- عضویت
- 24/1/21
- ارسال ها
- 115
- امتیاز واکنش
- 64,033
- امتیاز
- 333
- محل سکونت
- ۲۵ اسفند
- زمان حضور
- 72 روز 16 ساعت 29 دقیقه
نویسنده این موضوع
روزی روزگاری جغدی در یک جنگل زندگی میکرد که با یک قو که در دریاچه زندگی میکرد دوست بود. قو پادشاه تمام قو های دریاچه بود و همه به او احترام میگذاشتند و هروقت هرکس مشکلی داشت به سراغ قو می آمد تا او مشکلش را حل کند.
جغد فکر میکرد که چون قو پادشاه است، حتما او هم باید پادشاه باشد تا بتوانند با هم دوست باشند. بخاطر همین هم الکی به قو گفته بود که پادشاه تمام جغد های جنگل است.
یک روز صبح جغد از جنگل به سمت دریاچه پرواز کرد تا قو را ببیند. وقتی به قو رسید و سلام داد، دو تا از قوهای دریاچه به سراغ پادشاه آمدند تا مشکلشان را به او بگویند، پادشاه از جغد معذرت خواهی کرد و گفت: "چند لحظه صبر کن تا من با قوهای دریاچه صحبت کنم و زود پیش تو برگردم." و رفت.
جغد همینطور که در اطراف دریاچه پرواز میکرد فکر میکرد که حتما باید به قو نشان بدهد که پادشاه جغدهاست وگرنه قو دیگر با او دوست نخواهد بود. در همین حال چشمش به یک لشکر سرباز افتاد که در میان جنگل اردو زده بودند.
سریع برگشت و به سراغ قو رفت. به او گفت بیا برویم تا سربازهایم را به تو نشان بدهم.
قو میدانست که جغد واقعا پادشاه نیست و این حرف ها را میزند تا او را تحت تاثیر قرار دهد، ولی بخاطر اینکه غرور جغد را نشکند قبول کرد.
آنها پرواز کردند و بالای سربازها رسیدند. سربازها داشتند آماده میشدند که به مبارزه با دشمن بروند.
قو گفت: "مگر این سربازها به دستور تو به جنگ نمیروند؟"
جغد گفت: "چرا همینطوره. الان من بهشون دستور میدم که فعلا نرن."
بعد هم پایین تر رفت و شروع کرد به هو هو کردن: "هووووو....هووووو...هووووو"
فرمانده وقتی چشمش به جغد افتاد به سربازانش گفت: "جغد خیلی بدیمن است. امروز به جنگ نمیرویم. چون ممکن است بدشانسی بیاوریم و شکست بخوریم."
سه روز دیگر هم همین اتفاق افتاد. هرسه روز جغد و قو بالای سر سربازان پرواز کردند و جغد هو هو کرد. روز آخر فرمانده گفت: "این جغد همه ی برنامه های ما را به هم ریخته. باید بگیریمش تا بی موقع هو هو نکنه."
و همه ی سربازها دویدند به سمت جغد. وقتی یکی از سربازها تور را به سمت جغد پرتاب کرد تا او را بگیرد، قو سریع او را به عقب هل داد تا در تور نیفتد و سریع پرواز کردند به سمت دیگر دریاچه.
جغد که خیلی ناراحت و خجالتزده شده بود از قو تشکر کرد و واقعیت را به او گفت.
قو هم گفت: "من از اول هم میدانستم که تو پادشاه نیستی. ولی اصلا برای من مهم نیست و من تو را همینطور که هستی دوست دارم."
و آنها برای همیشه باهم دوست ماندند.
منبع: رادیو کودک
جغد فکر میکرد که چون قو پادشاه است، حتما او هم باید پادشاه باشد تا بتوانند با هم دوست باشند. بخاطر همین هم الکی به قو گفته بود که پادشاه تمام جغد های جنگل است.
یک روز صبح جغد از جنگل به سمت دریاچه پرواز کرد تا قو را ببیند. وقتی به قو رسید و سلام داد، دو تا از قوهای دریاچه به سراغ پادشاه آمدند تا مشکلشان را به او بگویند، پادشاه از جغد معذرت خواهی کرد و گفت: "چند لحظه صبر کن تا من با قوهای دریاچه صحبت کنم و زود پیش تو برگردم." و رفت.
جغد همینطور که در اطراف دریاچه پرواز میکرد فکر میکرد که حتما باید به قو نشان بدهد که پادشاه جغدهاست وگرنه قو دیگر با او دوست نخواهد بود. در همین حال چشمش به یک لشکر سرباز افتاد که در میان جنگل اردو زده بودند.
سریع برگشت و به سراغ قو رفت. به او گفت بیا برویم تا سربازهایم را به تو نشان بدهم.
قو میدانست که جغد واقعا پادشاه نیست و این حرف ها را میزند تا او را تحت تاثیر قرار دهد، ولی بخاطر اینکه غرور جغد را نشکند قبول کرد.
آنها پرواز کردند و بالای سربازها رسیدند. سربازها داشتند آماده میشدند که به مبارزه با دشمن بروند.
قو گفت: "مگر این سربازها به دستور تو به جنگ نمیروند؟"
جغد گفت: "چرا همینطوره. الان من بهشون دستور میدم که فعلا نرن."
بعد هم پایین تر رفت و شروع کرد به هو هو کردن: "هووووو....هووووو...هووووو"
فرمانده وقتی چشمش به جغد افتاد به سربازانش گفت: "جغد خیلی بدیمن است. امروز به جنگ نمیرویم. چون ممکن است بدشانسی بیاوریم و شکست بخوریم."
سه روز دیگر هم همین اتفاق افتاد. هرسه روز جغد و قو بالای سر سربازان پرواز کردند و جغد هو هو کرد. روز آخر فرمانده گفت: "این جغد همه ی برنامه های ما را به هم ریخته. باید بگیریمش تا بی موقع هو هو نکنه."
و همه ی سربازها دویدند به سمت جغد. وقتی یکی از سربازها تور را به سمت جغد پرتاب کرد تا او را بگیرد، قو سریع او را به عقب هل داد تا در تور نیفتد و سریع پرواز کردند به سمت دیگر دریاچه.
جغد که خیلی ناراحت و خجالتزده شده بود از قو تشکر کرد و واقعیت را به او گفت.
قو هم گفت: "من از اول هم میدانستم که تو پادشاه نیستی. ولی اصلا برای من مهم نیست و من تو را همینطور که هستی دوست دارم."
و آنها برای همیشه باهم دوست ماندند.
منبع: رادیو کودک
داستان جغد و قو
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com