Z.A.H.Ř.Ą༻
مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
منتقد انجمن
- عضویت
- 16/10/20
- ارسال ها
- 1,846
- امتیاز واکنش
- 43,391
- امتیاز
- 418
- محل سکونت
- رمان ۹۸
- زمان حضور
- 294 روز 2 ساعت 53 دقیقه
نویسنده این موضوع
افراسياب با لشکري انبوه از جيحون گذر کرد و بيم در دل بزرگان ايران افتاد، چه گرشاسب درگذشته بود و جانشيني نداشت و ايران بي خداوند بود. خروش از مردمان برخاست و گروهي از آزادگان روي به زابلستان نزد زال نهادند و چاره خواستند و از بيم پريشاني سخن درشت گفتند که «کار جهان را آسان گرفتي. از هنگامي که سام درگذشت و تو جهان پهلوان شدي يک روز بي درد و رنج نبوديم. باز تا زو و گرشاسب برتخت بودند کشور پاسباني داشت. اکنون آنان نيز رفته اند و سپاه بي سالار است. هنگام آنست که چاره اي بينديشي.»
زال در پاسخ گفت «اي مهتران، از زماني که من کمر به جنگ بستم سواري چون من بر زين ننشست و کسي را در برابرم ياراي ستيزه نبود. روز و شب برمن در جنگ يکسان بود و جان دشمنان يک آن از آسيب تيغم امان نداشت. اما اکنون ديگر جوان نيستم و سال هاي دراز که برمن گذشته پشت مرا خم کرده. ولي سپاس خداي را که اگر من پير شدم شاخ جواني از نژاد من رسته است. فرزندم رستم اکنون چون سرو سهي باليده است. جگر شير دارد و آماده جنگ آزمائي است. بايد اسبي که در خور او باشد براي او بگزينم و داستان ستمکاري افراسياب و بدهائي که از وي به ايران رسيده است ياد کنم و او را به کين خواهي بفرستم.»
همه بدين سخنان شادمان و اميدوار شدند.
گزيدن رخش
آنگاه زال پيکي تندرو به هرسو فرستاد و بگرد کردن سپاه پرداخت و آنگاه پيش رستم آمد و گفت «فرزند، هرچند با اين جواني هنوز هنگام رزمجوئي تو نيست و تو هنوز بايد در پي بزم و شادي باشي اما کاري دشوار و پر رنج پيش آمده است که به رزم تو نياز دارد. نمي دانم پاسخ تو چيست؟»
رستم گفت «اي پدر نامدار، گوئي دليري هاي مرا فراموش کرده اي. گمان داشتم که کشتن پيل سپيد و گشودن دژ کوه سپند را از ياد نبرده باشي. اکنون هنگام رزم و جنگ آزمائي من است نه بزم و رامش. کدام دشمن است که من از وي گريزان باشم؟»
زال گفت «اي فرزند دلير، داستان پيل سپيد و دژ کوه سپند را از ياد نبرده ام ولي جنگ آزمائي با افراسياب کاري ديگر است. افراسياب شاهي زورمند و دلير و پرخاشجوست. انديشه او خواب و آرام را از من ربوده است. نمي دانم ترا چگونه به نبرد با او بفرستم.»
چنين گفت رستم بدستان سام
که من نيستم مرد آرام و جام
چنين يال و اين چنگ هاي دراز
نه والا بود پروريدن بناز
اگردشت کين است وگرجنگ سخت
بود يار يزدان و پيروز بخت
هرآنگه که جوشن ببر درکشم
زمانه بر انديشد از ترکشم
يکي باره بايد چو کوه بلند
چنان چون من آرم به خمّ کمند
يکي گرزخواهم چويک بی جامه کوه
گرآيد به پيشم زتوران گروه
سران شان بکوبم بدان گرز بر
نيايد برم هيچ پرخاشخر
شکسته کنم من بدو پشت پيل
زخون رود رانم چو درياي نيل
زال در پاسخ گفت «اي مهتران، از زماني که من کمر به جنگ بستم سواري چون من بر زين ننشست و کسي را در برابرم ياراي ستيزه نبود. روز و شب برمن در جنگ يکسان بود و جان دشمنان يک آن از آسيب تيغم امان نداشت. اما اکنون ديگر جوان نيستم و سال هاي دراز که برمن گذشته پشت مرا خم کرده. ولي سپاس خداي را که اگر من پير شدم شاخ جواني از نژاد من رسته است. فرزندم رستم اکنون چون سرو سهي باليده است. جگر شير دارد و آماده جنگ آزمائي است. بايد اسبي که در خور او باشد براي او بگزينم و داستان ستمکاري افراسياب و بدهائي که از وي به ايران رسيده است ياد کنم و او را به کين خواهي بفرستم.»
همه بدين سخنان شادمان و اميدوار شدند.
گزيدن رخش
آنگاه زال پيکي تندرو به هرسو فرستاد و بگرد کردن سپاه پرداخت و آنگاه پيش رستم آمد و گفت «فرزند، هرچند با اين جواني هنوز هنگام رزمجوئي تو نيست و تو هنوز بايد در پي بزم و شادي باشي اما کاري دشوار و پر رنج پيش آمده است که به رزم تو نياز دارد. نمي دانم پاسخ تو چيست؟»
رستم گفت «اي پدر نامدار، گوئي دليري هاي مرا فراموش کرده اي. گمان داشتم که کشتن پيل سپيد و گشودن دژ کوه سپند را از ياد نبرده باشي. اکنون هنگام رزم و جنگ آزمائي من است نه بزم و رامش. کدام دشمن است که من از وي گريزان باشم؟»
زال گفت «اي فرزند دلير، داستان پيل سپيد و دژ کوه سپند را از ياد نبرده ام ولي جنگ آزمائي با افراسياب کاري ديگر است. افراسياب شاهي زورمند و دلير و پرخاشجوست. انديشه او خواب و آرام را از من ربوده است. نمي دانم ترا چگونه به نبرد با او بفرستم.»
چنين گفت رستم بدستان سام
که من نيستم مرد آرام و جام
چنين يال و اين چنگ هاي دراز
نه والا بود پروريدن بناز
اگردشت کين است وگرجنگ سخت
بود يار يزدان و پيروز بخت
هرآنگه که جوشن ببر درکشم
زمانه بر انديشد از ترکشم
يکي باره بايد چو کوه بلند
چنان چون من آرم به خمّ کمند
يکي گرزخواهم چويک بی جامه کوه
گرآيد به پيشم زتوران گروه
سران شان بکوبم بدان گرز بر
نيايد برم هيچ پرخاشخر
شکسته کنم من بدو پشت پيل
زخون رود رانم چو درياي نيل
داستان رخش اسب رستم | شاهنامه فردوسی
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
آخرین ویرایش توسط مدیر: