خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

به نظر شما ویرایش دوم این داستان‌رو اینبار کاملا متفاوت‌و در بخش رمان بنویسم؟

  • بله.

    رای: 2 100.0%
  • خیر.

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    2

_HediyeH_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/3/21
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
1,945
امتیاز
163
سن
18
زمان حضور
10 روز 20 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدایی که زندگی می‌بخشد.
نام داستان کودک: مرواریدی در جنگل
ژانر: فانتزی
نویسنده: هدیه زندگی کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر: Mahla_Bagheri
ژانر: فانتزی
خلاصه:
داستان ما درباره‌ی سرنوشت و اتفاقات یک دانه‌ی کوچک هست که در یک جنگل خیلی بزرگ زندگی می‌کند.
من سعی دارم لحظه به لحظه این دانه کوچک که اتفاقات جدیدی برای آن می‌افته و چیزهای جدیدی که یاد می‌گیره و اون چیزهایی که در زندگیش تجربه می‌کند و به دست می‌آورد رو به قلم بیاورم!


داستان داستان کودک مرواریدی در جنگل | هدیه زندگی کاربر انجمن ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، M O B I N A، زینب باقری و 2 نفر دیگر

_HediyeH_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/3/21
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
1,945
امتیاز
163
سن
18
زمان حضور
10 روز 20 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
دوستی یک گنجینه‌ای است که از دست دادن‌ آن مانند از دست دادند طلا‌ است. یک طلای پر ارزش!
یا می‌توان گفت که دوستی هم مانند لحظه‌ها با سرعت می‌‌گذرند و تمام می‌‌شوند البته این برای دوستانی صدق می‌کند که انگار به زور باهم دوست شده‌اند.
معلمی هم‌‌چون طلای نابی است یا می‌توان گفت معلم‌‌ یا استاد بودن‌ هم ‌‌‌‌مانند. لحظاتی است که بی‌‌رحمانه و بی‌وقفه از پی هم می‌گذرند و به اتمام می‌‌‌ر‌سند. «همان بازنشستگی»
پس قدر دبیر و معلم‌‌مان را در هرلحظه‌ای بدانیم و احترام بگذاریم و حرمت خودمان را نگه داریم چرا که ممکن است خودمان به این مقام والا برسیم پس انتظار رفتار خوش و همچنین احترام را از دانش آ‌موزان‌مان نداشته باشیم.


داستان داستان کودک مرواریدی در جنگل | هدیه زندگی کاربر انجمن ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، M O B I N A، زینب باقری و یک کاربر دیگر

_HediyeH_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/3/21
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
1,945
امتیاز
163
سن
18
زمان حضور
10 روز 20 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
سخنی از نويسنده قبل از شروع:
قبل از هرچيزی سلام و عرض ادب و احترام دارم خدمت همه‌ی شما بزگواران و خوانندگان عزيز!
قبل از خواندن لازم هست نکته‌ای خدمتتون عرض کنم.
اين داستان مرواريدی در جنگل همان‌طور که از ژانر اون مشخصه خيال پردازی و کودکانه است اما توجه داشته باشيم که ما مي‌توانيم از خيلی از داستان‌های کودکانه پند بگيريم البته هميشه ياد گرفتن صدق نمي‌کند بلکه بايد اون رو انجام دهيم و همچنين درخودمان نهادين کنيم.
موضوع اصلی درباره دوستی و دبيری هست اميدوارم از اين داستان نهايت لـ*ـذت روببريد
دوستدارشما هديه _HediyeH_


داستان داستان کودک مرواریدی در جنگل | هدیه زندگی کاربر انجمن ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، M O B I N A، زینب باقری و یک کاربر دیگر

_HediyeH_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/3/21
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
1,945
امتیاز
163
سن
18
زمان حضور
10 روز 20 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
کوچک بودم، فارغ از هرچيز دنيا و مفهوم زيادی از واژگان و درک آن کلمات را نمی‌دانستم. خود را مشغول زندگی کودکانه‌ای کرده بودم و از دنيا ابايی نداشتم. معانی ابيات شاعران بزرگ را نمی‌فهميدم و بلد نبودم. آری امری طيبعی بود اما من آن‌قدر بلند پرواز و کنجکاو بودم که هر روز خود را سرزنش می‌کردم و همچنین از خدا سوال می‌پرسیدم که چرا من را بی‌هدف آفريده است! هميشه پيش خود تکرار می‌کردم که، پرودگارا! هدف تو از آفريدن من چه بوده است‌؟ اما هيچ‌وقت جوابی از جانب خدايم دريافت نمی‌کردم. روز‌ها و ساعت‌ها بی‌رحمانه از پی هم می‌گذشتند و من بزرگ و بزرگ‌تر ‌‌می‌شدم. دانسته‌هایم بیشتر ‌می‌شد و شعور بيشتری در هر مسئله‌ای پيدا می‌کردم‌، هر ‌چند هنوز هم کوچک بودم اما ‌درک و فهم بيشتری برای زندگی‌ام داشتم، در بحث و تصميمات و هم‌چنين گفتگو با خانواده‌ام شرکت می‌کردم و گه‌گاهی نظرات خود را د‌‌ر ميان جمع بيان می‌کردم.
زندگی می‌تواند زيبا باشد اما مسبب اين همه زيبايی در زندگی‌‌ام چه کسی است؟


داستان داستان کودک مرواریدی در جنگل | هدیه زندگی کاربر انجمن ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، M O B I N A، زینب باقری و یک کاربر دیگر

_HediyeH_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/3/21
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
1,945
امتیاز
163
سن
18
زمان حضور
10 روز 20 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
صبح را با تيغ آفتابی که يخ کرده بود و همانند هر روز نبود از خواب برخاستم. چشم به اطراف انداختم، بعد از باز کردن مجدد چشمانم از روی برگی که بسيار لطيف و دوست‌داشتنی بود بلندشدم. خود را مقابل آينه ديدم که بزرگ‌تر شده بودم. حدود پنج سال داشتم، خود را هم‌چون پروين، ابو علی‌سينا، نظامی و فردوسی می‌ديدم. من دختری با مو‌های طلايی، چشمان درشت و مژه‌های کشيده‌ای با لـ*ـب‌های
قلو‌ه‌ای بودم که زيبايی من را هزاران برابر کرده بود.‌
دستی بر صورتم کشيدم و با خمیازه‌ای
‌چشم از آيينه گرفتم.‌ از حالا شوق و ذوق مدرسه در وجودم ريشه زده بود و هيجانی وصف ناپذیر داشتم.
هنوز به سن نوجوانی نرسيده بودم اما حس گنگی در زما‌ن‌های خاصی در من
جاری شده بود که می‌خواست از درون من فرياد بزند اما من هر بار آن حس را بی‌خود و بی‌جهت سرکوب می‌کردم.
‌شايد از ذوق و هيجان بيش از اندازه من به مدرسه بود!
کسی جز خدا نیست که می‌داند ‌و هيچ‌‌کس نمی‌‌دانست پايان سرنوشت من چه‌گونه است! ‌‌بنابراين خودم را ‌به آن‌چه پيش‌‌‌ آيد خوش آيد سپردم.
بعد از خواندن کتاب‌هايم چشم به ساعت دوختم‌، اوه خدا‌ی من!
پنج ساعت يک سره مشغول مطالعه‌ام . دست‌های کوچک خود را به سمت چشمانم بردم و بعد ‌از دستی که برچشمانم کشيدم با خود انديشیدم چرا مادر مرا صدا نکرده، بدون جواب به سوالات ذهنم به دليل فرط خستگی که از شدت مطالعه بدنم خشک شده بود بر
روی دشک برگی‌‌، لطيف و ابريشم مانند‌‌، خود را با رويايی خيس و سبز فردا زمزمه کردم ‌و به گمان آن‌که‌ عصر امروز مهر است، چشم بستم!


داستان داستان کودک مرواریدی در جنگل | هدیه زندگی کاربر انجمن ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، M O B I N A، زینب باقری و یک کاربر دیگر

_HediyeH_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/3/21
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
1,945
امتیاز
163
سن
18
زمان حضور
10 روز 20 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
با نوازش‌های پیاپی که بر گونه‌ام می‌نشست چشم گشودم و حواسم را به مادر عزيز‌تر از جانم سپردم.
مادرم با چشم‌های قهوه‌ای رنگش به من خيره شده بود که با ديدن چشم‌های باز من لبخندی گرم‌تر از آفتاب سوزان بر من پاشيد.
لبخندی زدم و به کمک مادرم از جا برخاستم که با ديدن باران که خود را محکم پشت شيشه می‌کوباند چشم به پنجره دوختم و با اجازه گرفتن از مادرم به بيرون رفتم.
‌مانند شمع نيم‌سوزی که خود را به باد می‌سپارد، لابه لای درخت‌های پارک به پرواز درآمدم تا برای ذهن کنجکاو خود در اين هوای بارانی مرحمی باشم، زيرا تمام مدتی که با باران بودم با هر کلامی که بر روی گونه‌ام فرود می‌آمد، از هر نفس پنهانش غرق لـ*ـذت می‌شدم. جالب است که مادرم اجازه‌ی رفتن به بيرون را آن‌ هم در اين روز بارانی را ‌داده است! بی‌خيال به فکر کردن به مادرم و خواسته‌اش با هر حرف باران که به صورت اشک برصورتم می‌نشست لـ*ـذت می‌بردم.
‌آری قربان خدايم شوم که هر فصل‌اش قشنگ‌تر از ديگری است!‌


داستان داستان کودک مرواریدی در جنگل | هدیه زندگی کاربر انجمن ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Mystery، FaTeMeH QaSeMi، زینب باقری و یک کاربر دیگر

_HediyeH_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/3/21
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
1,945
امتیاز
163
سن
18
زمان حضور
10 روز 20 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
نفس عميقی کشيدم همه‌ی بوی باران را که با گل‌های زمين ترکيب شده بودرا به ريه‌هايم فرستادم. وای خدای من، عجب بوی معطری!
با بستن چشمانم عزم به برگشتن به خانه کردم. زمان زيادی بود که در بيرون بودم، براستی جالب‌تر از هر چيزی آن بود که در اول مهرماه باران آمده.
با لبخندی چشمانم را باز کردم، خدای من‌، من اين همه راه را چشم بسته آمده‌ام؟! ‌غيرممکن است چشم به در قهوه‌ای خاک خورده‌ی کلبه‌ خانه کردم. دست‌های ظريف و کوچکم را پيش به سوی دست‌گيره بردم و آن را باز کردم. با ديدن مادرم که آرام آرام اشک‌هایش بر روی گونه‌اش می‌ریخت نگران و با عجله به سمتش به پرواز در آمدم.
‌‌چه اتفاقی باعث شده بود مادرم اشک‌های جواهر مانندش را هدر دهد؟!


داستان داستان کودک مرواریدی در جنگل | هدیه زندگی کاربر انجمن ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، M O B I N A، زینب باقری و یک کاربر دیگر

_HediyeH_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/3/21
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
1,945
امتیاز
163
سن
18
زمان حضور
10 روز 20 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
زمان را گم کرده بودم، آری زمان از دستم در رفته بود. دستی برچشمانم کشيدم، دستانم با اشک‌هايم مخلوط شد! چشمانم خيس خيس بودند اما با اين وجود هنوز بغض در گلويم سنگينی می‌کرد. نفسی تازه کردم که با آن نفسم اشک‌هايم يکی پس از ديگری بر روی گونه‌ام می‌ریختند هه گويی مسابقه گذاشته بودند. اين اشک‌ها از فرط خوشحالی بود يا هيجان نمی‌دانم! به صحبت‌های مادرم که در چند ساعت پيش در گوش من طنين انداخته بود فکر کردم، گويی از هفته‌ی ديگر بايد به مدرسه می‌رفتم و مادرم هم از خوشحالی يا ناراحتی از آن‌که تک دخترش بزرگ‌تر می‌شود می‌گریست. اما اين سرنوشت من بوده است، شايد من از شوق و ذوق زياد بيش از حد خود به مدرسه، درس و تحصيل صلاح اين بوده است که در سن پايين‌تر از همبازی‌هايم پا به دنيای ديگری بگذارم! هر چند برای ديگران دنيايی ديگر نبوده اما برای من فرق می‌کرد و فرق داشت. به سمت تـ*ـخت چوبی‌ام پا تند کردم و شب زيبای من با فکر و خيال مدرسه و هفته ديگر تمام شد و رفت.


داستان داستان کودک مرواریدی در جنگل | هدیه زندگی کاربر انجمن ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، M O B I N A، زینب باقری و یک کاربر دیگر

_HediyeH_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/3/21
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
1,945
امتیاز
163
سن
18
زمان حضور
10 روز 20 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
روز‌هايم با گذشت عقربه‌ها راه افتاده بودند و هر روز قبل از روز ديگری
شوق و ذوق وصف ناپذيری را در من ايجاد می‌کرد. هم‌چون ريشه‌ای که هر روز بلند و بلندتر می‌شود يا هم‌چون دانه‌ای که با رسيدن به آب و نور خورشيد قد می‌کشد. آری اين ريشه
درون من هم همانند گنجشکی که مسير دانه‌ی ريخته شده را فهميده بود و برای خوردنش به جلو قدم بر می‌داشت و سعی در رسيدن به آن می‌کرد، بود. چرا که آن ريشه‌ای که از ذوق بيش از اندازه‌اش روز‌هايش را ‌می‌شمرد تا ‌که به غذايش برسد تا بتواند آن ريشه‌‌ی درون خود را رشد و پرورش دهد. اما به هرحال روز‌های قشنگی به روال روز‌های
گذشته داشتم که پايانش را فقط يک نفر می‌دانست که قادر و بی‌همتا بود.


داستان داستان کودک مرواریدی در جنگل | هدیه زندگی کاربر انجمن ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، M O B I N A، زینب باقری و یک کاربر دیگر

_HediyeH_

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/3/21
ارسال ها
170
امتیاز واکنش
1,945
امتیاز
163
سن
18
زمان حضور
10 روز 20 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
يک هفته هيجانی ذهنم هم‌چون برگی که بر زمين می‌نشيند به پايان رسيد.
هر چند انتظار زيادی کشيده بودم اما زندگی با انتظارم می‌تواند زيبا و هيجان‌انگيز باشد.
لبه‌ی تختم نشستم. قلبم ديوانه‌وار بر سينه‌ام می‌کوبيد و بيش از حد استرس در وجودم رخنه کرده بود. با دیدن باران که از پشت پنجره شروع به باريدن کرده بود حس کردم که تنها نيستم و خدايی همين نزديکی‌ها است که همه‌ی غيرممکن‌های زندگيم را با توکل به
خودش ممکن می‌کند.
به کوله‌ام نگريستم که با هزاران شور و ذوق وسايل‌اش را چيده بودم. با نفس عميقی به سمت کوله‌ام رفتم و بعد از برداشتن‌ آن همراه مادرم به بيرون قدم برداشتم و شانه به شانه‌اش راه افتادم.


داستان داستان کودک مرواریدی در جنگل | هدیه زندگی کاربر انجمن ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، M O B I N A، زینب باقری و یک کاربر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا