خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

سیده کوثر موسوی

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/3/21
ارسال ها
1,870
امتیاز واکنش
19,816
امتیاز
373
سن
19
محل سکونت
ته قلب فاطیم:)❤️
زمان حضور
76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
قصه ای کودکانه و آموزنده درباره عاقبت گول زدن

قصه شب “برفی کلاه سر چه کسی گذاشت”: در جایی دور، در جنگلی زیبا، سه تا خرگوش کوچولو با پدر و مادرشان زندگی می کردند. همه ی آنها خرگوش های خوبی بودند، فقط خرگوش سوم که اسمش برفی بود، خیلی خیلی شکمو بود. دلش می خواست همیشه به مهمانی برود و چیزهای خوب خوب بخورد. همیشه از مهمانی رفتن و خوراکی خوردن حرف می زد.

توی همان جنگل، خرسی هم زندگی می کرد. اسم این خرس تپلی بود. تپلی در یکی از روزهای بهار، خرگوش کوچولو را به همراه پدر و مادرش و چند نفر دیگر از حیوان های جنگل مهمان کرده بود.

آن روز، برفی، توی خانه توپولی، هر چه دلش خواسته بود هویج و کاهو خورده بود. از همان روز بود که برفی از تپلی خیلی خوشش آمده بود. او را عمه تپلی صدا می زد. هر روز به خانه او می رفت. در آنجا هم مرتب از آن مهمانی که عمه تپلی توی بهار داده بود حرف می زد



منبع :سرسره


قصه برفی سر چه کسی کلاه گذاشت

 
آخرین ویرایش:

سیده کوثر موسوی

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/3/21
ارسال ها
1,870
امتیاز واکنش
19,816
امتیاز
373
سن
19
محل سکونت
ته قلب فاطیم:)❤️
زمان حضور
76 روز 6 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
. از همان روز بود که برفی از تپلی خیلی خوشش آمده بود. او را عمه تپلی صدا می زد. هر روز به خانه او می رفت. در آنجا هم مرتب از آن مهمانی که عمه تپلی توی بهار داده بود حرف می زد.

همیشه می گفت: “عمه تپلی، شما دیگر مهمانی نمی دهید؟” عمه تپلی خودش بچه نداشت. برفی را خیلی دوست داشت. دلش می خواست به خاطر برفی هم که شده است یک مهمانی دیگر بدهد، ولی می دانست مهمانی دادن آسان نیست. می گفت: ” برفی جان، من امسال یک مهمانی داده ام. سال دیگر هم، وقتی که بهار بیاید، یک مهمانی دیگر می دهم.”

گول خوردن
یکی دو روز که می گذشت، باز هم برفی به یاد مهمانی می افتاد. به تپلی می گفت: ” عمه تپلی ، شما دیگر مهمانی نمی دهید؟” عاقبت یک روز، تپلی گفت: ” برفی، حالا که تو این قدر دلت می خواهد، حاضرم که یک مهمانی دیگر هم بدهم، ولی فقط بچه ها را دعوت می کنیم. تو خوب فکر کن. هر بچه ای را که دوست داری و هر روزی که دلت می خواهد، به خانه ما دعوت کن.”

برفی خوشحال شد. نشست و با خودش گفت: ” حالا پاییز است. چند وقت دیگر زمستان می آید. می دانم چه کار کنم. فقط بچه های حیوان هایی را دعوت می کنم که زمستان ها می خوابند یا کوچ می کنند و به جنوب که هوای گرمی دارد، می روند.”

در نزدیکی خانه خرگوش ها و خرس، کنار رودخانه ای، چند تا قورباغه کوچولو زندگی می کردند. برفی با آن قورباغه ها دوست بود. تپلی هم آن قورباغه ها را می شناخت. برفی با خودش گفت: ” بچه های پرستوها و لک لک ها را هم دعوت می کنم، اما وقت مهمانی را برای روزهای اول زمستان می گذارم. در آن وقت قورباغه ها خوابیده اند و لک لک ها و پرستوها هم به جنوب رفته اند و به مهمانی نمی آیند. لازم هم نیست که خواهر و برادرم را به مهمانی دعوت کنم. روز مهمانی خودم تنها به مهمانی عمه تپلی می روم، می نشینم و همه غذاها را می خورم.”

چند روز بعد، برفی به خانه خرس سیاه رفت و گفت: ” عمه تپلی، من می خواهم ده تا از قورباغه های کوچولو، ده تا از جوجه های پرستو و شش تا از بچه های لک لک ها را به مهمانی دعوت کنم.” عمه تپلی گفت: ” خیلی خوب است. خواهر و برادر خودت را هم دعوت می کنی؟” برفی گفت: ” بله، خیلی دلم می خواهد آنها را هم دعوت کنم. ولی آنها دوست ندارند که به مهمانی بیایند. اگر هم دعوتشان کنم، نمی آیند.”

خرس سیاه با عمه تپلی گفت: “خیلی بد شد. ولی عیب ندارد. خوب، چه روزی مهمانی می دهیم؟” برفی گفت:” بیست روز دیگر!” بعد توی دلش گفت: ” بیست روز دیگر ده روز از زمستان گذشته است.”


منبع :سرسره


قصه برفی سر چه کسی کلاه گذاشت

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا