خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

elham_shp

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/5/21
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
141
امتیاز
98
زمان حضور
2 روز 9 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسمه تعالی
نام رمان:گریز از بیابان
نام نویسنده: اِلهام شاپوری کاربر انجمن رمان ۹۸
نام ناظر: *ELNAZ*
ژانر:جنایی-مافیایی، عاشقانه، معمایی
خلاصه:
به راحتی از همه چیز می‌گذشت. در هر زمان، در هر موقع که بخواهد!
شب و روز دیگر برایش معنا نداشت.
احساساتش مرده بود. همان روز شوم، همان روزکه دیده بود و آرزو می‌کرد هیچ وقت نمی‌دید تا سیاه نشود زندگی‌اش!
اما حال سیاه شد، شد. دیگر از هیچ کس هیچ کاری بر نمی‌آید. جزء خودش...


در حال تایپ رمان گریز از بیابان | elham_shp کاربر انجمن ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Mahla_Bagheri، فاطمـ♡ـه و 11 نفر دیگر

elham_shp

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/5/21
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
141
امتیاز
98
زمان حضور
2 روز 9 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه
گاهی تلخ و گاهی شیرین...
گاهی زیبا و گاهی زشت...
گاهی رنگی و گاهی سیاه و سفید...
گاهی طوفانی و گاهی آرام...
گاهی بارانی و گاهی برفی...
من زندگی‌ام!
بیابانی وسیع و گسترده، عاری از هرگونه خوشبختی ابدی!
زجرآور و دردناک!
با مقداری از چاشنی عشق، شیرین و حتی تلخ!
و گاه با کمی درد و سختی، مسخره!
آری، من زندگی‌ام!
سخت، اما به یاد ماندنی!
شیرین، اما در عین حال تلخ!
بیابانی که یک روز، با عشق نامی رنگی می‌شود...
یک روز، که در بیابان برف رنگی ببارد...


در حال تایپ رمان گریز از بیابان | elham_shp کاربر انجمن ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Mahla_Bagheri، فاطمـ♡ـه و 10 نفر دیگر

elham_shp

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/5/21
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
141
امتیاز
98
زمان حضور
2 روز 9 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ۱
شب بود و ستارگان بار دگر خود را از ما بین پرده‌ی حریر آسمان نمایان کرده بودند. آن شب آسوده‌تر از همیشه بر روی زمین دراز کشیده بودم و به آسمان نگاه می‌کردم. خبری از دود و دم نبود! هوای پاکیزه‌ای که آن را می‌شد با ولع به شش‌ها فرستاد و خنک نفس کشید.
گویی امشب به این راحتی‌ها خوابم نمی‌برد، با هر حرکت قلبم به تپش می‌افتاد و نوای بی‌قرارش بی‌خوابم می‌کرد. از این شانه به آن شانه می‌غلتیدم ولی بی‌فایده بود. تنها کاری که می‌شد کرد فکر کردن به امروز بود که چگونه آن را گذرانده بودم، آب بازی با یاسمن و میخک، موج سواری و در نهایت انجام فوتبال ساحلی.
حال هم دور آتش نشسته‌ایم و سکوت و سکون برقرار است. تنها صدای سوختن هیزم‌های آتش است که هر از گاهی با جرقه‌ای سوزنده‌تر از قبل می‌سوزد، سکوت را بهم می‌زند و همین‌طور صدای موج‌های پرتلاطم دریا که برق کوچکی در آن‌ها می‌درخشد و از نسیم خنک شب جان دوباره می‌گیرد. چقدر امشب با همیشه متفاوت است! آرامشی که امشب دارم از همیشه بیشتر و عمیق‌تر است، آرامشی که آدم را به فکر فرو می‌برد و بی‌خوابش می‌کند.
مدتی گذشت، این بار نیلوفر سکوت را شکست، انگار که از یکنواخت بودن خسته شده باشد، با بی‌حالی گفت:
- یاسی، میخک، تینا! بیاین یه بازی کنیم!
میخک که در آن تاریکی نور صفحه موبایلش صورتش را نورانی کرده بود و گویی که غرق در عالم شیرینی است، گفت:
- آره موافقم!
یاسمن هم که انگار بدجور گرسنه بود و صدای شکم‌اش با قلک خرده سکه تفاوتی نداشت، گفت:
- آره منم، فقط بچه‌ها من گرسنمه، غذا نمی‌خوریم؟
و این بار صدای شکم یاسمن با شدت بیشتری غرش کرد.
میخک قهقهه‌ای زد.

- قرار بود نیلوفر بره سیخ‌ها رو از ماشین بیاره.
نگاه‌های سنگین ما به نیلوفر، او را به خود آورد و نیلوفر از چادر سبز فسفری که به نظر خیلی در آن راحت بود، بلند شد و با سرعت به طرف ماشین حرکت کرد. یاسمن که تازه یادش افتاده بود، من نیز در این‌جا هستم، لبخندی نثارم کرد و با چشمان فندقی رنگش که در این شب بیشتر از همیشه می‌درخشیدند، گفت:
- به دوست عزیز خودم، چی‌کار می‌کنه؟!
غلتی خوردم و به طرف یاسمن برگشتم.
- هیچ‌ کار.
یاسمن لبخندی زد و آهسته سرش را به طرفین تکان داد.
میخک موبایل همراهش را روی زمین گذاشت و بعد از گذاشتن بالشتی نرمی زیر سرش، خیره به آسمان متفکرانه گفت:
- بچه‌ها به نظرتون ستاره قطبی کدومه؟
یاسمن هم نگاهش را از من گرفته و با عمق چشمانش، به آسمانی که نظر هر بیننده‌ای جلب می‌کرد، در پاسخ میخک گفت:
- وای چه آسمون قشنگی! میخک به نظرم فکر این‌که کدومشون ستاره‌ی قطبی باشه رو از سرت بیرون کن، با این آسمون پر نقش و نگاری که من می‌بینم، کارش حضرت فیله!
با حرف یاسمن لبخندی مهمان لـ*ـب‌هایم شد، با دقت به آسمانی که انگار تکه‌ای از ماه را برایت بریده باشند، نگاه کردم. ناگهان ستاره‌ای نظرم را جلب کرد، ستاره‌ی قطبی!
ستاره‌ای بزرگ و درخشان که از همه‌ی ستارگان این آسمان پر رنگ‌تر و درخشان‌تر بود و به قول یاسمن پیدا کردنش واقعاً سخت و دشوار بود.
با انگشت اشاره‌ام نقطه‌ای از آسمان را هدف گرفته و با صدایی که از ته چاه می‌آمد، گفتم:
- اون ستاره‌ی قطبیِ! از همه‌شونم بیشتر نور داره!
میخک و یاسمن که تازه متوجه ستاره شده باشند، یک صدا گفتند:
- آره.
نیلوفر هم که با تلق و تلق سبد به جمع پیوسته بود، عصبی و خسته گفت:
- باز چشم منو دور دیدین، دارین پشت سرم غیبت می‌کنین؟
یاسمن و میخک با نگاهی متعجب که بهم هدیه کردند، گفتند:
- بحث ما درباره‌ی ستاره قطبی بود، نه ستاره‌ی انگلستان!
ستاره‌ی انگلستان لقبی بود، که به نیلوفر عجیب شباهت داشت، با تمام صورت زیبا و ظریف‌اش که دلنشین بود، اَدا و اطوارش به ملکه‌های انگلستانی شبیه بود و این کلمه در یک جمله برازنده‌اش بود. نیلوفر هم که انگار اصلاً از این کلمه بدش نیامده باشد، با درخشش چشمان خاکستری‌اش که به چشمان مامان گیسو شباهت داشت، گفت:
- اِ! خوب پس ادامه بدین، بنده‌ هیچ مخالفتی در این باره ندارم.
و بعد مشغول سیخ زدن تکه‌های سوسیس به سر سیخ شد، سوسیس‌هایی که آدم را به دوران کودکی‌اش می‌برد و یاد کارتون‌های بچگی می‌انداخت. میخک هم بعد از زدن آبی به دست و صورتش به کمک نیلوفر رفت. یاسمن هم که شیطانی‌اش گل کرده بود، با اذیت کردن من برای خودش سرگرمی درست کرده بود.
- نکن یاسی، نکن دیگه.
اما کو گوش شنوا، به قول خاله ریحانه این دختر دیوانه بود و از این گوش می‌گرفت و از آن گوش در می‌کرد. یاسمن بعد از مدتی که من هم برایش خسته و کسل کننده باشم، گفت:
- تینا هنوز هم داری بهش فکر می‌کنی؟
تازه فهمیدم، یاسمن درباره چه چیزی صحبت می‌کند و انگار که از این بحث زیاد خوشحال نیستم، بی‌حال گفتم:
- نه.
یاسمن هم با دادن ابرویی به بالا، مشغول مرتب کردن هیزم‌های آتش شد و بافت نارنجی رنگش را محکم‌تر به خود فشرد.
سکوت همه جا برقرار بود. به میخک نیم نگاهی کردم که غرق در خوابی عمیق در اوج لـ*ـذت فرو رفته بود، نیلوفر هم به نرمی در چادر به راحتی خوابیده بود. گویی پیشرفته‌ترین بمب صلاح هسته‌ای را نیز در کنارش بندازی، به این راحتی‌ها از خواب شیرینش بیدار نمی‌شود. یاسمین مانند پروانه‌ای که در پیله‌ باشد، پتو را به دور خود کشیده بود و در خواب گرمی فرو رفته بود.


در حال تایپ رمان گریز از بیابان | elham_shp کاربر انجمن ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Mahla_Bagheri، فاطمـ♡ـه و 10 نفر دیگر

elham_shp

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/5/21
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
141
امتیاز
98
زمان حضور
2 روز 9 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ۲
چشمانم را مالیدم، خواب مثل اینکه امشب مهمان پلک‌هایم نبود!
به منظره‌ی دریا خیره شدم که ماه در میانه‌ی آسمان با زرق و برقی اعجاب آور می‌درخشید و شب را مهتابی کرده بود. موج‌های دریا با آرامشی خاص بهم برخورد می‌کردند و صدای جیرجیرک‌ها به گوش می‌رسید. همچنین در آن طرف‌تر چند پسر و دختر جوان که صدایشان کم و بیش می‌آمد و صدای قهقهه‌ پسری که به طور وحشتناکی می‌خندید و توجه جمع را به خود جلب کرده بود. از روی زمین بلند شدم و بعد از پوشیدن کفش‌های کتانی نایکم و بستن بندهای سرخابی باریکش شروع به پیاده‌روی در این شب مهتابی کردم.
کم کم به جایی رسیدم که مانند پارک‌های متروک و ترسناک فیلم‌ها بود، تیر برق چراغی که آن سو تر گهگاهی چشمک می‌زد و تاریکی که همه جا را فرا گرفته بود. سنگ فرش‌های پیاده رو خالی از هر گونه رهگذر، در سکوتی عمیق فرو رفته بود و نیمکتی که در زیر سایه‌ی تاریک درختان قرار داشت و فضا را ترسناک کرده بود. اگرچه نیز کسی جزء من در این موقع شب بیرون نمی‌آید و فکر اینکه چرا هیچ رهگذری در این‌جا نیست، کمی احمقانه است!
نسیم خنک باد، شاخ و برگ‌های درختان را به حرکت در می‌آورد و صدای برخورد ظریفشان ترس را به دلم راه می‌داد. با دیدن نوری که بیشتر شبیه به مغازه باشد، کور سوی امیدی در دلم روشن شد و با قدم‌هایی محکم و تند که انگار کسی به دنبالم باشد، به طرف نوری که فکر می‌کردم یک مغازه است، حرکت کردم. جرئت دیدن پشت سرم را نداشتم و فکر اینکه موجود ترسناکی در پشت سرم باشد، ترس را به دلم راه می‌داد و تنم را می‌لرزاند. رفته رفته با نزدیک شدن به نوری که در خیالم یک مغازه بود با انبوهی از ماشین‌ها و جماعت مواجه شدم. به آسودگی نفس عمیقی کشیدم، ضربان قلبم آنقدر شدید شده بود، که صدایش از زیر بافت کلفت زرشکی‌ام قابل شناسایی بود و شنیده می‌شد. عرق‌های سرد از پیشانی‌ام می‌چکید و سرما به عمق استخوان‌هایم نفوذ کرده بود.
تصویری آشنا از نیم‌رخ فردی که در کنار مردی مشغول بگو و بخند بود و با پیراهنی جذاب سفید و موهای خوش حالت که عجیب براق بود، نظرم را جلب کرد و حال دگرگون مرا طوفانی‌تر کرد، غصه‌ای که سال‌ها مانند سنگی به گلویم چنگ زده بود، باز سراغم آمد، اما آنقدر سنگ شده بودم که دیگر بغضم تبدیل به اشک نمی‌شد، تنها سنگی که به سختی می‌شد آن را قورت داد و با دیدن آسمان کمی آن را کمتر کرد. شک و دلهره این که متوجه من بشود مرا به خود آورد و بی‌توجه به طرف مغازه‌ای که بطری‌های نوشیدنی و شربت در استخر کوچکی روی آب‌های پرتلاطم معلق بود، حرکت کردم. اما هنوز بی‌خیال نشده بودم و زیرکانه آن‌ها را از دیدگان چشمانم زیر نظر داشتم. او این‌جا چه می‌کرد؟
وارد مغازه که شدم، گرمای دلچسبی به وجودم منتقل شد. جایی شبیه به ابرها که انگار خواب مثل دارویی خواب آور به وجودم رسیده بود و هر آن مرا به خواب می‌برد. مانند کودکی که بر روی تـ*ـخت خوابی گرم و نرم مادرش برایش قصه می‌خواند و او را به دنیای شیرین خواب می‌فرستد. پس از مدتی، صدای سرخ شدن و چرخش چاقو که به نرمی و ترتیب روی تخته به حرکت در می‌آمد و صدایش مانند نوایی دلخراش و در عین حال شیرین بدخوابم می‌کرد، مزاحم خوابم شد. ناگهان صدای مغازه دار که مرا از آن حالی که عجیب خمارم کرده بود، از خواب پراند و بعد از باز کردن چشمانم با مردی میانسال که چهره‌ی مهربانی داشت و پشت دستگاه سرخ کردنی قرار داشت، مواجه شدم.
- سلام دخترم!
نگاهم آهسته به اطراف چرخید، مغازه‌ای بیشتر شبیه به فست فودی کوچک و دل بازی بود که یک درب ورودی در ابتدای سالن داشت و درب دیگری در انتها، که منظره‌ی زیبا و دل‌انگیز از دریا را همراه با صخره سنگ‌های بزرگ، از پشت شیشه‌های قاب شده با چوب کاری براق و زیبا، به نمایش می‌گذاشت. دیوارها با پوستر‌های سفید و براق تزئین شده بود و گل‌ها و گیاهان سبز، فضا را تبدیل به جایی دنج و زیبا کرده بود. جایی شبیه به بهشت، بهشت همین جا بود و تصور این‌که از اینجا نیز مکانی بهشتی‌تر وجود داشته باشد، برایم سخت بود.
نگاهم را از اطراف گرفته و به چهره‌ی مرد که صورتش از شدت گرما سرخ شده بود، خیره شدم. روی صندلی کوچکی نشستم و به جلو کمی مایل شدم و با لبخند گفتم:
- سلام خسته نباشید.
مرد سرش را بلند کرد و با مهربانی سری تکان داد.
- بفرمائید، چه کمکی می‌تونم بهتون کنم؟
به تابلوی بزرگی که بر روی دیوار قرار داشت و انواع و اقسام غذاها و نوشیدنی‌ها رویش چاپ شده بود، زل زدم و به دنبال سبک‌ترین غذا گشتم، زیاد گرسنه نبودم، پس نیازی نداشت غذای سنگین و پر چربی بخورم.
- ببخشید جناب یه سیب زمینی می‌خواستم.
مرد بدون اینکه سرش را بلند کند، چشمی گفت و مشغول کارش شد.
بعد از گذر مدتی که خسته شده بودم و خواب نیز عجیب سراغم آمده بود، سرم را روی میز گذاشتم؛ اما این بار نیز صدای باز شدن در‌های شیشه‌ای مغازه و صدای خنده‌های آشنایی مانع از فرو رفتن به خواب شیرینم شد، عصبی شده بودم و در انکار کردنش قصد تلاش کردن نداشتم. چینی روی ابروهایم افتاده بود و مانند کوه‌های آتشفشان زمان انفجارم قدم به قدم نزدیک‌تر می‌شد. همان دو مرد سرخوش وارد شدند و روی میز جلوی رویم نشستند و غرق در صحبتی شدند که به وضوح شنیده می‌شد. نمی‌دانم مرد دیگری که من هرگز او را نمی‌شناختم چه به آن چهره‌ی آشنا گفت که او برای مدتی سکوت کرد و به عقب برگشت. به سرعت که انگار خودم احساس می‌کردم، ضایع شدم به نقطه‌ای از گوشه‌ی دیوار خیره شدم. آن چهره با لبخندی که مهمان لـ*ـب‌هایش شد و چشمانی که سوال عجیبی را در ذهنش روشن کرده بود، رویش را برگرداند و دوباره به مشاجره با هم صحبتی‌اش پرداخت.


در حال تایپ رمان گریز از بیابان | elham_shp کاربر انجمن ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، Mahla_Bagheri، Saghár✿ و 8 نفر دیگر

elham_shp

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/5/21
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
141
امتیاز
98
زمان حضور
2 روز 9 ساعت 49 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ۳
از مغازه که بیرون آمدم، به سرعت به طرف چادر حرکت کردم، در راه دیگر ترس برایم معنی نداشت و تمام فکر و ذهنم غرق در او شده بود. چهره‌ی پرمهر و آرامش بخشش یک لحظه هم از دیدگانم نمی‌رفت، هیچ وقت مثل امشب از رفتنم در آن مکانی که به ظاهر چهره‌ی بهشت را داشت، ولی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان گریز از بیابان | elham_shp کاربر انجمن ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، ~XFateMeHX~، Mahla_Bagheri و 8 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا