خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

فاطمه مقاره

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/11/20
ارسال ها
562
امتیاز واکنش
4,291
امتیاز
228
محل سکونت
حس عجیب
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
نام داستان کوتاه: ملودی رفاقت
نویسنده: فاطمه مقاره کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر: Z.A.H.Ř.Ą༻
ژانر: اجتماعی
خلاصه:
آدما همیشه اون‌طور که می‌خوان نمی‌تونن زندگی کنند. زندگی گاهی اوقات انقدر سخت می‌شه که حتی ما، با حمایت هم نمی‌تونیم از پسش بر بیایم. این داستان درباره پسری با این شرایطه؛ پسری با استعداد در موسیقی مخصوصا گیتار ولی کسی نیست که بخواد حتی کارای اون رو بشنوه. اون پسر بیست وچهار ساعت شبانه روز خودش‌رو صرف موسیقی می‌کنه که در همین روز ها با کسی آشنا می‌شه.


داستان کوتاه ملودی رفاقت | فاطمه مقاره کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: *KhatKhati*، ozan♪، noor7371 و 13 نفر دیگر

فاطمه مقاره

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/11/20
ارسال ها
562
امتیاز واکنش
4,291
امتیاز
228
محل سکونت
حس عجیب
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
قلبم تو این هوا داره می‌پوسه تنهایی صورت منو هر روز می ب*وسه
دنیا د*ر*د و غمش هیچ طعم خوشیاشم زهرماره
هر کی منو می‌بینه پیش خودش می گه غمی نداره
از چشم تو می‌بینم تو ای دل ساده تموم این نامردیای زندگی رو
از چشم تو می‌بینم پس تو خودت باید بگیری از دنیام این دل بردگی رو
سخن نویسنده:
این رمان رو تقدیم می‌کنم به آیدل‌های عزیزم آقای هادیان و مقاره
امیدوارم خوشتون بیاد


داستان کوتاه ملودی رفاقت | فاطمه مقاره کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: *KhatKhati*، ozan♪، ~BAHAR.SH~ و 12 نفر دیگر

فاطمه مقاره

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/11/20
ارسال ها
562
امتیاز واکنش
4,291
امتیاز
228
محل سکونت
حس عجیب
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم الله الرحمن الرحیم

- محبوب این رو حل کن.
بر خلاف فامیلیم اصلا بین مردم نبودم و بی‌حوصلیگیم کاری می‌کرد که بیشتر غیر اجتماعی به نظر بیام، رشته‌ای که اصلا علاقه به خوندنش نداشتم و به اجبار پدر و مادرم می‌خونمش.
- میشه رادیکال...
استاد:
- درسته، بچه ها خسته نباشید.
کیفم‌رو برداشتم و سوار دویست و شش مشکی‌ام شدم. رفتم سمت استادیو کوچکم بعد از یه نیم ساعت استراحت شروع کردم به کار. این کار یه کار دو زبانه ترکیب فارسی و عربی بود:
"کوه یخ"
سرده چرا دوباره اون نگات فرق می‌کنه کشتی دل منو کوه یخ چشات
انت مجنونه بانک لا تری هذا الحب یا حبیب
هی انت لا مش انت لست نفسک
کان هذا النبض لک لم تکن من محبی
لم تکن من محبی
عالی شد آخی یک‌دفعه گوشیم زنگ خورد. عجیبه کی این موقع به من زنگ می‌زنه؟ عه مهرانه! مگه ساعت چنده؟ نگاهی به ساعتم کردم. اوه ساعت ۳ شد همینه این زنگ زده به من!
- جانم مهران جان؟
- سلام رایان! امروز اولین روزته دیر نکنی که آقای هروی شاکی می‌شه!
پوفی کشیدم:
- داداش جان مگه باید ۱ ساعت زودتر اون‌جا باشم؟ الان راه میوفتم! خدافظ!
این پسر از دبیرستان هم وسواسی بود و همیشه باید زودتر از تایم اون‌جا می‌بود؛ سمت کمد رفتم و هودی بلند و مشکیم رو پوشیدم و کلاهش‌رو روی سرم گذاشتم و گیتار به دست سمت ماشین راه افتادم.
در شیشه‌ای رو هل دادم و داخل شدم در که تکون خورد صدای زنگوله توی کافه پیچید، کافه از تصورم بزرگتر و مجلل تر بود از اون‌ور کافه مهران رو دیدم که برام دست تکون می‌ده سمتش رفتم، دستم رو سمتش دراز کردم که با اخم گفت:
- مگه دستات‌رو شستی؟ ماشین تمیزه به نظرت؟
دستام‌رو به صورت تسلیم بالا بردم.
- سلام مهران جان! خوبی؟ خوشی؟ منم خوبم ممنونم!
سرش‌رو به صورت تاسف تکون داد.
- از بچه‌گی‌ دلقک بودی!
صندلی چوبی و خوش استایل قهوه‌ای رنگی رو نشون داد.
- اون‌جا بشین شروع کن ببینم چیکار می‌کنی!
صندلی برعکس قیافش اصلا راحت نبود! اولین کار رو با یه کار کلاسیک شروع کردم.
***
- رایان حواست کجاست؟
سرم رو سمت صدا برگردوندم.
- جانم؟
یه چشم غره عظیم که یعنی حواست کجاست بیشعور بهم رفت و گفت:
- اون آقا انگار کارت دارن.
گیج سرم رو تکون دادم وسمت میز اون مرد تپل که یه مرد جا افتاده ی حدود پنجاه ساله بود رفتم.
- جانم کاریم داشتین؟
لبخند شیرینی زد و به صندلی روبروش اشاره کرد.
- بله عزیز جان بشین.
به محض نشستنم شروع به صحبت کرد:
- چند روزی هست که دارم به گیتار زدنت نگاه می‌کنم.
چی داشت می گفت؟ کلا آدم باهوشی تو درک آدم‌ها نبودم و نیستم.
- حسم بهم می‌گه خیلی دلی می‌زنی! و من از این‌جور آدم‌ها خیلی خوشم میاد. می‌خواستم بهت پیشنهادی بدم!
- بفرمایید!


داستان کوتاه ملودی رفاقت | فاطمه مقاره کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: *KhatKhati*، ozan♪، noor7371 و 12 نفر دیگر

فاطمه مقاره

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/11/20
ارسال ها
562
امتیاز واکنش
4,291
امتیاز
228
محل سکونت
حس عجیب
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
دست‌هاش رو قفل کرد روی پاهاش و گفت:
- چند روز دیگه یه مسابقه استعدادیابی هست که نیاز به تایید من برای ورود داره و تو اگه بخوای می‌تونی شانست رو امتحان کنی! ولی یه شرطی داره!
سریع و بدون مکث گفتم:
-چه شرطی؟
این‌رو که گفتم با خوشحالی که از توی کلامش هم مشخص بود گفت:
- خیلی عالی! انتظار داشتم که استقبال کنی! باید بهم قول بدی که تمام تلاشت رو بکنی و توی بهتر شدن آهنگ‌ها به ما خیلی کمک کنی!
یه کارت از جیبش در آورد:
- این تقریبا مثل بلیط ورودی کار می‌کنه؛ آدرس و ساعت‌هم روش نوشته شده، شنبه می‌بینمت!
به ورقه نگاه کردم، شنبه ساعت نه صبح موسسه آوازی نو! داشت از در خارج می‌شد سمتش دویدم و گفتم:
- می‌خواستم اسمتون‌رو بدونم!
-اردستانی هستم، حسن اردستانی!
کار توی کافه کار جالبی برای من بود ولی درباره‌ی اتفاق امروز اصلا فکرش‌رو هم قبلا نکرده بودم؛ ساعت نه شب بود که کافه رو بستیم و من تونستم بالاخره خونه بیام، امروز سرمون خیلی شلوغ بود.
وارد خونه شدم که دیدم باید این جا رو مرتب کنم به دور و ورم نگاه کردم دیدم چه وضعیه یه عالمه کاغذ و چوب شکسته درام
یه آهنگ گذاشتم و شروع کردم به جمع و جور.
دلمو دزدید رفت حال دلمو دید رفت
فقط ازم اسم کوچکمو یه کلمه پرسید رفت
تا دلمو بهش دادم از خواب و خوراک افتادم
همه اینا تقصیر خودمه از بس که من سادم
شهرو بالا پایین می کنم تا تو رو پیدا کنم
هر کاری می کنم که خودمو توی دلتو جا کنم
به همه می خوام ثابت بشه که من واقعا عاشقم
وقتی منو داری نمی زارم تو دلت باشه غم
توی دلت باشه غم
بعد از تمیز کاری به سمت فروشگاه راه افتادم تا یه چیزی واسه شام بخرم یهو یه صدای نازک من رو صدا کرد:
- رایان!
وای این که نگار بدبخت شدم! از بچه‌گی پدر و مادرم من‌رو با این دختره‌ی نچسب نامزد کرده بودن و یکی از دلایلی هم که از خونه زدم بیرون سر این بود که گفتم من نمی‌خوام با نگار ازدواج کنم!
- سلام نگار خوبی؟ عمو خوبه؟
نگار که از رفتار خوبم تعجب کرده بود:
- خوبم عشقم اونم خوبه تو خوبی؟
-ممنون ولی من عشق تو نیستم! من کار دارم فعلا!
راهم‌رو کشیدم می‌دونستم اگه نرم این ول کن‌من نیست و تا صبح باید باهاش بحث کنم؛ امشب خیلی خسته باید شام پیتزا بگذارم خوبه هم راحت هم یه ساعته تموم می‌شه و ظرف هم زیاد مصرف نمی‌کنه


داستان کوتاه ملودی رفاقت | فاطمه مقاره کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: *KhatKhati*، ozan♪، noor7371 و 12 نفر دیگر

فاطمه مقاره

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/11/20
ارسال ها
562
امتیاز واکنش
4,291
امتیاز
228
محل سکونت
حس عجیب
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
استاد چاق با همون لباس‌های همیشگی توی کلاس رژه می‌رفت و با هر قدمش کلاس رو به لرزه در می آورد سرم پایین بود و توی افکار خودم غرق بودم و به کارهای این هفته‌ام فکر می‌کردم که با دیدن کفش های براق و واکس زده استاد سرم رو بالا آوردم.
-اگه تخیلاتت از کلاس من برات مفیدتره می تونی بری تو حیاط و از تخیلت ل*ذت ببری!
به این فکر افتادم الان...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه ملودی رفاقت | فاطمه مقاره کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: *KhatKhati*، ozan♪، noor7371 و 12 نفر دیگر

فاطمه مقاره

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/11/20
ارسال ها
562
امتیاز واکنش
4,291
امتیاز
228
محل سکونت
حس عجیب
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
توی استادیوی کوچکم نشستم به این فکر بودم که اصلا آقای اردستانی مدیر موسسه به اون بزرگی چجوری به اعتماد و اون بلیط رو به من داد؟ و اصلا اون تست چجوریه؟ باید ساز بزنم؟ یا بخونم؟ قراره با یه خواننده جدید شروع کنم؟ یا با قبلی‌ها؟
اصلا خدا کنه قبول بشم بقیه چیز هاش اصلا مهم نیست!
***
(قسمتی‌ از آینده)
-آراس بیا اینجا
عکسی یه پسری رو که...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه ملودی رفاقت | فاطمه مقاره کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: *KhatKhati*، ozan♪، noor7371 و 12 نفر دیگر

فاطمه مقاره

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/11/20
ارسال ها
562
امتیاز واکنش
4,291
امتیاز
228
محل سکونت
حس عجیب
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
رهام و امیر با لبخند جوابم رو دادن. رهام به اتاقی اشاره کرد وگفت:
-خب دنبال ما بیا توی اون اتاق تا ببینیم کارت چجوریه!
پشت سرش راه افتادم و روی صندلی سفید و چرم که راحتی بود نشستم اون‌ها هم روبروی من روی مبل سفیدی که صد در صد ست همون صندلی بود نشستن.
-چه موزیکی رو باید بزنم؟
رهام تا الان که با مهربونی نگاهم می‌کرد صورتش رو جدی کرد و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه ملودی رفاقت | فاطمه مقاره کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: *KhatKhati*، ozan♪، noor7371 و 11 نفر دیگر

فاطمه مقاره

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/11/20
ارسال ها
562
امتیاز واکنش
4,291
امتیاز
228
محل سکونت
حس عجیب
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
فکر نمی‌کردم که اینقدر از کارم خوششون بیاد فکر می‌کردم الان با یه تیپا از ساختمون به بیرون پرتم می‌کنن.
***
سه چهار روزی بود که از روز تست می‌گذشت و خبری ازشون نبود. شاید از کارمراضی نبودن و برای این‌که ناراحت نشم به روم نیاوردن. توی کوچه پیچیدم که دیدم جلوی پارکینگ خونه یه دویست و هفت نقره‎ای پارک شده بود ای‌بابا!
از ماشین پیاده شدم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه ملودی رفاقت | فاطمه مقاره کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: *KhatKhati*، ozan♪، ~BAHAR.SH~ و 9 نفر دیگر

فاطمه مقاره

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/11/20
ارسال ها
562
امتیاز واکنش
4,291
امتیاز
228
محل سکونت
حس عجیب
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت:
- مخالفن؟ چرا؟ همه‌ی پدر و مادر ها آرزوی خوشحالی بچشونو دارن!
دستام رو مشت کردم.
- لعنت به باعث و بانیش! دخترعموم نگار رو می‌گم! به خاطر مادربزرگم، بابام حاضره از همه‌چی بگذره! و این دستور اون بود که من با نگار ازدواج کنم!
رهام سری تکون داد.
- تو از اون متنفر بودی و به خاطرش از خونه زدی بیرون درسته؟
با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه ملودی رفاقت | فاطمه مقاره کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: *KhatKhati*، ozan♪، ~BAHAR.SH~ و 8 نفر دیگر

فاطمه مقاره

کاربر فعال انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
28/11/20
ارسال ها
562
امتیاز واکنش
4,291
امتیاز
228
محل سکونت
حس عجیب
زمان حضور
15 روز 6 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
آهی کشیدم:
- به نظر من همه‌ی بدبختی ها برای اعتماد زیاده. خود منم زود اعتماد می‌کنم جزاش رو زیاد دیدم اما همه‌ ی آدما اینجوری نیستن!
***
آینده:
-آراس!
با غر گفت:
-جانم؟
نقی زدم:
- گشنمه، حوصلم سر رفته تا کی باید توی این خونه بمونم!
آراس از حرف من اخم‌هاش توی هم رفت و با داد گفت:
- رسام! چند بار باید بهت بگم؟ شغلم این‌جوریه! بری بیرون...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه ملودی رفاقت | فاطمه مقاره کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: *KhatKhati*، ozan♪، ~BAHAR.SH~ و 8 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا