خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

تا این جا چطور بود؟

  • بد نیست:)

    رای: 0 0.0%
  • خوشم نیومد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

nil_pr

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/4/21
ارسال ها
32
امتیاز واکنش
291
امتیاز
123
سن
19
زمان حضور
21 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: تبهکار دلباخته
نام نویسنده: nil_pr , a_s_t@ کاربران انجمن رمان ۹۸
نام ناظر: ^~SARA~^
ژانر: جنایی_مافیایی، عاشقانه
خلاصه رمان:
شیدا بودن فردی که نیمه دیگرت نیست، پیوسته غلط‌انداز نخواهد بود. ثانیه‌های قلبم در انتظار تو نفس می‌کشند؛ منتها اهریمنی بی‌فروغی و من مهری که طلوعش باشکوه است. در قلبم احاطه می‌شوی و همرنگ منی می‌شوی که تو را فردی با لقب دلباخته صدا می‌زند. شاید آداب و رسوم جهانم با هستی‌ات مانند سکه‌ای باشد که با شیر درنده‌اش و باریکه‌ای از خطش صفحات دلمان را به هم گره بزند؛ ولیکن سمیره‌های موازی هم راضی به جداشدنمان نیستند. می‌دانم روزی می‌رسد که به هم باز خواهیم گشت که من و تو، می‌شویم واژه‌ای به نام «ما»


در حال تایپ رمان تبهکار دلباخته | nil_pr و a_s_t کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: *ELNAZ*، حنانه سادات میرباقری، دونه انار و 16 نفر دیگر

nil_pr

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/4/21
ارسال ها
32
امتیاز واکنش
291
امتیاز
123
سن
19
زمان حضور
21 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
خالی‌ام از عشق، از زندگی، نوازش دستانت را از من دریغ نکن، باش، گرچه بی‌عشق، گرچه بی‌حس، اما باش، باش که بودنت همچو زندگیست. بیا و نوری باش برای این اتاقک‌های خالی از محبت که این روز‌ها در ظلمات تنهایی دست و پا می‌زنند. بیا ای جانم به قربانت، که این خانه، من بی تو را نمی خواهد...


در حال تایپ رمان تبهکار دلباخته | nil_pr و a_s_t کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: *ELNAZ*، حنانه سادات میرباقری، دونه انار و 16 نفر دیگر

nil_pr

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/4/21
ارسال ها
32
امتیاز واکنش
291
امتیاز
123
سن
19
زمان حضور
21 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
•| به نام خدا |•
زیر بارون تند و سرد پاییزی می‌دوییدم. لباسام کاملا خیس شده بود. انگار این مسیر و بارون قصد تمومی نداشت... دیگه جونی برام نمونده بود. با پانزده دقیقه تاخیر و لباس های کاملا خیس روبه‌روی برج ایستادم، نفس عمیقی کشیدم. با ناامیدی وارد ساختمان شدم. نگاه های متعجب مردم روی من بود ولی خب منم آدمی نبودم که حرف مردم برام مهم باشه، به‌ همین خاطر خودم رو به بیخیالی زدم؛ بعد از صحبت کردن با رسپشن، به سمت آسانسور رفتم، وارد شدم و دکمه طبقه ششم رو فشار دادم و منتظر شدم. پس از این‌که آسانسور ایستاد، مستقیم به اتاق عمو رفتم. دیگه امیدی به این کار نداشتم، آخه کی منو استخدام می کرد؟ مطمئناً عمو به برادرزاده‌ی عزیزش سخت نمی‌گرفت، اما با این حال استرس گنگی در وجودم بود. بعد از این‌که از منشی اجازه ورود گرفتم، در زدم و داخل شدم؛ سلام بلند بالایی دادم. عمو که مشغول کار بود و سرش پایین بود، جواب سلامم رو داد. وقتی سرش رو بالا آورد گفت:
-می‌بینم موش آب کشیده شدی!
شونه ای بالا انداختم.
-وقتی داداشت برام ماشین نمیخره منم مجبورم با این سروضع بیام برای مصاحبه کاری!
-حالا حرص نخور عمو جون؛ پارتیت کلفته؛ از فردا آزمایشی بیا ببینم میتونی از پس کار بر بیای یا نه؟!
-مرسی خان عمو.
جلو رفتم و لپ چروکیده اش رو محکم بـ*ـو*سیدم؛ کمی صحبت کردیم؛ بعد از حدود یک ربع عزم رفتن کردم. خوشحال بودم، چون قرار بود یه بخش جدید از زندگیم رقم بخوره. خب مثل اینکه روز خیلی بدی هم نبود؛ حالا از خیر بارون و کیفی که تو خونه جا گذاشتم بگذریم. خودم رو به هر زحمتی که بود به سرویس بهداشتی رسوندم. با دیدن خودم تو آینه نزدیک بود جیغ بزنم! این چه قیافه ای بود! حق با عمو بود؛ واقعا شبیه یه موش آب کشیده شده بودم! لباسای خیسم به بدنم چسبیده بود، ریملم پخش شده بود، موهام هم به پیشونیم چسبیده بود، با این قیافه جنگلی چطور عمو ازم نترسید؟! نگاه های مردم برام معنی پیدا کرد‌. خودم هم خندم گرفت. این قیافه در مقابل سوتی هایی که تو عمرم دادم، مثل مورچه بود. صورتم رو شستم و موهام رو درست کردم، مقنعه‌ام رو درآوردم و شالم رو که داخل کیفم گذاشته بودم سر کردم، حالا خیلی قیافم بهتر شده بود. از سرویس خارج شدم و با آسانسور به لابی رفتم. روی مبل های چرم کرم رنگی که وسط لابی بود،نشستم تا برای خودم اسنپ بگیرم. پنج دقیقه بعد، با شماره ناشناسی که روی گوشیم تک انداخت، از شرکت خارج شدم و دنبال ماشین گشتم. راننده پسر جوونی بود، باز هم مثل همیشه که سوار ماشین های اسنپ می‌شدم، کل اطلاعات ماشین و راننده و لوکیشن و زمان و روز و تاریخ و هرچی که از سفر دستم بود رو برای آکو اس ام اس کردم تا یه وقت اگه خدایی نکرده منو دزدیدن آکو بتونه نجاتم بده. حالا نه که خیلی خوشگلم، به خاطر همونه! ولی دروغ نمیگما، تعریف از خودم نباشه من واقعا خیلی خوشگلم! دوستام بهم میگن خدای اعتماد به نفس، اما من فقط حقایق رو میگم اغراقی درکار نیست! صدای راننده رشته افکارمو پاره کرد، تشکر کردم و پیاده شدم و به سمت خونه حرکت کردم. بارون قطع شده بود. صدای بوق ممتد یه ماشین روی اعصابم خط می‌کشید، واقعا خیلی بی فرهنگ بود! دستش رو گذاشته بود روی بوق و برنمی داشت. به پشت سرم نگاه کردم تا ببینم این بی فرهنگ کیه که دوساعته سر مردم رو برده که دیدم عه! این‌ که همون راننده خودمونه؛ پس این بی‌فرهنگ بازی برای چی بود؟
صداشو شنیدم که گفت:
-خانم، کرایه رو نمیدی؟
کرایه؟ کرایه چیه؟ من کرایه این بدبخت رو حساب نکردم؟ یعنی خاک بر سرت آسو! دویدم سمتش، معذرت خواهی کردم، دستمو کردم تو کوله گنده‌ام دنبال کیف، حالا مگه پیدا میشه؟ مطمئنم صورتم از خجالت مثل لبو شده بود. پسره انگار اعصاب نداشت، اخمشو که می‌دیدم بیشتر می‌ترسیدم. پس چرا این کیف لعنتی پیدا نمیشه؟ صبر کن ببینم، من مگه امروز صبح کیفم رو خونه جا نذاشته بودم؟ طبق عادت، محکم کف دستم رو کوبیدم رو پیشونیم. فکر کنم این راننده هم فهمیده بود من یه تختم کمه! بدون اینکه حواسم باشه دویدم سمت خونمون تا از مامانم پول بگیرم که داد راننده رفت هوا.


در حال تایپ رمان تبهکار دلباخته | nil_pr و a_s_t کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: *ELNAZ*، حنانه سادات میرباقری، دونه انار و 13 نفر دیگر

nil_pr

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/4/21
ارسال ها
32
امتیاز واکنش
291
امتیاز
123
سن
19
زمان حضور
21 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
-هوی... خانم
راننده بیچاره فکر می‌کرد که فرار کردم. بلند داد زدم:
-داد نزن بابا... می‌خوام برم پولتو بیارم
یهو ایستادم و چند لحظه به جمله‌ام فکر کردم. باز من فرق خیابون و خونه رو نفهمیدم؟!
دیگه از فرط خجالت داشتم می‌ترکیدم؛ فقط به هر زحمتی بود خودم رو به خونه رسوندم. خونه‌مون ویلایی بود. دستم رو گذاشتم رو زنگ تا بالاخره در باز شد. همین که وارد حیاط شدم، صدامو انداختم پس کلم:
-آ...کو! بیا برو کرایه راننده سر کوچه رو حساب کن، آکو کدوم گو...ری هستی؟ آکو مردی؟
بالاخره هیکل گنده‌اش جلوی در ورودی نمایان شد.
-بابا دو دقیقه خفه نمیشی تو؟ چی میگی باز؟
-می‌گم برو کرایه راننده رو بده من پول ندارم.
-با سودش فردا بهم برمی‌گردونی، بدهیت داره زیاد میشه
چشم‌غره‌ی شیکی براش رفتم. آکو که رفت منم فقط خودم رو به اتاقم رسوندم و در رو بستم و خودم رو روی تـ*ـخت پرت کردم. به این حجم از سوتی دادن اونم فقط تو چند ساعت واقعا عادت نداشتم! البته شاید هم داشتم. کلا بدون سوتی دادن اموراتم نمی‌گذشت. به خاطر دست و پا چلفتی بودن همیشه مورد تمسخر آکو، برادر دیوونه ام و همچنین مورد ترور شخصیتی زبانی توسط مادر عزیزم قرار می‌گرفتم. همش تقصیر آب و هوای پاییز بود، حالم رو دگرگون می‌کرد. آخه کجای پاییز قشنگ بود؟ نه بارونش عاشقانه بود نه برگاش که... نگم برات. حالا اون مواقعی که مدرسه می‌رفتم دلگیر تر بود! فکر کنم جماعت عاشق یکی دو تختشون کمه؛ حالا من استثنام. عاشق نیستم اما کلا تخته ندارم!
با صدای مامان که صدام می‌کرد تند از جام بلند شدم، اگه می‌فهمید باز با لباس بیرون روی تـ*ـخت خوابیدم، حسابم رو می رسید.
-آسو؟
-بله؟
منتظر جواب شدم. هرچی صبر کردم هیچ صدایی از طرف مامانم نیومد. آخه من نمی‌فهمم، چطور صدای مامانا به ما می‌رسه، اما صدای ما به اونا نمی‌رسه؟
-بله؟مامان میگم بله؟
ای بابا، مثل این‌که تا خودم شخصا نمی‌رفتم قصد جواب دادن نداشت. آخه مادر وقتی صدا می‌کنی چرا پشت بندش کارتو نمیگی؟ چقدر ما بچه ها مظلومیم واقعا!
-ذلیل مرده مگه کری صدات می‌کنم نمی‌شنوی؟
شیطونه می‌گفت حرف خودشو به خودش پس بدم‌، اما عقل حکم می‌کرد این کار مساوی است با مرگ.
-صدبار نگفتم وقتی از بیرون میای خونه لباساتو عوض کن؟
-ننه تو رو به جدت انقدر گیر نده؛ به مولا خستم!
-کوفت ننه درد ننه! مگه صدبار نگفتم منو ننه صدا نکن؟!
-باشه مامان جان بفرمایید امرتون
-پاشو برو حموم، یه دست لباس شیک بپوش، نه نه نمیخواد تو سلیقه نداری؛ خودم برات لباس می‌ذارم بپوش؛ امشب مهمون داریم
-نمیشه حالا من نباشم؟بگید آسو خونه‌ی دوستشه، یا اصلا آسو نیست
-نمیشه. برو حموم!
-مامان تو رو خدا یعنی اصلا راه نداره؟
-همون که گفتم؛ فعلا گم شو تا با جارو دنبالت نکردم.
-باشه چشم من رفتم حالا شما نمی‌خواد خونه خودتو کثیف کنی
با همین یک جمله انگار افسردگی گرفتم. اصلا حوصله مهمونی رفتن و مهمون اومدن و این حرفا رو نداشتم. هیچ وقت تو مهمونی های خونوادگی حضور نداشتم یا با اکیپ دوستام بیرون بودم، یا با لیانا بودم. که البته هر دوش یکیه. این دفعه نتونستم فرار کنم. خسته و کوفته از بیرون اومدم، بعد باید برم از مهمونای مامان پذیرایی کنم. چرا باید همش مهمون بیاد خونه‌مون؟بابا خب تو خونه خودتون بمونین دیگه! بدون حرف به سمت حموم رفتم و آب داغ رو باز کردم. یه حموم آب داغ تو هر شرایطی حالت رو خوب می کنه.
***


در حال تایپ رمان تبهکار دلباخته | nil_pr و a_s_t کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: *ELNAZ*، حنانه سادات میرباقری، دونه انار و 13 نفر دیگر

nil_pr

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/4/21
ارسال ها
32
امتیاز واکنش
291
امتیاز
123
سن
19
زمان حضور
21 ساعت 13 دقیقه
نویسنده این موضوع
با زور کتک و فحش‌های مامان نازنینم حاضر شدم؛ برام یه شومیز قرمز گذاشته بود؛ جلوی آینه ایستادم و به صورتم نگاهی کردم. موهای قهوه ای روشنم که هایلایت شده بود، خدادادی حالت دار بود؛ به همین خاطر هم موهامو ساده ریختم دورم. آرایش محوی هم رو صورتم نشوندم که شامل کمی کرم پودر، رژلب صورتی کم‌رنگ، و خط چشمی نازک و کوچکی بود.
از پذیرایی سر و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان تبهکار دلباخته | nil_pr و a_s_t کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • قهقهه
Reactions: *ELNAZ*، حنانه سادات میرباقری، دونه انار و 11 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا