خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

دریااا

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/6/21
ارسال ها
9
امتیاز واکنش
101
امتیاز
98
سن
33
زمان حضور
22 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
نام رمان: تاج طلا
نام نویسنده: دریااا کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر: Z.A.H.Ř.Ą༻
ژانر: عاشقانه، تاریخی
خلاصه: خیلی وقت ها طلای وجود خود را میفروشیم و ذوب میکنیم به بهای یک تاج فلز نما... و که میداند ارزش کدام بالاتراست؟ شاید اگر بهای کافی وجودت را میشناختی، آنگاه از طلای درونت تاج میساختی ... مهم نیت انسانهاست! آیا همه آنچه می نمایند هستند؟ آیا پسر جواهرساز دربار همان نیت عاشقانه را که نشان می دهد در سر دارد؟ پس از ازدواجش با دختر یک اشراف زاده هم همانطور ساده می ماند یا نه؟ طلا را تبديل به فلز میکند یا تاج طلا؟


در حال تایپ رمان تاج طلا | دریااا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: ریواس، ASAL RIAZIAN، Mahla_Bagheri و 13 نفر دیگر

دریااا

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/6/21
ارسال ها
9
امتیاز واکنش
101
امتیاز
98
سن
33
زمان حضور
22 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:

ای دل آرا و دل و دلدار من
لا اله ! از عشق ، الا الله من
ای که لطفت ، خنده بر عصیان زند
در گذر ! از زشتی کردار من
سایه ای ، از روشنایی شد عیان
ای عجب ! این دل شد و دلدار من
آیینه ، بشکست و روی یار ماند
آه ! از شاهزاده ی احساسِ من
با تو ما را هست ، دوزخ چون بهشت
بر حرم ! هرگز مبادا راه من
دشمنی بد خواه ، با ما روبروست
رحمتی ! ای ساتر و غفار من
رنگ خودبینی ز قلبم پاک کن
سـ*ـینه ام ! آیینه ی ادراکِ من ...
شاعر محمد رضا غفاری نیا


در حال تایپ رمان تاج طلا | دریااا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: ریواس، ASAL RIAZIAN، Mahla_Bagheri و 13 نفر دیگر

دریااا

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/6/21
ارسال ها
9
امتیاز واکنش
101
امتیاز
98
سن
33
زمان حضور
22 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
رمان تاج طلا
پارت اول:

با صدای در زدن لبخندی به لـ*ـبم آمد. آرام بلند شدم و با صدای نسبتا بلندی فرد پشت در را مخاطب قرار دادم:
- ممنون،متوجه شدم.
با دیدن بلند شدنم، این مهمان ناخوانده هم قصد رفتن کرد بالاخره.
رو به رویم ایستاد و لـ*ـب زد:
- ممنون از وقتی که گذاشتید. باز هم عذر خواهی میکنم اگر بدون هماهنگی مزاحم اوقاتتون شدم.
لبخندم‌ وسعت گرفت و گفتم:
⁃ اختیار دارید. درِ این عمارت به روی فرستادگان جناب اتابک همیشه بازه.
- لطفتون رو فراموش نمیکنم. قطعا در اسرع وقت برای دستبوسی حضرت مشاور خدمت میرسیم؛
جناب وزیر ارادت ويژه‌ای بهشون دارند. به خصوص مِن بعد این ملاقات!
- این از حسن نیت اتابک اعظم هست؛ سلام من رو بهشون برسونید و بفرمایید به محض برگشت پدر از سفر، شخصاخدمتشون میرسن.
گردنی به نشانه‌ی احترام خم کرد و گفت:
- این هم تهفه ناچیزیست در قبال تشکر از زحمات شما.
پیچیده‌ای با روکش ابریشم را مقابلم گذاشت و ادامه داد:
- قبای ترمه، دوخت خیاط خانه‌ی همایونی! به سفارش مخصوص جناب اتابک؛ برازنده ی پدر عزیزتون.
باز نکرده می‌توانستم جنس و اصالت ترمه را از همین فاصله هم تشخيص دهم.
خار خار های ریزش از زیر لایه‌ی نازک ابریشم مشخص بود.
با نهایت تلاش برای بروز ندادن خوشحالی‌ام لـ*ـب زدم:
⁃ لطفتون مستدام. تشکر ویژه‌ی مارو به وزیر برسونید.
با تعارفات معمولی و پایانی و خارج شدنش از در، به سمت این اهدایی گران مایه حمله ور شدم.
ریسه‌ی ابریشم که کناررفت، رخسار برّاق ترمه نمایان شد.
«زیبا و متین» مهم‌ترین صفت هایی بود که بعد از «نفیس» می‌توانستم نسبتش دهم.
لبخندی زدم و غرق شدم در محلول خوشی احساسم، از یک تصمیم به جا و درست دیگر.
...
خوشحال ميشم نظراتتونو بدونم


در حال تایپ رمان تاج طلا | دریااا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: ریواس، ASAL RIAZIAN، Mahla_Bagheri و 13 نفر دیگر

دریااا

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/6/21
ارسال ها
9
امتیاز واکنش
101
امتیاز
98
سن
33
زمان حضور
22 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا

پارت دوم:

صدای خوشحال و سرخوش اهالی عمارت در سرم پیچید. درشکه که وارد حیاط شد، دلیلش را فهمیدم.
بدون درنگ به سمت ساختمان پا تند کردم و وارد اندرونی شدم. چارقد حریر طلایی‌ را از صندوقچه بیرون کشیدم و جایگزین شال کشمیرِ روی سرم کردم.
چشمانم را با سورمه آراستم. زارک و رایحه‌ی مشک را به پوست دستان و صورتم مالیدم و به سمت حیاط پا تند کردم. اگر‌ مسئله‌ی دوشیزه بودن نبود، از فرط خوشی هفت قلم آرایش را روی خودم پیاده می‌کردم. خنده‌ای کردم و با خود گفتم«آن هم به وقتش».
اهالی عمارت همه‌گی مشغول خوش آمد گویی بودند.
اين سفر کوتاه ترین سفر پدر بود؛ اما دو ماه هم مدت زیادی بود.
ازمیان ساغر و زرین‌رخ، خود را به جلو رساندم.
- پس تاجِ سرِ این عمارت کجاست؟
صدای خنده های جمع با جواب من یکی شد:
- من اینجام جناب مشاور. خسته راه نباشید.
با لبخند به سمتم برگشت:
- خیال می‌کردم نفر اول مثل سرو سکندر جلوی چشمم ظاهر شی.
حالا میفهمم دلیلِ تاخیر ِتاج سرم، جمال و جلال بیشترصرف خود کردن بوده.
- نمیخواین که با این تمجیداتِ بی مثالِ حضرت عالی، معقوله‌ی سوغات رو فراموش کنم پدر؟
با خنده در حصار دستانش کشید و بر فرق سرم مهری زد.
- سوغات هر کس فراموش بشه، سوغات سرو این خونه‌زاد فراموش نمیشه.
صدای عمه بلند شد.
- شما خودت سوغاتی خان داداش!
خنده و های و هوی جمعیت که خوابید، گفتم:
- اون که بله؛ ولی عمه خانوم شما اگه سوغاتتون فقط زیارت رخ خان داداشتونه، سهمتونو من برمی‌دارم.
شلیک خنده این بار بلند تر بود. عمه خانوم در حال کنترل قهقهه‌اش تنها گفت:
- این ملیجک خانوم رو یکی نگه داره وگرنه از سوغات که هیچ، از نهار هم کسی سهمی به شکم نمی‌زنه.
همه به دستور مادر میان خنده و شوخی و خوشی، برای صرف غذا، به سمت اتاق حرکت کردند.
سر سفره‌ی ناهار، لحظه‌ای از شوخی و خنده جمع کم نمی‌شد. همه خوشحال و سرخوش بودند.
شکم ها که سیر شد کم کمهر خانه‌وار قصد رخصت کردند که پدر بحث سوغات رو پیش کشید.
همه از کوچک و بزرگ به صف شدند تا اعطایی خودرا دریافت کنند.
آخرین سوغات که داده شد، همه‌گی قصد رفتن کردند.
- بلند شین، بلند شین که خانوادگی دو دقیقه هم دیگه ‌رو بی رودربایستی ما ببینن.
- وا!؟ حرف‌ها می‌زنی رخسار جان... یعنی ما مزاحم خان داداشمیم؟
این عمه بود که جواب زن عمو رخسار را هر چند مودبانه، اما با نیمچه نیشی به ما داد. منتظر انکار ما بود.
خنده‌ام را قورتدادم که زن عمو ادامه داد:
- نقل این حرفا نیست؛ از کله‌ی سحر گَلِ گردنشونیم. یکم خودشون باشن نفس بکشن.
و بعد از این حرف خنده‌ای مصلحتی کرد و دست بچه هایش را گرفت و برخاست.
زن عمو ادامه داد:
- شاهپور خان، دست شما درد نکنه بابت سوغات. شرمنده کردین مثل همیشه.
عمو هم جلو آمد و خوش‌‌وبش معمول را اجرا کردند و روانه شدند.
عمه خانم که جو را دید، با بی‌میلی برخاست و با تشکر همراه دخترانش به سمت اندرونی خود رفتند.
دایی ها و خاله ها ...و بعد خدم و حشم و نوکرها و چاپلوس‌ها، همه رفتند.
چندی بعد اتاق خلوت بود و پس از آن که آخرین کنیز، تُنگِ دوغ را برداشت و رفت، دیگر ما بودیم بی هیچ مزاحمی. جمع مورد علاقه من.


در حال تایپ رمان تاج طلا | دریااا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: ریواس، ASAL RIAZIAN، Mahla_Bagheri و 13 نفر دیگر

دریااا

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/6/21
ارسال ها
9
امتیاز واکنش
101
امتیاز
98
سن
33
زمان حضور
22 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
پارت ٣:

-چايي بعد نهار اونم با اهل خونه بدجور میچسبه که چند هفته‌یی دلمون تنگه تنگش شده بود.
دور هم نشستیم و هر کس استکانی کمر باریک برداشت. نوشی از چایی همراه بود با مخاطب قرار گرفتنم:
- خب در غیاب من سرو این خونه حسابی گل کاشته باز؛ فراش باشی نرسیده به دروازه طومار تقدیر وزیر رو به دستم داد.
خنده‌ای کردم و گفتم:
- هر چی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تاج طلا | دریااا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: ریواس، ASAL RIAZIAN، ~XFateMeHX~ و 9 نفر دیگر

دریااا

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/6/21
ارسال ها
9
امتیاز واکنش
101
امتیاز
98
سن
33
زمان حضور
22 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
پارت ٤ :

هنوز سنگینی جو حتی تا حدودی هم کم نشده بود که خانم بزرگ دوباره گفت:
- این قیافه کسالت بار رو به خودت نگیر دختر! یکم عقل داشته باش. آدم خواستگار با اصل و نسب رو که پاشنه در رو
از جا در آوردن ول نمی‌کنه.
پوفی کشیدم و آرام گفتم:
خانوم بزرگ شما فقط خوشحالین به نیت پول و جایگاهشون. ببخشیدا!
- نباید باشم؟ تو توی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تاج طلا | دریااا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: ریواس، ASAL RIAZIAN، ~XFateMeHX~ و 4 نفر دیگر

دریااا

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/6/21
ارسال ها
9
امتیاز واکنش
101
امتیاز
98
سن
33
زمان حضور
22 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
پارت ٥:
نفس حبس، چشمان بسته، و انگار تمام نگاه های عمارت را خیره‌ی خودم می‌دیدم.
از فرط درماندگی لیوان دوغ را سعی کردم سر بکشم که صدای پدر بلند شد:
- خانم بزرگ؟
- چیه شاهپور؟ من شماها رو بزرگ کردم. وقتی حرفی می‌زنم یعنی اطمینان دارم. دخترتو نگاه کن! رنگ رخساره خبر می دهد از سر ضمیر...
متعجبم چرا زودتر نفهمیدم!
پدر رو به من...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تاج طلا | دریااا کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: ریواس، ASAL RIAZIAN، ~XFateMeHX~ و 4 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا