پالتوی چرم سیاهش را از تن خارج کرد و به سمتی پرتاب کرد؛ ضعف اعصاب آلفرد، لوران را نگران میکرد.
- زمین داره نابود میشه؛ شاید چیزی نفهمن، اما ما که میدونیم، باید این اشتباه رو درست کنیم.
با دستانش شقیقههایش را ماساژ داد، تا سر دردی را که گریبانش شده بود را، از بین ببرد. لوران دست روی شانه همسرش گذاشت، تا به او آرامش بدهد. خود او نیز اشتباهات جبرانناپذیری را انجام داده است. او باعث دگرگونی و اخلال در آب و هوای سیاره شده است. نیویورک سال گذشته، گرم ترین سالِ خود را سپری کرد و هزاران نفر را به کام مرگ کشاند. ایالتهای دیگر نیز در یخبندان فرو رفته بود و مردم امکان خارج شدن از خانه را نداشتند. حال ابر بارانزا شبانهروز میبارید، تا شاید شهر همیشه روشنِ آمریکا، در سیل فرو برود.
آلفرد از روی صندلی بلند شد و طول و عرض خانه را طی کرد. لوران، پالتو سبزش را در آورد و گفت:
- تو که فکر نمیکنی تکنولوژی رو از بین ببریم؟
آلفرد پوزخند زد:
- اگه میتونستم مثل یه انسان اولیه زندگی میکردم، اما این افراد قدرتمند و ثروتمند تکنولوژی رو بیشتر از خودشون دوست دارن.
- آدمهای فقیر بدتر از انسانهای اولیه زندگی میکنن.
آلفرد موهایش را به هم ریخت و جواب داد:
- یکی از ضررهای تکنولوژی همین هست؛ آدمهای فقیر بدون پول هیچ کاری نمیتونن انجام بدن!همیشه تصور میکردم؛ تکنولوژی یه موهبته که آدمهای فقیر رو نجات بده، تا زندگی راحتتری داشته باشن، اما اشتباه میکردم. تکنولوژی تا یه حدی خوبه، زیادیش فاجعه باره!
چهره لوران، برافروختهتر شد. حقایق پشت تکنولوژی پیشرفته، هر روز برملا میشد. تفکر و ایدههای ذهنی آنان هرگز محقق نمیشد. فقیرها و ضعیفان در خفت زندگی میکنند. تکنولوژی نه باعث ایجاد امنیت و صلح آرامش در طبقات پایین مردمی نمیشود، بلکه انسانیت را کور میکند.
- من نمیدونم باید چیکار کنم، ایدهای به ذهنم نمیرسه!
آلفرد ایستاد و در چشمان مشکی همسرش خیره شد.
- تکنولوژی داره طبیعت رو از بین میبره و ما نمیتونیم متوقفش کنیم، اما میشه کار دیگهای انجام داد!
لوران مشتاق نگاهش کرد.
- چه کاری؟
- باید دنبال خونه جدید بگردیم.
لوران با تعجب چشمانش را ریز کرد.
- منظورت چیه؟
- باید به سیارهی دیگه مهاجرت کنیم.
چشمان لوران، گرد شد و نشان از تعجب میداد. افکارش به چهل سال پیش، بازگشت. سازمان فضایی ناسا مرحله مهاجرت صد انسان را به سیاره مریخ فراهم کرد؛ اما عملیات ناسا در سیاره مریخ ناموفق عمل کرد و طی یک ماه تمامی انسانهای روی مریخ با طوفان مرگبار شنی کشته شدند.
- میدونی داری چی میگی؟ دوباره انسانها به مریخ برگردن؟
سرش را به طرفین تکان داد و با لبخند ادامه داد:
- باید به یک سیاره دور از منظومه شمسی، بریم.
آلفرد انتظار خنده بلند و شوخی لوران را داشت، اما مانند همیشه سکوت میکرد، تا توضیح بیشتری بشنوند. آلفرد لبخند دوبارهای زد و روی صندلی نشست.
- من از بچگی آرزوهای بزرگتری داشتم. میخواستم بزرگترین کشف حال حاضر، به نام من باشه و حالا بهش رسیدم!