خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

SHAYAN.K

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/3/21
ارسال ها
14
امتیاز واکنش
122
امتیاز
98
محل سکونت
این‌جا اونجا هرجا
زمان حضور
10 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
نام داستان کوتاه: داستان کوتاه روشنایی در ظلمات
نویسنده: مهسا آریا کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر: *ELNAZ*
ژانر: جنایی_پلیسی، عاشقانه
خلاصه: نور آینده ظلمات گذشته را نابود خواهد ساخت اگر عشق، عشق لیلی و مجنون باشد و نرسیدن مثل فرهاد و شیرین نشود! ظلمات را نابود کن ای آرام طغیان‌گر!


داستان کوتاه روشنایی در ظلمات | SHAYAN.K کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، AliAAA، Saghár✿ و 6 نفر دیگر

SHAYAN.K

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/3/21
ارسال ها
14
امتیاز واکنش
122
امتیاز
98
محل سکونت
این‌جا اونجا هرجا
زمان حضور
10 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
زمانی که خورشید طلوع کرد و پرتو نورانی‌اش را بی‌منت به آدمیان بخشید، روزگار چرخه زندگی را برایم بد نوشت تا نحسی روزگار تک تک لحظات زندگی‌ام را تلخ سازد! نجوایی لالایی مادرم در گوشم شنیده نمی‌شد و من تنها تپش‌های بی‌وقفه قلب ناآرامش را می‌شنیدم، تپش‌هایی که گویای اضطراب بیش از حد مادرم بود. دستان گرمش را بر موهایم که همچون کلاغ سیاه و همچون ابریشم بودند، کشید و سعی داشت مرا به خواب دعوت کند تا خودش در تنهایی گریه را آغاز کند... از آن شب دیگر خانه کوچک ما لبخند مادر را ندید!
***
آرشاویر بالاخره رضایت داده بود تا من خودم از دبیرستان برگردم. دیگه بزرگ شدم و نیازی نبود اون از کارش بزنه و بیاد دنبالم. زنگ که خورد، مونا کوله‌اش رو برداشت و چپ چپ نگام کرد. فهمیدم باز می‌خواد تیکه بندازه! من دیگه عادت کردم و به قول معروف آب دیده شدم.
- ها؟ چیه؟
مونا پوزخندی زد و سنگینش رو روی یه پاش انداخت.
مونا گفت:
- هیچی هاپوخان! زود جمع کن و برو تا خان داداشتون نیومده!
سرش رو بلند کرد و رو کرد سمت لیلا که از مونا می‌ترسید، آخه مونا بچه پولدار بود و باباش خیلی کارا براش می‌کرد؛ یه بار با یکی از معلما دعواش شد، معلم رو منتقل کردن به یه مدرسه دیگه و مونا یه جورایی لات مدرسه شد و همه ازش حساب می‌بردن، حتی خانم مدیر!
مونا نیشخندی زد.
- می‌بینی لیلا! هنوز دهنش بوی شیر میده و اومده دبیرستان!
خواستم چیزی بگم که حدیث دستش رو گذاشت روی شونه‌ام و پلکاش رو روی هم فشار تا بیخیال بحث کردن بشم. از جام بلند شدم و سریع از کلاس زدم بیرون. پاهام رو با ضرب روی پله‌ها می‌کوبیدم جوری که استخوانای پام درد می‌گرفت.
رسیدم تو حیاط، خواستم برم بیرون که حدیث صدام زد، صبر کردم تا بیاد. داشت دنبالم می‌دویید برای همین نفس نفس می‌زد،
- چه قدر تند راه میری! دنبالت کردن؟
- بیا بریم حدیث حوصله ندارم.
حدیث به دم در نگاه کرد.
- هنوز که برادرت نیومده! با آژانس می‌خوای بری؟
- نخیر! خودم تنها می‌خوام برم!
چشمای حدیث خیلی باحال شده بودن.
با تعجب بهم نگاه می‌کرد.
- چی شدی؟ انقدر عجیبه؟
حدیث سری تکون داد و نفس عمیقی کشید.
- آخه آرشاویر خیلی گیر بود!
- پوف... آره با کلی گریه قبول کرد...
پوزخندی زدم.
- ساعت مشخص کرده، اگه سر اون ساعت خونه نباشم، سرم رو با گیوتین می‌زنه!
حدیث لبخندی زد و سر تکون داد.
- خدا شانس بده! داداش ما که کلاً به من کار نداره!


داستان کوتاه روشنایی در ظلمات | SHAYAN.K کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، AliAAA، Saghár✿ و 5 نفر دیگر

SHAYAN.K

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/3/21
ارسال ها
14
امتیاز واکنش
122
امتیاز
98
محل سکونت
این‌جا اونجا هرجا
زمان حضور
10 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
چشمام از حدقه زد بیرون.
- حدیث‌جان، عزیزم، چرا من تو رو به عنوان دوست صمیمیم انتخاب کردم؟
گردنش رو یه تابی داد و پشت چشم نازک کرد و گفت:
- چون ویژگی‌های مثبتم از بقیه بیشتره!
اعتماد به نفسش تو کیسه صفرام!
- آهان! بعد کدوم ویژگیت مثلاً؟
چند بار پشت سر هم پلک زد و لـ*ـباش رو کج و کوله کرد و گفت:
- قد بلندم، موهای فرم، چشمای مشکیم، خوش پوشیم، خوش تیپیم، جذابیت بیش از حدم....
پریدم وسط حرفش. اگه می‌خواستم بذارم حرف بزنه تا شب هم نمی‌رسیدم خونه.
- بله بله شما درست میگی... بیا بریم که اگه دیر برسم حسابم با کرام الکاتبینه!
حدیث خواست اعتراض کنه که نذاشتم و دستش رو کشیدم.
- بی‌غرغر! بیا بریم جان حامد!
حامد برادر بزرگتر حدیث بود. جای برادری پسر خوبیه... البته بخاطر حامد با حدیث دوست شدم. هیچ وقت اولین باری که دیدمش رو فراموش نمی‌کنم، لـ*ـبم رو گاز گرفتم تا یاد سوتی که دادم نیوفتم و جلوی حدیث ضایع نشم. حدیث که فهمید فکرم جای دیگس، دستم رو فشار داد و با حالت مچ‌گیرانه گفت:
- هوی! به چی فکر میکنی که لـ*ـب میگزی؟
لـ*ـبام کش اومد و کرم درونم فعال شد.
- به پسر عباس‌آقا سبزی فروش که اومده بود خواستگاریت!
حدیث چشم غره‌ای بهم رفت و غرید.
- آرام!
- جونم؟
لحنش ملتمسانه شد.
- جان آرشاویر جدی باش! به جی فکر می‌کردی؟
- گفتم که به....
حدیث دیگه زد به سیم آخر و جیغ ریزی کشید.
- آرام!
- چته؟ چرا جیغ میزنی؟
دستم رو از دستش کشید بیرون و ازم جلو زد. باز باید منت بکشم!
خدایا حوصله منت‌کشی ندارم! پوق عمیقی کشیدم و سرعتم رو بیشتر کردم تا بهش رسیدم. سرم رو کج کردم تا نیم نگاهی بندازه، ولی اصلاً انگار که نه انگار! ابروم رو بالا انداختم، لـ*ـبم رو آویزون کردم. حدیث بالاخره یه نیم نگاه بهم کرد. ابرویی بالا انداخت و متعجب نگام کرد و گفت:
- چرا قیافه‌ات رو شبیه میمون می‌کنی؟ مثلاً داری منت می‌کشی؟
نه دارم بابا کرم می‌رقصم!
- جان من حدیث، قهر نباش دیگه! بابا یه غلطی کردم.
حدیث نفس عمیقی کشید و وایستاد. من هم ترمز گرفتم و به چشمای مشکیش که به قول آرشاویر می‌خواست آدم رو بخوره، نگاه کردم.
- آشتی؟
چند بار پلک زد و آخر سر با کلی ناز و ادا پلکش رو فشار داد.
- چه عجب! سر سفره عقد انقدر ناز و ادا بیای که می‌ترشی!
همینکه حرفم تموم شد، دویدم به سمت خونه. تا الان هم خیلی دیر کرده بودم، آرشاویر پوست سرم رو می‌کنه!


داستان کوتاه روشنایی در ظلمات | SHAYAN.K کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، AliAAA، Saghár✿ و 4 نفر دیگر

SHAYAN.K

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
15/3/21
ارسال ها
14
امتیاز واکنش
122
امتیاز
98
محل سکونت
این‌جا اونجا هرجا
زمان حضور
10 ساعت 42 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعد از کلی مسخره بازی رسیدم خونه. در حیاط رو که باز کردم، با قیافه اذبناک مامان نرگس روبرو شدم.
- به جان خودم تقصیر حدیث شد که دیر اومدم!
مامان چادر خاکستری که روش پر بود از گلای ریز سفید رو از کمرش باز کرد و پرت کرد روی تـ*ـخت کنار حیاط. کنار حوض دایره‌ای شکل حیاط کوچولو ولی با صفامون نشست.
- مامانی! مامان جونم! ببخشید دیگه!
مامان فقط یک جمله گفت که مو به تنم سیخ شد. صدای مامان خسته‌تر از همیشه بود.
- آرشاویر رفت ماموریت!
رفتن آرشاویر یعنی نرفتن به مدرسه و تو خونه موندن! خدایا، کی این بازنشسته میشه من خیالم راحت بشه. آرشاویر هر وقت می‌رفت ماموریت مامان من رو تو خونه نگه می‌داشت و نمی‌ذاشت برم مدرسه. از ماموریتای بابا خاطره بدی داشت، حق داره و سر من خالی می‌کنه! باید مامان رو سرحال بیارم تا باز دوباره قلبش درد نگیره و کارش به بیمارستان نکشه. قیافه خوشحال به خودم گرفتم و دستم رو روی شونه‌هاش گذاشتم و فشار دادم. در حین فشار دادن سعی کردم آرومش کنم.
- مامان‌جانی! بابا این پسر قراضه‌ات رفته و سه چهار روز دیگه باز میاد و رو سرمون خراب میشه...فعلاً باید زانوی غم در بـ*ـغل بگیری که باید دخترت رو تو این مدت از صبح تا شب تحمل کنی!
مامان لبخند تلخی زد و از جاش بلند شد. دست گرمش رو روی گونه‌ام گذاشت و نوازش کرد. زیر لـ*ـب زمزمه کرد:
- حقا که دختر امیر علی‌ای!
دستش رو گرفتم و بـ*ـو*سیدم. تابی به گردنم دادم و پشت چشمی نازک. با حالت مغرورانه گفتم:
- بله پس چی فکر کردی؟ دختر داری، یه پارچه خانم! کدبانو، هنرمند، خوش سر و زبون و...
مامان پرید وسط حرفم و حرفم رو قطع کرد.
- اسفند دود کن برای خودت دختر، یه وقت چشمت نزنم!
ابروهام رو بالا انداختم و با شیطنت نگاش کردم.
- دود کن مامان‌جانی! فکر کنم چشمات ناجور چشم میزنه!
مامان دوید دنبالم و من پریدم تو خونه.


داستان کوتاه روشنایی در ظلمات | SHAYAN.K کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، AliAAA، Saghár✿ و 4 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا