خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

دلارام راد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/8/20
ارسال ها
34
امتیاز واکنش
710
امتیاز
153
محل سکونت
تبریز
زمان حضور
3 روز 3 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
نام رمان: تیرامیسو
نویسنده: دلارام راد کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: عاشقانه، طنز، اجتماعی
نظارت: Z.A.H.Ř.Ą༻
خلاصه‌ای از داستان:
مامان همیشه می‌گفت زندگی یک کتابه، می‌تونی قلم‌ تصمیم رو دستت بگیری و انتخاب کنی که می‌خوای چی‌ها رو تجربه کنی.
شاید سال‌ها طول کشید تا بدونم که مامان دروغ می‌گفت! زندگی هیچ‌جوره شبیه کتاب‌های داستانی نبود که تا بحال خونده بودم، و یا حتی اگر هم‌ بود، کتاب زندگی من هیچ‌وقت اجازه نمی‌داد قلمی حتی یک‌ کلمه‌ از صفحات نوشته شده‌ش رو تغییر بده.
مامان همیشه می‌گفت باید شرایط رو عوض کنی تا خوشحال باشی، ولی مامان باز هم دروغ می‌گفت، نقطه عطف و مهم توی زندگی من از جایی شروع شد که به‌جای عوض کردن شرایط، سعی داشتم خودم رو تغییر بدم!


در حال تایپ رمان تیرامیسو | دلارام راد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Mahii، MaRjAn، M O B I N A و 21 نفر دیگر

دلارام راد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/8/20
ارسال ها
34
امتیاز واکنش
710
امتیاز
153
محل سکونت
تبریز
زمان حضور
3 روز 3 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
همه مجبور حکم تقدیریم...
کرد و ناکرد اختیاری نیست.


در حال تایپ رمان تیرامیسو | دلارام راد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: Mahii، MaRjAn، M O B I N A و 21 نفر دیگر

دلارام راد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/8/20
ارسال ها
34
امتیاز واکنش
710
امتیاز
153
محل سکونت
تبریز
زمان حضور
3 روز 3 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت اول
خونه‌ی ما، هیچ وقت قانون مشخصی نداره. هر آدمی که چند روز تو خونه‌مون زندگی کنه، خودش می‌فهمه که اینجا می‌تونه از هفت دولت آزاد باشه و هر کاری که دلش می‌خواد انجام بده!
چون از نظر مامان، زندگی فقط یک بار هست و آدم باید جوونی بکنه تا به گفته‌ی خودش در آینده‌ی نزدیک خر نشه و زمان کارکرد و فعالیت رنگدانه‌ی موهاش رو پای هر مرد بی‌عرضه‌ای نگذاره!
بابا هم که همیشه متوجه تکه‌کلام مامان می‌شه و از این جهت که همه‌جوره عاشقه ترجیح می‌ده چیزی نگه و سکوت پیشه می‌کنه تا هم حرف‌های مامان تایید بشن و هم دعوایی صورت نگیره که انتهاش به حذف شدن نهار و یا شام از سر سفره ختم بشه!
تو خونه‌ی ما، شب‌ها روزه و روزها شب!
هیچ وقت ممکن نیست که ساعت سه نصف شب به آشپزخونه بری و با غذا‌های رنگارنگ و خوش‌مزه مواجه نشی.
برعکس همه‌ی صبح‌ها که حتی نون خشک هم حکم و ارزش یک گنجینه رو برامون پیدا می‌کنه!
و شاید همه‌ی این اتفاقات برمی‌گرده به مامان که معتقده تا وقتی بابا سر سفره نمی‌شینه غذا هیچ مزه و بویی نداره و بابا که همه‌ی شب‌ها تو خونه می‌خوابه ولی هیچ صبحی نیست که بتونی توی خونه ردی ازش پیدا کنی!
چون شغلش طوریه که هر روز ساعت شش صبح باید از خونه بره و برگشتش تا هشت شب طول می‌کشه.
و همه‌ی این اتفاق‌ها به این معناست من و مامان و برادر احمق تر از خودم باید تو یک خونه باشیم.
رخدادی که بابا بهش می‌گه فاجعه!
نمی‌دونم و هیچ وقت نفهمیدم که چقدر با هم بودنمون در چشم بابا ترسناک به نظر می‌آد که هر روز صبح وقتی بیدار می‌شم، تکه کاغذی بالای تختم هست که با دست خط بابا توش نوشته می‌شه اگه دختر خوبی باشم و اون روز رو بتونم بدون دعوا سپری کنم برام نوتلا می‌خره!
بابا و همه، خوب می‌دونن که تنها چیزی که در هر شرایطی می‌تونه منه وحشی رو رام کنه نوتلا هستش.
و از همین روش گاهی استفاده می‌کنن تا مثلا برادر بی‌تربیتم رو که هر از گاهی زبون برام دراز می‌کنه و یا توی اتاقم وسایلم رو به هم می‌ریزه و بعد از دست کردن تو دماغش انگشتش رو به در و دیوار سفید اتاقم مالش می‌ده، اندازه سگ کتک نزنم و نگاه پر مهر و عطفم رو همچنان بهش خیره نگه دارم.
خب بعد از هر سختی آسانی‌ست و پس از هر دماغ نوتلایی‌ست!
ولی تنها چیزی که الان آزارم می‌ده، اینه که تاوان دماغ‌هایی که روی آینه و شمعدون روی سفره مالیده شده رو کی قراره پس بده؟
بابایی که همیشه با نوتلا خامم می‌کنه، یا مردی که کنار دستم نشسته و چند لحظه بعد قراره شوهرم بشه؟
به هر شکل که باشه، این رو می‌دونم که سه حالت بیشتر نداره.
یا بابا برام نوتلا و می‌خره و یا شوهرم...
و یا اینکه قبل از اضافه شدن میوه‌ها و شیرینی‌های توی سفره به جمع دستمالی و دماغی شده‌ها، باید آنچنان پس گردنی محکمی به نوید بزنم که روی دیگه‌ی نگاه همیشه معطوفم بالا بیاد و افراد جمع شده تو محضر از عروس حساب ببرن!
قبل از اینکه بخوام از بابا درباره‌ی نوتلا سوال کنم، مامان دست نوید رو محکم می‌کشه و با دست دیگه‌ش به صورتش چنگ می‌ندازه!
نوید سعی می‌کنه دست کثیفش رو از انگشت‌های مامان که محکم دورش مچش پیچیده شدند رها کنه که پسردایی کوچکم پس گردنی محکمی به نوید می‌زنه و همین اتفاق می‌شه مقدمه‌ای برای بازی‌شون!
بازی که با پس گردنی شروع می‌شد و انتهاش به گرفتن چاقوهای تیز و برنده از دست هردوشون می‌کشید!
به عنوان یک عروس، سعی می‌کنم لبخند دلبرانه‌ای روی لـ*ـب‌هام بنشونم و نگاهی به خلیج که آروم و بی صدا کنارم نشسته بندازم.
ولی با نگاه‌های شرورانه و پر تهاجم حنانه خانم که خیره به سفره‌ی دماغی نوید شده، برای هزارمین توی دلم اعتراف می‌کنم که دارای هیبت و حشامات یک مادر شوهر هست و به جای لبخند‌های دلبرانه باید فرت و فرت بچه‌های قد و نیم قد تحویلش بدم!
سری تکون می‌دم و بی‌خیال نگاه و لبخند‌های دلبرانه‌م می‌شم.
همهمه مهمون‌ها کل محضر رو در برمی‌گیره و من نمی‌دونم نگاهم رو به کدوم سمت سوق بدم که آبروریزی بین فامیل‌های خودمون به چشمم نخوره!
ولی همین که شهاب هر از گاهی خم می‌شه و موز‌های وسط سفره رو برمی‌داره و بعد از پوست کندنش، تفاله‌ی موز رو درست در راس سفره پرتاب می‌کنه، خوب بهم یادآور می‌شه که تحت هیچ شرایطی ممکن نیست امروز شخصیتم حفظ بشه و آبروی عروس نره!
چشم‌های بیش از حد بد و ترسناک حنانه خانم نسبت به من و مامان و موز‌های تو سفره که هر لحظه توسط شهاب دارن کم‌تر از قبل می‌شن، من رو می‌ترسونه! حقی که به قول مامان باید به چشم یک جادوگر پیر و خرفت می‌دیدمش که نگاه کثیف و پر آه و نفرینش رو به زندگی من و پسرش دوخته.
صدای جیغ نوید توجهم رو به خودش جلب می‌کنه، مامان هم که انگار می‌بینه یکی‌به‌دو کردن با پسر تخس و سرتقش سخت‌تر از این حرف‌هاست، دست نوید رو می‌گیره و به بابا می‌سپره تا به حیاط محضر ببرتش.
ولی با صدای بلند و رسای "یاالله یاالله" عاقد که با سری به زیر انداخته وارد محضر می‌شه، بابا رو هم مجبور به عقب نشینی می‌کنه و مجبورا نوید رو دوباره به مامان می‌سپاره که رد پنجول‌هاش هنوز روی گونه‌هاش خودنماست!
شهاب در حالی که یک موز کامل رو به سختی و با تلاش بسیار زیادی در دهانش جا کرده، سعی می‌کنه لـ*ـب باز کنه و بلند می‌گه:
- به افتخار ورود حاج‌آقا ضِیغمی یک صلوات محمدی پسند ختم کنید!
با چشم‌های گرد نگاهش می‌کنم که صدای دست جمعی و صلوات حاضرین محضر بلند می‌شه.
استرس تمام وجودم رو فرا می‌گیره و نگران واکنش از طرف خانواده‌م هستم تا مبادا همین شخصیت نداشته‌م رو پیش خانواده‌ی شوهر و از همه مهم‌تر مادر شوهر عزیزم زیر سوال ببرن.
عاقد، با نگاه کوتاهی به جمع، دوباره سرش رو پایین می‌ندازه و خودش رو پشت میز جای می‌ده.
دهن باز می‌کنم تا حرفی رو به مامان بزنم که دقیقا همون لحظه پوست موزی تو هوا به پرواز درمی‌آد و مستقیم روی صورت مادر شوهرم به فرود می‌نشینه!


در حال تایپ رمان تیرامیسو | دلارام راد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • قهقهه
  • عالی
Reactions: Mahii، MaRjAn، M O B I N A و 19 نفر دیگر

دلارام راد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/8/20
ارسال ها
34
امتیاز واکنش
710
امتیاز
153
محل سکونت
تبریز
زمان حضور
3 روز 3 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت دوم
هینی می‌کشم و دستم رو روی دهن باز مونده از تعجبم می‌گذارم، صدای خنده‌های بی‌ادبانه و شبه شیهه‌ی اسب شهاب با دهن پُرش حسابی روی مغزم یکی‌به‌دو می‌کنه.
هول‌زده می‌ایستم و می‌خوام قبل از بقیه‌ی مهمون‌ها به مادر شوهرم برسم که گوشه‌ی لباس سفید و متشکل از تورم، به پایه‌ی صندلی گیر می‌کنه و صدای وحشتناک پاره شدنش توی محضر می‌پیچه!
شهاب بلند تر از قبل و با صدایی ناواضح از خوراکی‌های دهنش می‌گه:
- عروس پاره شد!
و باز هم صدای هر و هر خنده‌ش به حرف بی‌مزه‌‌ش، من رو شرمسار تر از قبل می‌کنه.
صدای آروم مامان که می‌گه " گفتم جنسش خوب نیست یکی دیگه بردار" به گوشم می‌خوره و خجالت‌زده از نگاه همه‌ی مهمون‌ها روی خودم، دستم رو روی صورتم قرار می‌دم و آروم روی صندلی می‌نشینم.
از بین دو انگشتم، نگاهم به حنانه خانم می‌افته که پوست موز رو از روی صورتش برداشته و نگاه پر از اخم و غیضش رو مثل اسلحه‌ای به سمتم گرفته!
ضربه‌ای به پام می‌خوره که نفس عمیقی می‌کشم و دستم رو آروم از روی صورتم برمی‌دارم.
نگاهم در ثانیه‌ی اول به دماغ سیاه و بزرگ خلیج می‌افته. دهن باز می‌کنه و انگار حرفی برای گفتن داره که صدای بلند مامان مانعش می‌شه!
- حاج‌آقا ضیغمی، احیانا نمی‌خواید این عقد رو بخونید ما بریم پی کار و زندگی‌مون؟
و بعد در حالی که گیره‌ی روسریش گیپورش رو محکم تر از قبل می‌کنه نگاهی به صورت اخمالود حنانه خانم می‌ندازه و با حرص می‌گه:
- آخه دیگه کم مونده با چشم و ابرو‌هاشون ما رو درسته بخورن!
حنانه خانم از لفظ مامان پوزخندی می‌زنه و بلند تر از مامان می‌گه:
- آره حاج‌آقا، رعنا خانم درست می‌گه! بالاخره بعد از مدت‌ها انگاری قسمت شده این دختر خانمش عروس بشه! زود تر این خطبه عقد رو بخونید تا داماد از چنگشون در نیومده!
شهاب باز هم بلند بلند شروع به خندیدن می‌کنه، مامان که کنارش نشسته بشگون ریزی از پاش می‌گیره که صدای خنده‌ش درجا قطع می‌شه و دوباره سکوت مطلق کل محضر رو در برمی‌گیره!
از شرم و خجالت دونه‌های عرق رو روی صورت آرایش شده‌م احساس می‌کنم.
نگاه مامان شبیه وقت‌هایی شده که کفرش رو درمی‌آرم و حالت چشم‌هاش داد می‌زنه حرص بی اندازش رو!
- ولله ما هم نیازی به شازده سوار بر شتر شما نداشتیم که بیاد در خونه‌مون‌رو بزنه، دخترم خودش اونقدری هوا خواه داره که نگو!
این‌بار نه تنها شهاب، بلکه صدای خنده‌ی مهمون‌ها هم بلند می‌شه و سر من بیشتر از اینی که هست توی یقه‌م فرو می‌ره.
کم‌کم احساس می‌کنم چشم‌هام می‌خواد پر از اشک بشه و جلوی این همه آدم رسوا بشم.
صدای شرورانه حنانه خانم به گوشم می‌خوره و ضربان قلبم بالا می‌ره از ترس حرف‌هایی که قراره بزنه!
- ولله صدای خنده‌ی جمع که یه چیز دیگه می‌گه!
لحن توقیفی مامان، حتی من رو هم می‌ترسونه.
- صدای خنده‌ی جمع غلط کرده با تو!
این‌بار، بابا هم وارد عمل می‌شه و قبل از اینکه کار به گیس و گیس کشی برسه، بازوی مامان رو تو دست می‌گیره و سعی می‌کنه آرومش کنه!
حنانه خانم بد تر از همیشه به نظر می‌رسه، این رو از کیف مشکی رنگ توی دست‌هاش که سخت و محکم در حال فشردنشه و انگشت‌هاش به سفیدی می‌زنه به خوبی متوجه می‌شم!
- حرف دهنت رو بفهم رعنا!
مامان می‌خواد چیزی بگه که پدر شوهرم، آقا بابک هم وارد صحنه می‌شه و صدای ریز "استغفرلله ربی و اتوب الیه" عاقد به گوشم می‌رسه.
قبل از اینکه بحث دیگه‌ای پیش بیاد، خاله ریحانه رو می‌کنه به عاقدِ سر به زیر انداخته و می‌گه:
- حاج آقا، جان جدتون این عقد نامه رو بخونید تا شهید پس ندادیم!
سکوت همه‌ی حاضرین، انگار مهری برای تایید حرف‌هاش هست.
نگاه لرزونم هنوز بین مامان و حنانه خانم که با چشم و نگاه‌های وحشتناکی خیره به هم هستن، در حال گردشه و خدا امروزمون رو ختم بخیر کنه!
دلشوره‌ی بدی دارم و می‌دونم عادیه، برای منی که خانواده‌م از بچگی نرمال نبودند!
دلم می‌خواد هر چه زودتر این مهمونی مضخرف تموم بشه و نفس راحتی بکشم.
نگاهم به دو دختر می‌افته که نمی‌شناسمشون و احتمالا از اقوام خلیج هستن که یکی‌شون از سر تا پا سیاه و دیگری کلا برنزه هستش.
یکی از دختر‌ها نزدیکم می‌شه و از بین شمعدون و آینه سفره، تور بلندی رو برمی‌داره و به دختر روبرویی‌ش اشاره می‌کنه تا سر دیگه‌ی تور رو بگیره و بالا سرمون می‌ایستن.
نفس عمیقی می‌کشم و خیره به گل توی دستم می‌شم که رز‌های سیاهش خیلی داره اذیتم می‌کنه!
نیم نگاهی به خلیج می‌ندازم که دستمال کاغذی در دستش هست و دماغ سیاه و بزرگش رو بین دستمال گرفته و صدای فین‌های بلندش توی محضر پیچیده!
خصمانه نگاهش می‌کنم، برای چی باید رز سیاه رنگ می‌گرفت؟
افکارِ شاید کمی مسخرم آزارم می‌ده!
صدای تق تق کفش‌های پاشنه بلند خاله ریحانه رو می‌شنوم که داره نزدیکم می‌شه‌.
صاف می‌شینم و بهش چشم می‌دوزم.
به بالا سرم می‌رسه و کنار گوشم زمزمه مانند می‌گه:
- خاله، شادی زنگ زده بود، هنوز انگار تو ترافیک مونده، کار شوهرش طول کشیده نتونستن برسن، نمی‌دونم کدوم خیره ندیده‌ای ساعت عقد رو بهش اشتباه گفته! می‌خوای کمی منتظر بمونیم اونم تو عقد باشه؟
چشم‌هام گرد می‌شن!
چون اون خیره ندیده‌ای که خاله با عصبانیت ازش حرف می‌زد در واقع خودم بودم!
نمی‌دونم چرا دلم عمیقا می‌خواد که با تمام وجود کلمه‌ی "نه" رو فریاد بکشم!
اگه شادی به محضر می‌اومد که عقد صد در صد منتفی بود!
- خاله جسارتا دخترت تو عروسی خودش زد داماد و مادر شوهرش رو با هم، شریکی نابود کرد! هنوز که یادت نرفته چطوری روی زمین نشسته بود و داشت پول‌های شاباش رو که روی سرش ریخته بودن، مثل بچه‌ها جمع می‌کرد و می‌شمرد؟! انتظار نداری که تو عقد من دسته گل به آب نده؟
دستم رو در هوا تکون می‌دم.
- همون بهتر که نرسه اصلا!


در حال تایپ رمان تیرامیسو | دلارام راد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • قهقهه
  • جذاب
Reactions: Mahii، MaRjAn، M O B I N A و 20 نفر دیگر

دلارام راد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/8/20
ارسال ها
34
امتیاز واکنش
710
امتیاز
153
محل سکونت
تبریز
زمان حضور
3 روز 3 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم
خاله انگار ناراحت می‌شه و بهش برمی‌خوره، نگاه سرسری به اطراف می‌ندازه و با اخمی که صورتش رو پوشونده، بدون هیچ حرفی ازم دور می‌شه و انگار ترجیح می‌ده بحث دخترش رو به اتمام برسونه و من هم.
خودم رو به بیخیالی می‌زنم که باز هم عذاب وجدان گریبان‌گیرم نشه.
تقصیر دخترشه که حتی یک...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تیرامیسو | دلارام راد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • قهقهه
  • عالی
Reactions: Mahii، MaRjAn، M O B I N A و 19 نفر دیگر

دلارام راد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/8/20
ارسال ها
34
امتیاز واکنش
710
امتیاز
153
محل سکونت
تبریز
زمان حضور
3 روز 3 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت چهارم
قبل از این‌که رخداد دیگه‌ای دودمان به بار رفته‌مون رو این‌بار به آب بسپاره، خروش، با دو کله‌قند خیلی بزرگ، که حتی حمل کردنش سخته، "هِن هِن" گویان نزدیک‌مون می‌شه و کله‌قندها رو با هرچه سختی بالا سرمون نگه می‌داره.
خلیج آروم هست و ساکت، ولی با پیشروی خروش به پشت سرمون، اون هم نگاهش رو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تیرامیسو | دلارام راد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • قهقهه
  • عالی
Reactions: Mahii، MaRjAn، M O B I N A و 15 نفر دیگر

دلارام راد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/8/20
ارسال ها
34
امتیاز واکنش
710
امتیاز
153
محل سکونت
تبریز
زمان حضور
3 روز 3 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت پنجم
سایه‌ای که دوباره بالای سر من و خلیج می‌افته، گویای این هست که انگار بالاخره قراره عقد خونده بشه و به‌قول حنانه خانم جماعتی آسایش پیدا بکنند، البته این‌بار با قندسابی شادی!
راستیت‌ش، دوست نداشتم روز عروسی‌م که باید به‌عنوان یکی از بهترین روز‌های عمرم شمرده بشه این‌قدر استرس‌زا و مسخره...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تیرامیسو | دلارام راد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • قهقهه
  • خنده
Reactions: Mahii، MaRjAn، M O B I N A و 13 نفر دیگر

دلارام راد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/8/20
ارسال ها
34
امتیاز واکنش
710
امتیاز
153
محل سکونت
تبریز
زمان حضور
3 روز 3 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ششم
سرم رو دوباره می‌چرخونم و آروم به مبل تکیه می‌دم.
دسته‌گل‌رو زیر چونه‌م می‌ذارم و نگاه همه پی عاقدی هست که داره خطبه عقد رو می‌خونه.
- بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم، امروز این‌جا دور هم جمع شدیم، تا اگر خدا بخواد، از رسم و رسومات پیغمبر اسلام، حضرت محمد صل‌الله‌وعلیه‌وآل‌وصلم پیروی کنیم و باز...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تیرامیسو | دلارام راد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • قهقهه
Reactions: Mahii، MaRjAn، M O B I N A و 10 نفر دیگر

دلارام راد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/8/20
ارسال ها
34
امتیاز واکنش
710
امتیاز
153
محل سکونت
تبریز
زمان حضور
3 روز 3 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هفتم
آب‌دهنم‌و تندتند قورت می‌دم و ضربان قلبم به‌قدری تنده که هرلحظه احساس می‌کنم قراره قفسه‌ی سـ*ـینه‌م شکافته بشه.
زیر چشمی نگاهی به جمع می‌ندازم‌.
مامان زیادی خوش‌حاله، شاید خوشحال تر از همیشه!
مثل همیشه با شوق و ذوقش همه‌رو متعجب کرده و بابا رو عاصی.
بابا ولی زیادی ساکته، باز هم مثل هر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تیرامیسو | دلارام راد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • قهقهه
  • پوکر
Reactions: Mahii، MaRjAn، M O B I N A و 9 نفر دیگر

دلارام راد

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/8/20
ارسال ها
34
امتیاز واکنش
710
امتیاز
153
محل سکونت
تبریز
زمان حضور
3 روز 3 ساعت 59 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت هشتم
عمه محیا سکوت کرد و این سکوتش آغشته با چشم‌غره‌های پی‌درپی‌ای بود که نصیب شادی و مامان و خاله ریحانه می‌شد.
بعد از چند دقیقه‌ای، پوریا رو که سعی داشت عباء عاقد رو از تنش دربیاره و ازش به عنوان شنل بتمن برای بازیش استفاده کنه رو همراه آقا آرمین، شوهر شادی که پدر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تیرامیسو | دلارام راد کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • خنده
Reactions: ᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄، دونه انار، MaRjAn و 8 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا