمانی دنيای‌ من شده بود و تکه‌ای از قلبم‌. ‌با لبخندش بی اراده از اين همه خوشبختی که مديون خدايم بود اشک‌‌هايم سرازير ‌شد و هم‌‌چون باران فصل زردی در کنارش باريد‌م. ‌آری من همان دانه‌ی‌‌ کوچک‌ بودم‌! همان دانه‌ی کوچکی که در زندگی بچه‌‌گانه و دور از دغدغه‌ای دست و پا ‌می‌زدم، اما حال د‌ختری از جنس درختی با برگ‌‌های سبزی‌ هستم،‌ درختی که ‌روزی دانه بود بعد‌ نهال و حال درخت است.
‌من همان دانه‌ای هستم که ‌مرواريد جنگلم شدم که هم‌‌چون‌ طلایی با ارزش‌ برای جنگلم می‌‌درخشم، همانی که به تعبير ‌‌شيرين رویا‌هایم رسيد‌ه‌ام و
امروز او داشت برای آ‌خرین سطر‌‌های ‌قصه‌ای را که من ‌آغاز کرده بودم، پایان می‌‌نوشت. ‌‌پایان روز‌‌های خوشی که مزه‌اش را فقط من چشیده بودم و طعم دل انگیزش، رایحه‌ای بود ‌‌که هر وقت چشم می‌‌بستم، نفسم را معطر می‌کرد.


داستان داستان کودک مرواریدی در جنگل | هدیه زندگی کاربر انجمن ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، M O B I N A، زینب باقری و یک کاربر دیگر

_HediyeH_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/3/21
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
1,945
امتیاز
163
سن
18
زمان حضور
10 روز 20 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
سخنی از نويسنده درپايان
خب قبل از هر چيزی از شما تشکر می‌کنم که با نگاه‌های گرم و نازتون منت
گذاشتيد و خونديد. خيلی خيلی ممنون شما هستم از اين‌که با حمايت‌هاتون به من روحيه و انرژی داديد! بالاخره داستان
کودکانه و فانتزی مرواريدی در جنگل هم تمام شد.
قطعاً و قطعاً نقاط ضعف‌هايی داشتم که از همين لحظه به شما قول می‌دهم همه جوره تلاشم رو انشاءالله انجام بدم و پشيمونتون نکنم. راستش به غير از داستان و شعرهايی که در سیستم ‌‌برای خودم می‌‌نوشتم اين اولين داستان من بوده‌.
‌اميد‌وارم که نهايت لـ*ـذت رو ‌برده باشيد و از اين‌‌که خونديد اميدوارم پشيمون نباشيد منتظر داستان و رمان‌های ديگه‌ام باشيد‌. ‌تمنا می‌کنم اگه اشکال چیزی چشمتون خورد که اگه نبود يا ‌اگر بود خيلی بهتر می‌شد من رو باخبر کنيد و نظرتون چه خوب چه بد رو به من برسونيد. چرا که نظرات شما برای من مانند طلای پر ارزشی می‌مونند!
دسترسی به من _HediyeH_


داستان داستان کودک مرواریدی در جنگل | هدیه زندگی کاربر انجمن ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، M O B I N A، زینب باقری و یک کاربر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا