خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام اثر: مبارزه برای نفس کشیدن | Fighting to Breathe
نویسنده: آرورا رز رینولدز | Aurora Rose Reynolds
مترجم: ~XFateMeHX~
ژانر: عاشقانه


خلاصه: آستین بخاطر ۱۵ سال گذشته عصبانی است. او معتقد بود زنی که هر ذرۀ روح او را دوست داشت او را بدون نگاهی به عقب رها کرده است. وقتی لیا به طور غیر منتظره‌ای به زادگاه خود بازگشت، قلب‌درد تمام این سال‌ها درون آستین به صورت حباب در می‌آید و خود را به صورت خشمی کورکورانه نشان می دهد.


رو به پیشرفت مبارزه برای نفس کشیدن | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Meysa، زهرا.م و 18 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
فهرست کتاب:
پیش گفتار
فصل 1
فصل 2
فصل 3
فصل 4
فصل 5
فصل 6
فصل 7
فصل 8
فصل 9
فصل 10
فصل 11
فصل 12
فصل 13
فصل 14
فصل 15
پایان نامه


رو به پیشرفت مبارزه برای نفس کشیدن | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: YeGaNeH، Meysa، زهرا.م و 16 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
با نگاه به اقیانوس، گاهی اوقات فراموش می‌کنید که خطرناک است.
دریا مانند یک زن است. شما باید به او احترام بگذارید، به آنچه او به شما می‌گوید گوش دهید و هرگز شک نکنید که او قدرت نابودی شما را دارد.


رو به پیشرفت مبارزه برای نفس کشیدن | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: Matin♪، YeGaNeH، Meysa و 16 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
پیش گفتار:
لیا
با نگاه کردن به آسمان شب، زمزمه می‌کنم و می گویم:
- این خیلی قشنگه!
قسم می‌خورم می‌توانید تک تک ستاره‌های آنجا را ببینید که شب‌ها این گونه روشن هستند.
- اره.
غرغر می کند و باعث می‌شود لبخندم در حالی که انگشتانش روی بازوی من در حرکت های آرامش بخشی حرکت می کند، نمایان شود.
در حالی که پروانه‌ها در شکم من فوران می‌کنند، می‌گویم:
- ما دو هفته دیگه فارغ التحصیل می‌شیم.
آستین از شانزده سالگی دوست پسرم بود و از همان ابتدا، ما در مورد ازدواج به محض فارغ شدن از دبیرستان صحبت کردیم. من می‌دانم که بسیاری از مردم می‌گویند ما خیلی جوان هستیم؛ اما از روزی که چشم به او انداختم، می‌دانستم که او شوهر من خواهد بود.
او می گوید:
- گرگ لیا.
و آن پروانه ها سریعتر شروع به پرواز می کنند. من سکوت می کنم، دستانم را روی سـ*ـینه او می گذارم و چانه ام را روی آن قرار می دهم در حالی که صورت او را جستجو می کنم. آستین همیشه پیرتر از سن خود به نظر می‌رسید. موهای بلوند تیره و کثیفش نامرتب است، فکش را با لایه‌ای کاملاً عقیم پوشانده و لـ*ـب‌هایی که خیلی دوستش دارم پر و نرم است. اما وقتی نگاهم به او قفل می شود، می دانم که چشم‌هایش برای همیشه مورد علاقه من خواهد بود. چیزهایی در مورد آن آبی کریستالی من را به یاد یخچال های طبیعی نزدیک خانه ام می اندازد؛ یکی از زیباترین مکانهای روی زمین.
- لیا، تو می‌خوای همسر من بشی. براش آماده هستی؟
انگشت خود را به سمت صورت من پایین می‌آورد و آنها را به زیر چانه‌ام استراحت می دهد. درحالی که انگشت شستش از لـ*ـب پایین من عبور می کند،
می گویم:
- خیلی آماده ام.
و مشاهده می کنم که اضطراب در چهره خوش تیپ او شکل گرفته است. من می دانم که او فکر می کند من بیش از زندگی یک همسر ماهی‌گیر ، زندگی در یک شهر کوچک خواهم خواست، اما در اعماق وجودم می دانم این تنها چیزی است که من تا به امروز نیاز خواهم داشت. تا وقتی آستین دارم، به چیز دیگری احتیاج ندارم.
او می گوید:
- فارغ التحصیلی، و بعد هم وگاس.
موافقت می کنم و سپس لبخند می زنم در حالی که او دستش را به پشت سر من نزدیک می کند تا زمانی که نفس مشترکی داشته باشیم.
- باید برسونمت خونه.
و بعد در برابر لـ*ـب‌هایم نفس می‌کشد و منرا به پشت می غلتاند. وقتی از من فاصله می‌گیرد، نفس عمیقی می‌کشم:
- کاش می‌تونستیم تمام شبو اینجا بمونیم.
- درسته عزیزم من دوست داشتم اما من بهت قول میدم، وقتی تابستون شروع بشه، ما بیرون، زیر ستاره ها، روی قایق، و وسط اقیانوس می خوابیم. اونجا می تونی همه چیزو ببینی.
من می گویم:
- من اینو دوست دارم.
دستانم را محکمتر به دورش می پیچم و فشار می دهم. او عقب می رود و می ایستد قبل از آنكه دستش را دراز كند تا من آن را بردارم. به من كمك می كند تا از پشت كامیون خود كه در آن شب تاریك و ستاره ای عشق ورزیده بودیم بیرون بیایم.
با تعجب سوال می کنم:
- چه خبره؟
ما در حالی که جلوی خانه پدر و مادرم، جایی که ماشین کلانتر پارک شده است، می ایستیم.
آستین با خاموش کردن کامیون خود، با صدای نگران گفت:
- نمی دونم.
سپس سریع بیرون می آید، دور هود می رود و در من را باز می کند، مرا بلند می کند و آرام روی پاهایم قرار می دهد. به محض اینکه به پله های جلویی و داخل خانه رسیدیم، با سردرگمی من می بینم که مادرم روی کاناپه نشسته و در حالی که هق هق می کند، عقب و جلو می چرخد، رفتار هایش نگران کننده است.


رو به پیشرفت مبارزه برای نفس کشیدن | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Meysa، زهرا.م و 14 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
- چی شده؟
کلانتر جفرسون سرش را طرف من می چرخاند و مادرم نگاه خود را به سمت من بلند می کند و در حالی که اشک از گونه های او جاری می شود، دستش شروع به لرزش می کند.
- لطفا بشین.
کلانتر جفرسون با لحنی می گوید که من هرگز از او نشنیده ام. او دستش را به سمت من دراز می کند.
- مامان؟
نجوا می کنم( آهسته نام مادرم را صدا می زنم) از ترس شکمم شروع به دل پیچه می کند و احساس می کنم بازوی آستین به اطرافم نزدیکمی شود و مرا به پهلو نزدیک می کند.
- من...
مادرم شروع می کند و سپس صورت خود را با دستانش می پوشاند و بیشتر هق هق گریه می کند، صداهایی که از او بیرون می آید باعت دلهره ی من و می شوند و حتی نفس کشیدن را برای من سخت می کند.
آستین می پرسد:
- چه خبره؟
مرا به طرف خودش می کشاند و صورتم را درون سـ*ـینه اش فرو می برد. حتی اگر من در بتوانم بفهمم کلانتر می خواهد چه بگوید، اما هیچ چیز نمی تواند مرا برای شنیدن کلمات با صدای بلند( به زبان آوردن کلمه ها) آماده کند. تک تک کلمه ها مرا خفه می کند تا زمانی که برای نفس کشیدن می جنگم.
- متأسفم، لیا، بعد از ظهر امروز قایق پدرت ناپدید شد. نگهبان ساحل قایق پدرتو پیدا کرد که آتیش گرفته بود. غیر از اون اسکیف اونم پیدا کردن که خالی بود. اونا هنوز توو آب ساحل در حال جست و جوی پدرت هستن، اما با توجه به درجه حرارت آتیش، به نظر نتیجه ی خوبی دریافت نمی کنیم.
من در حالی که بدنم شروع به لرزیدن می کند، با التماس می گویم:
- هنوز فرصتی وجود داره درسته؟ او هنوز می تونه زنده باشه؟
آستین می گوید:
- همیشه فرصت وجود داره.
اما فرصتی نبود. جسد پدر من هرگز پیدا نشد. آنها اعتقاد داشتند که آتش به سرعت در قایق وی گسترش یافته است به طوری که وی حتی قبل از تلاش برای ورود به اسکیف خود فرصتی برای پوشیدن کت و شلوار برای زنده ماندن خود را نداشت و در نهایت در آب غرق شد یا منجمد شد.


رو به پیشرفت مبارزه برای نفس کشیدن | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، Meysa، زهرا.م و 13 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل ۱
لیا
15 سال بعد
هنگام رانندگی با اتومبیل خود به طرف کشتی ای که مرا از آنکوریج به کوردووا می رساند، با خودم می گویم:
- لیا، باید نفس بکشی.
من از اقیانوس نمی ترسم، اما دانش من در مورد میزان خطرناک بودن آن باعث شده است که من از قدرتی که دارد بیشتر بترسم.
با پارک کردن ماشینم پیاده می شوم و به سمت لبه قایق قدم می زنم و هنگامی که قایق از اسکله دور می شود به آب آرام نگاه می کنم. من هرگز فکر نمی کردم که دوباره به خانه بروم، آن هم بعد از این همه سال دوری، اما وقتی مادرم تماس گرفت تا به من بگوید که سرطان دارد و می خواهد در خانه ای که او و پدرم مشترک بودند، باشد، من فقط می توانستم درخواست او را انجام بدهم. حتی اگر این به این معنی باشد که من باید به مکانی که پشت سر گذاشته ام و به افرادی که پشت سر گذاشته ام برگردم. تنها چیزی که می توانم امیدوار باشم این است که هرگز آستین را نبینم، شهری که من در آن بزرگ شده ام گسترش یافته و جمعیت به منهتن شبیه شده است، و احتمال اینکه او را دوباره ببینم زیاد است.
پانزده سال پیش، زیر سنگینی از دست دادن پدرم خرد شدم. من آن وقت فهمیدم که زندگی به راحتی می تواند تغییر کند، شخصی که دوستش داری چه زود می تواند از تو گرفته شود و آن زمان می دانستم که نمی توانم با آستین در آلاسکا بمانم، آن هم وقتی که خطر غرق شدن در کمین او بود، من حتی به او تذکر دادم ولی گوش نمی کرد . خانواده اش نسل ها در آلاسکا ماهیگیری می کردند.
او عاشق دریا بود و در کنار دریا، بزرگ شد و دانست که زندگی خود را صرف کاری می کند که دوست دارد و روزی عشقش به ماهیگیری را به فرزندانش منتقل می کند، همان کاری که پدر و پدربزرگش قبل از او انجام داده بودند. نمی توانستم از او بخواهم که مرا انتخاب کند، بنابراین او را پشت سر گذاشتم. اما در ترک او، تکه ای از وجود خودم را گذاشتم. تنها امیدم در آن زمان این بود که قسمت هایی از خودم را که توانستم آنها را نجات دهم، برای گذراندن بقیه زندگی ام کافی باشد.
به طرف کشتی خم می شوم و به آب نگاه می کنم و دست چپم را دراز می کنم.
پنج سال پیش، من ازدواج کردم. فکر می کردم ازدواج می تواند مرا شفا دهد(حالم را خوب کند). فکر می کردم قسمت هایی از خودم را که پس از دست دادن پدرم و ترک آستین از دست دادم بلاخره پر خواهد شد. من می دانستم که پدرم دوست دارد من خوشبخت باشم و از گفتگو با مادرم می دانستم که آستین به زندگی خودش ادامه داده است، بنابراین وقت آن رسیده بود که من نیز همان کار را بکنم، تا دیگر باور نکنم که او به دنبال من خواهد آمد، از بعد داستان عشق من و آن من سعی کردم به کس دیگری عشق بورزم سعی کردم همه چیز را به نتیجه برسانم، اما در نهایت، من موفق نشدم و او آنچه را که به دنبالش بود در شخص دیگری پیدا کرد. نمی گویم او صدمه ای ندید، اما بعد از دست دادن من ویران نشد. من بیشتر از این ناراحت شدم که رویا های ما از بین رفته است، اما اگر صادقانه بگویم، وقتی به او نظر کردم آن را به سوی خودم آوردم. اما من به دنبال پایان نبودم.


رو به پیشرفت مبارزه برای نفس کشیدن | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: cute_girl، YeGaNeH، Meysa و 12 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
وقتی انگشتر عروسی ام را در انگشتم تکان می دهم. احساس می کنم که اشک در چشمانم جمع می شود، وقتی باند فلزی را به اقیانوس می اندازم، قبل از فشار دادن چشمانم، ناپدید می شود. هیچ بازگشتی وجود نداشت و اکنون وقت آن نبود که برای خودم متأسف شوم. لازم بود خودم را به اندازه کافی جمع و جور کنم تا از مادرم مراقبت کنم. مادرم که از وقتی خانه را ترک کردم هر چند ماه یک بار برای دیدن من به مونتانا پرواز می کرد. مادرم که بعد از فقدان پدرم هرگز مثل سابق نشد. من مطمئن نیستم که چگونه می توانم با بیماری او یا در نهایت از دست دادن او کنار بیایم، اما می دانم که باید راهی پیدا کنم، خصوصاً اگر خودم زنده بمانم.
- لیا؟
چشمانم باز می شود و سرم را بر می گردانم:
- لیا بره؟
وقتی آن زن را در مقابل می بینم احساس می کنم او آشناست و با گیجی ابروهایم به سمت پایین کشیده می شوند.
- روندا.
به خودش اشاره می کند و لبخند می زند.
- ما با هم مدرسه می رفتیم.
- روندا؟
با شوک تکرار می کنم.
دختری چاق که روزگاری دوست و همراه زیادی نداشت، به زنی خیره کننده تبدیل شده بود. صورتش با موهای قرمز متناسب با پوست روشن، گرد بود، اما استخوان های گونه اش برجسته بود و بینی دکمه ای و لـ*ـب های پرش را نشان می داد.
- خوبی؟
می پرسم و از لبه قایق عقب می روم.
- خوب ... عالی، واقعاً.
او لبخند بیشتری می زند و دستی روی شکمش می گذارد، من فهمیدم شکم او بزرگ و گرد است، اما کت شیکی که پوشیده آن را به حداقل می رساند.(بارداره)
- خیلی خوشکل شدی.
- توام خوشکلی، اما تو از قبلشم همیشه خوشکل بودی.
او لبخند می زند و سپس از کنار شانه های من به شخصی اشاره می کند.
وقتی سرم را برگردانم، مرد زیبایی را می بینم که شلوار جین، کلاه بر سر و جلیقه به تن دارد به سمت ما میاید. موهای بلند او از صورت قلم زنی شده به عقب رانده می شود و پوستش برنزه است. عینک آفتابی او چشمانش را پنهان می کند، اما چیز آشنایی در مورد او وجود دارد( انگار او را از قبل می شناسم).
روندا می گوید:
- بن، ببین کی اینجاست.
و من همه چیز را به یاد می آورم و بن به من نگاه می کند، او فرار نمی کند، عینک آفتابی را به بالای سرش می کشد و اخم می کند.
بن بهترین دوست آستین در دبیرستان بود و با قضاوت از نگاه او، از دیدن من خوشحال نیست.


رو به پیشرفت مبارزه برای نفس کشیدن | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: cute_girl، YeGaNeH، Meysa و 9 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
- اینجا چیکار می کنی؟
او ضربه محکم و ناگهانی می زند.
- بن...
روندا با صدای بلند او را صدا می زند و به آرامی بازوی من را نگه می دارد، مثل اینکه می خواهد از من پشتیبانی کند، این رفتارش عجیب است.
بن با نگاهی به روندا گفت:
- نه، پس تو از راه گرگ خود آگاهی داری.
سپس او به من نگاه می کند و غرغر می کند.
- چرا اینجایی؟
من می دانم که من لیاقت بودن در اینجا را ندارم، اما دروغ نخواهم گفت و نمی گویم، این كمی مرا می سوزاند كه كسی كه او را دوست می دانستم مثل اینكه من زباله زمین روی هستم به من نگاه می كرد.
من هم صدمه دیدم بله، من رفتم، اما او هرگز به دنبال من نیامد. او هرگز حتی از مادرم نپرسید کجا هستم، حالم خوب است ... هیچی.
آرام می گوید:
- تو می دونی چرا اون این جاست.
دست هایش را روی سـ*ـینه قرار داد و در کنار او ایستاد. چشمانم مرا رها کرده و به سمت او می رود. او دستش را به پشت گردنش می پیچد، صورتش را نرم می کند و پیشانی خود را روی دستش می اندازد و آرام صحبت می کند. دو قدم به عقب برمی گردم و نفس عمیقی می کشم.
بن، ایستاد و سرش را به سمت من بر گرداند، گفت:
- ازش دور باش.
به او می گویم:
- اون حتی نمی دونه كه من توو شهرم.
یك قدم به عقب برگشت و پاشنه پاش را روی زمین گذاشت به سمت اتومبیل خود می رود، جایی كه برای سواری با کشتی می نشینم.

***
- مامان.
وقتی وارد خانه می شوم، مادرم را صدا می کنم.
بو به من برخورد می کند و دقیقاً مانند همان کوچکی است. آنقدر آشنا است که تقریباً اشباع می شود چون ریه هایم را اشباع می کند.
- عزیزم...
مادرم روی کاناپه دراز کشیده و یکی از هزاران پتو هایی که خودش بافته بود را روی خودش کشیده بود، زمزمه می کند.
از او می پرسم:
- حالت خوبه؟
به طرف او می روم و روی زانوهایم قرار می گیرم.
او هنوز هم مثل آخرین باری است که من یک ماه پیش او را دیدم. موهایش بلند و خاکستری است، صورتش از ساعت ها زیر آفتاب برنزه است، گل می کارد و چشمانش قهوه ای شبیه چشم من است.


رو به پیشرفت مبارزه برای نفس کشیدن | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: cute_girl، YeGaNeH، Meysa و 9 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
باور اینکه او آن قدر بیمار است که فقط چند ماه زندگی دارد سخت است. پزشکان خیلی دیر متوجه شدند که او سرطان دارد، و سرطان از رحم او به معده اش سرایت کرده است. آنها گفتند که او می تواند شیمی درمانی را امتحان کند، اما او امتناع کرد و گفت اگر می خواهد بمیرد، این کار را با توجه به شرایط خود انجام می دهد، نه در حالی که سموم به بدن او ریخته شده است.
نمی توانم بگویم که با او موافقم. این فکر که او مرا پشت سر بگذارد و برود هر وقت به آن فکر می کنم مرا می کشد. من می خواهم که او بجنگد، اما این نبرد من نیست.
- من خوبم؛ فقط می خواستم یکم دراز بکشم. حالا بهم بگو سفرت چطور بود؟
- مامان، من هر چند ساعت باهات صحبت کردم.
ضمن کمک به او در نشستن، به او یادآوری می کنم.
او گفت:
- من می دونم، اما این یک شهر کوچیکه. و تو هرگز نمی دونی که ممکنه با چه کسانی برخورد کنی.
حق با او بود.
- من روندا رو دیدم. هیچ وقت اشاره ای به باردار شدن اون نکردی. من بهترین دوست آستین رو کنار می ذارم و به این فکر می کنم اگر کسی از نزدیکان من با اون رابـ*ـطه ی کاری داره چشم پوشی کنم، می تونم این واقعیتو نادیده بگیرم که این شهر کوردوا هست و احتمال داره که اونو تو مقطعی ببینم.
- بن با اون بود؟
خیلی برای آن طرح است. آخرین حرف را زمزمه می کنم:
- بله، به نظر می رسه ... خوشحالن.
خوشبختی به نظر من چنین مفهوم خارجی است. حتی آخرین باری که واقعاً خوشحال شدم را به خاطر نمی آورم.
مادرم با لمس كنار صورتم مي پرسد:
- مشکل چیه؟
- فقط خسته ام.
- اتاقت کاملا مرتبه، چرا نمی ری چرت بزنی؟ بعدا برای صرف شام به سبد خرید پیک نیک می ریم.
با ناباوری می پرسم:
- اون مکان هنوز این جاست؟
سبد پیک نیک یک تریلر فلزی کوچک است که به رستورانی تبدیل شده است که عمدتا همبرگر و سیب زمینی سرخ کرده سرو می کند و فقط در ماه های تابستان باز است. برای بچه های کوردووا، این مثل مک دونالد است. به طور معمول، من فوراً موافقت می کردم که در آنجا غذا بخورم، زیرا همبرگرها شگفت انگیز هستند، اما تصور اینکه با هر کس دیگری که قبلاً می شناختم برخورد کنم جذاب به نظر نمی رسد.
- البته هست. برو دراز بکش تا چند ساعت دیگه از خونه میریم بیرون.
- مامان، من واقعاً فکر نمی کنم بتونم امشب بیرون برم.
و به او نگاه کردم که پتویی که روی او را پوشانده بود را جمع می کند و آن را از پشت مبل می گذارد.


رو به پیشرفت مبارزه برای نفس کشیدن | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: cute_girl، YeGaNeH، Meysa و 9 نفر دیگر

~XFateMeHX~

کاربر برتر
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/4/20
ارسال ها
7,078
امتیاز واکنش
10,094
امتیاز
428
زمان حضور
35 روز 22 ساعت 26 دقیقه
نویسنده این موضوع
او گفت:
- اما تو قبل از ترک خانه دوست داشتی اون جا غذا بخوری.
می گویم:
- متاسفم، شما درست می گی. عالی به نظر می رسه.
لبخندی بر لـ*ـب می زنم که می توانم بگویم به چشم من نمی رسد. نمی خواهم آخرین خاطراتم با او به ترس من یا گذشته ام آلوده شود. او سزاوار چیز هایی خیلی بیشتر است.
- عالیه، حالا برو دراز بکش.
او مرا به سمت اتاق خواب قدیمی ام سوق می دهد، که خوشبختانه راهی است که سالها پیش آن را ترک کردم. تصاویری که قبلاً روی دیوارهای من بود اکنون از بین رفته است، دیوارها به رنگ بژ با رنگ آمیزی خوبی با روتختی آبی تیره و نقاشی اقیانوس در شب که بالای تـ*ـخت آویزان شده است.
تنها چیزی که در اتاق ثابت مانده، عکس من و پدرم است. ما درست بعد از طوفان بارانی چهار چرخ شده بودیم. زمین گل آلود بود و پدرم از هر گودالی عبور کرده بود. من روبروی او نشسته بودم، بنابراین از سر تا پا در گل و لای پوشانده شده بودم، اما هر دو لبخند می زدیم. آن لحظه را به یاد می آورم و فکر می کردم که از شدت خندیدن شکمم درد می گیرد.
چگونه می خواهم از این طریق موفق شوم، بابا؟ من فکر می کنم، انگشت خود را از بالای قاب رد می کنم، سپس به سمت تـ*ـخت می روم و دراز می کشم، لحاف را از تخته کف بالا می کشم و چشم هایم را بازو بسته می کنم تا اینکه مادرم دو ساعت بعد می آید تا من برای رفتن به شام آماده شوم.
مادرم در حالی که بر روی صندلی مسافر ماشین من نسشته است، می پرسد:
- می تونیم توو محل نوشیدنی در فروشگاه نوشیدنی توقف کنیم؟
- حتما باید نوشیدنی بخوری؟
اخم می کنم و به جاده اصلی می پردازم - خب، ما واقعاً تنها جاده شهر بودیم.
- اگر بخورم منو می کشی!؟
او شوخی می کند و باعث می شود نفس تندی بکشم.
او آرام گفت:
- عزیزم.
و من به طور خلاصه به او نگاه می کنم، که چگونه جهنم می تواند در این مورد خیلی راحت باشد(چگونه می تواند مادرم را از من بگیرد).
- من دارم می میرم. چه زمانی این اتفاق میوفته، فقط خدا خوب می دونه، اما به هر حال این اتفاق میوفته، و کاری از دست ما بر نمیاد. من با اون صلح کردم و می خوام تو هم همین کار رو بکنی.
او دست می کشد تا مرا لمس کند.
- صلح با اون؟
با ناباوری سرم را تکان می دهم ، تکرار می کنم.
- بله، با اون صلح کن. اگه به مرگ فکر کنی، خوش شانسم. من می دونم که می میرم من می دونم که زودتر از موعد خدا قراره منو از اون خونه ببره و وقتی اون این کار رو کرد، من آماده می شم. من این فرصتو پیدا کردم که با افرادی که به آون ها اهمیت می دم خداحافظی کنم و هرگونه خطایی رو که ایجاد کرده ام برطرف کنم. خوش شانسم عزیزم.


رو به پیشرفت مبارزه برای نفس کشیدن | ~XFateMeHX~ کاربر انجمن رمان۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • ناراحت
Reactions: cute_girl، YeGaNeH، Meysa و 9 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا