خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

MaRjAn

سرپرست بخش کتاب
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
ناظر کتاب
  
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,560
امتیاز واکنش
30,908
امتیاز
473
سن
16
زمان حضور
206 روز 6 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
نام رمان: آنیای شهبانو
نام نویسنده: MaRjAn کاربر انجمن رمان ۹۸

نام ناظر: Narín✿
ژانر: فانتزی، عاشقانه
خلاصه:

پا می‌گذارد به دنیایی که حیرت برانگیز است. سرنوشتی برایش رقم می‌خورد که خود نمی‌داند توان مقابله با آن را دارد یا نه! دخترک به جایی خواهد رسید که هرگز در تصورش نمی‌گنجید؛ اما او راه درست را انتخاب می‌کند!
***
سخن نویسنده: سلام... اول ممنونم که وقت می‌ذارید و می‌خونید! درمورد رمان یه توضیح کوچیک بدم که: شاید که نه... قطعا داستانِ کلی کلیشه‌ایه؛ این‌که دختری از دنیای عادی میاد به یه دنیای جادویی و... ولی باید بگم مسیر داستان اصلا این‌جوری نیست! رمان دارای جلد دومه و می‌شه گفت این جلد یه جور مقدمه محسوب می‌شه برای جلد دوم؛ پس امیدوارم دلتون و نزنه و خوشتون بیاد... یا حق!

***
عکس شخصیت‌های رمان: عکس شخصیت‌های رمان آنیای شهبانو


در حال تایپ رمان آنیای شهبانو | ~MARJAN~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: ZaHRa، Tabassoum، BeautifulGhost و 36 نفر دیگر

MaRjAn

سرپرست بخش کتاب
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
ناظر کتاب
  
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,560
امتیاز واکنش
30,908
امتیاز
473
سن
16
زمان حضور
206 روز 6 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
آدمک آخر دنیاست بخند
آدمک مرگ همینجاست بخند
دستخطی که تورا عاشق کرد
شوخیِ کاغذی ماست بخند
آدمک خر نشوی گریه کنی
کل دنیا چو سراب است بخند
آن خدایی که بزرگش خواندی
بخدا مثل تو تنهاست بخند!


در حال تایپ رمان آنیای شهبانو | ~MARJAN~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، Tabassoum، BeautifulGhost و 38 نفر دیگر

MaRjAn

سرپرست بخش کتاب
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
ناظر کتاب
  
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,560
امتیاز واکنش
30,908
امتیاز
473
سن
16
زمان حضور
206 روز 6 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت اول
خیلی سعی می‌کرد در سکوت آرامش بخش درس بخونه ولی نمی‌تونست. سردرد بدی داشت که بدبختانه هرلحظه بدتر می‌شد. چشم‌هاش رو با درد بست و دست‌های نسبتا کوچک‌اش رو روی شقیقه‌هاش گذاشت و سعی کرد کمی از درد سرش رو آروم کنه ولی بی فایده بود. با شنیدن صدای آرومی درست کنار گوش‌اش، پرید هوا و با چشم‌های گشاد شده از ترس، به بردیا نگاه کرد.
آروم گفت:
- چته؟ زهرم ریخت.
بردیا هم مثل باران آروم گفت:
- خب نمی‌شه که مثل یه حیوون نجیب سرم رو پایین بندازم و صدام رو بندازم رو سرم و صدات کنم که... الکی که اسم اینجارو نذاشتن کتابخونه.
- خیله خب...چی شده حالا؟
- آها... بچه‌ها می‌گفتن از صبح یه جوری شدی... انگار حالت خوب نیست؛ منم نگرانت شدم اومدم بپرسم چه مرگته.
باران به قدری پوکر شد که حس کرد خود پوکر به او لبخند ملیحی تحویل داد. با خودش گفت:
- این الان نگرانمه؟ نگران بودنش هم مثل آدم نیست. الان من نگران بودنش رو باور کنم یا «چه مرگته» رو؟
- بردیا الان تو جدی جدی نگرانمی؟
- آره به مرگ سینا.
باران کمی از موهای خرمایی رنگ‌اش رو که از مقنعه‌اش بیرون اومده بود رو داخل کرد و کلافه گفت:
- هیچی... فقط از سردرد دارم می‌میرم. دیشب که هیچی، کل این هفته رو نتونستم درس بخونم... هیچوقت فکر نمی‌کردم یه روزی بخوام این جمله رو بگم ولی بعید می‌دونم امتحان رو خوب بدم.
چشم‌های بردیا گرد شد:
- چرا بهم چیزی نگفتی؟
- بریم بیرون از کتابخونه؟ آروم حرف زدن خیلی سخته.
بردیا سر تکون داد و دست باران رو تقریبا کشید و اول از کتابخونه و بعد از دانشگاه گذشت و کنار ماشین توقف کرد. قفل ماشین رو باز کرد و خودش سوار شد و باران هم کنار بردیا، روی صندلی شاگرد نشست.
- می‌شنوم.
باران هیچوقت بردیا رو اینقدر جدی ندیده بود. معمولا بردیا مثل خود باران شخصیت شیطونی داشت و خیلی کم جدی می‌شد و این بار هم جز همون مواقع کم بود. به چشم‌های عسلی‌ بردیا که حالا رنگ جدی بودن به خود گرفته بود نگاه کرد.
- خب... حدودا یه هفته‌ای می‌شه سردرد دارم... فکر کردم سردرد عادیه چون سابقه داشتم ولی این یکی جوری بود که از نوشته‌های کتاب هیچی نمی‌فهمیدم. یکی دوبار هم شد که دیدم تار بشه ولی با مسکن حل شد... عوضش دو روز خوابیدم.
هروقت دیگه‌ای اگر باران به بردیا می‌گفت دو روز خوابیده، بردیا این‌جوری جوابش رو می‌داد:
- خب از تو انتظار می‌رفت؛ اولین بارت نیست که اینقدر بخوابی!
ولی برای حفظ کردن ظاهر جدی‌اش، با صورت اخمالوتری گفت:
- الان باید بگی؟
- باور کن فکر کردم سردرد عادیه. امروز بعد از امتحان خواستم بیام بهتون بگم. دلیلش هم می‌دونم... از همون موقع که کابوس‌هام شروع شد، سردرد هم شروع شد. یعنی دلیل سردردم کابوس‌هاییه که از چند روز پیش می‌بینم ولی دلیل کابوس‌هارو نمی‌دونم.
- کابوس؟
- اوهوم... دقیقا چیزی ازش یادم نیست... دقیق تر بگم تقریبا هیچی یادم نیست چون وقتی از خواب می‌پرم، هرچی دیدم از مغزم پاک می‌شه... به قول خودت مغزم چیزی سیو نمی‌کنه.
بردیا کلافه دستی بین موهایش که تقریبا بور بود کشید.
- می‌رم برات مسکن بگیرم تو برو پیش بچه‌ها.

باران فقط به گفتن مرسی اکتفا کرد و از ماشین بردیا پیاده شد و دوباره داخل دانشگاه شد. سر ظهر بود و شهر یزد اکثر اوقات آفتابی بود؛ بدبختانه باران هم به شدت گرمایی بود. انگار همه چیز دست به دست هم داده بودند تا روز باران رو خراب کنند! به سمت گوشه‌ای از حیاط رفت که فقط خودش و دوست‌های خودش اونجا بودند؛ اکیپ ده نفره‌ای که جدیدترین عضو اون آراد بود؛ پسری که باران با تلاش‌های زیاد تونست افسردگی اون رو تقریبا درمان کنه و حالا شده بود دوست جدید اون‌ها.

#آنیای_شهبانو


در حال تایپ رمان آنیای شهبانو | ~MARJAN~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، Tabassoum، BeautifulGhost و 37 نفر دیگر

MaRjAn

سرپرست بخش کتاب
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
ناظر کتاب
  
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,560
امتیاز واکنش
30,908
امتیاز
473
سن
16
زمان حضور
206 روز 6 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم
سلام کوتاهی کرد و جزوه‌اش رو از کوله‌اش بیرون آورد. بقیه هم که به رفتارهای قبل از امتحان اون عادت داشتند و می‌دونستند باران قبل از امتحان، شخصیت جدی داره، جواب سلامش رو دادن.
باران به سرعت جزوه رو ورق زد تا از مطالب سخت، کمی بخونه؛ متاسفانه در اثر کابوس‌ها، بعضی مسائل که مطالب جزوه هم شامل اون می‌شه رو فراموش می‌کرد.
کم کم حس کرد تار می‎بینه و سرگیجه‌اش شروع شد ولی سعی کرد به حرف مادرش که همیشه بهش می‌گفت «هروقت مریض شدی، بهش کم محلی کن؛ خودش خوب می‌شه.» عمل کنه ولی 5 دقیقه بیشتر دووم نیاور و ناله‌اش بلند شد. جزوه از دستش رها شد و دست‌هاش رو با درد روی سرش گذاشت.
هر هشت نفر با نگرانی سمت باران رفتن و پی در پی از اون سوال می‌پرسیدن. صدای هرکدوم در سر باران اکو می‌شد و حس می‌کرد صداها رو تا کیلومتر ها دورتر می‌شنوه. می‌تونست قسم بخوره بردیا، دقیقا بیست متر و پنجاه و شش سانتی متر با خودش فاصله داره. می‌تونست بفهمه که اساتید درمورد امتحان و سوال‌های امتحانی حرف می‌زنن و اون حتی دوتا از سوال‌ها رو هم فهمید.
ناله وار گفت:
- خواهش می‌کنم ساکت شین... لطفا ساکت شین... سرم داره می‌ترکه! حرف نزنین... خفه شین!
بردیا در حال که دستش رو داخل جیب شلوار لی‌اش کرده بود داشت با آرامش قدم بر می‌داشت، با دیدن 8 نفر از دوستانش که دور چیزی رو گرفته بودن، با سرعت رفت جلو و دید باران چشم‌هاش رو روی هم فشار می‌ده و دست‌هاش هم روی سرش قرار داره و زیرلب چیزی زمزمه می‌کنه.
با سرعت خودش رو به باران رسوند و با نگرانی مشهودی گفت:
- چی شده؟
دریا هم با همون لحن نگران گفت:
- یهویی دستش رو گذاشت رو سرش گفت خفه شین!
صداها به گوشش رسید:
- چه خوشگله!
- دوسش دارم!
- این کیه؟ من می‌خوام برم باهاش حرف بزنم!
- اون قطعا آدم نیست!
- عاشقش شدم! بهترین کسی که رو زمین وجود داره همینه!
- این قوی ترین اوناس!
به طور غیرارادی جیغ زد:
- خفه شین! نمی‌خوام بشنوم!
بقیه دانشجوها، کم کم دور باران رو گرفتند.
ریحانا:
- نمی‌شه بیهوشش کنیم؟ درد داره!
ثانیه‌ای از حرف ریحانا نگذشت که باران بیهوش شد.
بردیا بی توجه به بقیه اون رو بلند کرد تا به بیمارستان ببره؛ مطمئن بود در اثر همین سردرد، بخشی از کابوس‌هایش، به یادش اومدن.
***
چشم‌هاش رو باز کرد و به طور غیرارادی و کاملا طبیعی، برای کابوسی که دیده بود هوا رو به شدت به ریه‌هاش فرستاد؛ ولی همین که بوی غلیظ الکل به مشامش خورد، به سرفه افتاد. توقع این‌که تو بیمارستان باشه رو نداشت، فکر می‌کرد مثل همیشه تو اتاق خودش که مثل اتاق دختربچه‌ها، دیوارهاش پر از عروسک بود بیدار بشه ولی نشد؛ پس مغزش رو به کار انداخت و زمزمه کرد:
- رفتم دانشگاه... بعد کتابخونه... بعدش با بردیا حرف زدم... بعدشم رفتم پیش بچه‌ها... یهو سرگیجه گرفتم و...
قبل از این‌که جمله‌اش رو کامل کنه صدای قدم‌هایی که در نه متری اتاق بودن به گوشش رسید. چشم‌هاش گرد شد و آروم شمرد:
- چهار... سه... دو... یک...
در اتاق به شدت باز شد!


در حال تایپ رمان آنیای شهبانو | ~MARJAN~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تعجب
Reactions: Tabassoum، BeautifulGhost، Matin♪ و 35 نفر دیگر

MaRjAn

سرپرست بخش کتاب
عضو کادر مدیریت
سرپرست بخش
ناظر کتاب
  
  
عضویت
19/2/21
ارسال ها
7,560
امتیاز واکنش
30,908
امتیاز
473
سن
16
زمان حضور
206 روز 6 ساعت 32 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم
طبق انتظارش، همون نُه نفرِ همیشگی وارد شدن. بالشت‌اش رو پشت سرش گذاشت و بهش تکیه داد. با کلافگی نمایشی گفت:
- من تو بیمارستانم از...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان آنیای شهبانو | ~MARJAN~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تعجب
Reactions: Tabassoum، BeautifulGhost، Matin♪ و 33 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا