خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

زینب باقری

همراه رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
19/3/21
ارسال ها
93
امتیاز واکنش
1,964
امتیاز
203
سن
20
محل سکونت
ایران
زمان حضور
21 روز 12 ساعت 29 دقیقه
جیغ بلندی زدم که مرد دست خونینش را روی گوشش گذاشت و با صدای زمختش گفت:
- آخ! لاله‌ی گوشم رو پاره کردی جزغاله.
صورت گریانم به چهره‌ای متفکر تبدیل شد و گفتم:
- منظورت پرده‌ی گوشته دیگه؟
- آره آره.
دوباره به همان حالت قبلی فلش بک زدم و به ناله و شیون‌هایم ادامه دادم. او هم مانند من حالت قبلی‌اش را گرفت و یک قدم دیگر جلو آمد. جیغ دیگری زدم. چشمانم را بستم و صدایم را پس کله‌ام انداختم و از انتهای حنجره‌ام فریاد زدم:
- جلو نیا عوضی بی‌شرف! جلو نیا! بسم الله الرحمن الرحیم.
با صورت پوکر گفت:
- اشتباه گرفتی آبجی. مگه من جنم که با بسم الله غیب بشم؟
- قل یا ایها الکافرون...و ما فی السموات و ما فی الارض...الله الصمد...خدایا خودت کمکم کن!
مرد که از دیدن ترس من خوشحال شده بود، باز هم جلو آمد و برای اینکه شاخ‌بازی دربیاورد، انگشت اشاره‌اش را روی تیزی چاقو کشید. نوک تیز چاقو در انگشتش فرو رفت. سریع دستش را کنار کشید و مثل بچه‌ها انگشتش را در دهانش کرد و گفت:
- اوخ! تو روحش! انگشتم سوراخ شد.
بعد که یادش افتاد من هم آن‌جا هستم، دوباره همان قیافه‌ی خشن را گرفت و باز جلو آمد. با صدای مرموزی گفت:
- آخرین خواسته‌ت به عنوان یه آدم زنده چیه، مادمازل؟
- جلو نیا!
- چه خواسته‌ی عجیبی! بسیار خب، نظرت درباره‌ی پرتاب چاقو چیه؟ تصور می‌کنم دارم دارت بازی می‌کنم و تو صفحه‌ی دارت منی. هدفم هم درست قلبته.
جیغ کشیدم و گفتم:
- کمک! این می‌خواد من رو بکشه. کمک!
پوزخندی زد و نزدیک‌تر شد. لـ*ـب‌هایش را طوری تر کرد که انگار چیز خوشمزه‌ای دیده. با ناامیدی جیغ بلندتری کشیدم. اما بعد دستانم را مشت کردم و با چهره‌ای که از عصبانیت قرمز شده بود، گفتم:
- دیگه نمی‌تونم تحمل کنم! گور خودت رو کندی!
یک قدم عقب رفتم و بعد با تمام سرعت به سمتش دویدم. پایم را بالا آوردم و پاشنه‌ی چکمه‌ام را نثار صورت بی‌ریختش کردم. گردنش نود درجه به سمت راست چرخید و صدای شکستن استخوان فکش شنیده شد. مجال ندادم جای لگدم را ماساژ بدهد و مشت محکمی به طرف دیگر صورتش زدم و گردنش این‌بار 180 درجه به سمت چپ چرخید. تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد. مچ دستم را برای مشت بعدی آماده می‌کردم که دستانش را به حالت تسلیم بالا آورد و گفت:
- وایسا وایسا؛ جون مادرت وایسا! آقا من غلط کردم، شکر خوردم. اصلاً دوربین مخفی بود؛ اینا همه شوخی بود دختر قشنگم چرا از کوره در می‌ری آخه؟ فکم رو شکستی! همه‌ش ایده‌ی دوست خود جنابعالی بود که بیایم و سرکارت بذاریم و اذیتت کنیم. می‌خواست تلافی دفعه قبل رو سرت دربیاره که عکسش رو در حالی که خوابیده بود و دهنش اندازه‌ی غار حرا باز بود پخش کردی. گفت بیایم و بترسونیمت بعد فیلم ترسیدنت رو بذاره تو پیجش. من این وسط بی‌گناهم به خدا! من خودم هم قربانی‌ام به والله. رحم کن به من.
دختری که شالش روی صورتش افتاده بود و چهره‌اش را نمی‌دیدم -یعنی همان مقتول- از جا بلند شد و چشمکی به من زد. چاقویی که روی زمین افتاده بود را برداشتم و داد زدم:
- تیکه‌بزرگه‌ت گوشته دختره‌ی گیس‌بریده!
و دنبالش دویدم و او هم پا به فرار گذاشت؛ در حالی که آقای قاتل روی زمین نشسته بود و با بادمجان زیر چشمش ور می‌رفت.


مسابقه بزرگ روز قلم | انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • خنده
  • قهقهه
Reactions: ~ریحانه رادفر~، عسل شمس، عروس شب و 6 نفر دیگر

! ~ ĄŁÎ ~ !

مدیریت کل سایت
عضو کادر مدیریت
مدیریت کل سایت
کاربر V.I.P انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضویت
18/3/18
ارسال ها
332
امتیاز واکنش
7,760
امتیاز
303
محل سکونت
پایتخت - TeHRaN
جیغ بلندی زدم که از ارتعاش صدای ممتد و نازک دخترانه‌ام سر جای خودش خشکش زد.
نگاهش که به قصد کشتن من پر از شادی خبیثانه بود، حالا سرد و خالی از روح، به لرزش افتاده بود.

حواسم رفت به درگیری انگشت دستش با موهای پرپشت فرفری بلند و سفیدش که شبیه پشم ببعی بود؛ در همین لحظه عینک ته استکانی‌اش رو کمی پایین داد و وسط اظهاراتم پرید و گفت:
- خب، پس ادعا می‌کنی که تنها شاهد قتل تو هستی؟ و قاتل هم از ترس سر و صدای تو فرار کرده؟
- بله آقای قاضی، باور کنید همه چیز در یک چشم بهم زدن اتفاق افتاد؛ مریض که نیستم دروغ بگم.
داشتم با خودم فکر می‌کردم که چرا این پیرمرد باید انقدر موهاش پرپشت باشه اما ریش نداشته باشه؟
اصلا اونش به من چه؟! همه‌ی قاضیا‌ی این کشور همین شکلی‌اند؛ هر کدومم دیدم یدونه مووووووو داره!
شایدم از ترس این‌که برق بره تند تند از یکیشون کپی پیست کردن!
به لطف طرز تفکراتم وسط دادگاه نیشم باز شده بود.
نمی‌تونستم بهش نخندم که یهو پیرمرد کمی به سمت جلو خم شد و با تعجب پرسید:
- مگه مریضا دروغ میگن دخترم؟!
درسته قاضی بود؛ ولی خب این حد از فضولیش هم مانع شیطنت‌های دخترونم بود.
دادگاه باشه، زندان باشه، هر جا باشه من نمی‌تونم خودم رو کنترل کنم و همه چیز رو به مسخره بازی می‌گیرم؛ ح
الا بگذریم از این‌که این قاضیه خودش مسخره‌ی طبیعی بود.
چشمام رو ریز کردم و زل زدم بهش:

- اولاً من دخترت نیستم! توی دلم با خودم ‌می‌گفتم اگه بابام انقدر موهاش فرفری و بلند بود موهای من انقدر صاف و لَخت نبود؛ دوماً بله که دروغ میگن! تو خودت مریض میشی دکتر میری از ترس آمپول دروغکی نمیگی حساسیت دارم قرص بده؟
پیر مو فرفری عینک خودش رو در آورد و روی میزش قرار داد و با لحنی مهربان و کمی آغشته به خنده پرسید:
- ببینم مگه تو این کار رو انجام دادی؟ آمپول دوست نداری؟
منم که دیگه حرصم در اومده بود جلوی همه‌ی حضار محترم برگشتم و بهش گفتم:
- تو دکتری الان؟
- نه خب، من قاضی این شهرم.
منم که دلم می‌خواست براش کلی ایموجی عصبانیت گوجه‌ای بزنم و امکانش نبود گفتم:
- خب پس عینکت رو بردار بزن و به کار خودت برس!
قاضی مملکت که حالا احساس ضایع شدن داشت بهش دست می‌داد، چون دستکش نداشت از ترس کرونا دست نداد.
چک
ش چوبی خودش رو برداشت و روی میز زد و گفت:
- ساکت! به من دستور نده! اینجا من سوال می‌کنم و تو متهم به قتل هستی!
منم با لبخندی مملو از شرارت گفتم:
- هه! تا چند خط پیش که دخترت بودم، حالا شدم متهم؟
قاضی که شوکه شده بود، دستی به حلقه‌های پایینی موهای سفیدش کشید.
منم داشتم با خودم می‌گفتم اونجوری صاف نمیشه، اتومو بزن.
زبون بسته مِن مِن کنان گفت:
- خب... نویسنده متن رو اینطور نوشته... تقصیر من چیه؟
با گستاخی تمام جواب دادم:
- نوشته باشه، تو چرا میگی؟ نویسنده چیز میز زیاد می‌نویسه.
- راستش ترسیدم از داستانش بن بشم، چون مدیرم هست.
با شنیدن این جمله از چنین کاراکتری در داستان و سران ممالک، خیلی دلم برای آن حضرت سوخت و این‌گونه عرضه داشتم:
- یا قاضی، این بنده خدا مگه از وحشی اومده؟
آقای قاضی که از شدت شرمندگی درحال جامه ز تن دریدن و رَه صحرا در پیش گرفتن بود،
عرق شرم را از پیشانی‌اش با آستین مانتوی جلو بسته‌ی گشادش پاک کرد و گفت:
- حالا اون قاتل چه شکلی بود؟ چهره‌اش رو می‌تونی توصیف کنی؟
با کمی تردید لـ*ـب به سخن گشودم:
- حقیقتش چیزی که یادمه چهره‌اش شبیه پسر شما بود.

اون مو قشنگ که باتری قلبش هر لحظه داشت نوتیفیکیشن 9% "باتری ضیعف است" می‌داد و نزدیک ساعات قطع برق هم بودیم، به سمت پریز برق دادگاه شتافت و همچنان که دنبال شارژر سوزنی می‌گشت، پرسید:
- پسر من؟! اولاً پسر من چنین کاری نمی‌کنه؛ دوماً تو مگه پسر من رو دیدی؟ سوماً، من اصلا پسر ندارم!
من که حالا داشتم نهایت لـ*ـذت رو از برپایی این دادگاه می‌بردم، قاطع پاسخ دادم:
- بله، پسر شما! اولاً مگه من دخترت نبودم؟ همونجوری که من متهم شدم پسر تو هم ممکنه متهم باشه؛
دوماً پسرت رو ندیدم اما خودت رو که دیدم! پسرت هم موهاش فرفری بود؛ اما مشکی! سوماً، حالا که پسر نداری خودت باید جرم پسرت رو گردن بگیری و حبسش رو بکشی.
مردم حاضر هم در پی تأیید صحبت‌های من داشتند هیاهو می‌کردند؛ در همین حین، به سمت پشت میز قاضی رفتم و در جایگاه او نشستم.
چکش چوبی رو برداشتم و به سمت پیرمرد، که در گوشه‌ای از دادگاه افتاده بود و در حال جان به جان آفرین تسلیم کردن بود اشاره کردم و خطاب به سربازان گفتم:
- این مردک رو جمع کنید و ببریدش بازداشت! با اون موهاش!
تو زندان هم برق نیست گرمه؛ هم کچلش کنید، هم یه مانتو جلو باز بهش بدید نپزه.
چکش رو کوبیدم روی میز و گفتم:
- ختم جلسه!



مسابقه بزرگ روز قلم | انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • قهقهه
  • خنده
Reactions: YaSnA_NHT๛، Whisper، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 27 نفر دیگر

فاطمه مقاره

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/11/20
ارسال ها
562
امتیاز واکنش
4,290
امتیاز
228
محل سکونت
حس عجیب
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 2 دقیقه
برقی چشم‌هایم را می‌زد، برقی منعکس شده از تیزیِ برنده‌ی یک چاقو! درست روبه‌رویم را نمی‌دیدم. همه چیز محو بود، تار بود. بدنم تنها واکنشش، واکنش نشان ندادن بود! انگار چیزی که چشم‌هایم می‌دید هنوز به مغزم نرسیده بود، یا شاید گوش‌های مغزم صدای فریادهای قلبم را نمی‌شنید. تیزی چاقو حرکت کرد و بالا رفت، یک حرکت آرام و کشنده. نگاهم بی اختیار چاقو را رها کرد و به او نگریست، دلم آتش گرفت وقتی حالتش را دیدم؛ هم‌چو کاغذی در دستان آن کفتار مچاله شده بود. انگار جوشش دلم کار دست مغزم داد، یک مرتبه به تکاپو افتاد و ماهیچه‌های پاهایم را که تاکنون روی زمین بودند از جا بلند کرد. باید نجاتش می‌دادم، چاقو را نگاه کردم، آرام پایین می‌آمد، شاید هم چشم‌هایم بازیشان گرفته بود و همه‌چیز را روی حالت اسلوموشن گذاشته بودند. قدم اول را که برداشتم، حرکت اسلوموشن قطع شد، چاقو با تمام قدرت به پیکر او فرو رفت. جیغ زدم، ناله کردم، قطراتی که بی‌رحمانه از لابلای چنگال‌های آن کفتار بر زمین می‌ریخت، جانم را می‌برید. به سمتش رفتم، مرد قهقهه‌ای زد و پیکر بی‌جانش را روی زمین رها کرد و به سمتم آمد؛ جیغ بلندی زدم که…
- زهرمار! چته؟
سرم رو به سمت امیر گرفتم. با چشم‌های درشت شده به من نگاه می‌کرد. انگار باز هم توی خیال وحشتناکم فرو رفته بودم و امیر متوجهش شده بود. چشم غره‌ای بهش رفتم و تا پا شدم چشمم به سوسکی که برعکس روی زمین افتاد خورد و همون موقع صدای جیغ ملیحه بلند شد:
- جیـــــغ!
امیر دقیقا سه متر پرید بالا که شلوار آقا جون که پاش بود از پاش افتاد. هزار بار بهش گفته بودم که اون شلوار رو نپوشه چون دکمش خرابه! آقا جون همیشه می‌ترسید که توی خیابون این شلوار از پاش بیوفته برای همین از زیرش یه شلوار می‌پوشید و بالاخره با اصرار زیاد مامانم بیخیالش شد و اون تنبون بیچاره تبدیل شد به یه شلوار خونگی که اگه امیر خونه باشه می‌پوشتش. با خنده زل شدم بهش. که امیر فریاد زد:
- محسن بیام می‌کشمت!
و من همون به یاد اون سوسکی که تا روی پام اومده بود افتادم! از شاخک چندشش گرفتم و پرت کردم به اون طرف که...
- محــــــسن!
چی آقا برات اینجا چی‌کار می‌کنه! آقا جون با دیدن این مورد از خنده غش کرد. کار همیشگی آقا جون و آقا برات کلکل بود. فکر کنم آقا جون می‌خواست تلافیه موقعی که به بش‌قارداش رفته بودیم رو در بیاره! اون روز هم آقا برات وقتی دید پاهای ما لاک زده شده همین‌جوری می‌خندید. شب قبل اون روز احسان بچه‌ی امیر برای تلافیه این که ما قرار نیست اون رو با خودمون به بش قارداش ببریم پای ما رو لاک زده بود. من و آقا جون و دایی اکبر داشتیم از خجالت بریم زیر آب. که البته رفتیم که شاید لاک ها کمتر بشه! ولی کم نشد که هیچ کلا با ناخن هم نمی‌رفت. شاید هم بابا می‌خواست تلافی اون بیسکویت رو دربیاره! بیسکوییتی که تو سفرمون زیر یه الاغ رفت و از شانس بد ما الاغه... بله درست متوجه شدین آقا برات هم اون‌ها رو خشک کرد و آقا جون هم از اون‌ها خورد و خیلی هم تعریف کرد ولی وقتی متوجه چیزی که خورده بود شد تا چند ساعت همش گلاب به روتون بالا میاورد!


مسابقه بزرگ روز قلم | انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • خنده
Reactions: Ryhwn، E.Orang، M O B I N A و 5 نفر دیگر

*~sarina~*

کاربر نیمه حرفه‌ای
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
17/11/20
ارسال ها
1,130
امتیاز واکنش
21,579
امتیاز
418
سن
19
محل سکونت
~شهر فراموشی~
زمان حضور
55 روز 20 ساعت 30 دقیقه
جیغ بلندی زدم که..‌
مامان تبلت رو از دستم بیرون کشید و خاموش کرد با غر غر گفت:
- باران اینا چیه می‌خونی این وقت شب! خودت بدون این رمان ها تشک خوابت رو خیس می‌کنی، دیگه چه برسه اینارو هم بخونی!
با ناراحتی زیر پتو خزیدم و گفتم:
- مادر من یه بار این اتفاق افتاد شما هم دیگه ولکن نیستین تا آبروی من رو نبرین بعد اون بخاطر فیلم ترسناک بود نه رمان که...
مامان بی ‌حوصله دستی به چشم‌های خواب‌آلودش کشید و گفت:
- بگیر بخواب این وقت شب حوصله حرف زدن ندارم؛ شب بخیر.
بعد از اینکه در اتاق و بست با شیطنت چشمام رو بستم و زیر لـ*ـب زمزمه کردم:
- خدایا چی میشه یه دزد با چاقو بیاد توی خونمون! الهی آمین.
با صدای تق و توق از پایین آب دهنم‌ رو با صدا قورت دادم و با ناراحتی بلند شدم. حالا من یه غلطی کردم خدایا این چه کاری بود؛ دزد فرستادی خونمون! با ترس دستمو زیر میز بردم و ماهیتابه کوچیک و کارسازم رو بیرون آوردم.
پاورچین پاورچین از پله های چوبی پایین اومدم و توی آشپزخونه سرک کشیدم، دزده سرش‌ رو توی یخچال برده بود و با ملچ ملوچ کیک خوشمزه توی یخچال رو می‌خورد با عصبانیت جیغ زدم:
- حمله!
بدون اینکه فرصتی بدم دزد تکونی بخوره با ماهیتابه محکم به سرش کوبوندم! بوم...
صدای شکستن سرش کل سکوت خونه رو شکوند. مامان و بابا با ترس چراغ هارو روشن کردن و توی آشپزخونه اومدن هردو باهم گفتن:
- چی‌شده!
با غرور ماهیتابه رو چرخی دادم که توی سرم خورد با درد چشمامو بستم و گفتم:
- دزداومده بود توی خونه منم زدمش!
بابا دزد رو بلند کردکه با دیدن صورت داداش غش کردم از خنده من داداش رو اشتباهی جای دزد زده بودم. دهنش باز شده بود و زبونش بیرون اومده بود؛ پس بالاخره مرد خدا رحمتش کنه. بهش گفته بودم از دست من میمیره آخر همینطور که فاتحه می‌خوندم برای شادی روحش متاسفانه داداش یهو بهوش اومد.


مسابقه بزرگ روز قلم | انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • قهقهه
  • خنده
Reactions: Ryhwn، ~ریحانه رادفر~، عسل شمس و 7 نفر دیگر

Zareyan

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/6/21
ارسال ها
20
امتیاز واکنش
326
امتیاز
118
سن
16
زمان حضور
2 روز 19 ساعت 18 دقیقه
جیغ بلندی زدم که…
جسم تیزی به سرم خورد. فکر کردم خواهرمه، باز مثل دفعه های قبل اومده با چکشی چیزی بیدارم کنه. با چشمان بسته داشتم جیغ می‌زدم که. صدای مادرم بلند شد:
- آهای ذلیل مرده چته؟ چرا اینقدر جیغ میزنی؟ بیا اینم دختر دسته گل ما، چند بار بهت گفتم فیلم های ترسناک نگاه نکن اینم نتیجش…. وقتی چشمام رو باز کردم دیدم سرم خورده به میز کنار تختم. خواهرمم روبه رومه و داره بهم نیشخند می‌زنه. با همون نیشخندی که داشت گفت:.
- ترسو
منم مثل ویکی کماندو دنبالش می دویدم.
- بگیرمت زندت نمی‌زارم. میترا یه هو پرید بـ*ـغل بابام.
- چی شد دختر نازم؟.
- هیچی بابا مینا می‌خواد منو بزنه منم کاری بهش نداشتم فقط بهش گفتم چقدر ترسویی و غیره
- بابا داره بلبل درازی می‌کنه وگرنه اذیتم کرد. بابا با لحن خنده آمیزی گفت:.
- بلبل درازی دیگه یعنی چی، بلبل زبونی
- حالا همون بابا


ــــــــــ



جیغ بلندی زدم که...
چاقو از دستان آن کفتار بر زمین افتاد و سر جایش میخ کوب شد.
فکرش را می‌کردم که با جیغ فرا بنفش من میخ کوب شود. چون جیغ های من در فامیل زبان زد و مشهور است. همه می‌دانند من چه جیغ های باحالی دارم.
آن کفتار که حالا چاقویی بردست نداشت و سرجایش ایستاده بود. عقب رفت و من اون هندوانه ناز و خوشگل رو از زیر دستش کشوندم بیرون. اخیش از فلسفی حرف زدن خسته شدم. حالا بریم بقیه رو تعریف کنم.
مادر بزرگم و بقیه فامیل همه به آشپزخانه اومدن تا بفهمن دلیل این جیغ من چی بوده، فقط مادرم به خودش نیاورد چون بنده خدا می‌دونه بیشتر جیغ های فرا بنفش من الکیه و چندین باری تا الان زهره ترکش کردم.
همه نگران بودن و می‌گفتند:
- مریم چی شده؟
خاله فرزانه از پشت دایی فریدون دادی زد:
- دستت برید خاله؟ داداشت اذیتت کرد؟ چی شد؟
دایی در حالی که داشت به سبیل های چنگیزیش دست می‌کشید گفت: دِ یه چیزی بگو دختر، جون به لـ*ـب مون کردی.
آب دهانم رو قورت دادم و دستم رو به سمت مهدی برادرم و هندوانه بردم.
برادرم که از ترس جیغ من، خودش رو شبیه کبک ها که پاهاش دیده می‌شد قایم کرده بود و صدای نفس هاش میومد. با خودم گفتم:
- اگر الان تو خونه خودمون بودیم قطعا مهدی خودش رو خیس کرده بود.
ته دلم بهش رحمم اومد اما از نصفه های دلم یعنی سردلم داشتم بهش می‌خندیدم.
مادر بزرگم که می‌دونست همه چیز زیر سر اون هندوانه هست نجوا کرد:
- دخترم درست توضیح بده تا ببینم درست حدس زدم یانه؟
چشمی نثار بی‌بی کردم و داشتم زیر لـ*ـب حرف میزدم که دایی فریدون عصبانی شد و گفت:
- نه به اون جیغ های فرا بنفشت که هر هفته زهره مارو می‌ترکونی نه به این آروم حرف زدنت. بلند بنال.
همه حرف دایی رو تایید کردند و داشتن بهم می‌خندیدن منم شروع کردم بلند تعریف کردن قضیه.
- دایی امشب چه شبیه؟
دایی مکثی کرد و با صدای کلفتش نجوا کرد:
- خب معلومه دیگه، شب چله.
- بعد این هندوانه از کجاس؟
دایی یک قدمی اومد جلو تر و بلند گفت:
- باز شروع کردی سوال پرسیدن دختر، چته؟
خنده ای زیر لـ*ـب کردم و گفتم:
- چشم، نگاه کنید من این هندوانه رو خودم تو باغچه مادر جون شون کاشتم و به سختی تا این روز نگهش داشتم بعد حالا این برادر خر من می‌خواست با چاقو اینو بکشه. می‌فهمید یعنی چی؟ می‌خواست هندوانه منو بکشه.
همه قهقهه ای کردن و خاله فرزانه که داشت از خنده می‌مرد گفت:
- مریم جان فقط به خاطر همین؟
منم لبخندی زدم و گفتم بله.
همه با همهمه ای که درست کرده بودن رفتن سر پست هاشون. شبیه پادگان هههه، شوخی کردم. منظورم این بود رفتن به کار هاشون برسن.
دختر خالم که خیلی شوخ طبع بود اومد کنارم و گفت:
- دختر از این کار ها نکن، اون بیچاره که قراره تو رو بگیره فرار می‌کنه ها، از ما گفتن بود باز نگی نگفتی.
سرم پایین اما نمی‌دونستم چطور جلوی خندم رو بگیرم. مهدی از جلوم داشت رد می‌شد که یک پخی بهش کردم، یک جوری فرار کرد که انگار می‌خواستم بزنمش یا حیوونه وحشیی دنبالش کرده.
اما خوب گوش مالیش دادما جوری که دیگه جرئت نکنه بدون اجازه سمت چاقو و هندوانه و وسایل من بره.


مسابقه بزرگ روز قلم | انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • خنده
Reactions: *RoRo*، Ryhwn، ~ریحانه رادفر~ و 7 نفر دیگر

ASAL RIAZIAN

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
3/7/20
ارسال ها
152
امتیاز واکنش
1,067
امتیاز
213
زمان حضور
37 روز 14 ساعت 41 دقیقه
جیغ بلندی زدم که...
به در حموم لگدی خورده و بعد صدای نچندان نرم مادر بلند شد.
-دوساعت اون داخل چه غلتی می‌کنی؟
درحالی که سعی داشتم با ریختن آب برروی صورت خود ازسوزش چشمانم کم بکنم، فریاد زدم.
-چی میگی مامان؟
مادرم عاصی لگدی دیگر به درفلزی زد که جای انگشتان پایش برروی درماندگار شد!
-داد نزن پدر صلواتی!...همه همسایه ها فهمیدن رفتی حموم!
من که پس از شستن چشم هایم قصد داشتم کف دردهانم را خالی کنم، بار دگر با تن صدای نچندان ضعیفی گفتم:
-مامان نمیشنوم چی میگی.
مادرم که می‌شد رخسارش از پشت در تصور کرد عصبی با صدایی دورگه گفت:
-بایدم نشنوی؛ چیزی که به نفعت نیست رو...
حال که جایی برای شستن نمانده بود!
به سمت در یورش بردم که چشمانم که کاش درآن ساعت و دقیقه و ثانیه ازکار می‌افتاد به روی ماه یک خرمگس که... خر مگس که چه عرض کنم؟ گاومیش مگس افتاد که درحال پرواز درحمام به سرمی‌برد، خیرنبیند الهی که زهرم را ترک انداخت و کاری کرد که چنان فریادی بزنم که مادر با مگس کشش(متاسفانه دمپایی ابری مادر گران قیمت بود، به همین دلیل گفتیم بهتر است آن را برروی صحنه نیاوریم!)پشت درظاهر شود.
دررا گشودم و مگس کش را از دست مادر قاپیدم، حال دراین حمام دونفر!(استغفرالله)منظورم این است که یک انسان و یک حشره موذی دراین حمام به سرمی‌برند.
خرمگس درمقابلم متوقف شدو من مانند بورس لی گارد گرفته و با گفتن (بیا جلو ببینم)به سمت خرِمگس یورش بردم.
اونیز مانند من گارد گرفته و دهانش را برای گرفتن گازی آماده کرد.
اگر بخواهم آن صحنه را توصیف کنم باید بگویم، درست مثل بازی TEKKENبود؛ و با گفتن Beginning داور، بازی آغاز شد.
به سمت خرمگس پریدم و با مگس کشم که حکم شمشیر جومونگ را داشت بررویش زدم که بلعکس تصوراتم ناکس جاخالی داد!

چندی بعد...

هنوز بازی تمام نشده بود و هیچ کدام یک دیگر را game over نکرده بودیم!
حس لـ*ـذت من را دربر گرفته بود و نیشم تا بناگوش باز بود که ناگهان گاز آن گاومیش مگس، که کتفم را با دندان های تیزش گرفته بود مرا ازهوش برد!
و اینک بنده با حالی گرفته، Loser شده و جان به جان آفرین تسلیم کردم!
البته این راهم اضافه کنم، بعداز فراغ من مادرم شمشیرم را قاپیده و با یک حرکت آن گاومیش مگس را ناکار کرد و روح من را که از پنجره های جهنم نظاره گر حمام بود، شاد کرد!






مسابقه بزرگ روز قلم | انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • قهقهه
  • تشویق
Reactions: *RoRo*، ~ریحانه رادفر~، عسل شمس و 7 نفر دیگر

~BAHAR.SH~

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/10/20
ارسال ها
1,156
امتیاز واکنش
33,669
امتیاز
418
محل سکونت
...
زمان حضور
151 روز 7 ساعت 55 دقیقه
جیغ بلندی زدم که...
پرت شدم داخل دنیایی که برام گنگ بود. موجوداتی که مثل آدم ها راه میرفتن، ولی سر و شکلشون متفاوت بود خیلی عجیب بود.
به خودم نگاه کردم دیدم رو یه تـ*ـخت بزرگ وسط یه سالن بزرگ من رو بسته بودن.
سالن خیلی شلوغ بود، نزدیک به هزاران نفر جمع شده بودن کلی سرو صدا بود، و من داشتم با خودم کلنجار میرفتم که دیدم یهو یه سکوت حکم فرما شد.
صدای پاهای سربازا داشت میومد و من دید نداشتم، فقط حس میکردم یه عده از سربازا دارن به طرف من میان. و وقتی به من رسیدن عده ای رو دیدم که با کلاه خود عجیب با اشکالی که روی لباسشون بود حدس زدم یا نگهبانان یا سرباز های جنگ، صدایی که پر از غرور و ابهت بود دستور داد:
_ بازش کنید! و از تـ*ـخت پایین بیاریدش!
بعد از چند دقیقه من رو آوردن پایین جلو یه آدم که لباس هاش با بقیه فرق داشت انگار رئیس شون بود منو به زانو در آوردن و مجبورم کردن تعظیم کنم.
سرم پایین بود زل زده بودم به زمین. باز هم اون صدا تکرار شد و ازم پرسید:
_ تو کی هستی؟
یه آن فهمیدم این مراسم بازجویی هست... اروم گفتم:
_ النا هستم
سرم رو بالا آوردم که ببینم چی به چی هست، دیدم همون آدم مغرور اخم توی چهره اش پیدا شد، با جدیت زل زده بود بهم دستام به لرزه افتاده بود نفسم بند می اومد، که:
_ بلند تر نشنیدم!
با صدایی نسبتا بلند گفتم:
_ النا هستم
_ اینجا چیکار میکنی؟ چطوری وارد این مکان مقدس شدی؟
تنها چیزی که یادم بود این
اون مرد کفتار صفت داشت به سمت من می اومد که من جیغ زدم بعد از هوش رفتم به هوش اومدم دیدم اینجا هستم، اگه میگفتم این رو باور نمیکردن ولی چاره ای ندارم جز اینکه حقیقت رو بگم:
_ اگه بهتون بگم به احتمال زیاد حرف من رو باور ندارید. ولی باشه میگم.
حرفام که تموم شد دیدم بدجور تو فکر رفته بعد از نیم ساعت گفت:
_ ایشون بانو النا، همون الهه ایی که طبق کتب قدیمی بیان شده شده بودن هستن دقیقا با همون شکل و شمایل و با همون جور که کتب گفته شده به اینجا اومده، ایشون رو با احترام به کاخ سلطنتی ببرید!
_ اطاعت میشه قربان.
من رو با احترام بردن به جایی که اسمش رو گذاشته بودن کاخ سلطنتی بعد از چند ساعت از ورودم به اونجا و استحمام کردم و استراحت کردنم در اتاق خواب با صدای در زدن از خواب بیدار شدم سریع خودم رو مرتب کردم و اجازه ورود دادم:
_ بفرمایید!
_ بانو از من خواستن شمارو تا سالن غذا خوری راهنمایی کنم.
نگاهی به خودم انداختم یه نگاه هم به خدمتکاره:
_ بیرون منتظر بمون تا آماده بشم!
_چشم.
رفتم سراغ کمدی که گوشه اتاق بود دستم رو دراز کردم در کمد رو باز کنم که:
_ بنظرت این دختره واقعا الهه است؟
_ بگو؟ دختره الهه است؟!
رفتم سمت در انگار صدا از سمت راهرو میاد، وسط اتاق بودم که نگاهی به آیینه انداختم دیدم لباسم خوبه ولی یکم مرتبش کردم و بعد به راهم ادامه دادم در رو باز کردم، دیدم همون خدمتکار است و با یه پسر جوون گفتم:
_ مشکلی پیش اومده؟
پسره همین جور که زل زده بود بهم یه پوزخندی به لـ*ـبش نشوند گفت:
_ هیچ مشکلی نیس بانو، شما بهتره برید به سالن غذاخوری!
....
( این داستان ادامه دارد)


مسابقه بزرگ روز قلم | انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • قهقهه
  • عالی
Reactions: *RoRo*، E.Orang، M O B I N A و 8 نفر دیگر

عسل شمس

دوستدار انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/4/21
ارسال ها
188
امتیاز واکنش
6,078
امتیاز
198
محل سکونت
crystal city
زمان حضور
14 روز 10 ساعت 35 دقیقه
جیغ بلندی زدم که...
چهره‌ش از سایه بیرون اومد و تازه فهمیدم کدوم خریه. بدون ترس و جیغ و داد رفتم طرفش و محکم زدم تو ملاجش که با خنده افتاد رو زمین.
با صدای بلند گفتم:
- آخه مرد حسابی این هم روش ترسوندنه؟ نمی‌گی یکی سکته می‌کنه؟ بزنم تو دهنت تا این‌جوری بهم نخندی؟ خودت بگو با کدوم روش سامورایی بزنمت که نتونی از جات بلند شی؟ ها؟
با همون دهن خونی و خندون از جاش بلند شد و دستی به لباس سیاه چندش خونیش کشید و گفت:
- خیر سرش مراسم هالووینه دیگه. باید مرحله آخر ترسناک باشه که حداقل یه شانس برای باختت باشه دیگه خوشگل من!
و دستش رو به طرف صورتم آورد که پام رو بردم بالا و محکم زدم به جای حساس.
یکم هم دلم براش سوخت. بیچاره با این ضربه من نسل آینده براش نموند. هی نازلی پیش مرگت شه احسان جون! یه ابراز تأسف کردم و از راهی که اومده بودم برگشتم. الان باید می‌رفتم توی تاریک‌ترین قسمت جنگل تا اون چاقو خونی رو از یه گوشه‌ای پیدا کنم و ببرم تا اون کدوهالووینی رو ببرم. ها ها ها! چه خنده شیطانی! بسه دیگه الان بیشتر وحشت می‌کنم.
هرجا چشم چرخوندم این چاقو گور به‌ گوری رو پیدا نکردم. ای شهاب خدا بگم چی کارت نکنه پسرک جذاب تو دل برو! حیف دلم هم نمیاد نفرینت کنم؛ چون برات نقشه‌ها دارم. خیر سرم اسم بچه‌هامون هم گذاشتم، بعد بیام دو دستی بکشمت. اصلا و ابدا.
لعنتی چقدر هم از این گور به گوریا صداهای ترسناک میاد. چه فازی هم گرفته بودم اولا. اه اه. خوبه کسی نیست این‌جا منم ببینه.
یه براقی توجهم رو جلب کرد. رفتم نزدیک‌تر دیدم چاقو خونیه. با لبخند باز شده تا بناگوش رفتم و به زور از اون جسم سفت بیرونش کشیدم. همین که خواستم برم یه دست قدرتمند دستم رو قاپید و کشید عقب. سعی کردم جیغ نزنم؛ چون جیغ بزنم هم همه بچه‌ها میان رو سرم هم برنده نمی‌شم. با چشم‌های ورقلمبیده یارو رو نگاه کردم. اه اینکه شهابه. بچه‌م چرا چشم‌هاش قرمز شده؟ ای خدا مرگت بده ابریشم. اون هم دعای خیر بود برای این بچه کردی؟ الان کی بچه‌هات رو بزرگ کنه؟ کی آب و غذاشون بده؟ ای صلوات بر روح پر فتوحت.
یه اهم کردم. به خودش اومد و دستی به گردنش کشید. اوخی چه بچه خجالتی! یکم من‌من کرد و با اون صدای زیبا و دلنشینش گفت:
- خب شاید بگی تف تو اون زمان‌بندیت؛ ولی فکر کنم اینجا نه کسی هست که مزاحممون بشه هم برامون خاطره می‌شه.
زانو زد و در مقابل چشمپهای گشاد شده‌ام گفت:
- برای ادامه زندگیم من رو همراهی می‌کنی ابریشم؟
من که کلا با ماه تفاوتی نداشتم از بس سفید شده بودم. اوه اوه چه خودشم دست بالا می‌گیره ماه! نکشیمون. خفه بابا. باز تو پیدات شد؟ نمی‌شد تو این لحظه مهم پیدات نشه وجدان وقت‌نشناس؟ مگه نمی‌بینی نیازه من و عشقم تنها باشیم؟ ای بابا این بچه یادم رفت. از بس خوددرگیری دارم من. هی! شهاب گفت چی؟ از من خواستگاری کرد؟ اون هم وسط این بدبختی؟ می‌خواد خاطره شه؟ ای سنگ قبرت برات خاطره شه. یه چپ‌چپ نگاش کردم و دستم رو بردم بالا محکم زدم فرق سرش و گفتم:
- خدا بهت عقل می‌ده. اصلاً نگران نباش.
و رفتم به طرف بچه‌ها که جیغ‌هاشون تا اینجا هم می‌اومد. شهاب فلک‌زده از پشت سرم صدای خنده‌ش اومد و گفت:
- حالا عروس‌خانم یه بله می‌گفتی کافی بودا. چرا طلبکار در حال بردن حلقه‌ای؟
با تعجب به چاقو دستم نگاه کردم که دیدم یه حلقه پر نگین سرشه. با خجالت شهاب رو نگاه کردم که با خنده طوفانی گفت:
- عیبی نداره. من به کسی نمی‌گم عشقم!
با عصبانیت دنبالش دویدم.


مسابقه بزرگ روز قلم | انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • قهقهه
Reactions: *RoRo*، E.Orang، ~ریحانه رادفر~ و 5 نفر دیگر

~ROYA~

مدیر کل بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
10/7/20
ارسال ها
1,918
امتیاز واکنش
23,573
امتیاز
368
محل سکونت
~OVEN~
زمان حضور
104 روز 16 ساعت 52 دقیقه
نویسنده این موضوع
همگی خسته نباشید
بزودی نتایج رو اعلام خواهیم کرد


مسابقه بزرگ روز قلم | انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: *RoRo*، LIDA_M، فاطمه مقاره و 15 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا