خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Evan

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/5/19
ارسال ها
13
امتیاز واکنش
764
امتیاز
203
زمان حضور
14 روز 6 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا
نام رمان: سیاره فاوارت
نویسنده: Evan (مهدی.ج) کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: علمی_تخیلی
نام ناظر: ~MOHADESE~
خلاصه:​
کره‌ی زمین با تکنولوژی پیشرفته‌ی بشر آراسته شده بود و ‌لـ*ـذت دستاوردهای جدید، لحظه‌ای آنان را تنها نمی‌گذاشت؛ اما زمین در حال نابودی بود‌.​
دانشمندی که تعصب زیادی داشت، با ساخت سرعت نور، زمینه‌ای برای مهاجرت انسان‌ها به سیاره دیگری فراهم کرد؛ اما فضانوردان در فضایی نامعلوم، در سیاره‌ای ناشناخته فرود می‌آیند. تنها بازماندگان سفینه‌ی فضایی، خود را میان موجوداتی وحشتناک دیدند، که رحمی در وجود نداشتند.​


در حال تایپ رمان سیاره فاوارت | Evan کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: فاطمه عطایی، Saghár✿، Jãs.I و 14 نفر دیگر

Evan

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/5/19
ارسال ها
13
امتیاز واکنش
764
امتیاز
203
زمان حضور
14 روز 6 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
سفر به سیاره‌ای ناشناخته، قطعا می‌تواند شیرین باشد؛ اما نه تا زمانی که پای در آن بگذاریم!
در تمام سیارات، موجوداتی وجود دارند که ما از وجودشان بی‌خبر هستیم؛ موجوداتی که مدت‌هاست دیگر جزوءی از زمین نیستند.برای پیدایش سیاره‌ای نو، جان دادن افرادی هراس انگیز است!
فتح سیاره‌ای نو، در عوضِ مرگِ دانشمندان زمین؟


در حال تایپ رمان سیاره فاوارت | Evan کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: فاطمه عطایی، Saghár✿، Jãs.I و 15 نفر دیگر

Evan

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/5/19
ارسال ها
13
امتیاز واکنش
764
امتیاز
203
زمان حضور
14 روز 6 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
یکم آوریل دوهزار و نود و نه میلادی_نیویورک​

شهر بزرگ نیویورک زیر بارش باران قرار گرفته بود. مردم سراسیمه از خیابان عبور می‌کردند. عده‌ای چتر مشکی داشتند و عده‌ای دیگر به ناچار پالتویشان را بر سر می‌کشیدند تا خیس نشوند. پایین شهر امکانات پیشرفته‌ای نداشت و مردم مانند صد سال پیش زندگی می‌کردند. جهان با تکنولوژی آراسته شده بود، اما قدرتمندان و ثروتمندان از آن استفاده می‌کردند و ضعیفان و فقرا در بدبختی به سر می‌بردند.​
آلفرد با سری خمیده از پیاده‌رو عبور می‌کرد، مقابل آپارتمان قدیمی و کهنه توقف کرد‌‌. نفس عمیقی کشید و درب آپارتمان را باز کرد و داخل رفت. صدای جادویی مایکل جکسون در اتاقک نگهبانی به گوش می‌رسید. سرش را چرخاند و آقای تارسون را دید که چشمانش را بسته بود و لبخند محوی بر لـ*ـب داشت. پیرمرد نگهبان که چهره چروکیده‌ای داشت و موهای سرش ریخته بود، متوجه آلفرد نشد. خلوت وی را خراب نکرد و مصمم از پله‌ها بالا رفت. صدای پاشنه‌های کفشش سکوت آپارتمان را شکست و آقای تارسون از خلسه کوتاه بیرون آمد. با تعجب اطراف را نگاه کرد و دوباره چشمانش را بست.​
دقایقی نگذشت که مقابل واحد قدیمی خود ایستاد. کلید کوچکی را از جیب پالتویش بیرون آورد و درب واحدش را گشود. چشمانش را چرخاند و خانه ده متری کوچکش را وارسی کرد. سالیان درازی را به خانه قدیمی‌اش نیامده بود‌. تـ*ـخت خواب یک نفره آهنی، میز و صندلی فرسوده که هر لحظه امکان داشت بشکنند؛ فضای اتاق ساده بود، اما ترک‌های ریز و درشت روی سقف خانه تو ذوق می‌زد و نشان از قدمت طولانی مدت‌اش می‌داد.​
آلفرد بی‌تامل وارد خانه شد و روی صندلی فرسوده نشست. کیف چرمی‌اش را روی میز قرار داد و در فکر فرو رفت. اتاقی که داخلش نشسته بود، خاطرات زیادی را زنده می‌کرد؛ تمام اختراعات و اکتشافاتی را که در طول چهل سال زندگی‌اش به دست آوده بود، از این مکان شروع‌ شد؛ فقیر بودنش باعث نشد که تنها و منزوی باشد.​
زمانی که پدر و مادرش ترور شد و او به اجبار در خیابان‌ها و کوچه‌های تعفن پایین شهر پناه گرفت، خانم گیلبرت او را نجات داد. زنی که باعث شد تا از مرگ حتمی نجات یابد. یکی از واحد آپارتمانش را به او اجاره داد و دوباره زندگی‌اش را آغاز کرد.​
تیزهوشی او، باعث شد؛ تکنولوژی به اوج خود برسد و زندگی برای بشر آسان شود، اما معایب و دردسرهای زیادی را به بار آورد! پشیمان و سرگشته بود؛ اختراعاتش باعث از بین رفتن جنگل‌های متعدد سیاره زمین شد؛ حیوانات زیادی منقرض شدند و فقط تعداد اندکی از آنان باقی مانده است.​
انسان‌های قدرتمند‌ و طمع کار به فکر زندگی راحت بودند و به فضای اطراف اهمیت نمی‌دادند؛ زمین به قدری گرم شده بود، که دیگر انسان‌ها قادر به زندگی در سیاره زمین نبودند. درخت‌هایی که نابود کردند، اکسیژن زمین را کاهش داده و آلودگی در سرتاسر کره زمین، فراگیر شده بود. احساس شرم وجودش را در بر گرفته بود‌.​
دقایقی که گذشت، لوران وارد خانه کوچک شد؛ لوران همسر و دستیار او بود و در همه امور زندگی یاری‌رسان آلفرد به حساب می‌آمد. آنان اختراعات گوناگونی را با کمک یکدیگر ساختند که حال مخرب هستند!​
لوران مقابل همسرش نشست و به او خیره ماند! موهای کوتاهش به مرور زمان سفید شده بود و چروک‌های ریزی در پیشانی‌اش وجود داشت. چشمان قهوه‌ای خسته‌اش می‌لرزید. آلفرد وقتی نگاه سنگین لوران را احساس کرد، سرش را بالا گرفت و در چشمان سیاهش خیره شد. تنها فردی که او را مورد تمسخر قرار نداد، همسرش بود. اوایل زندگی‌اش، تمامی افراد، نظریات وی را به تمسخر گرفتند، اما لوران وی را پشتیبانی کرد. دستی به موهای طلایی‌اش کشید، که وی لـ*ـب گشود:​
- آلفرد، حالا باید چیکار کنیم؟​
آلفرد اخم ریزی در چهره نشاند. عواقب کارهایش را در ذهنش مرور کرد. آه سوزناکی کشید و سری از تاسف به خاطر حماقت‌هایش تکان داد.​
-‌نمی‌دونم لوران، نمی‌دونم!​


در حال تایپ رمان سیاره فاوارت | Evan کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: فاطمه عطایی، Saghár✿، Jãs.I و 13 نفر دیگر

Evan

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/5/19
ارسال ها
13
امتیاز واکنش
764
امتیاز
203
زمان حضور
14 روز 6 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
پالتوی چرم سیاهش را از تن خارج کرد و به سمتی پرتاب کرد؛ ضعف اعصاب آلفرد، لوران را نگران می‌کرد.​
- زمین داره نابود می‌شه؛ شاید چیزی نفهمن، اما ما که می‌دونیم، باید این اشتباه رو درست کنیم.​
با دستانش شقیقه‌هایش را ماساژ داد، تا سر دردی را که گریبانش شده بود را، از بین ببرد. لوران دست روی شانه همسرش گذاشت، تا به او آرامش بدهد. خود او نیز اشتباهات جبران‌ناپذیری را انجام داده است‌. او باعث دگرگونی و اخلال در آب و هوای سیاره شده است. نیویورک سال گذشته، گرم ترین سالِ‌ خود را سپری کرد و هزاران نفر را به کام مرگ کشاند. ایالت‌های دیگر نیز در یخبندان فرو رفته بود و مردم امکان خارج شدن از خانه را نداشتند. حال ابر باران‌زا شبانه‌روز می‌بارید، تا شاید شهر همیشه روشنِ آمریکا، در سیل فرو برود.​
آلفرد از روی صندلی بلند شد و طول و عرض خانه را طی کرد. لوران، پالتو سبزش را در آورد و گفت:​
- تو که فکر نمی‌کنی تکنولوژی رو از بین ببریم؟​
آلفرد پوزخند زد:​
- اگه می‌تونستم مثل یه انسان اولیه زندگی می‌کردم، اما این افراد قدرتمند و ثروتمند تکنولوژی رو بیش‌تر از خودشون دوست دارن.​
- آدم‌های فقیر بدتر از انسان‌های اولیه زندگی می‌کنن.​
آلفرد موهایش را به هم ریخت و جواب داد:​
- یکی از ضررهای تکنولوژی همین هست؛ آدم‌های فقیر بدون پول هیچ کاری نمی‌تونن انجام بدن!همیشه تصور می‌کردم؛ تکنولوژی یه موهبته که آدم‌های فقیر رو نجات بده، تا زندگی راحت‌تری داشته باشن، اما اشتباه می‌کردم‌. تکنولوژی تا یه حدی خوبه، زیادیش فاجعه باره!​
چهره لوران، برافروخته‌تر شد. حقایق پشت تکنولوژی پیشرفته، هر روز برملا می‌شد. تفکر و ایده‌های ذهنی آنان هرگز محقق نمی‌شد. فقیرها و ضعیفان در خفت زندگی می‌کنند. تکنولوژی نه باعث ایجاد امنیت و صلح آرامش در طبقات پایین مردمی نمی‌شود، بلکه انسانیت را کور می‌کند.​
- من نمی‌دونم باید چیکار کنم، ایده‌ای به ذهنم نمی‌رسه!​
آلفرد ایستاد و در چشمان مشکی همسرش خیره شد.​
- تکنولوژی داره طبیعت رو از بین می‌بره و ما نمی‌تونیم متوقفش کنیم، اما میشه کار دیگه‌ای انجام داد!​
لوران مشتاق نگاهش کرد.​
- چه کاری؟​
- باید دنبال خونه جدید بگردیم.​
لوران با تعجب چشمانش را ریز کرد.​
- منظورت چیه؟​
- باید به سیاره‌ی دیگه مهاجرت کنیم.​
چشمان لوران، گرد شد و نشان از تعجب می‌داد. افکارش به چهل سال پیش، بازگشت. سازمان فضایی ناسا مرحله مهاجرت صد انسان را به سیاره مریخ فراهم کرد؛ اما عملیات ناسا در سیاره مریخ ناموفق عمل کرد و طی یک ماه تمامی انسان‌های روی مریخ با طوفان مرگبار شنی کشته شدند.​
- می‌دونی داری چی میگی؟ دوباره انسان‌ها به مریخ برگردن؟​
سرش را به طرفین تکان داد و با لبخند ادامه داد:​
- باید به یک سیاره دور از منظومه شمسی، بریم.​
آلفرد انتظار خنده بلند و شوخی لوران را داشت، اما مانند همیشه سکوت می‌کرد، تا توضیح بیش‌تری بشنوند. آلفرد لبخند دوباره‌ای زد و روی صندلی نشست.​
- من از بچگی آرزوهای بزرگ‌تری داشتم. می‌خواستم بزرگ‌ترین کشف حال حاضر، به نام من باشه و حالا بهش رسیدم!​


در حال تایپ رمان سیاره فاوارت | Evan کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: فاطمه عطایی، Saghár✿، Jãs.I و 12 نفر دیگر

Evan

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/5/19
ارسال ها
13
امتیاز واکنش
764
امتیاز
203
زمان حضور
14 روز 6 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
لوران گیج شده بود، اما مشتاق ادامه صحبت همسرش بود. هرگز به یاد نمی‌آورد، که آلفرد آرزویی جز بهتر شدن دنیا، صحبت کند.
- و تونستم به سرعت نور دست پیدا کنم!
لوران با صدای نسبتا بلندی، جیغ کشید و از جایش بلند شد؛ به سمت همسرش هجوم برد و او را در آ*غو*ش کشید.
- آلفرد داری راست میگی؟
آلفرد خندید و اشاره‌ای به کیف چرمی روی میز، کرد.
- می‌تونی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سیاره فاوارت | Evan کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: فاطمه عطایی، Saghár✿، The unborn و 9 نفر دیگر

Evan

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/5/19
ارسال ها
13
امتیاز واکنش
764
امتیاز
203
زمان حضور
14 روز 6 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
تام و سوفیا از اتاق خارج شدند. راهروی تماماً سفید، که صد‌ها اتاق، در آن قرار داشت؛ محل زندگی فضانوردان بود‌‌. فضانوردان از اتاق هایشان خارج شدند و به سمت سالن اصلی حرکت کردند. لباس کاملاً مشکی، با آرم آبی‌رنگِ ناسا را پوشیده بودند.
- سوفیا من اصلا دلم نمی‌خواد، از هم جدا بشیم.
سوفیا شخصیت آرام و گوشه‌گیری داشت، اما تام، مدام اعصابش را...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سیاره فاوارت | Evan کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: فاطمه عطایی، Saghár✿، The unborn و 9 نفر دیگر

Evan

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/5/19
ارسال ها
13
امتیاز واکنش
764
امتیاز
203
زمان حضور
14 روز 6 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
- من نمی‌تونم تحملش کنم، می‌خوام دکوراسیون صورتش رو تغییر بدم.
سوفیا پنهانی بازوی او را نیشگون گرفت و گفت:
- دردسر درست نکن تام، من حوصله ندارم!
از سوفیا چشم گرفت و نفس پر حرصش را بیرون فرستاد.
آرنولد با لبخند جذابی به تام نگاه کرد و دستش را روی شانه وی گذاشت.
- استرس نداشته باش پسر، چون قبول نمی‌شی.
دستان تام مشت شد تا آماده ضربه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سیاره فاوارت | Evan کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: فاطمه عطایی، *ELNAZ*، Saghár✿ و 10 نفر دیگر

Evan

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
1/5/19
ارسال ها
13
امتیاز واکنش
764
امتیاز
203
زمان حضور
14 روز 6 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
فضانوردان، به خصوص آرنولد با صدای بلند شادی می‌کردند‌. تام مبهوت از روی صندلی برخواست.
- تام؟
تام به او اهمیتی نداد و با سرافکندگی از سالن اصلی خارج شد. راه روی پر پیچ و خم را طی کرد و وارد اتاقش شد. خشم و حیرت، وجودش را در بر گرفته‌ بود. کنار تـ*ـخت دو طبقه، کمد آهنی وجود داشت‌. زیر تـ*ـخت، ساک چرمی سفیدی را بیرون آورد. کمد لباس را باز کرد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان سیاره فاوارت | Evan کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: ~حنانه حافظی~، فاطمه عطایی، *ELNAZ* و 8 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا