خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

MahNilo

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/6/21
ارسال ها
5
امتیاز واکنش
74
امتیاز
83
محل سکونت
تهران
زمان حضور
7 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام هستی‌بخش تمام هستی
نام رمان: طواف مه‌‌جبین
نام نویسنده: MahNilo کاربر انجمن رمان ۹۸
نام ناظر: MĀŘÝM
ژانر: جنایی-مافیایی، عاشقانه
خلاصه:
مهرو زنی با حال جسمی به نسبت بد و روحی متلاشی‌شده که به تازگی همسر و فرزندش را از دست داده‌است، به طور اتفاقی با خانواده‌ای روبه‌رو می‌شود که به دنبال دایه‌ای برای فرزند خود می‌گردند، خانواده‌ای که انگار در طوفان اتفاقات زندگی مهرو حکم قایق نجات را دارند.
شاید هم نه!
ممکن است آن‌ها کوسه‌هایی باشند که دلشان کمی اذیت طعمه‌اشان را می‌خواهد.


در حال تایپ رمان طواف مه‌ جبین | MahNilo کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tabassoum، ASAL RIAZIAN، MĀŘÝM و 13 نفر دیگر

MahNilo

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/6/21
ارسال ها
5
امتیاز واکنش
74
امتیاز
83
محل سکونت
تهران
زمان حضور
7 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
سرآغاز
محبوب‌ترین محبوب دل
زیبا‌ترین زیبای جهان
دلربا‌ترین دلربای هستی
با نامت آغاز خواهم کرد نگاشتن جرگه‌ای از زندگی آدمیانی که شاید در اطراف من وجود نداشته باشند، ولی کسی چه می‌داند شاید در جایی دورتر در این کره‌ی خاکی زندگی می‌کنند.

مقدمه
ناز‌دانه جان!
چه ناز می‌خندی
نگاه معصومانه‌ات چه دلرباست!
چه زیبا تاب دامن گل‌دارت را می‌رقصانی.
ناز‌دانه جان!
دلم می‌خواهد، تک تک لحظات عمرم درکنارم باشی.
در کنارم می‌مانی؟
تویی که مه، مه‌جبین منی.
دلم می‌خواهد طوافت کنم، سالیان سال.
طواف مه جبین
بس است برای ارزش زندگانی من


در حال تایپ رمان طواف مه‌ جبین | MahNilo کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Tabassoum، ASAL RIAZIAN، MĀŘÝM و 13 نفر دیگر

MahNilo

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/6/21
ارسال ها
5
امتیاز واکنش
74
امتیاز
83
محل سکونت
تهران
زمان حضور
7 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت اول

فصل اول

با چشمانی خشک شده از اشک، نگاهشان کردم، چه گفتند؟ بچه ام مرده بود؟ دخترکم؟ لعیایم مرده بود؟! سرم را به طرفین تکان دادم و با بدنی که همانند تکه‌های شیشه خرد شده بود، از جایم بلند شدم و به یک آن انگار آتش‌فشانی در وجودم فوران کرد، به سمت خسرو حمله‌ور شدم.
یقه لباسش را در میان دستان همچون یخم گرفتم و چنان در میان انگشتانم فشردم که انگار گلویش در میان دستانم بود، ولی او با همان لبخند مضحک کوبیده شده روی لبانش، با یک دستش، دستانم را از دور یقه‌اش جدا کرد و اشاره‌ای به مستخدمانش کرد.
سرم را به طرفین تکان دادم و نهایت صدایی که می‌توانستم از گلویم خارج کنم، همچون فریاد رها کردم ولی هیچ آوایی از میان لـ*ـب‌هایم به گوش‌هایم نرسید.
قبل از آن‌که بتوانم کاری انجام دهم، یکی از مستخدمان دستم را محکم در دستش فشرد و مرا کشان کشان به سمت در ورودی ویلا برد.
هرچه تقلا کردم تا رها شوم و حساب پس بگیرم از خسرویی که نابود کرده‌بود تمام زندگی‌ام را، نتوانستم و یک‌دفعه درد شدیدی را در سرم احساس کردم و سپس سیاهی مطلق...

*****
چندین بار پلک‌هایم را تکان دادم، ولی انگار حس قوی‌ای مرا ترغیب به خواب می‌کرد، نمی‌دانم چند‌بار تلاش کردم تا به دنیای بیداری راه پیدا کنم که در نهایت با صدای خانمی، به سختی چشمانم را باز کردم.
- خانم، خانم....
نگاه تارم را به اویی که روپوش سفیدش، دکتر بودن را فریاد می‌زد، دوختم.
انگار با ثابت بودن نگاهم روی خودش، به هوشیار بودنم، اطمینان حاصل کرد که گفت:
- خوبی عزیزم؟ می‌تونی حرف بزنی؟
در جواب خوبی‌اش سرم را به نشانه مثبت کمی تکان دادم که دردی در پشت سرم احساس کردم و کمی ابرو‌هایم را درهم کشیدم.
با دیدن اخم‌هایم به سمتم آمد، کمی بالش زیر سرم را جا‌به‌جا کرد و با نگاهی که دلسوزی بارزترین حس درونش بود، گفت:
- الان خوبی؟
خواستم دوباره سرم را تکان دهم، که دستم را میان دستش گرفت و گفت:
- نمی‌خواد سرت رو تکون بدی، فقط اگه خوبی دستم رو فشار بده.
- مهرو قبادی درسته؟
متعجب نگاهش کردم، قبادی؟! نخواستم فشاری به دستش وارد کنم تا جواب منفی‌ام پاسخش باشد که یک‌دفعه یاد حرف‌های خسرو افتادم و کیفی که خودشان برایم جمع کرده‌بودند، حتما بازهم نقشه‌ای پی‌ریزی کرده‌بود که شناسنامه جعلی با فامیلی خودش برایم ساخته بود.


در حال تایپ رمان طواف مه‌ جبین | MahNilo کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Tabassoum، ASAL RIAZIAN، *ELNAZ* و 10 نفر دیگر

MahNilo

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/6/21
ارسال ها
5
امتیاز واکنش
74
امتیاز
83
محل سکونت
تهران
زمان حضور
7 ساعت 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم

خانم دکتر دوباره سوالش را مطرح کرد که دستش را فشردم، او نیز با لبخندی زیبا گفت:
- منم الهه نیکو هستم، دکتر معالجت، من متوجه شدم که تو به تازگی زایمان کردی، درسته؟
بازهم فشردن دستش به نشانه تایید و این‌بار نگاهی خاص از جانب او.
- همسرت کجاست؟ شماره‌اش رو می‌خوای بدی، زنگ بزنیم بیاد؟
اشک در کاسه چشمانم حلقه بست، همسرم؟!
وقتی فشاری روی دستش احساس نکرد، این‌بار کاغذ و خودکار آورد و گفت:
- می‌خوای برام بگی چی شده؟ شاید بتونم کمکی کنم.
دستش را فشردم و کاغذ و خودکار را برداشتم
انگار آن کاغذ‌ و خودکار، زبان نا‌توان مرا توانمند کردند، تا بنویسم و رها کنم تمام بغض‌هایم را.
برایش نوشتم که من نمی‌توانم حرف بزنم و به همراه همسرم تصادف کردیم و آن زمان من 9 ماه باردار بودم، لعیایم هنوز در بطن من زنده بود و حال!
من زن بیوه‌ای بودم که هم همسر هم فرزندش را از دست داده بود و هیچ سرپناهی نیز نداشت.
مازیار به خاطر کارش همان خانه کوچکمان را هم فروخت و ما تمام این 6 ماه را در خانه خسرو زندگی می‌کردیم.
دست دکتر که به نشانه هم‌دردی، روی شانه‌ام قرار گرفت، مرا از دنیای اتفاقات گذشته، جدا کرد.
با لبخندی زیبا که حقیقی بودنش را فریاد می‌زد، نگاهم کرد و گفت:
- اروم باش عزیزم، من حس می‌کنم روبه‌رو شدن ما یه مصلحتی درش وجود داره، فقط به من یه کم وقت بده برمی‌گردم.
متعجب نگاهش کردم و تنها سری به نشانه تایید تکان دادم که او غنچه‌ای روی گونه‌ام کاشت و سپس از اتاق خارج شد.
لبخندی نرم روی لبانم نقش بست، غنچه‌ش کمی طعم لبخند‌های مادرم را می‌داد.
نمی‌دانم دقیقا چه‌قدر وقت گذشت، ولی من تمام آن‌ زمان را به گوشه‌ای از دیوار که کمی تَرَک برداشته‌بود، خیره شده بودم و در دنیای اتفاقات سیر می‌کردم.
گاهی در دلم خودم را دشنام می‌دادم و گاهی مازیار را، گاهی هم بغض چنبره زده در گلویم را، که نمی‌شکست و نمی‌گذاشت من تنها کمی برای دخترکم عزاداری کنم.
من مادری بودم که تمام 3 روز پس از به‌دنیا آمدن فرزندم را، برای بوییدن عطر تنش، صبر کرده‌بودم و حال فهمیده‌بودم آن تپه خاک کوچکی که کنار مازیار دفن شده بود، دخترکم بود, لعیایم!
با تکان خوردن دستی جلوی صورتم، نگاهم را از آن گوشه گرفتم و به خانم دکتر و خانمی که بی‌نهایت به او شباهت داشت، دوختم.
هر دو با لبخندی زیبا نگاهم می‌کردند که آن خانم مسن و زیبا ولی پژمرده دستش را به سمتم دراز کرد.
- سلام عزیزم! من الهام نیکو هستم، خواهر الهه جان، الهه به من در مورد اتفاقی که برات افتاده، واقعا متاسفم و بهت تسلیت میگم عزیزدلم.


در حال تایپ رمان طواف مه‌ جبین | MahNilo کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Tabassoum، ASAL RIAZIAN، LIDA_M و 8 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا