- عضویت
- 11/3/20
- ارسال ها
- 1,076
- امتیاز واکنش
- 13,976
- امتیاز
- 323
- زمان حضور
- 37 روز 20 ساعت 45 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه کودکانه جوجه اردک زشت
مامان اردکه توی یه مزرعه زندگی میکرد.اون توی لونه اش پنج تخم کوچک و یه تخم بزرگ داشت.
یک روز، پنج تا تخم کوچک شروع به ترک خوردن کردند. ترق، ترق، ترق!
و پنج تا جوجه اردک کوچولوی زرد و زیبا از آنها بیرون آمدند.
بعد تخم بزرگ شروع به ترک خوردن کرد. تلق، تلق، تلق!
و جوجه اردک بزرگ زشتی از تخم بزرگ بیرون آمد.
مامان اردکه با خودش فکر کرد: «عجیبه.»
خلاصه روزا گذشت. هیچ کس دوست نداشت با جوجه اردکی که از تخم بزرگ بیرون اومده بود بازی کنه.
خواهر و برادرهاش بهش می گفتند «از اینجا برو.»
«تو زشتی!»
جوجه اردک زشت غمگین و ناراحت شده بود. پس رفت تا دوستان جدیدی پیدا کند.
گوسفند گفت: «از اینجا برو!»
گاو گفت: «از اینجا برو!»
اسب گفت: «از اینجا برو!»
هیچ کس نمی خواست با اون دوست بشه.
کم کم هوا سرد شد.
برف شروع به باریدن کرد.
جوجه اردک زشت یه انباری خالی پیدا کرد و آنجا ماند. اون سردش شده بود و غمگین و تنها بود.
سپس بهار از راه رسید.
جوجه اردک زشت از انبار بیرون رفت و به برکه برگشت.
اون خیلی تشنه بود .پس منقار خود را در آب فرو برد و یه پرنده ی زیبا و سفید دید.
با خودش گفت: «وای! اون کیه؟»
پرنده سفید زیبای دیگری گفت: «اون تویی.»
«من؟ ولی من که یه جوجه اردک زشتم.»
«دیگه نیستی. تو هم مثل من یه قوی زیبا هستی.»
دوست داری با من دوست بشی؟»
او لبخندی زد و گفت: «آره.»
بلههه جوجه اردک زشت ما در واقع یک قوی زیبا و سفید بود.
وهمه حیوانات دیگر آنها را که دوستای خوبی شده بودند، در حال پرواز و دور شدن از آنجا تماشا کردند.
منبع: ranastory
مامان اردکه توی یه مزرعه زندگی میکرد.اون توی لونه اش پنج تخم کوچک و یه تخم بزرگ داشت.
یک روز، پنج تا تخم کوچک شروع به ترک خوردن کردند. ترق، ترق، ترق!
و پنج تا جوجه اردک کوچولوی زرد و زیبا از آنها بیرون آمدند.
بعد تخم بزرگ شروع به ترک خوردن کرد. تلق، تلق، تلق!
و جوجه اردک بزرگ زشتی از تخم بزرگ بیرون آمد.
مامان اردکه با خودش فکر کرد: «عجیبه.»
خلاصه روزا گذشت. هیچ کس دوست نداشت با جوجه اردکی که از تخم بزرگ بیرون اومده بود بازی کنه.
خواهر و برادرهاش بهش می گفتند «از اینجا برو.»
«تو زشتی!»
جوجه اردک زشت غمگین و ناراحت شده بود. پس رفت تا دوستان جدیدی پیدا کند.
گوسفند گفت: «از اینجا برو!»
گاو گفت: «از اینجا برو!»
اسب گفت: «از اینجا برو!»
هیچ کس نمی خواست با اون دوست بشه.
کم کم هوا سرد شد.
برف شروع به باریدن کرد.
جوجه اردک زشت یه انباری خالی پیدا کرد و آنجا ماند. اون سردش شده بود و غمگین و تنها بود.
سپس بهار از راه رسید.
جوجه اردک زشت از انبار بیرون رفت و به برکه برگشت.
اون خیلی تشنه بود .پس منقار خود را در آب فرو برد و یه پرنده ی زیبا و سفید دید.
با خودش گفت: «وای! اون کیه؟»
پرنده سفید زیبای دیگری گفت: «اون تویی.»
«من؟ ولی من که یه جوجه اردک زشتم.»
«دیگه نیستی. تو هم مثل من یه قوی زیبا هستی.»
دوست داری با من دوست بشی؟»
او لبخندی زد و گفت: «آره.»
بلههه جوجه اردک زشت ما در واقع یک قوی زیبا و سفید بود.
وهمه حیوانات دیگر آنها را که دوستای خوبی شده بودند، در حال پرواز و دور شدن از آنجا تماشا کردند.
منبع: ranastory
قصه جوجه اردک زشت
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com