خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

bita sadeghi

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/12/19
ارسال ها
410
امتیاز واکنش
9,751
امتیاز
263
محل سکونت
تهران
زمان حضور
19 روز 17 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
نام رمان: روشنایی ستاره‌ها
نویسنده: بیتا صادقی
ژانر: فانتزی، عاشقانه، معمایی، طنز
نام ناظر: MĀŘÝM
خلاصه: هنوز هم پرده مبهم گذشته عجیبش بر روی زندگی شادش سایه انداخته، زندگی السا برای خودش هم عجیبه است؛ شاید حتی عجیب تر از کسانی که از بیرون به آن نگاه می‌کنن! کسی که چهرش رو ببیینه؛ می‌گوید این دختر غم را نمی‌شناسد، درحالی که پشت دیوارهای غرور و شادی، السا درگیر پیچیدگی‌های زندگی گذشته‌ است و فقط دنبال یک جواب. غافل از اینکه وقتی زمان مناسبش برسد، جوابا خودشون به سمتش میان.


در حال تایپ رمان روشنایی ستاره‌ها | bita sadeghi کاربر انجمن‌ رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، raha.j.m، دونه انار و 19 نفر دیگر

bita sadeghi

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/12/19
ارسال ها
410
امتیاز واکنش
9,751
امتیاز
263
محل سکونت
تهران
زمان حضور
19 روز 17 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام آفریدگار هست و نیست
ملکه ستاره‌ها
*مقدمه*
دنیا جای بچگی نیست، ولی کاش وقتی ما بزرگ می‌شدیم فقط عقل ما رشد می‌کرد و قلبمون همون قلبای پاک کودکیمون می‌موند.
کودکایی که هیچ گناهی ندارن و برای هیچ کس بد نمی خوان، نه دنبال قدرتن و نه زوال، زندگی اونا فقط در مایه یه رویای شیرینه، تنها یه رویا...
این قصه یه داستانه، داستان دختری باهوش با دلی به پاکی دل بچه‌ها.
دختری با دلی به بزرگی آسمان، به سپیدی ماه و به قدرت ستاره‌ها.
آری این قصه، داستان ملکه ستاره‌هاست‌.
***
من، دختری که با عبور از راز‌های مبهم به قدرتی بی‌نظیر می‌رسم، اما نه چشمم کور می‌شود و نه طمع می‌کنم، برای مبارزه با سیاهی می‌روم تا پیروز شوم، من جلو می‌رود تا نابود کنم ستاره‌ی سیاه را.
***
ملکه ما در این راه تنها نیست، اما سوال اینجاست، آخر این قصه چه می‌شود؟ آیا ملکه موفق خواهد شد تا با نور قلبش تاریکی را از میان بردارد یا ستاره‌ها نابود می‌شوند؟ چه رازی پشت این ستاره‌ها نهفته هست که این بار را بر دوش ملکه جوان گذاشته و آغاز گر این بازی کیست؟ آیا جواب این سوال‌ها ملکه‌ را برای پیروزی در نبرد یاری خواهد رساند؟ آیا عشق مخفی ملکه انقدر قدرت دارد تا ملکه را نجات دهد؟ باید به انظار نشست و دید...


در حال تایپ رمان روشنایی ستاره‌ها | bita sadeghi کاربر انجمن‌ رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، raha.j.m، دونه انار و 17 نفر دیگر

bita sadeghi

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/12/19
ارسال ها
410
امتیاز واکنش
9,751
امتیاز
263
محل سکونت
تهران
زمان حضور
19 روز 17 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ۱
مثل همیشه موقع طلوع خورشید با تلسکوپم رو پشت بوم خونه مشغول برسی آخرین اثرات کسوف دیشب بودم، دیشب، تا زمان ماه‌گرفتگی مشغول درس خوندن برای امتحان پایانیم بودم، اما تصلا احساس خستگی نمی‌کردم، بعد از اون مشغول برسی کسوف. البته آوینام چند ساعتی رو پیشم بود، بعد رفت. ولی حالا شاید بازم اومد، البته امیدوارم بی‌دردسر بیاد، وگرنه این دفعه آروین سر از تن هر دومون جدا می‌کنه. آوینا دختر خاله منه و آروینم که پدر آویناست، در اصل شوهر خاله منه، الان میگن این عجب بچه بی‌ادبیه شوهر خالش رو به اسم صدا می‌زنه! ولی خب چیکار کنم بهش نمیاد، آخه آروین خیلی کم سن و ساله چهرش کم‌ترم میزنه، نهایت بیست و هفت. البته اگه به آروین بگیم بیست و هفت ساله به پسر بیست و هفت ساله توهین کردیم، بیست و پنج اینا بهش میاد.
از تفکرات خودم خندم رفت، اگه آروین اینا رو بشنوه منو خفه می‌کنه.
حالا چرت میگا آروین حرف نداره.
می‌دونمم دلیلم غیر منطقیه ولی خب دلیلم این. چیکارش کنم؟
آروین... اسمی که از اولین خاطرم تو ذهنم جا داره، آشنا تر از هر آشنایی. اولین چهرهی تو خاطرم، اولین اسم تو ذهنم و تنها تکیه گاهم. واقا خیلی دوستش داشتم، شاید فراتر از یه پدر، اون برای من پدر بود. برای منی که تو دنیا جز اون و دخترش، یه مادربزرگ و یه دایی که فقط صداش رو از پشت تلفن میشنیدم هیچ کس رو نداشتم. ولی تک تکشون تو قلبم بودن.
سرم رو تکون دادم تا از این افکار احساسی دور بشم، خیلی آدم احساساتی نبودم ولی خب به هر حال بازم آدم بودم هم عقل داشتم هم احساس.
سعی کردم برای دور شدن از احساساتم فکرم رو به کار بدم.
به آسمون که هر لحظه روشن‌تر می‌شد نگاه‌کردم، این بالام عجب‌هوا و منظره‌ای داره‌ها! من عاشق اینجام، آرامش مطلقش من وابسته خودش کرده، بله دیگه پشت‌بوم خونه دوبلکس با ویو رو به شهر معلومه خوش منظرم میشه دیگه. خداروشکر حالا خونمون شخصیه وگرنه به عقل من شک می‌کردن. می‌گفتن دختره خل شده، هنوز آفتاب نزده رو پشت‌بوم رفته، یا از شب تا صبح واسه چی اون بالا بوده؟!
از چرت و پرتام و افکار مسخرم خنده‌ای کردم. جایی که ایستاده بودم به خاطر هوا سقف ترکیبی از رنگ آبی تیره و طوسی شده بود و پرتو محوی از آفتابی که هنوز بیرون نزده بود هاله‌ی زردی رو با یه سایه سبز ازش رو پشت بوم ایجاد کرده بود.
رو لبه‌ی آجری ایستادم و دستام رو به آسمون باز کردم و هوای خنک و ملایم صبح رو با تمام حس و حال خوبش بلعیدم، نسیم خنکی وزید که رفتم تو حس و سرپا ایستادم، چشمام و بستم واز هوای صبح لـ*ـذت بردم.
تو حال خودم بودم که اول گرمایی کوتاه در حدی کم‌تر از یک ثانیه و بعد دوتا انگشت با ناخنای تیزش تو پهلوهام فرو رفت و من از درد جیغ زدم.
پهلوهام خیلی حساس بود واسه همین زود درد می‌گرفت.
با ضرب به سمت آوینا برگشتم‌.
عصبیم کرده بود، شک نداشتم کار آویناس.
- آوینای بیشعور این چه کاری؟ مرض داری وقتی می‌دونی پهلوهام حساسه.
آوینا با حرص نگاهم کرد
- اه، باز از کجا فهمیدی؟
و لـ*ـب و لوچش رو مثل دختر بچه‌ها آویزون کرد. باز داشت خودش رو لوس می‌کرد.
- جز تو و آروین کی خونه ماست، و کی جز تو میدونه من کجام؟
و تیز و خشن نگاهش کردم.
آوینا با لودگی گفت:
- خواستم بترسونمت، بازم نشد. اه، لعنتی. تو چرا از هیچی نمی‌ترسی؟!
با حرص چشمام رو توی حدقه چرخوندم.
- آوینا جان، عزیز دل من آخه اینجوری می‌ترسونن؟ تو نمی‌دونی من پهلوهام حساسه سیخونک میزنی دردم میاد؟ بعدم اگه می‌خوای بترسونی اول یاد بگیر با سایه‌ها یکی بشی، صدای‌ پاهات از شصت متریم قابل تشخیصه، بعدشم من با تشکر از بابات دیگه از این حرکت نمی‌ترسم.
خنده‌ی شیطونی کرد و با همون شیطنتی که همیشه من به خنده وا می‌داشت گفت:
- حالا یه روز تدریسای نینجاییت رو بی‌خیال شو، بعدشم این بیخیال، کسوف تموم شد؟
بی‌خیال سری از روی تاسف براش تکون دادم.
- بله می‌خوام برم پایین. میای؟
آوینا با نیش باز سر تکون داد؛
- آره بریم.
از پشت بوم پایین اومدیم و سر پله‌‌ها رسیدیم، نرده‌های بلند که تو پله‌ها بدجور چشمک می‌زد. منم که حالم خوب بود جو سر خوردنم که بدجور منو گرفته بود. وای که آدم سگ گاز بگیره جو نگیره.
رو نرده‌های فلزی مارپیج با رنگ قهوه‌ای سوخته، نشستم و به سرعت سُر خودم رفتم پایین، آخر راه برای برخورد نکردن به گوی فلزی نرده تو یه حرکت از رو نرده پایین پریدم، یه چرخ زدم و خیلی نرم رو زمین فرود اومدم.
آوینا از بالای پله‌ها شروع کرد به دست زدن و تشویق.
خندیدم و با صدایی که هیجان و خوشحالیم رو کامل به نمایش می‌گذاشت گفتم:
- حالا نوبت توعه آوین گلی.
سری به نشونه تایید حرفام تکون داد. و با ذوق شیطنت همیشگیش گفت:
- باشه بمون که اومدم.
با بدجنسی تو دلم گفتم: یعنی اگه آروین بفهمه من اینجوری آوینا رو کوک می‌کنما منو کشته.


در حال تایپ رمان روشنایی ستاره‌ها | bita sadeghi کاربر انجمن‌ رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، دونه انار، ~ROYA~ و 17 نفر دیگر

bita sadeghi

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/12/19
ارسال ها
410
امتیاز واکنش
9,751
امتیاز
263
محل سکونت
تهران
زمان حضور
19 روز 17 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ۲
آوینام با کمک تکیه به دیواری که با کاغذ دیواری کرم روشن که نزدیک به سفید بود پوشیده شده بود روی نرده‌ها نشست و سُر خورد اومد پایین، اونم برای برخورد نکردن به گوی فلزی ساده پرید و سالم رو پارکتای کف راهروی باریک اما طویل فرود اومد.
موهای افشونم توی هوا به پرواز درومده بود و به اون لباس خواب خرسی وشال بافت نازکی که دور شونه‌هاش پیچیده شده بود صحنه جالب و خنده داری درست کرده بود.
قیافه مغروری به خودم گرفتم ولی داشتم از خنده منفجر می‌شدم، در همون حالم گفتم:
- خیلی خوبه، پیشرفتت چشم گیره، همینجوری به تمرین ادامه بده عالی میشی.
راهرو از پله‌ها به در خروج منتهی می‌شد، یه در به سالن اصلی، یک در به سالن، یک در به دستشویی، یکی به حمام، یه در به غذاخوری و یک درم به آشپزخونه پایین راه داشت. بالام همین شکل بود فقط با اضافه‌کردن اتاقای خواب و فاکتور گرفتن اتاق غذاخوری، البته پزیراییشم کوچیک‌تر بود. و طبقه سومم اتاق کار من که اتاق زیرشیرونی بود (به خاطر پنجره‌های بزرگ و زاویه خوب)، اتاق کار آروین و یک کتاب‌خونه.
چشمای آبی تیره‌ی آوینا از شیطنت برقی زد؛
- ممنون السا...
- به به چشمم روشن! شما دوتا باز این کارو کردید، مگه نمیگم خطرناکه؟ آخه من چی بگم به شما دوتا؟ کدومتون رو نصیحت کنم؟ السا تو که بزرگی رو یا این یکی؟
بهت زده شدم، یه لحظه روحم به آسمان پرواز کرد و برگشت.
اوه اوه، آروین اومد، مام مستقیم رو به در، در صحنه جرم مچ ما رو گرفت.
لبخند دندون نمایی زدم؛ مثل همیشه آروین وقتی رسید که نباید می‌رسید. و سر بزنگاه مچ ما دوتا خراب کار رو گرفت. نمی‌دونم چرا وقتی می‌خواییش یا کارش داری نیست، بعد وقتی نباید باشه از آسمون ظاهر میشه؟.
با خونسردی همیشگی توام با شیطتنت رو به آروینی که جدی و دست به سـ*ـینه به در سفید رنگ خونه تکیه داده بود و منتظر جواب بود گفتم:
- بیخیال آروین تو که میدونی من هیچ وقت آدم نمیشم، آوینام میل خودشه، اگه با رَوشای من بهش خوش میگذره ولش کن، بزار خوش باشه، چرا گیر الکی میدی؟ بیخیال.
آوینا:
- بابا بیخیال، ضد حال نزن.
تکیش رو از در گرفت و درحالی که با دقت رو پارکتا قدم برمی‌داشت که مبادا ما چیزی روش ریخته باشیم که بیوفته به سمت ما اومد. خخخ هنوز خاطره اون دفعه تو دهنش مونده بود. بچه ترسیده، هاهاها چه بدجنسیم ما.!
از حرص ما دوتا کلافه دستش رو تو موهای قهوه‌ای سوختش برد که باعث شد کمی سیخ بشه. بس موهاش پر و خشک بود.
- ای خدا! من چی بگم آخه به شما دوتا؟ این از بزرگه، اینم از کوچیکه.
با لودگی گفتم:
- اِم بزار فکر کنم، خب بگو آفرین، شما بچه‌های خیلی خوبی هستید، حرف ندارید، راحت باشید بابا، خیلی دوستون دارم، یه دونه‌اید.
آروین پقی زد زیر خنده آوینام می‌خندید. چشمای شیطونم رو به آروین دوختم.
- کپ خالتی یعنی تو!
منظورش خاله آسا، مامان آوینا بود. من نمی‌دونم چرا مامان خودم ول کردم شبیه خالم شدم؟ از نظر اخلاقی انگار آسا و اَرسا دایی کوچیکم از همه شیطون تر بودن تو خانواده.
با شیطنت پشت میز نشستم، اما پشت چشمای شیطونم فکر زندگی عحیبم بودم. دوتا خاله و دوتا دایی داشتم، اونجور که آروین می گفت؛ یه دایی و دوتا خاله‌هام رو دیدم با بچه‌هاشون، ولی نه تنها اونا حتی مادر و پدرمم یادم نیست. خانواده پدریم که هیچ. نمیدنم چرا حتی عکساشونم بهمون نشون نمیدن؟ تنها عکسی که دیدیم عکس آرسام، پسر آسا و آروین بوده! نه میدونم کجان؟ نه ازشون خبری دارم، نه میشناسمشون.
یعنی من دیگه آخرش بودم!


در حال تایپ رمان روشنایی ستاره‌ها | bita sadeghi کاربر انجمن‌ رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، دونه انار، ~ROYA~ و 17 نفر دیگر

bita sadeghi

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/12/19
ارسال ها
410
امتیاز واکنش
9,751
امتیاز
263
محل سکونت
تهران
زمان حضور
19 روز 17 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ۳
اطلاعاتم فقط در این حدود بود، مامانمم دلسا، از خاله آسا بزرگ‌تر و از خاله آشا کوچیک‌تر، پدرمم که میگن مرده انگارم چندان آدم درستی نبوده.
یه لحظه احساس کردم یه چیزی تو وجودم فرو ریخت، انگار از تو خالی شدم، نمی‌دونم انگار شدیدا احساس تنهایی کردم.
دست آروین جلوی صورتم تکون خورد و منو از افکارم خارج کرد.
به چشمای شیطون آروین...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان روشنایی ستاره‌ها | bita sadeghi کاربر انجمن‌ رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، دونه انار، ~ROYA~ و 15 نفر دیگر

bita sadeghi

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/12/19
ارسال ها
410
امتیاز واکنش
9,751
امتیاز
263
محل سکونت
تهران
زمان حضور
19 روز 17 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ۴
ازش خوشم نمیومد ولی جوریم نبود که مثل خودش که ازم متنفره ازش متنفر باشم، نسبت بهش بی‌تفاوت بودم، اما تحمل دیدن ریختش رو هم نداشتم، برای همینم خیلی سریع از کلاس خارج شدم، تند تند پله‌های کوتاه دانشگاه رو با کمک نرده‌های پهن مشکی پایین می‌رفتم، انگار داشتن دنبالم می‌کردن، نمی‌دونم چی باعث نگرانیم و یا این حالم شده بود که انقدر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان روشنایی ستاره‌ها | bita sadeghi کاربر انجمن‌ رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، دونه انار، ~ROYA~ و 13 نفر دیگر

bita sadeghi

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/12/19
ارسال ها
410
امتیاز واکنش
9,751
امتیاز
263
محل سکونت
تهران
زمان حضور
19 روز 17 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ۵
- صبر کن، باهات حرف دارم.
با نگاهی به صورت سرخس چشمام تو حدقه چرخونوم.
اوه، پس دستورم میدن! جوجه قرمزی آخه تو کی هستی که می‌خوای با اون صدای تو دماغی مسخرت به من دستور بدی؟ مسخره. هی خدایا صبر بده.
دست به سـ*ـینه به ماشینم تکیه دادم، یه پامم یکم از زمین فاصله دادم و به تایر ماشینم چسبوندم.
- منتظرم که بشنوم.
مقنعه‌ی مشکیش که...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان روشنایی ستاره‌ها | bita sadeghi کاربر انجمن‌ رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، دونه انار، ~ROYA~ و 14 نفر دیگر

bita sadeghi

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/12/19
ارسال ها
410
امتیاز واکنش
9,751
امتیاز
263
محل سکونت
تهران
زمان حضور
19 روز 17 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ۶
ستاره‌های رنگی رنگی که رو دیوارای اتاقم چسبونده بودم به خاطر تاریکی اتاق روشن شده بودن و نور می‌دادن. سرم رو تو بالشت پرستارم فرد کردم.
توجهی به صدای در اتاق نداشتم و همچنان تو خودم مونده بودم، این اتاق پناهگاه من بود، این اتاق با ترکیب رنگای سبز، سفید و سرمه‌ای منبع آرامش من بود.
با حس تکون خوردنی کنارم چشمام باز کردم،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان روشنایی ستاره‌ها | bita sadeghi کاربر انجمن‌ رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، دونه انار، ~ROYA~ و 15 نفر دیگر

bita sadeghi

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/12/19
ارسال ها
410
امتیاز واکنش
9,751
امتیاز
263
محل سکونت
تهران
زمان حضور
19 روز 17 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ۷
سرش رو تند تند تکون داد.
- خواهش می‌کنم اصرار نکن السا، نمی‌تونم بگم.
با حالت درمونده و گرفته‌ای این حرفا رو میزد.
با لحن ملتمس گفتم:
- حداقل بگو چرا؟ چرا نمی‌تونی بهم بگی؟
نفسش رو فوت کرد.
- خب این می‌تونم بهت بگم.
- خب بگو.
زیر نگاه مشتاقم تاب نیاورد و سرش رو پایین انداخت و به پارکت‌های سفید، کف اتاق و طرح قالیچه دست‌...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان روشنایی ستاره‌ها | bita sadeghi کاربر انجمن‌ رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، دونه انار، ~ROYA~ و 13 نفر دیگر

bita sadeghi

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/12/19
ارسال ها
410
امتیاز واکنش
9,751
امتیاز
263
محل سکونت
تهران
زمان حضور
19 روز 17 ساعت 15 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ۸
خسته بودم، خستگی درس خوندنام، فشار امتحان و نخوابیدنم تو شب گذشته به خاطر آخرین تحقیقاتم و دیدن ماه‌گرفتگی، همه و همه باعث خستگی و بی‌حالیم شده بود، ولی نمی‌دونم چرا خوابم نمیومد.
از جام بلند شدم و دور اتاقم رو گشتم، چشم گردوندم و پسترای اتاقم نگاه کردم که اکثرا از ناسا و عکساش و سیارات و یا آسمون پر ستاره بود، ماه، ستاره و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان روشنایی ستاره‌ها | bita sadeghi کاربر انجمن‌ رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، دونه انار، ~ROYA~ و 14 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا