خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

نظرتون درمورد رمان؟

  • عالی

    رای: 1 100.0%
  • خوب

    رای: 0 0.0%
  • بدک نیست

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1

bitter sea

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/12/20
ارسال ها
235
امتیاز واکنش
6,434
امتیاز
263
محل سکونت
تاریکی
زمان حضور
101 روز 6 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
نام رمان: دلدادگی منحوس
نویسنده‌ها: مریم رضایی و فاطمه زارعی کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر: ~MOHADESE~
ژانر: ترسناک، عاشقانه
خلاصه:
روز‌های سیاه و منحوس پی‌درپی می‌گذرند؛ دختری که تیرگی بختش گریبان‌گیرش است و نمی داند به کدامین گنـاه گرفتار این طالع شوم شده است؛ اما همچنان می‌کوشد، که راهی برای خلاص شدن از شر نفرینی که گریبانگیرش شده و زندگی او را سیاه و ترسناک نموده است پیدا کند.


در حال تایپ رمان دلدادگی منحوس | bitter sea و !~Fatemeh zarei~! کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Meysa، ~narges.f~ و 15 نفر دیگر

bitter sea

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/12/20
ارسال ها
235
امتیاز واکنش
6,434
امتیاز
263
محل سکونت
تاریکی
زمان حضور
101 روز 6 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه
درشب پرسه می‌زنند کبوتر های بی سر
بالای سر می‌چرخند
وقتی سایه این شعر را می‌کشانم
به خواب این خیابان‌ها
پا‌هایم را می‌برم از این کابوس
و خونی که در خیابان‌های این شهر وجود دارد
مرا به کوکی‌ام می‌برد
زمین خوردن‌های پی در پی
در سکانس اخر این فیلم ترسناک
تصویر مردی را می‌‌بینم که"چشم‌هایش"...


در حال تایپ رمان دلدادگی منحوس | bitter sea و !~Fatemeh zarei~! کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Meysa، ~narges.f~ و 15 نفر دیگر

bitter sea

حامی انجمن رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
18/12/20
ارسال ها
235
امتیاز واکنش
6,434
امتیاز
263
محل سکونت
تاریکی
زمان حضور
101 روز 6 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت اول
به قلم مریم
به
سقف خالی و سیاه خیره شدم.
ا
مروز هم مثل روز‌های دیگه خسته کننده و خالی از آرامش بود. همون کار‌های تکراری، همون استرس تکراری.
از این‌که همش به این فکر می‌کنم و تلاشم رو می‌کنم که به نزدیکانم آسیبی نرسونم، خسته شدم.
از این‌که باز خاستگاری می‌آد و ممکنه دوباره تهمت شوم و نحس بودن رو به من بزنن، خسته شدم.
انگار توی دنیایی از تاریکی غرق شدم و هیچ‌کس نیست که دستم رو بگیره؛ حتی خودم. منی که پچ پچ‌هایی رو که شب‌ها می‌شنوم و نمی‌دونم کی هستن رو تحمل می‌کنم و باور دارم؛ خنده‌ها، گریه‌ها دست‌ زدن‌ها، چیز‌هایی که بعید می‌دونم کسی؛ حتی بتونه درکشون کنه!
من همشون رو باور دارم؛ اما هیچ کس حرف من رو باور نداره اگر زبون باز کنم، فکر می‌کنن دیوونه شدم پس چاره‌ای جز سکوت ندارم.

با صدای باز شدن در به خودم اومدم.
- بفرمایید.
در باز شد و هیکل کوچک مادرم که مانتوی زرشکی رنگی رو به همراه دامن شلواری مشکی پوشیده بود و شال حریر مشکی با گل‌های قرمز رو سرش بود در چهارچوب در نمایان شد. چهره‌ش یکم نگران بود؛ پس مجبورم خودم بحث رو شروع کنم:
- چیزی شده مامان؟ داری جایی میری آماده شدی؟

یک قدم به جلو برداشت و وارد اتاقم شد و با سر حرفم رو تایید کرد.

- اره؛ مهمون داریم همون‌هایی هستن که صبح بهت گفتم، به این زودی فراموش کردی؟

تازه یادم افتاد. همون چیزی که بخاطرش استرس داشتم. خواستگار؛ اما چرا انقدر زمان زود گذشت به ساعت روی دیوار نگاه کردم.

همون‌طور که نگاهم روی ساعت خیره بود از مامان پرسیدم:

- ساعت چند به اینجا میان؟

مامان هم سعی کرد بی‌تفاوت جوابم رو بده؛ اما باز هم صداش لرزش داشت و فقط یه کلمه گفت:
- ساعت هفت.
خوبه؛ پس وقت آماده شدن رو دارم. ساعت تازه پنج هست. مامانم همون‌طور که به طرف در قدم بر می‌داشت، به طرفم برگشت و زیر لـ*ـب آروم چیزی گفت که من شنیدمش.

- امیدوارم امشب مشکلی پیش نیاد.

رفت و در رو هم، پشت سرش بست. نفسم رو بیرون فرستادم و روی تـ*ـخت افتادم.

من هم، همون آرزویی رو کردم که مامان کرد!

چند دقیقه توی همون حالت روی تـ*ـخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم و بعد از تختم دل کندم و به سمت حموم رفتم، یک دوش سریع گرفتم و خودم رو با حوله خشک کردم و دور بدنم پیچوندم.

بعد به سمت کمد چوبی‌ام رفتم، درش رو باز می‌کنم و به دنبال لباس مناسبی می‌گردم تا بپوشم.

یک تونیک آستین بلند مشکی که نیم تنه بالاش سفید با راه راه‌‌های مشکی بود و دور یقه‌اش کراوات دوخته شده بود رو، یافتم که با شلوار جین تنم کردم و به سمت میز ارایشی که کنار کمد بود رفتم و روبه‌روی آینه بزرگ مستطیل شکل وایستادم و به چشم‌های سیاهم که حالا سفیدی دورش سرخ شده بودن خیره شدم.
اثرات نگرانی و استرس هست. نفسم رو بیرون فرستادم و تصمیم گرفتم ریلکس باشم.

- آروم باش دختر. هیچ اتفاق خاصی نمی‌افته.
سپس با سشوار موهای خیسم رو خشک و شانه کردم و دستی به صورت بی‌رنگ و روم کشیدم که به خاطر حموم کردنم، مثل پوست میت سفید شده بود. با این‌که زیاد اهل آرایش کردن و بزک دوزک نبودم؛ ولی باید این اثرات ترس و استرس رو از صورتم محو می‌کردم. برای همین دستم رو به سمت کرم پودر مارک لورآل‌ام دراز کردم و روی پوست سفیدم مالیدم و با ریمل حجم دهنده‌ مژه‌های فرم رو بلند و پشت کردم و بعد رژ مدادی زرشکی ماتم رو از روی میز آرایش برداشتم و روی لـ*ـب‌های خشک و بی‌روحم کشیدم.

و خودم رو توی آیینه بر‌انداز کردم، از آرایش ملیح صورتم راضی بودم و دیگه بیشتر از این، تو آرایش زیاده روی نکردم.

سپس به سراغ کشوی میزم رفتم و بازش کردم و جعبه‌ی زیور آلاتم رو از داخلش برداشتم و گذاشتم روی میز و از بین گردنی‌هام یکی‌شو انتخاب کردم و دور گردنم انداختم و به آینه خیره شدم و به گردنبند سنگی سیاه بیضی مانندم که زنجیرش از روکش طلا بود چشم دوختم و به فکر فرو رفتم.

این گردنی یادگاری پدر بزرگ مادریم بود که برای تولد ۱۵ سالگیم بهم هدیه داده بود. خدا رحمتش کنه الان ۱۰ ساله که نداریمش.

نفس عمیقی سر دادم و از فکر پدر بزرگم بیرون اومدم و انگشتر و دستبند ست، گردنبدم رو دستم کردم و به سمت کمد لباسام رفتم و یک شال نخی مشکی با طرح شکوفه‌های سفید برداشتم و دوباره به طرف آینه رفتم و شالم رو سرم کردم که حسابی به تونیکم می‌اومد.

دیگه کاملاً آماده شده بودم.
نگاهی به ساعت چوبی دیواری کنج اتاقم انداختم که حوالی ساعت ۶ و نیم رو نشون می‌داد.

سپس به سمت درب اتاقم می‌رم؛ تا ببینم مامان و بابام چه تدارکی برای مراسم خواستگاری دیدن.
در اتاقم رو باز می‌کنم و از پله‌ها آروم پایین می‌آم، از این بالا مامان و بابا رو دیدم که روی مبل‌های سلطنتی نشستن و گرم صحبت هستن.

از پله‌ها که پایین اومدم و وارد فضای نشیمن خونه شدم، و به سمت مامان و بابا که پشتشون به طرفم بود می‌رم.
مامانم در عین حال که با، بابا حرف می‌زد، مشغول گذاشتن سیب و پرتقال تو دیس پذیرایی بود.
اصلاً متوجه حضور من نبودن، از روی اکراه لبخندی زدم و به سمتشون رفتم که یهو با شنیدن حرف های مامان لبخند روی لـ*ـب‌هام ماسید‌ و درجا خشک شدم!

- خداکنه هیچ اتفاقی نیوفته؛ خیلی دلم شور می‌زنه حمید.
بابا لبخند مهربونی زد و با آرامش گفت:
- انشاء‌الله که اتفاقی نمی‌افته؛ نگران نباش.
با حرف‌های بابام ترس و استرسم از بین رفت و جاش رو به آرامش داد. دوباره لبخندی زدم و به سمت پدر و مادرم رفتم و بلند و کش دار گفتم:
- به چه کردی مامان خانوم؛ خسته نباشی.


در حال تایپ رمان دلدادگی منحوس | bitter sea و !~Fatemeh zarei~! کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: pazhand44، YeGaNeH، Meysa و 11 نفر دیگر

فاطمـ♡ـه

مدیر آزمایشی عکس
مدیر آزمایشی
  
عضویت
5/8/20
ارسال ها
1,055
امتیاز واکنش
26,343
امتیاز
368
سن
20
محل سکونت
ツ☁️
زمان حضور
51 روز 13 ساعت 43 دقیقه
«پارت دوم»
وقتی سر مامان به سمت من برگشت، برای یک لحظه توی چشم‌هاش ترس رو دیدم؛ اما به روی خودم نیاوردم.
همون‌طور که به مامان خیره شده بودم صدای بابا، باعث شد که از فکر بیرون بیام و سرم رو به طرف اون برگردونم:
- بله دیگه مامانت ترتیب همه چیز رو داده.
مامان، بالاخره سکوت رو شکست و با دستپاچگی گفت:
- آره دیگه دخترم؛ با خودم گفتم تو داری واسه مراسم آماده می‌شی و وقت نداری؛ پس من کار‌ها رو انجام می‌دم.
لبخند بی جونی زدم و گفتم:
- خیالتون راحت، نگران نباشین حواسم به همه چیز هست!
این حرف رو که زدم آسودگی رو در چشم‌هاشون دیدم و این من رو در بدترین لحظه استرسی که داشتم، خوشحال می‌کرد.
بابا، با لبخند رضایتی که بر لـب‌هاش بود گفت:
- راستی، خیلی خوشگل شدی دخترم.
با گفتن این حرف بابا، انگار قند توی دلم آب شد. با نیش باز گفتم:
- قربون بابای خوشتیپم برم که.
و بعد به طرفش رفتم و روی مبل تک نفری کنارش نشستم.
دوباره سکوت بین‌مون برقرار شد و من همچنان به مامانم خیره شده بودم که دیس های پذیرایی رو با سلیقه، پر از میوه‌های جورواجور و شیرینی‌های رنگ‌وارنگ می‌کرد.
و بابا هم طبق معمول در کنار مامان مشغول دیدن تلویزیون بود.
بعد از مدتی کوتاه زنگ خونه به صدا در اومد.
من و مامان از روی مبل بلند شدیم که بابا از طریق کنترل، تلویزیون رو خاموش کرد و از جاش بلند شد و گفت:
- من می‌رم در رو باز می‌کنم.
بابا به سمت درب حرکت کرد. من و مامان هم پشت سرش به راه افتادیم.
بابا آیفون رو‌ برداشت و بعد از مکثی کوتاه گفت:
- سلام جناب صادقی خوش اومدید، بفرمایید بالا.
سعی می‌کردم خودم رو کنترل کنم. ضربان قلبم تند شده بود و دست‌هام عرق کرده بودن و سرد شده بودن. کاملا حدس می‌زدم که رنگم پریده! هر چند که اولین خواستگارم نبود ولی بدجوری دلم شور می‌زد.
برای اینکه پدر و مادرم نگران نشن سریع نفس‌های عمیق می‌کشیدم و به خودم دلداری می‌دادم که هیچ اتفاقی نمی‌افته.
با صدای تقه‌ای که به در خورد مامان، سریع به سمت در رفت و در رو باز کرد و خیلی گرم و صمیمی از مهمون‌ها استقبال کرد، اول یه مرد میانسال که همون آقای صادقی بود داخل اومد و از پشت سرش زنی با چهره خنثی؛ اما پر ابهت داخل شد. بعد پسری با قد و قامت بلند و چهره‌ای ساده با دست گل رز قرمز وارد شد. و وقتی به من رسید سلام گرمی کرد و من هم جوابش رو با لبخند دادم و بعد دست گلی که به دست داشت رو، به دستم داد.
بابا به سمتشون رفت و به هر سه‌شون خوشامد گفت و مامان هم به سمت پذیرایی هدایتشون کرد و من هم به سمت آشپزخونه حرکت کردم.
و کره‌کره‌‌های منگوله داری که آشپزخونه رو از فضای خونه جدا می‌کرد رو‌ کنار زدم و وارد آشپزخونه شدم و دسته‌گل رو، روی میز نهارخوری گذاشتم و به سمت شیر آب رفتم و گلدون خالی بلوری‌ای رو که از قبل کنار گذاشته بودم رو بر می‌دارم و پر از آب خنک می‌کنم و می‌ذارم روی میز ناهارخوری و بعد دسته‌گل رو بر می‌دارم و نوار قرمزی که طرح قلب‌های ریز سفید داشت و به شکل پاپیون دور تا دور گل‌های رز، بسته شده بود رو به همراه طور قرمزی که زیرشون بود رو باز می‌کنم و گل‌های رز قرمز رو با ساقه‌های بلندش که خار‌های تیز و درشت داشتن رو مرتب داخل گلدون بلوری می‌چینم که خار یکی از گل‌ها توی انگشت اشاره‌ام فرو رفت و نفهمیدم چطور شدکه ناگهان گلدون به همراه رز‌های قرمز به روی زمین افتاد و شکست و صدای شکستنش در کل فضای خونه پیچید.
مات و مبهوت به زمین و خرده شیشه‌های گلدون و رزهای پرپر شده خیره شده بودم که صدای پا از پشت سرم اومد.
به پشت سرم که برگشتم کر‌کره ‌های آشپزخونه کنار زده شد و چهره‌ی مضطرب و نگران مامان، نمایان شد.
مامان سرتا پام رو نگاهی انداخت و نگران و مظطرب پرسید:
- ماهور چی شد؟!
و من که هنوز مات و مبهوت اتفاقی که افتاد بودم با پته پته گفتم:
به...به‌خدا....خو...خودش...اف...افتاد‌...شکست.
این رو گفتم و با دست به زمین و خرده شیشه‌های شکسته شده‌ی گلدون اشاره کردم‌.
که مامان، با نگرانی فریاد زد:
- دختر داره از انگشتت خون می‌آد!
با این حرف مامان، به انگشت اشاره‌‌ام خیره شدم که داشت ازش خون می‌چکید.
مامانم به سرعت سراغ یکی از کابینت‌ها رفت و جعبه‌ی کمک های اولیه رو از داخلش برداشت و یه دونه چسب زخم از جعبه در آورد و به سمتم اومد در حالی که چسب رو دور انگشتم می‌چسبوند و سعی در کنترل ترس و اضطرابش داشت گفت:
- چیزی نشده دخترم پیش میاد اشکال نداره فدای سرت.
من که هنوز مات و مبهوت به خورده شیشه‌ها چشم دوخته بودم و اصلا حواسم به حرف‌های مامان نبود.
که مامان دستش رو جلوی چشم‌هام تکون داد که باعث شد به خودم بیام و بهش خیره بشم
.


در حال تایپ رمان دلدادگی منحوس | bitter sea و !~Fatemeh zarei~! کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: pazhand44، MĀŘÝM، YeGaNeH و 12 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا