#پارت.2
- خوب حالا اینارو بیخیال برناممون واسه شب چیه؟ شنیدم بچه های دانشگاه بعضیا واسه اتمام فوق لیسانس بعضیام واسه دکتراشون جشن گرفتن نظرتون چیه که بریم ؟
یک دفعه یاد سخن های کسل کننده استاد افتادم
- اگه مثل این اردوی انرژیشون بی مزه باشه من نمیام.
ارژان با شیطنت و خنده گفت:
- جشن بچه های دانشگاه هست اونجا که استادا نمیان خوش میگذره.
میلاد نگاهی به ارژان که لبخند به لـ*ـب داشت انداخت و گفت:
- نه اینکه تا حالا نرفتیم
یکم باید استراحت میکردیم بعد میرفتیم برای همین گفتم:
-اول بریم خونه یکم ریلکس کنیم، بعد میریم
ارژان همونجور که داشت رانندگی میکرد گفت:
- موافقم
مسیر خونه تا کاخ باکینگهام طولانی بود، این سکوتیم که حکم فرما شده بود داخل ماشین
باعث میشد به اون دختره فکر کنم، که چرا گرفته بودنش میخواستن به زور ببرنش دلم میخاست یه بار دیگه ببینمش ازش بپرسم.
حسابی فکرم مشغول بود! که حرف آرژان باعث شد نگاهی به اطراف بندازم.
آرژان - بچه ها رسیدیم زود باشید برید کارهاتون انجام بدید که شب دیر نرسیم جشن.
وارد خونه شدیم میلاد و ارژان رفتن طبقه بالا منم رفتم سمت اشپز ابمیوه بردارم این خونه ای که توش زندگی میکردیم خونه ی آرژان بود.
الان حدود ۷ ساله که بخاطر مدرک منو میلاد اومده بودیم لندن، آرژان و منو میلاد هر سه تامون دکترای معماری داشتیم. تازه مدرکمون رو گرفتیم هر سه به عنوان طراح و سهام دار توی شرکت اقای جرج کار میکنیم .بابای آرژان ( اقای جرج) دوست همکار صمیمی پدرم بوده ولی پدر من که ۸ سال پیش فوت کرد، منم نتونستم توی ایران بمونم بخاطر همین خواهر و مادرم رو تنها گذاشتم اومدم لندن. اونا قبول نکردن همراه من بیان لندن مادرمم که ۱ سال بعد از مرگ پدرم دوباره ازدواج کرده بود اونم با کسی که یه جورایی باعث مرگ پدرم شده بود، اصلا بدون اینکه به منو خواهرم بگه بخاطر همین موضوع ارتباط منو مادرم باهم سرد شد؛ ولی با خواهرم نه خواهرم عزیز ترین کس زندگیمه امروزم که اون دختره رو دیدم یاد خواهرم افتادم یکم شبیه به خواهرم بود.
ابمیوه رو که تموم کردم، رفتم سمت اتاقم دلم یه دوش ولرم میخواست، رفتم داخل حموم اب رو باز کردم ریختم روی خودم یکم بدنم خنک شد دوش گرفتنم که تموم شد، یه حوله پیچیدم دور کمرم یه حوله کوچیکم انداختم روی سرم تا اب موهام رو بگیرم از حموم رفتم بیرون رفتم جلوی اینه که موهامو خشک کنم، مشغول مو خشک کردن بودم که یه دفعه صدای در اومد سریع چرخیدم سمت در که میلاد مثل جن اومد داخل، میلاد که منو توی اون وضعیت دید لبخند بد جنسانه ای زد نگاهی به اون خنده مسخرش انداختم و گفتم :
- بهت نگفتم مثل جن وارد اتاق من نشو خوشم نمیاد، چرا در نمیزنی یک ماه دیگه از دستت راحت میشم میرم خونه ی خودم
میلاد یکم نگام کرد یه پوزخند زد درو بست و اومد سمت من.
- چیه چرا انقدر بد نگام میکنی؟
دستی سر شونم زد و گفت:
- حالا فهمیدم چرا دخترای دانشگاه کشته مردی تو هستن.
- برو بیرون تا نیومدم بزنمت حالا اومده بودی چی بگی؟
- هیچی اومده بودم بگم اماده ای یا نه که بریم
برگشتم سمت ایینه و گفتم:
- خوب باشه برو بیرون اماده میشم میام.
میلاد دست به سـ*ـینه تکیه داد به دیوار و گفت:
- راستی خونه تا یک ماه دیگه امادست؛ یعنی قرار هر سه جدا جدا زندگی کنیم؟
- اره بهتر اینجوری میدونی که منم عاشق تنهایم حالاهم برو بزار اماده بشم.
- حالا نمیشه جلوی من اماده بشی من بیرون نرم
شونه رو از رو میز برداشتم پرت کردم سمتش که با خنده جا خالی داد در و باز کرد پرید بیرون.
دوباره مشغول خشک کردن موهام شدم تموم که شد ، رفتم سمت اتاق لباسا مثل همیشه عاشق رنگ مشکی بودم.
یه شلوار مشکی جلیقه مشکی پیرهن کرم برداشتم پوشیدم با کت روی دستم رفتم سمت ایینه، یقه لباسم رو درست کردم از همون عطر همیشگی و مخصوص خودم که گلی خانم واسم درست می کردم به خودم زدم.
نگاهی به شیشه عطر انداختم تقریبا داشت تموم میشد باید به گلی خانم میگفتم که یکم دیگه واسم درست کنه شیشه عطر گذاشتم کنار میز کتم رو پوشیدم از اتاق بیرون رفتم.
اون دوتا اماده شده بودند نشسته بودند رو مبل وسط پذیرایی ارژان یه کت شلوار اسپرت پوشیده بود رنگ ابی نفتی میلادم چون کت دوست نداره زیاد یه پیرهن لیمویی پوشیده بود
- اومدم بیاید بریم
سوار ماشین شدیم مثل همیشه آرژان رانندگی میکرد
میلاد حالا این پارتی کجاست
ارژان - حالا میریم میبینی کجاست
میلاد - فرزین اگر خواسته باشیم جدا زندگی کنیم من خیلی تنها میشم هر روز خونه یکیتون میمونم
ارژان - نترس تو انقدر دوست دختر داری که تنها نمونی
- من این دوسالی رو که هم پیشتون بودم کافیه سه سال پیش من جدا زندگی میکردم ارژان و توهم باهم حالا دقیقا میشیم مثل قبل
میلاد - به نظرم بهتر تو تنها نباشی چون وقتی تنهایی یکی وارد زندگیت میشه قلبتو میشکنه و میره
آرژان نگاهی به میلاد انداخت که یعنی خفه شو
میلادم حرفشو قطع کرد