خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

DENNIS_S

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/3/21
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
594
امتیاز
148
زمان حضور
4 روز 13 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام آنکه جان را فکرت آموخت
نام رمان: ورطه‌ی تدمیر (جلد اول)
نام نویسنده: سارا حیدریان کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: اجتماعی، جنایی-مافیایی
ناظر: The unborn
خلاصه:
دو صحنه که یکی روایتگر گذشته‌ است و دیگری داستان سرنوشت.
سرنوشتی که در دست گذشته است و گذشته‌ای مملوء از ابهام!
ابهامی که فقط شامل شش جسم بیمار و سه روح زخمی است!
زندگی همیشه خوب نیست؛ مخصوصاً برای پسر و دختری که از قضا یکی بزرگسال و دیگری کودک است؛ هر دو در جنگ و شر!
خیـ*ـانت و قتل، مبارزه و باطل، شکست و شکست و شکست، همگی سر انجام یک پیروزی است.
پیروزی تلخ تروریسم!
***
سخن نویسنده:
دوستان این رمان به شدت به زمان وابسته‌اس و ازتون خواهش می‌کنم که به زمان‌ها دقت کنید.
داستان از دو صحنه با دو پیرنگ جدا ساخته شده. پس موقع نظر یا نقد این نکته رو هم در نظر بگیرین.
در اخر هم باید بگم که رفتار شخصیت‌ها براتون شاید این اوایل قابل درک نباشه؛ با گذشت زمان متوجه خواهید شد که کاراکتر‌ها با دلیل و منطق این حرکات رو انجام دادن.
امیدوارم که لـ*ـذت ببرین.
ورطه‌ی تدمیر: خطر هلاک کردن



در حال تایپ رمان ورطه‌ی تدمیر (جلد اول) | DENNIS_S کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: LIDA_M، Saghár✿، ASaLi_Nh8ay و 6 نفر دیگر

DENNIS_S

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/3/21
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
594
امتیاز
148
زمان حضور
4 روز 13 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
مردمانی بودند بی‌نهایت خونریز...
همیشه زمین جاری از خون بوده...!
آن کسی که وجدان دارد اگر به اشتباه خود پی ببرد...
رنج می‌کشد...
این خود بیش از اعمال شاقه برایش مجازات است.
اما آن کسی که وجدان ندارد...
فقط زیستن و زیستن و زیستن هر طور که باشد...!
اما زنده ماندن و زیستن...
عجب حقیقتی خداوندا!
چه پست است انسان...
اما کسی که او را به این سبب پست می‌خواند...
خودش پست است...!


در حال تایپ رمان ورطه‌ی تدمیر (جلد اول) | DENNIS_S کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: LIDA_M، Saghár✿، ASaLi_Nh8ay و 4 نفر دیگر

DENNIS_S

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/3/21
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
594
امتیاز
148
زمان حضور
4 روز 13 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
(بهار ۲۰۳۵)
نگاه آبی‌ بی‌تفاوتش را به گربه درنده رو به‌رویش دوخت. هوای آزاد و خنک جنگل را به درون ریه‌هایش فرستاد و با دهان آن را بازدم‌ کرد؛ نفس عمیق بعدی را کشید و چوب‌دستی‌اش را محکم در دست راستش جای داد و آن را فشرد.
نگاهی به گربه‌ی در بند رو به رویش کرد. ببر غلاف شده خرناسه‌هایش را طوری به نمایش گذاشت که دندان‌های نیزه مانندش تیز در چشمان مشخص باشد.
پسرک نگاه خنثی‌اش را به حرکات ناآرام ببری که چند قدم به راست و چند قدم بیشتر به چپ و به حالت عصبی دم راه‌راه سیاه_زردش را تکان داد و حرکت کرد، منعطف شد.
دریای نگاهش را به سوی چشمان درنده‌ی رو به رویش برد و مستقیم به آن‌ها خیره شد. چشم در چشم و حریص یکدیگر را می‌کاویدند.
دستانش را به حرکت در آورد و انتهای چوب‌دستی‌ طویل به رنگ قهوه‌ای‌اش را که در دست راستش بود را گرفت و سر چوب را در دست دیگرش جا داد.
نگاهش را حتی یک میلی‌متر هم از چشمان سبز ببر به آن سو تغییر نداد؛ گویی تنها مقصودش، نشان دادن قدرت روح و برتری‌ خود نسبت به او بود!

آب گلویش را با لرزی که بر جانش رخنه کرده بود را به سختی پایین فرستاد و موجب لرزش سیبک گلویش شد.
حس کرد نگاهی بر اون دقیق شده و قصد دارد سر تا پای او را رصد کند!
کمی خوف کرده بود از سنگینی نگاه؛ اما ترسناک‌تر از آن، ببری بود که رو به رویش ناآرام حرکت داشت؛ از ترس اینکه نکند ببر ناخواسته آزاد شود حتی نتوانست نگاهش را به سمت سنگینی نگاه، منعطف کند!
بالاخره حرکتی از پشت درختان سر به فلک‌ کشیده و متنوع، توانست نگاهش را که سعی در آن داشت بی‌تفاوت به نظر برسد را به خود جلب کند.
با احتیاط نگاهش را از ببر گرفت و به مرد قوی هیکلی که خودش را با کت و شلوار مارک مشکی‌اش آراسته کرده بود، سوق داد.
نگاه مضطربش را که قبل از آن که آن مرد را ببیند، سعی در بی‌تفاوت نگه داشتنش داشت، هم اکنون دیگر سعی نکرد که بی‌تفاوت نگه‌اش دارد؛ چون فقط در دو گوی آبی‌اش خشم و نفرت بارش خود را به راه انداخته بود!
قدم‌های بلند مرد قوی هیکل که به سمت میدانی که او و ببر در آنجا حضور داشتند، بود.
مرد پشت درخت تنومندی که زنجیر طویل ببر به آن درخت محکم گره خورده بود، رفت.
مسیر حرکت مرد را دنبال کرد که به طرف پشت درخت تنومندی که نگهبان هیکلی با یونیفرم اسپرت سیاهش همچون غول‌های بیابانی، زنجیر محکم و طویل ببر را گرفته و گوش به فرمان بود، رسید.
غرق دیدن آن مرد بود که مرد نگاه میشی‌اش را به سویش سوق داد که با چشمان خیره‌ی کشیده و آبی‌اش مواجه شد. ابروهای پرپشت کشیده‌اش را برایش بالا انداخت و کمی سرش را به طرف راست کج کرد و در نهایت لبخند کجی بر روی صورت گِرد به رنگ گندمی‌اش نشاند.
چشمان ریز شده‌ی مرد بد صفت رو به رویش گویی منتظر عکس‌العمل او بودند که بدانند از فرصتی که به او داده، شکست را پذیرا است یا خیر؟!
اخم غلیظی بر روی ابرو‌های پرپشت و کشیده‌‌‌ی قهوه‌ای اش پدید آمد، که نتیجه‌اش خنده‌ی کوتاه و عصبی‌ جهانگیر، مرد رو به رویش بود.
پوزخندی به خنده‌ی کوتاه جهانگیر زد و با نفرت و انزجار، گویی که دارد با شیطان حرف می‌زند، زمزمه‌ای آرام چون نسیم و معنایی طوفانی کرد:
- ازت متنفرم شیطان پست فطرت که همه چیزمون رو تباه کردی!
در دل دعا کرد که روزی فرا برسد و این را در صورتش بکوبد و تف در رویش بندازد و خود با دو دستش مثل مار دور گردنش بپیچد و او را خفه کند!


در حال تایپ رمان ورطه‌ی تدمیر (جلد اول) | DENNIS_S کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: LIDA_M، Saghár✿، ASaLi_Nh8ay و 4 نفر دیگر

DENNIS_S

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/3/21
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
594
امتیاز
148
زمان حضور
4 روز 13 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
پوزخندی که بر روی لبان قلوه‌‌ای‌ گوشتی‌ جهانگیر جا خوش کرد هزاران معنا داشت که وقتی دست چپش را بالا آورد و اشاره‌‌ای به نگهبان کرد، یکی از معناهایش چون بزرگ‌ترین راز آشکار شد؛ زمزمه‌اش با نگهبان، گویی قفل صندوقچه‌ی سرش را باز کرده‌اند که چوب دستی‌اش را در دستش فشرد و نگاه از منفورترین آدم زندگی‌اش گرفت و به حیوان درنده دوخت.
زنجیر حیوان از تن راه راه‌اش شل و شل‌تر شد تا اینکه از بند قفس آزاد گشت!
حال فقط او بود و ببری که خرناسه‌هایش تنها چیزی بود که سکوت محیط را بر هم می‌زد.
حالت شلاق‌واری که دم ببر را که دید، حس کرد که گویی آن ببر می‌خواهد همان‌گونه شلاق بر تن و جانش بزند و جانش را بگیرد.
خنکای جنگل را شاید برای بار آخر در سـ*ـینه‌اش با آسودگی فرستاد؛ هر چند که نمی‌شد به این حالی که قلب ریتمیکش برایش به وجود آورده بود، آسوده گفت!
چوب دستی‌ طویلش را با دست راستش، مانند چرخ و فلک چرخی در دستش زد و برای آغاز نبرد، جمله‌ی مورد علاقه‌اش را به زبان آورد:
- وقتی مردونه می‌جنگم که مردونه بجنگی؛ نامرد باشی نامرد میشم؛ جوون باشی جوون میشم و پیر باشی پیر میشم؛ من دقیقا تصویر داخل آینه‌ی توئم!
شروع به قدم زدن بر روی چمن‌های نم‌دار کرد. مانند کشتی‌گیر‌های حرفه‌ای، کمرش را خمیده و چوب دستی را به حالت تهاجمی گرفته بود و هر چند قدم که به سمت راست می‌رفت، چند قدم بیشتر به سمت چپ برمی‌گشت.
مستقیم نگاهش را معطوف جنگل نگاه ببر کرد.
یک ثانیه ایستاد و نفسی گرفت؛ سپس حمله‌وار به سوی ببری که مستقیم او را می‌نگریست، دوید.
با غرش ببر و سپس حمله‌اش به سوی او، قلب ریتمیکش، رخت شستن را آغاز کرد؛ محلولی از ترس و هیجان در دلش مانند سیر و سرکه می‌‌جوشید!
ببر پرید و در صدم ثانیه‌ای چشمانش مانند درختان سر به فلک کشیده، خشک به حرکت او شد!
فقط یک صدم ثانیه و حرکت غیر ارادی‌اش و نشستنش بر روی زانوانش، دست خودش نبود.
فقط یک لحظه سرش را بلند کرد و شکم گورخری ببر را که بالای سرش معلق بود را مانند صحنه آهسته‌هایی که در فیلم‌ها بود دید.
پاهای ببر که به چمن‌های نم‌دار برخورد کرد و چرخشش به سوی او، مغزش را چون ساعتی که نیاز به روغن داشت، از آن حالت کلیشه‌وار صحنه آهسته در آمد.
دیر شد...خیلی دیر شد!
همه‌ی بازی‌ها وابسته به زمان بود و زمان حال کم آمده و ببر رویش افتاده بود!
او فقط به پاهای عضلانی‌اش که زیر شکم ببر قرار داشت، نیرو وارد می‌کرد و با دستانی که از شدت فشار می‌لرزید و دو طرف چوب دستی‌اش که چند سانتی متر بالاتر از زیر گردنش جای خوش کرده بود را گرفته، مانع از این که ببر چنگال‌هایی که مانند نگاهش تیز بود و روی چوب دستی آن چنگال‌ها را گذاشته و فشار می‌داد تا طعمه‌اش را به چنگ آورد، شد.
سیبک گلویش مدام ناموفق، بالا و پایین شد؛ گویی آنقدر فشار رویش بود که آب دهانش هم مانند خاری در گلویش گیر کرده و قصد خفه کردنش را داشت‌.
پوزه‌ی سیاه ببر از خشم زیاد و خرناسه‌هایی که آن دندان‌های ناهموار را به نمایشه گذاشته، لرزش داشت و او فقط در آن لحظه توانست این را ببیند و پردازش کند.


در حال تایپ رمان ورطه‌ی تدمیر (جلد اول) | DENNIS_S کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: LIDA_M، Saghár✿، ASaLi_Nh8ay و 4 نفر دیگر

DENNIS_S

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
31/3/21
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
594
امتیاز
148
زمان حضور
4 روز 13 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
باز هم سنگینی...سنگینی‌ای که حال می‌دانست رقت‌انگیز‌تر از آن نگاه وجود ندارد.
آنقدر آن نگاه را حفظ بود که تصویر نگاه سیاهش را که نیشخند می‌زد، به ازای پوزه‌ی سیاه ببری که روی او خمیده بود، جلوی چشمانش ظاهر شد.
بازوانش با نیروی اثر بخش نفرتی که سر منشا آن، فقط توهمی از تصویر آن دو گوی سیاه نفرت انگیز بود، به چوب دستی فشار و با نیرویی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان ورطه‌ی تدمیر (جلد اول) | DENNIS_S کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: LIDA_M، Saghár✿، ASaLi_Nh8ay و 4 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا