Z.A.H.Ř.Ą༻
مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
منتقد انجمن
- عضویت
- 16/10/20
- ارسال ها
- 1,846
- امتیاز واکنش
- 43,391
- امتیاز
- 418
- محل سکونت
- رمان ۹۸
- زمان حضور
- 294 روز 2 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
اي فرزند! آن زمانكه بهمن بر سر زال پير تاخت آورد، فرامرز در مرز كابلستان بود. به او خبر دادند كه بهمن شاه با دستان چه كرده است. فرامرز در خشم شد و سپاه را روانه جنگ بهمن كرد. به بهمن خبر دادند فرامرز اينك مي رسد. پس او نيز سپاه را آرايش جنگ داده و آماده كرد تا فرامرز نيز رسيد. چون روبرو شدند هر دو لشكر صف كشيدند و سه روز و سه شب جنگ گروهي كردند.
روز چهارم يكي باد خاست،
كه گفتند با روز شب گشت راست.
باد جنبش خود را به روي فرامرز برگردانيد، بهمن از اينكه طوفان فرامرز را در ميان گرفت شاد شد و فرمان داد تا سپاهش بر زابلي ها بتازند. سپاهيان فرامرز طاقت طوفان را نياورده و پراكنده شدند. فرامرز با گروهي اندك در ميدان ماند. و با اينكه همه تنش پر از زخم شمشير بود، كه فرزند شيران بد و شير بود، انديشه كرد و بدانست آن روز روز بلاست و اين طوفان دام قضا است.
فرامرز مردانگي كرد و يك تنه بر قلب سپاه بهمن زد و تا نزديك شاه رفت و قلب سپاه را از هم دريد. بهمن چون دليري فرامرز را ديد، خيره ماند. به لشكر يكي بانگ زد شهريار. كه گرد او را بگيريد، سواران چنان كردند، كمند بر سر دست آورده بر فرامرز حمله برده و كمندها را بسوي او پرتاب كردند. اما فرامرز يل:
يكي حمله آورد برسان شير
بغريد چون اژدهاي دلير
دست بر گرز گران كرد و بر ايشان حمله آورد و جنگيد. تنش زخم فراوان گرفته بود و توانش كاهش مي يافت. بهمن گفت او را تيرباران كنيد،
چون باران كه آن بگذرد بر درخت
، يكي تيرباران بكردند سخت
آنقدر تير بر پيكر اسب فرامرز خورد كه بارگي بر روي اندر آمد ز بيچارگي. فرامرز از اسب بزير آمد، سپر بر سر گرفت و از چپ و راست بر ايشان حمله كرد. سپاهيان بهمن چون ديدند حريف فرامرز نمي شوند، به يك بار لشكر بر او تاختند. سواران گرفتندش اندر ميان.
تمام تن فرامرز چاك چاك شده بود.
ز بس خون از او رفت بيهوش گشت
، باستاد بر جاي و خاموش گشت
سرانجام فرامرز كه تواني نداشت گرفتار شد. او را نزد بهمن آوردند. بهمن با كينه در او نگريست، با تمام خدمتهاي خاندان او جان وي را نبخشيد و دستور داد تا دار بلندي برپا كردند و فرامرز را زنده بر دار آويخت و ز كينه بكشتش بباران تير.
پشوتن وزير بهمن كه از آن كشتارها به رنج بود بر پاي ايستاد و گفت: «اي شاه! كشتن و غارت و جنگ و جوش كافيست، از خدا بترس و از بندگان او شرم كن، بگردش روزگار نگاه كن! همان است كه بر آسمان مي برد و همان است كه بر زمين مي كوبد.
كينه كشي كافيست! اسفنديار براي مرگ به سيستان نرفت، رستم نيز براي افتادن در چاه روانه كابل نشد. فرزند سام نريمان را ببند كردي و اگر او بنالد به پروردگار، بلند اختر تو تيره خواهد شد، رستم عرش كيان را نگاه داشت. اين تاج را رستم بر سر تو نهاد. نه گشتاسپ و اسفنديار.»
چون بهمن سخنان پشوتن را شنيد، پشيمان شد از كرده هاي كهن. از پرده سراي بهمن آگهي دادند كه اي پهلوانان، تاراج و كشتن بس است آماده بازگشت شويد! بهمن دستور داد تا پاي دستان را از بند گشودند.
تن فرامرز را به دخمه نهادند. پشوتن در زندان به زال گفت:«اكنون به ايوان بهمن برو.» رودابه چون زال را بديد، زار بگريست و نوحه كرد كه زالا! دليرا! گوا! رستما! اي نبيره نيرم! اي رستم كجا هستي؟
تو تا زنده بودي كه آگاه بود
كه گشتاسپ اندر جهان شاه بود
چون تو رفتي گنج تو را تاراج كردند، ما را به اسيري گرفتند و پسرت را بباران تير كشتند.
مبيناد چشم كس اين روزگار
زمين باد بي ياد اسفنديار.
رودابه اين سخنان را رو در روي پشوتن گفت. به بهمن آگهي دادند كه رودابه را نمي توان ساكت كرد. پشوتن از شيون رودابه رنگ از رخش پريد. مردم زابل به حركت درآمدند.
پشوتن به بهمن گفت:«اي شاه نو،
به شبگير از اين مرز لشكر بران
كه اين كار دشوار گشت و گران
بدين خانۀ زال سام دلير
سزد گر نماند شهنشاه دير
بهمن گفت:«سپاه حركت كند. هنوز روشنايي روز بر كوه نيفتاده بود كه آواي كوس رفتن بلند شد و سپاه از زابل بسوي پایتخت حركت كرد.
منبع: مهر ایران
روز چهارم يكي باد خاست،
كه گفتند با روز شب گشت راست.
باد جنبش خود را به روي فرامرز برگردانيد، بهمن از اينكه طوفان فرامرز را در ميان گرفت شاد شد و فرمان داد تا سپاهش بر زابلي ها بتازند. سپاهيان فرامرز طاقت طوفان را نياورده و پراكنده شدند. فرامرز با گروهي اندك در ميدان ماند. و با اينكه همه تنش پر از زخم شمشير بود، كه فرزند شيران بد و شير بود، انديشه كرد و بدانست آن روز روز بلاست و اين طوفان دام قضا است.
فرامرز مردانگي كرد و يك تنه بر قلب سپاه بهمن زد و تا نزديك شاه رفت و قلب سپاه را از هم دريد. بهمن چون دليري فرامرز را ديد، خيره ماند. به لشكر يكي بانگ زد شهريار. كه گرد او را بگيريد، سواران چنان كردند، كمند بر سر دست آورده بر فرامرز حمله برده و كمندها را بسوي او پرتاب كردند. اما فرامرز يل:
يكي حمله آورد برسان شير
بغريد چون اژدهاي دلير
دست بر گرز گران كرد و بر ايشان حمله آورد و جنگيد. تنش زخم فراوان گرفته بود و توانش كاهش مي يافت. بهمن گفت او را تيرباران كنيد،
چون باران كه آن بگذرد بر درخت
، يكي تيرباران بكردند سخت
آنقدر تير بر پيكر اسب فرامرز خورد كه بارگي بر روي اندر آمد ز بيچارگي. فرامرز از اسب بزير آمد، سپر بر سر گرفت و از چپ و راست بر ايشان حمله كرد. سپاهيان بهمن چون ديدند حريف فرامرز نمي شوند، به يك بار لشكر بر او تاختند. سواران گرفتندش اندر ميان.
تمام تن فرامرز چاك چاك شده بود.
ز بس خون از او رفت بيهوش گشت
، باستاد بر جاي و خاموش گشت
سرانجام فرامرز كه تواني نداشت گرفتار شد. او را نزد بهمن آوردند. بهمن با كينه در او نگريست، با تمام خدمتهاي خاندان او جان وي را نبخشيد و دستور داد تا دار بلندي برپا كردند و فرامرز را زنده بر دار آويخت و ز كينه بكشتش بباران تير.
پشوتن وزير بهمن كه از آن كشتارها به رنج بود بر پاي ايستاد و گفت: «اي شاه! كشتن و غارت و جنگ و جوش كافيست، از خدا بترس و از بندگان او شرم كن، بگردش روزگار نگاه كن! همان است كه بر آسمان مي برد و همان است كه بر زمين مي كوبد.
كينه كشي كافيست! اسفنديار براي مرگ به سيستان نرفت، رستم نيز براي افتادن در چاه روانه كابل نشد. فرزند سام نريمان را ببند كردي و اگر او بنالد به پروردگار، بلند اختر تو تيره خواهد شد، رستم عرش كيان را نگاه داشت. اين تاج را رستم بر سر تو نهاد. نه گشتاسپ و اسفنديار.»
چون بهمن سخنان پشوتن را شنيد، پشيمان شد از كرده هاي كهن. از پرده سراي بهمن آگهي دادند كه اي پهلوانان، تاراج و كشتن بس است آماده بازگشت شويد! بهمن دستور داد تا پاي دستان را از بند گشودند.
تن فرامرز را به دخمه نهادند. پشوتن در زندان به زال گفت:«اكنون به ايوان بهمن برو.» رودابه چون زال را بديد، زار بگريست و نوحه كرد كه زالا! دليرا! گوا! رستما! اي نبيره نيرم! اي رستم كجا هستي؟
تو تا زنده بودي كه آگاه بود
كه گشتاسپ اندر جهان شاه بود
چون تو رفتي گنج تو را تاراج كردند، ما را به اسيري گرفتند و پسرت را بباران تير كشتند.
مبيناد چشم كس اين روزگار
زمين باد بي ياد اسفنديار.
رودابه اين سخنان را رو در روي پشوتن گفت. به بهمن آگهي دادند كه رودابه را نمي توان ساكت كرد. پشوتن از شيون رودابه رنگ از رخش پريد. مردم زابل به حركت درآمدند.
پشوتن به بهمن گفت:«اي شاه نو،
به شبگير از اين مرز لشكر بران
كه اين كار دشوار گشت و گران
بدين خانۀ زال سام دلير
سزد گر نماند شهنشاه دير
بهمن گفت:«سپاه حركت كند. هنوز روشنايي روز بر كوه نيفتاده بود كه آواي كوس رفتن بلند شد و سپاه از زابل بسوي پایتخت حركت كرد.
منبع: مهر ایران
نبرد فرامرز و بهمن | شاهنامه فردوسی
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
آخرین ویرایش توسط مدیر: