خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

فاطمه میرحسینی

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/3/21
ارسال ها
20
امتیاز واکنش
74
امتیاز
133
سن
22
زمان حضور
2 روز 10 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا

نام رمان: بیچی هد
نام نویسنده: فاطمه میرحسینی کابر انجمن رمان ۹۸
ژانر: معمایی، عاشقانه
ناظر: فاطمه بیابانی
خلاصه:
سردرگم است، همانند کودکی که مادرش را در یک بازار پر ازدحام گم کرده باشد. انگار در این مه غلیظ غریبی، دست کسی را برای یاری کردن میگیرد.
در چند ترک بعدی زندگیش، با فردی برخورد میکند. به طور اتفاقی او را یاری می‌کند؛ اتفاقات جدید و پر دردسری که برایش اتفاق می‌افتد.
مهرداد پسری که برای عوض کردن خط سرنوشت تاوان پس میدهد.
جریانی که به فاش شدن راز‌هایی چند ساله ختم خواهد شد!


در حال تایپ رمان بیچی هد | فاطمه میرحسینی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: YeGaNeH، ozan♪، ASAL RIAZIAN و 10 نفر دیگر

فاطمه میرحسینی

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/3/21
ارسال ها
20
امتیاز واکنش
74
امتیاز
133
سن
22
زمان حضور
2 روز 10 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه
گاهی وقت ها برای زندگی کردن باید خویش را کُشت و از خاکستر ها متولد شد.

فراموشی و گذشته ای پنهان
دردسر های شیرین و تلخ
تاوان داد به جای یک دیگر
راز های سر به مهر از انسان های گمشده و مرده
خانواده های مخفی
انسان های متفاوت یکی ناجی و یک جانی
عشق های راستین و دورغین
خوشی های زود گذر
جدایی دردناک
قلب های سنگی و شیشه ای
خودکشی های خاموش
و پیوند های عاشقانه


در حال تایپ رمان بیچی هد | فاطمه میرحسینی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، ozan♪ و 4 نفر دیگر

فاطمه میرحسینی

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/3/21
ارسال ها
20
امتیاز واکنش
74
امتیاز
133
سن
22
زمان حضور
2 روز 10 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت.1
مهرداد

نگاهی به دیوار کاخ انداختم. واقعا زیبا بود !
ولی سخنرانی این استاد خسته کننده شده بود .
نگاهی به ارژان و میلاد انداختم و گفتم :
- این دیگه چه سخن رانی کسل کننده ایه؟! من که دلم نمی خواست بیام شماها منو مجبور کردین، کاخ باگینکهام من کل معماری این کاخ رو حفظم ولی بازم استاد در موردش توضیح میده.
ارژان با حرص گفت :
- دکترا هم گرفتیم ولی این استادها ول کن ما نیستند بیا برگردیم منم حوصله این استاد رو ندارم که همش بخواد توضیح بده.
من و ارژان قبلا واسه تحقیق امده بودیم ؛ ولی میلاد بار اولش بود و محو تماشایی کاخ شده بود دستی زدم روی شونش و گفتم :
- میلاد حواست کجاست بیا بریم کلید ماشین دست تو بود.
میلاد سرش به نشون تایید تکون داد هر سه به طرف ماشین حرکت کردیم؛ چون نمیشد بخاطر جمعیت زیاد ماشین رو نزدیک کاخ نگه داشت ،یکم دورتر پارکش کرده بود.
هنوز مونده بود که برسیم که میلاد با تعجب گفت :
وای بچه ها اونجا رو نگاه ! یه دختر رو دارن به زور میبرن
نگاهی به خیابانی که ماشین رو داخلش پارک کرده بودیم انداختم، اون سمت خیابان داخل یه کوچه دوتا مرد یه دختر رو گرفته بودن و به زور داشتن میبردنش؛ ولی به ما ربطی نداشتن الکی که نمیتونستیم دخالت کنیم دست میلاد رو گرفتم گفتم :
- به ما چه ربطی داره که دارن دعوا میکنن بیاید بریم
ارژان با تعجب نگاهمون کرد و گفت :
- بچه ها فکر کنم صدای کمک خواستن یه ایرانه ! گوش کن داره صدا میزنه کمک کمکم کنید !
یعنی به هر دو زبان میگه
یکم دقیق تر نگاه کردم دوتا مرد هیکلی یه دختر رو گرفته بودند، اونم سر و صدا میکرد و کمک می خواست.
نمیدونم! چرا یه دفعه یاد فروغ افتادم دلم خواست به دختره کمک کنم؛ شاید دزد بودن یا چندتا مزاحم که داشتن اذیتش میکردن.
- خوب پس بریم ببینیم چی شده
هر سه نزدیک شدیم که دختر بلند تر از قبل داد زد من با شما ها هیج کجا نمیام، برنمیگردم ایران نمیخوام پیش اون خانواده باشم ،لعنتیا چطوری پیدام کردین داشت با گریه اینارو به یه مرد دیگه که روبه روش ایستاده بود میگفت ،مرد هم فقط با یه پوزخند داشت نگاش میکرد دوتا مرد دیگه داشتن دختره رو میبردن سمت ماشین که سوارش کنن مرد روبه رویش هم سوار ماشین شد.
دیگه تحمل نداشتم باید کمکش میکردم یه جوری میشد حدس زد که دارن میدزدنش.
نگاهی به میلاد که با عصبانیت به اون مردا زل بود انداختم و گفتم :
- من دارم میرم کمک اون دختر شما برید ماشینو روشن کنید من رفتم
تا اومدم یک قدم بردارم
ارژان جلوم رو گرفت و گفت :
- پسر تو دیونه شدی دردسر درست نکن شاید دزدی چیزی باشه که گرفتنش
- دردسر خودش درست شده نگاه چطور دارن اون دختر رو به زور میبرن
بدون اینکه منتظر جوابی از طرف اونا باشم سریع به سمت اون دوتا مرد حرکت کردم
محکم با پا زدم پشت زانوی یکیشون که خم شد و خورد زمین، اون یکی مرد که هیکلی تر بود برگشت سمتم که ببینه چی شده ! که با مشت محکم کوبیدم تو صورتش که افتاد روی اسفالت دختر که دید اون دوتا مرد ولش کردند مثل جت فرار کرد، منم تا خواستم در برم یه مشت خورد تو دلم سریع سرمو اوردم بالا دیدم میلادم اومد کمکم ،داشت اون مرد هیکلی میزد یخورده که کتک خوردن افتادن رو زمین منم دست میلاد گرفتم با سرعت حرکت کردیم سمت ماشین ارژان ،سریع سوار ماشین شدیم هر دومون نفس نفس میزدیم. ارژان با سرعت زیاد رانندگی میکرد که نکنه شاید دنبالمون اومده باشن
میلاد صورتشو چرخوند سمت منو گفت :
_دختره کجا رفت؟
یاد دختر افتادم که تا دید دستاش ازاد شده فرار کرد.
سرم تکیه دادم به پنجره و گفتم:
- تا دید دستاش ازاد شده فرار کرد.
میلاد با نگرانی گفت:
- دوباره گیرش نندازن؟!
شونه هام رو به سمت بالا انداختم گفتم:
- نمیدونم
- ولی افرین خیلی خوب اون دوتا هیکلی رو زدی حال کردم ،اردوی کسل کنندمون تبدیل به یه اردوی هیجان انگیز شد.
ارژان همینجو که دستش روی فرمون بود، نگاهی به میلاد کرد و گفت:
- پسر مثل اینکه یادت رفته که مهرداد قبلا چقدر به این رشته های رزمی علاقه داشت به خصوص رشته کیک بوکسینگ که ورزش مورد علاقشه.
درست میگفت کیک بوکسینگ خیلی خوب بود ؛چند وقتی بود که تمرین نکرده بودیم
از ایینه نگاهی به چشم های فندقی رنگ ارژان انداختم و گفتم:
-حالا که اسمشو اوردی یادت باشه یه روز باهم بریم خیلی وقته تمرین نکردیم.
ارژان سرشو به نشون تایید تکون داد و مشغول رانندگی شد.


در حال تایپ رمان بیچی هد | فاطمه میرحسینی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، Saghár✿، ozan♪ و 4 نفر دیگر

فاطمه میرحسینی

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/3/21
ارسال ها
20
امتیاز واکنش
74
امتیاز
133
سن
22
زمان حضور
2 روز 10 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت.2
- خوب حالا اینارو بیخیال برناممون واسه شب چیه؟ شنیدم بچه های دانشگاه بعضیا واسه اتمام فوق لیسانس بعضیام واسه دکتراشون جشن گرفتن نظرتون چیه که بریم ؟
یک دفعه یاد سخن های کسل کننده استاد افتادم
- اگه مثل این اردوی انرژیشون بی مزه باشه من نمیام.
ارژان با شیطنت و خنده گفت:
- جشن بچه های دانشگاه هست اونجا که استادا نمیان خوش میگذره.
میلاد نگاهی به ارژان که لبخند به لـ*ـب داشت انداخت و گفت:
- نه اینکه تا حالا نرفتیم
یکم باید استراحت میکردیم بعد میرفتیم برای همین گفتم:
-اول بریم خونه یکم ریلکس کنیم، بعد میریم
ارژان همونجور که داشت رانندگی میکرد گفت:
- موافقم
مسیر خونه تا کاخ باکینگهام طولانی بود، این سکوتیم که حکم فرما شده بود داخل ماشین
باعث میشد به اون دختره فکر کنم، که چرا گرفته بودنش میخواستن به زور ببرنش دلم میخاست یه بار دیگه ببینمش ازش‌ بپرسم.
حسابی فکرم مشغول بود! که حرف آرژان باعث شد نگاهی به اطراف بندازم.
آرژان - بچه ها رسیدیم زود باشید برید کارهاتون انجام بدید که شب دیر نرسیم جشن.

وارد خونه شدیم میلاد و ارژان رفتن طبقه بالا منم رفتم سمت اشپز ابمیوه بردارم این خونه ای که توش زندگی میکردیم خونه ی آرژان بود.
الان حدود ۷ ساله که بخاطر مدرک منو میلاد اومده بودیم لندن، آرژان و منو میلاد هر سه تامون دکترای معماری داشتیم. تازه مدرکمون رو گرفتیم هر سه به عنوان طراح و سهام دار توی شرکت اقای جرج کار میکنیم .بابای آرژان ( اقای جرج) دوست همکار صمیمی پدرم بوده ولی پدر من که ۸ سال پیش فوت کرد، منم نتونستم توی ایران بمونم بخاطر همین خواهر و مادرم رو تنها گذاشتم اومدم لندن. اونا قبول نکردن همراه من بیان لندن مادرمم که ۱ سال بعد از مرگ پدرم دوباره ازدواج کرده بود اونم با کسی که یه جورایی باعث مرگ پدرم شده بود، اصلا بدون اینکه به منو خواهرم بگه بخاطر همین موضوع ارتباط منو مادرم باهم سرد شد؛ ولی با خواهرم نه خواهرم عزیز ترین کس زندگیمه امروزم که اون دختره رو دیدم یاد خواهرم افتادم یکم شبیه به خواهرم بود.
ابمیوه رو که تموم کردم، رفتم سمت اتاقم دلم یه دوش ولرم میخواست، رفتم داخل حموم اب رو باز کردم ریختم روی خودم یکم بدنم خنک شد دوش گرفتنم که تموم شد، یه حوله پیچیدم دور کمرم یه حوله کوچیکم انداختم روی سرم تا اب موهام رو بگیرم از حموم رفتم بیرون رفتم جلوی اینه که موهامو خشک کنم، مشغول مو خشک کردن بودم که یه دفعه صدای در اومد سریع چرخیدم سمت در که میلاد مثل جن اومد داخل، میلاد که منو توی اون وضعیت دید لبخند بد جنسانه ای زد نگاهی به اون خنده مسخرش انداختم و گفتم :
- بهت نگفتم مثل جن وارد اتاق من نشو خوشم نمیاد، چرا در نمیزنی یک ماه دیگه از دستت راحت میشم میرم خونه ی خودم
میلاد یکم نگام کرد یه پوزخند زد درو بست و اومد سمت من.
- چیه چرا انقدر بد نگام میکنی؟
دستی سر شونم زد و گفت:
- حالا فهمیدم چرا دخترای دانشگاه کشته مردی تو هستن.
- برو بیرون تا نیومدم بزنمت حالا اومده بودی چی بگی؟
- هیچی اومده بودم بگم اماده ای یا نه که بریم
برگشتم سمت ایینه و گفتم:
- خوب باشه برو بیرون اماده میشم میام.
میلاد دست به سـ*ـینه تکیه داد به دیوار و گفت:
- راستی خونه تا یک ماه دیگه امادست؛ یعنی قرار هر سه جدا جدا زندگی کنیم؟
- اره بهتر اینجوری میدونی که منم عاشق تنهایم حالاهم برو بزار اماده بشم.
- حالا نمیشه جلوی من اماده بشی من بیرون نرم
شونه رو از رو میز برداشتم پرت کردم سمتش که با خنده جا خالی داد در و باز کرد پرید بیرون.
دوباره مشغول خشک کردن موهام شدم تموم که شد ، رفتم سمت اتاق لباسا مثل همیشه عاشق رنگ مشکی بودم.
یه شلوار مشکی جلیقه مشکی پیرهن کرم برداشتم پوشیدم با کت روی دستم رفتم سمت ایینه، یقه لباسم رو درست کردم از همون عطر همیشگی و مخصوص خودم که گلی خانم واسم درست می کردم به خودم زدم.
نگاهی به شیشه عطر انداختم تقریبا داشت تموم میشد باید به گلی خانم میگفتم که یکم دیگه واسم درست کنه شیشه عطر گذاشتم کنار میز کتم رو پوشیدم از اتاق بیرون رفتم.
اون دوتا اماده شده بودند نشسته بودند رو مبل وسط پذیرایی ارژان یه کت شلوار اسپرت پوشیده بود رنگ ابی نفتی میلادم چون کت دوست نداره زیاد یه پیرهن لیمویی پوشیده بود
- اومدم بیاید بریم
سوار ماشین شدیم مثل همیشه آرژان رانندگی میکرد
میلاد حالا این پارتی کجاست
ارژان - حالا میریم میبینی کجاست
میلاد - فرزین اگر خواسته باشیم جدا زندگی کنیم من خیلی تنها میشم هر روز خونه یکیتون میمونم
ارژان - نترس تو انقدر دوست دختر داری که تنها نمونی
- من این دوسالی رو که هم پیشتون بودم کافیه سه سال پیش من جدا زندگی میکردم ارژان و توهم باهم حالا دقیقا میشیم مثل قبل
میلاد - به نظرم بهتر تو تنها نباشی چون وقتی تنهایی یکی وارد زندگیت میشه قلبتو میشکنه و میره
آرژان نگاهی به میلاد انداخت که یعنی خفه شو
میلادم حرفشو قطع کرد


در حال تایپ رمان بیچی هد | فاطمه میرحسینی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ozan♪، ASAL RIAZIAN و 3 نفر دیگر

فاطمه میرحسینی

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/3/21
ارسال ها
20
امتیاز واکنش
74
امتیاز
133
سن
22
زمان حضور
2 روز 10 ساعت 33 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت.3
- نمیخواد اینجوری نگاش کنی راست میگه ولی من دیگه قرار نیست عاشق بشم به خودم قول دادم.
آرژان - قرار نیست که بخاطر اتفاق دوسال پیش دست رد به سـ*ـینه هم بزنی توهم حق داری عاشق بشی ولی عاشق یه ادم عاقل نه یه دختر خوش گذرون و طمع کار
درست میگفت همه حرفاشون یه حقیقت تلخ بود یه زخم روی قلب من بود که که هنوز ردش باقی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان بیچی هد | فاطمه میرحسینی کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، Ryhwn، The unborn و 3 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا