- عضویت
- 24/1/21
- ارسال ها
- 115
- امتیاز واکنش
- 64,033
- امتیاز
- 333
- محل سکونت
- ۲۵ اسفند
- زمان حضور
- 72 روز 16 ساعت 29 دقیقه
نویسنده این موضوع
قورباغه روی سنگ قهوهای خوابید
غروب که شد قورباغه از آب بیرون اومد و روی یه تکه سنگ قهوه ای نشست. خیلی خسته بود و دیگه دوست نداشت دوباره تو آب بره . به خاطر همین همونجا روی سنگ قهوه ای به خواب رفت.
قورباغه انقدر خسته بود که تمام شب یکسره خواب بود و متوجه هیچ چیزی نشد. وقتی از خواب بیدار شد به اطرافش نگاه کرد. همه چیز عوض شده بود. مثل اینکه تمام آبهای برکه خشک شده بود و فقط خاک باقی مونده بود. آخه تمام اطراف قورباغه چیزی جز زمین خاکی نبود. قورباغه یه کمی ترسیده بود نمی دونست از دیشب تا حالا چه اتفاقی افتاده و چه بلایی سر برکه ی آب اومده.
با احتیاط از روی سنگ قهوه ای پایین اومد. چند قدمی راه رفت. یه دفعه چشمش به پروانه افتاد. صدا زد آهای پروانه خانم ،پروانه خانم چه اتفاقی افتاده؟ پروانه صدای قورباغه رو شنید اما عجله داشت و نمی تونست صبر کنه با خودش گفت بهتره اول برم کارامو انجام بدم بعد برمی گردم و با قورباغه حرف می زنم. وقتی قورباغه دید پروانه با عجله رفت و جوابشو نداد بیشتر ترسید و با خودش گفت حتما اتفاق وحشتناکی افتاده .آهان حالا فهمیدم حتما زلزله شده .
قورباغه با ترس شروع کرد به دویدن و پریدن. داد می زد و کمک می خواست تا بلاخره یکی رو پیدا کرد. لاک پشت پیر صدا زد بیا پیش من ببینم چه اتفاقی برات افتاده ؟ قورباغه کمی آروم شد و پیش لاک پشت رفت و همه چیزو برای لاک پشت تعریف کرد. لاک پشت لبخندی زد و گفت یه کمی به پشت من نگاه کن . اون سنگ قهوه ای که دیشب روش خوابیدی همین لاک من نبود؟
قورباغه با تعجب به لاک پشت نگاه می کرد. لاک پشت ادامه داد و گفت من دیشب خواب بودم وقتی بیدار شدم فهمیدم که تو روی لاک من خوابیدی. باید می رفتم توی خشکی، اما نمی خواستم تو رو بیدار کنم. به خاطر همین آروم آروم رفتم تا به خشکی رسیدم. و تو هنوز خواب بودی . اما وقتی تو بیدار شدی من تو لاکم بودم. وقتی اومدم بیرون تو رفته بودی .
قورباغه تازه فهمید چه اتفاقی افتاده و حسابی به خودش خندید. لاک پشت به قورباغه گفت ترسها همیشه به خاطر فکرهای بد به وجود می یان اگه می خواهی دیگه از هیچی نترسی دیگه هیچ وقت فکرای بد نکن. قورباغه با خوشحالی به سمت برکه دوید و شیرجه زد توی آب.
منبع: تبیان
غروب که شد قورباغه از آب بیرون اومد و روی یه تکه سنگ قهوه ای نشست. خیلی خسته بود و دیگه دوست نداشت دوباره تو آب بره . به خاطر همین همونجا روی سنگ قهوه ای به خواب رفت.
قورباغه انقدر خسته بود که تمام شب یکسره خواب بود و متوجه هیچ چیزی نشد. وقتی از خواب بیدار شد به اطرافش نگاه کرد. همه چیز عوض شده بود. مثل اینکه تمام آبهای برکه خشک شده بود و فقط خاک باقی مونده بود. آخه تمام اطراف قورباغه چیزی جز زمین خاکی نبود. قورباغه یه کمی ترسیده بود نمی دونست از دیشب تا حالا چه اتفاقی افتاده و چه بلایی سر برکه ی آب اومده.
با احتیاط از روی سنگ قهوه ای پایین اومد. چند قدمی راه رفت. یه دفعه چشمش به پروانه افتاد. صدا زد آهای پروانه خانم ،پروانه خانم چه اتفاقی افتاده؟ پروانه صدای قورباغه رو شنید اما عجله داشت و نمی تونست صبر کنه با خودش گفت بهتره اول برم کارامو انجام بدم بعد برمی گردم و با قورباغه حرف می زنم. وقتی قورباغه دید پروانه با عجله رفت و جوابشو نداد بیشتر ترسید و با خودش گفت حتما اتفاق وحشتناکی افتاده .آهان حالا فهمیدم حتما زلزله شده .
قورباغه با ترس شروع کرد به دویدن و پریدن. داد می زد و کمک می خواست تا بلاخره یکی رو پیدا کرد. لاک پشت پیر صدا زد بیا پیش من ببینم چه اتفاقی برات افتاده ؟ قورباغه کمی آروم شد و پیش لاک پشت رفت و همه چیزو برای لاک پشت تعریف کرد. لاک پشت لبخندی زد و گفت یه کمی به پشت من نگاه کن . اون سنگ قهوه ای که دیشب روش خوابیدی همین لاک من نبود؟
قورباغه با تعجب به لاک پشت نگاه می کرد. لاک پشت ادامه داد و گفت من دیشب خواب بودم وقتی بیدار شدم فهمیدم که تو روی لاک من خوابیدی. باید می رفتم توی خشکی، اما نمی خواستم تو رو بیدار کنم. به خاطر همین آروم آروم رفتم تا به خشکی رسیدم. و تو هنوز خواب بودی . اما وقتی تو بیدار شدی من تو لاکم بودم. وقتی اومدم بیرون تو رفته بودی .
قورباغه تازه فهمید چه اتفاقی افتاده و حسابی به خودش خندید. لاک پشت به قورباغه گفت ترسها همیشه به خاطر فکرهای بد به وجود می یان اگه می خواهی دیگه از هیچی نترسی دیگه هیچ وقت فکرای بد نکن. قورباغه با خوشحالی به سمت برکه دوید و شیرجه زد توی آب.
منبع: تبیان
قورباغه و لاکپشت
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com