خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

~Kimia Varesi~

هنرمند انجمن رمان ۹۸
هنرمند انجمن
  
عضویت
10/10/20
ارسال ها
1,202
امتیاز واکنش
12,617
امتیاز
323
محل سکونت
نیمه‌ی تاریک وجودم...!
زمان حضور
53 روز 19 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: الهه خونین
ژانر: اجتماعی، عاشقانه، معمایی، تراژدی
نویسنده: کیمیا وارثی کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر: *ELNAZ*
ویراستاران: . faRiBa . و زهرا.م
خلاصه:
او یک دختر است؛ دختری پاک از جنس یک فرشته، یک الهه.
او یک الهه است؛ الهه‌‌ی عشق و درد، الهه‌‌ی عشق و خون.
زمان را متوقف کن، خاطرات را مرور کن، دردها را بازیاب و خون را بنگر.
خون فرشته‌ی پاکی که عشق، او را نابود کرد.
بنگر و ببین که چگونه الهه‌‌ی خونین، توسط عشقی خونی پرپر شد. چگونه مصیبت‌ها بر شانه‌های نحیف او فشار آورد و در نهایت عشق، خون او را ریخت.
او تاوان پس داد؛ تاوان عاشقی را.
خون الهه‌‌ی خونین ریخته شد و عشق، عبرت عاشقان شد تا چگونه عاشق شوند. الهه‌‌ی خونین، عبرتیست برای مجروحین عاشقی که زخم عشق برداشتند.



Bloody Goddess


رمان الهه خونین | ~Kimia Varesi~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: S.salehi، زهرا.م، Karkiz و 19 نفر دیگر

~Kimia Varesi~

هنرمند انجمن رمان ۹۸
هنرمند انجمن
  
عضویت
10/10/20
ارسال ها
1,202
امتیاز واکنش
12,617
امتیاز
323
محل سکونت
نیمه‌ی تاریک وجودم...!
زمان حضور
53 روز 19 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع


مقدمه:
زخمی‌ام کن، خونم را بریز، عذابم بده، روحم را از جسمم جدا کن و بگذار ضربات شلاق، بدن خسته و خونینم را نوازش کنند؛ اما قلبم را نشکن، مرا از خودت دور نکن و ببین که چگونه عشقت را به جان خریدم و دردهایی را که در جانم می‌اندازی، تحمل می‌کنم.
مرا شکنجه بده و بگذار لـ*ـذت ببرم. لـ*ـذت ببرم که تو کسی هستی که خون مرا می‌ریزد.
عشقم را بپذیر و سپس خونم را بریز که نمی‌خواهم بدون عشقت، به خواب ابدی بروم. عشق را در چشمانم بخوان و آنگاه قطره‌قطره‌ی خونم را بریز و بگذار با عشق فراوان، تماشایت کنم که چطور جانم را می‌گیری و مرا به جهانی ابدی فرا می‌خوانی که می‌توانم در آن، درحالی‌که عشقت تا ابد در وجودم جای دارد، زندگی کنم.
من الهه‌‌ی خونین تو هستم.
الهه‌ی خونینی که با عشق تماشا کرد که چگونه معشوقش خونش را ریخت و جانش را گرفت.
من الهه‌ی خونین هستم!


پیشگفتار:

سلام به عزیزهای دلم. خیلی خوشحالم که دارید این متن رو می‌خونید چون این به معناست که تصمیم دارید رمان من رو بخونید! از همه‌تون متشکرم:گل:
خب، لازم به ذکره که باید این اول کار و قبل از شروع رمان چیزی بگم و بعد انشالله رمان رو شروع کنم.
اولِ اول به تمام خواننده‌های عزیز بگم که اگه دنبال یه رمان با پایان باب‌ میلشون هستن، این رمان بهشون پیشنهاد نمی‌شه! من برای اولین‌ بار یک رمان با پایانی نوشتم که ممکنه آدم رو حیرت‌زده و غمگین کنه.
البته این نظر خودمه، شاید شما نظرات دیگه‌ای داشته باشید و به‌هرحال، برام باارزش هستن!
پس نکته‌ی مهم من اینه که اگه رمانی با پایانی باب‌ میلتون می‌خواید برید سروقت یکی دیگه؛ چون رمان «الهه خونین» پایانی داره که من اسمش رو می‌ذارم «تراژدی خوش»! عجیبه، اما من این اسم رو روش گذاشتم، نه اسم‌هایی مثل «پایان غمگین» یا «پایان خوش»، چون هیچ‌کدوم نیستن!
به نظر من این رمان نه پایان بد و غمگینی داره، نه پایان خوب و خوشی!
پس همین اول می‌گم که برای پایان باب‌ میلتون برید سراغ رمان‌های دیگه؛ چون تمایل ندارم که خودتون ر‌و خسته کنید، ‌وقت بذارید ‌و رمان رو بخونید و بعد آخر پایانش موردعلاقه‌تون نباشه و نویسنده رو بگیرید به رگبار !
خب خیلی از ماها به رمان‌هایی علاقه داریم که پایانش همیشه خوش باشه! خود منم به‌شخصه فقط رمان و کتاب‌هایی می‌خونم که می‌دونم پایان‌هاشون همیشه خوشه و به خوبی تموم می‌شه؛ تا حالا پیش نیومده تراژدی بخونم، حتی یک‌بار!
اما حالا و کاملاً فی‌‌البداهه، تصمیم گرفتم یه رمان بنویسم که غم درش پرسه بزنه!
ابتدا این برام عجیب بود و از خودم تعجب کردم؛ من هرگز تو این خط نبودم، غمگین نمی‌خوندم و نمی‌نوشتم!
اما بعد با خودم گفتم چرا باید همیشه همه‌ی داستان‌ها روالش خوب باشه؟ خب بعضی‌ها هستن که اول همه‌چیز بده و بعد پایان خوش می‌شه و من کاملاً موافقم و اون نویسنده رو تحسین می‌کنم؛ اما گاهی باید اینو تغییر داد.
همه‌ی ما نویسنده‌ها به دلایل مختلفی رمان می‌نویسیم. اما من گاهی با این فکر می‌نویسم که مردم بخونن و با دنیای بی‌رحم اطرافشون آشنا بشن!
و رمان «الهه خونین» هم مقصودش همینه.
این رمان با محتوا و پایانش، عشقی رو نشون می‌ده که باعث شد به‌خاطرش خون ریخته بشه! باعث شد شخصی توسط معشوقش کشته بشه! باعث شد ما بفهمیم فرشته‌ی پاکی، الهه خونین، چطوری توسط عشق خودش به آرامش‌ابدی شتافت!
اکثر رمان‌ها باعث می‌شن ما متوجه حقایق دنیای اطرافمون بشیم، خصوصاً رمان‌هایی با ژانرهای اجتماعی و تراژدی.
و رمان «الهه خونین» هم می‌خواد نشونمون بده عشق گاهی چقدر بی‌رحمه! بی‌رحم اما شیرین! به‌ طوری که عاشق حاضره حتی توسط معشوقش، خونش ریخته بشه و این واقعاً به‌طور ترسناکی، جذابه!
من پیشنهاد می‌کنم بخونیدش و این لطف شما عزیزان رو می‌رسونه. چون طعم شیرین و بی‌رحم عشق رو می‌چشیم!
همه‌ی رمان‌ها نمی‌شه که با خوبی و خوشی تموم بشه و گاهی غم لازمه، لایه‌ای از درد و اشک و غصه که باعث می‌شه احساس کنیم گاهی چقدر به اینا نیاز داریم! ما شدیداً به غم نیاز داریم، به اشک نیاز داریم...
چون اینا هستن که ما رو آروم می‌کنن و بهمون می‌فهمونن که همیشه شادی پایدار و موندگار نیست و وقتی ازبین برن، اون اشک و غمه که باعث می‌شه ما تنها نشیم و حسشون کنیم.
این دو؛ وقتی خوشحال نیستیم و احساس شادی نداریم، به کمک ما میان تا خالی از احساس نشیم، تا حس نکنیم فشار رومونه، تا خالی بشیم، سبک بشیم...
این دو نجات‌دهنده‌ی ما هستن، که ازمون دربرابر تنهایی و خودآزاری محافظت کنن!
پس من با نوشتن رمان «الهه خونین» تلاش کردم، تا جایی که می‌تونم، حس غم رو به‌وجود بیارم تا بفهمیم که گاهی چقدر این احساس باارزشه.
مطمئن نیستم این رمان تا جایی که باید، غمگین شده و موجب حس غم می‌شه یا نه؛ اما خب تمام سعیم رو کردم و به‌ دلیل مبتدی بودنم در نوشتن ژانر تراژدی، ممکنه اون‌طور که باید، مفید نباشه یا اون غم موردنظرم رو نداشته باشه.
اما مقصود منظور من اینه: همیشه خنده نیست، لبخند نیست، خوشحالی نیست... چون دنیا نمی‌ذاره باشه! چون دنیا اجازه‌ی موندگاری اونا رو نمی‌ده! پس بیاید احساس غم رو تجربه کنیم تا وقتی شادی ازبین رفت، غم بتونه کمکمون کنه تا آروم بشیم.
امیدوارم اون‌طور که ادعا کردم، رمان مفید و خوب و طبق ژانر اصلیش، غمگین باشه. بازم می‌گم که من کاملا در نوشتن ژانر تراژدی مبتدی‌ام، اما تمام تلاشم رو کردم!

{الهه خونین داستان دختری پاک، دختری فرشته‌مانند، یک دختر به مقدسی یک الهه هست که درد رو ذره‌ذره تجربه کرد ‌و با شادی و رضایت کامل، جونش رو هدیه‌ی عشقش کرد...

خون الهه خونین توسط معشوق خودش ریخته شد و این ما رو آگاه کرد که عشق چقدر دردناک، و شیرینه!}


رمان الهه خونین | ~Kimia Varesi~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • تشویق
  • جذاب
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، S.salehi، زهرا.م و 20 نفر دیگر

~Kimia Varesi~

هنرمند انجمن رمان ۹۸
هنرمند انجمن
  
عضویت
10/10/20
ارسال ها
1,202
امتیاز واکنش
12,617
امتیاز
323
محل سکونت
نیمه‌ی تاریک وجودم...!
زمان حضور
53 روز 19 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
او همان‌طور که در قبرستان روستا قدم می‌زد، خطاب به مادرش که پشت سرش بود گفت:
- بهش گفتم داریم می‌ریم به روستای مادریم و نمی‌تونم چند وقت بیام مدرسه. برای همین به استاد ذاکری بگو این مدت که من نیستم، اون جای من تدریس کنه.
مادرش که همراه و پشت سر دخترش، او را دنبال می‌کرد و از کنار قبرها می‌گذشت گفت:
- کار خوبی کردی الهه؛ اما بهتر نبود خودت به خانم ذاکری می‌گفتی؟ باز نگه این محمدی زبون نداره.
الهه کنار درختی ایستاد، رو به مادرش کرد و با لبخند گفت:
- نه مامان‌جان، نمی‌گه. البته اگه بچه‌ها بهونه‌ی من رو نگیرن، همه‌ چی اکیه.
مادرش ابرویی بالا انداخت و متعجب پرسید:
- چطور؟
او پاسخ داد:
- بچه‌ن دیگه، همه‌ش هفت ساله‌شونه. به من هم عادت کردن. یه‌ روز نرم مدرسه، می‌گن چرا معلممون نیومده.
مادرش خندید و گفت:
- خوبه پس حداقل یه چند نفری دوستت دارن!
الهه اخم شیرینی به مادرش کرد و مادرش به او چشمک زد. الهه خندید و رویش را آن طرف کرد. مادرش لابه‌لای خنده‌هایش گفت:
- مزاح بود عزیزم. خب بالاخره تو هم یه‌ روزی بچه‌دار...
اما در اواسط حرفش، سکوت کرد. الهه برگشت سمت مادرش تا او حرفش را ادامه دهد؛ اما دید که مادرش با حالت صورتی خشک و تقریباً مبهوت، به جایی خیره شده است.
الهه خط نگاه مادرش را دنبال کرد و به دو قبر که در کنار هم بودند، رسید. متعجب به قبرها و سپس مادرش نگاه کرد و زمزمه‌وار گفت:
- مامان!
اما مادرش بی‌توجه به الهه، با چهره‌ای مات و مبهوت به‌سمت دو قبر حرکت کرد. الهه از رفتار عجیب مادرش متعجب بود و او هم دنبالش راه افتاد.
مادر کنار دو قبری که در کنار هم بودند، زانو زد و دستی روی آن‌ها کشید. نفسش را آه‌مانند بیرون داد و با نگاهی غمگین و دلتنگ بهشان خیره ماند.
روی زمین خاکی قبرستان نشست و به سنگ قبر پشت سرش تکیه زد. به دو قبر خیره شد و لبخندی مملو از تلخی روی صورتش نشست.
الهه که همچنان متعجب بود، کنار مادرش نشست. به دو قبر زل زد و به محض خواندن اسم‌ها، متوجه شد چه خبر است. رو کرد سمت مادرش و پرسید:
- مامان این قبرا...
مادرش به‌سرعت پاسخ داد:
- آره عزیزم. درست فهمیدی.
الهه خودش را کاملاً روی زمین رها کرد. بازوی مادرش را گرفت و اصرارکنان گفت:
- مامان تو رو خدا! خواهش می‌کنم! لطفاً برام تعریف کن!
مادرش که همچنان خیره به قبرها بود، پرسید:
- چی رو؟
الهه پاسخ داد:
- داستان رو.
- داستان؟
- آره، داستان. می‌خوام بدونم مامان. می‌خوام بشنومش. برام تعریفش کن مامان.
مادرش نفسش را آه‌مانند بیرون فرستاد. دست دخترش را فشرد و زمزمه کرد:
- مطمئنی؟
او به‌سرعت پاسخ داد:
- بله بله، مطمئنم!
لبخندی محو بر صورت مادر نشست. ذهنش درحال پر کشیدن به نوزده سال قبل بود. به دورانی که مملو بود از درد، رنج، غم و عشق و خون.
ذهنش کاملاً به آن زمان پر کشید و الهه با هیجان و دقتی بالا، به مادرش گوش فرا داد.


رمان الهه خونین | ~Kimia Varesi~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، S.salehi، زهرا.م و 17 نفر دیگر

~Kimia Varesi~

هنرمند انجمن رمان ۹۸
هنرمند انجمن
  
عضویت
10/10/20
ارسال ها
1,202
امتیاز واکنش
12,617
امتیاز
323
محل سکونت
نیمه‌ی تاریک وجودم...!
زمان حضور
53 روز 19 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
۱۹سال قبل
با لگد کوبیدم به در اتاق که صداش از داخل اتاق اومد:
- واقعاً نمی‌فهمم چرا بعضیا اصرار دارن لگد زدن به‌ دور از شخصیته؛ اما همون بعضیا هم انجامش می‌دن.
خندیدم و داد زدم:
- بعضیای دیگه هم که چقدر گوش می‌دن!
این بار صداش حرصی بود:
- خفه بابا!
- آلاله زیادی حرف نزن و زودتر آماده‌ شو که اعصاب ندارما خانم خوش‌حوصله!
جواب نداد و من هم دوباره و با پررویی تمام، به در اتاقش لگد زدم که صدای جیغ‌مانندش اومد:
- الهه زنده‌ت نمی‌ذارم!
بلند خندیدم و گفتم:
- البته این قبل از اینه که دستت بهم برسه.
بعد دویدم سمت راه‌پله و پله‌ها رو دوتا یکی پایین رفتم. خواستم برم سمت در سالن که صدای عصبی الهام از پشت سرم اومد:
- الهه!
سر جام متوقف شدم. چشم‌هام رو بستم و یه بسم‌الله گفتم و بعد با یه لبخند مصنوعی برگشتم سمتش. دست‌هام رو از هم باز کردم و با نیش باز و حالتی که انگار خیلی هیجان‌زده بود، گفتم:
- الهام...
وسط حرفم تشر زد و با اخم‌های درهم گفت:
- الهام و زهرمار! دختره‌ی چشم‌ سفید صد بار نگفتم انقدر الهام صدام نکن؟
از اخم‌هاش واقعاً گرخیدم. لـپم رو گزیدم و سرم رو انداختم پایین.
- ببخشید مامان!
کلمه‌ی «مامان» به‌ طور فاجعه‌ای از دهنم بیرون اومد.
انگار بعد از شنیدن کلمه‌ی مامان نرم‌تر شد؛ چون لبخند زد و اومد سمتم. روبه‌روم ایستاد و مجبورم کرد سرم رو بلند کنم. نگاهش کردم و اون دست‌هام رو گرفت و گفت:
- عزیزم واقعاً ناراحت می‌شم که من رو از گوشت و خون خودت نمی‌بینی.
خیلی دلم می‌خواست که بگم «چون واقعاً نیستی!» اما دندون‌ روی جیگر گذاشتم تا از دهنم نزنه بیرون.
- ببخشید!
لبخند زد و گفت:
- می‌دونم که گاهی اوقات زورت میاد بهم بگی مامان؛ اما من مادرتم الهه، مادر تو و آلاله. شاید مادر واقعیتون نباشم؛ اما مهم اینه‌ که مثل بچه‌ی نداشته‌ی خودم دوستتون دارم. محمد هم همین‌طور.
نگاهش کردم و گفتم:
- از شوهرت خیلی مطمئنیا!
- چرا نباشم؟
- بعضی وقتا رفتاراش رو مخمه خب.
اخم مصنوعی‌ای کرد و گفت:
- الهه! اون تو و خواهرت، آلاله رو دوست داره. این چه حرفیه آخه دختر؟
- پس چرا این‌جور نشون نمی‌ده؟
- فقط اکثر اوقات از اینکه... از اینکه فرزندای واقعیش نیستین ناراحت می‌شه.
ابرویی بالا انداختم.
- اکثر اوقات یا بیشتر اوقات؟
تشر زد:
- وای الهه! دختر تو چرا بچه‌ بازی درمیاری؟! بیست سالته، بچه که نیستی. اگه الان آلاله بیاد اینا رو بگه ازش تعجب نمی‌کنم؛ چون تازه پونزده سالشه؛ اما تو... خجالت بکش از سنت الهه!
سرم رو انداختم پایین.
- ببخشید!
لبخند زد و موهای بلند مشکی رنگم رو نوازش کرد و گفت:
- محمد درست مثل من عاشق دو فرزندخونده‌شه. اون دوستتون داره الهه.
نفسم رو بیرون دادم.
- امیدوارم!
الهام ازم فاصله گرفت و سعی کرد با بحثی جَو رو عوض کنه:
- خب بگو ببینم، کجا داشتی می‌رفتی؟
نگاهش کردم و گفتم:
- با آلاله خواستیم بریم توی باغ عمارت، کلبه‌ی درختیمون.
لبخند زد و گفت:
- خوبه عزیزم. اگه چیزی لازم داشتین، به غلام یا روناک بگین.
لبخند زدم و سر تکون دادم و بعد از سالن خارج شدم. از پله‌های جلوی در ورودی ساختمون پایین رفتم و داخل محوطه‌ی بزرگ عمارت شدم. محوطه‌ی سنگ‌فرش‌شده رو طی کردم و از کنار شاپور که داشت زمین رو جارو می‌زد گذشتم.


رمان الهه خونین | ~Kimia Varesi~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، S.salehi، زهرا.م و 17 نفر دیگر

~Kimia Varesi~

هنرمند انجمن رمان ۹۸
هنرمند انجمن
  
عضویت
10/10/20
ارسال ها
1,202
امتیاز واکنش
12,617
امتیاز
323
محل سکونت
نیمه‌ی تاریک وجودم...!
زمان حضور
53 روز 19 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
وارد باغ بزرگ و سرسبز عمارت شدم و به غلام که داشت درخت‌های باغ رو آب می‌داد، سلام کردم.
رفتم سمت درخت بزرگ و پیری که کلبه رو بالاش ساخته بودیم. از نردبون بالا رفتم و داخل کلبه شدم. این موضوع که کلبه رو بزرگ ساخته بودن خوشحال‌کننده بود؛ چون این‌طوری مشکل سایز نداشتیم. از نظر عرض و طول و ارتفاع هیچ مشکلی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان الهه خونین | ~Kimia Varesi~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، S.salehi، زهرا.م و 17 نفر دیگر

~Kimia Varesi~

هنرمند انجمن رمان ۹۸
هنرمند انجمن
  
عضویت
10/10/20
ارسال ها
1,202
امتیاز واکنش
12,617
امتیاز
323
محل سکونت
نیمه‌ی تاریک وجودم...!
زمان حضور
53 روز 19 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
سرم رو انداختم پایین و همون‌طور که به پَرها خیره بودم، گفتم:
- حالا من به الهام می‌گم تا باهاش حرف بزنه. من واقعاً دلم می‌خواد اینجا بمونم.
آلاله فقط سر تکون داد و بقیه‌ی انرژی‌زاش رو خورد.
***
آخرین خط رو هم نوشتم و دفتر خاطراتم رو بستم. بلند شدم و روی میز گذاشتمش و بعد از اتاقم رفتم بیرون. اتاق شخصی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان الهه خونین | ~Kimia Varesi~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، S.salehi، زهرا.م و 15 نفر دیگر

~Kimia Varesi~

هنرمند انجمن رمان ۹۸
هنرمند انجمن
  
عضویت
10/10/20
ارسال ها
1,202
امتیاز واکنش
12,617
امتیاز
323
محل سکونت
نیمه‌ی تاریک وجودم...!
زمان حضور
53 روز 19 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
با چشم‌های گرد و قلبی که محکم می‌زد، متعجب زل زدم به پَرهای قرمز رنگی که روی تختم بودن.
اما پَر قرمز؟!
با قلبی که تندتند می‌کوبید، حرکت کردم سمت تشکم و خم شدم. یکی از پَرها رو برداشتم و نگاهش کردم. خون بود. این قرمزی روی پَر سفید رنگ توی دستم، خون بود.
نفس‌نفس‌زنان و وحشت‌زده پَر رو روی زمین انداختم و به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان الهه خونین | ~Kimia Varesi~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • عجیب
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، زهرا.م، Karkiz و 14 نفر دیگر

~Kimia Varesi~

هنرمند انجمن رمان ۹۸
هنرمند انجمن
  
عضویت
10/10/20
ارسال ها
1,202
امتیاز واکنش
12,617
امتیاز
323
محل سکونت
نیمه‌ی تاریک وجودم...!
زمان حضور
53 روز 19 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
صبح الهام موقع صبحونه‌ی دونفر‌ه‌مون بهم گفت که محمد راضی شده به‌تنهایی برگرده تهران و ما اینجا بمونیم.
خیلی خوشحال شدم؛ اما اتفاقات دیشب دوباره برگشتن توی ذهنم و برای بار دوم وحشت کردم. دوست داشتم به الهام بگم؛ اما مطمئناً باور نمی‌کرد یا اینکه نگران سلامت روانیم می‌شد، بنابراین پشیمون شدم.
وقتی رفتم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان الهه خونین | ~Kimia Varesi~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، زهرا.م، Karkiz و 12 نفر دیگر

~Kimia Varesi~

هنرمند انجمن رمان ۹۸
هنرمند انجمن
  
عضویت
10/10/20
ارسال ها
1,202
امتیاز واکنش
12,617
امتیاز
323
محل سکونت
نیمه‌ی تاریک وجودم...!
زمان حضور
53 روز 19 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
***
«امروز شخصی محترم با برخوردی جالب را ملاقات کردم.
مرد جوانی که حدوداً بیست‌ونُه یا سی سال سن داشت و جذاب بود. ابتدا تصور کردم چهره‌ی این مرد جوان هم مانند بقیه عادیست و جذابیتی عادی دارد؛ اما بعد از دقتی دیگر، پشیمان شدم.
او در عین ساده بودن چهره‌اش، جذابیتی خیره‌کننده داشت.
عجیب است! می‌دانم. ساده و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان الهه خونین | ~Kimia Varesi~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، زهرا.م، Karkiz و 12 نفر دیگر

~Kimia Varesi~

هنرمند انجمن رمان ۹۸
هنرمند انجمن
  
عضویت
10/10/20
ارسال ها
1,202
امتیاز واکنش
12,617
امتیاز
323
محل سکونت
نیمه‌ی تاریک وجودم...!
زمان حضور
53 روز 19 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
متعجب به آلاله نگاه کردم و از جام بلند شدم. دنبال الهام راه افتادم و اون در سالن رو باز کرد و همون موقع اون پسره رو دیدم که دیروز دم رودخونه نجاتم داد.
جیغ زدم و سریع دویدم داخل و پشت در مخفی شدم.
آلاله با چشم‌های گرد نگاهم کرد و الهام برگشت داخل و متعجب بهم خیره شد و پرسید:
- چته الهه؟!
- روسری نداشتم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان الهه خونین | ~Kimia Varesi~ کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: FaTeMeH QaSeMi، زهرا.م، Karkiz و 11 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا