Z.A.H.Ř.Ą༻
مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
ناظر کتاب
منتقد انجمن
- عضویت
- 16/10/20
- ارسال ها
- 1,846
- امتیاز واکنش
- 43,388
- امتیاز
- 418
- محل سکونت
- رمان ۹۸
- زمان حضور
- 294 روز 2 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای فرزند!
برایت گفتم که رستم چگونه دشمنان را فراری داد وچگونه بر افراسیاب پیروز شد تا آنجا که افراسیاب به سرزمین چین و ما چین گریخت . چون جنگ به پایان رسید جهان پهلوان همراه با طوس و سپاهیان روانه ایران شهرشدند . چون به پایتخت رسیدند ، مردم به پیشواز آمدند ، شادمانی کردند و کیخسرو رستم را استقبال کرد . به رسم، زعفران و مشک و عنبر و سکه های پول بر تهمتن نثار کردند . جهان پهلوان از اسب فرود آمد ، نزد کیخسرو خدمت کرد، یکدیگر را در حصار خود گرفتند ، مکان گذاشتند و پهلوان بر آن نشست . سرداران همه در کنار رستم قرار گرفتند و جشن ها برپا کردند و چند روز بعد رستم اجازه گرفت تا به زابل برای دیدار زال سفر کند. کیخسرو اجازه داد و رستم به زابل رفت .
یک روز که جشن آراسته بودند داستانی تازه رخ داد .
سخنگوی دهقان چنین کرد یاد
که یکروز کیخسرو از بامداد
به بارگاه آمد ،
چو از روز یک ساعت اندرگذشت
بیامد زدرگاه چوپان زدشت
ای نورچشم! آنزمان نیز چوپانان مردمی صاحب خرد بودند و علاوه بر چوپانی ، دیدبانی مرزو بوم را بر عهده داشتند . خلاصه چوپان زمین را لمسید داد و گفت : یک گورخرمیان گله ها افتاده است که چون دیو غرش می کند ، و چون نره شیرخشمگین ، یال اسبان را از هم می درد ، رنگی زرین مثل خورشید دارد . خطی سیاه از یال او تا به دم کشیده شده ، درشت هیکل مانند اسبی تناور به نظر می آید . کیخسرو دانست آنچه چوپان می گوید و نشانی می دهد گور نیست سپس رو به سرداران کرد و گفت : یکی از شما باید این حیوان را علاج کند . همه صحبت کردند و عاقبت قرار شد از رستم برای راندن گور دعوت کنند .
کیخسرو نامه نوشت بدست گرگین میلاد داد و گفت : ای پهلوان شب و روز باید روی اسب باشی و بسرعت باد و دود این نامه را به رستم دستان برسانی ! چون نامه را خواند به او بگو کیخسرو گفت چون نامه را خواندی یک روز هم در زابل نمانده و بسوی ما بیا . گرگین بیرون آمد بر اسب نشست و نزد رستم رفت و رستم بسان گردباد روانه ایرانشهر شد .چون نزد کیخسرو رسید گفت : شاها مرا خواستی ، کنون آمدم تا چه می خواستی ( آراستی ) . کیخسرو به رستم گفت : کاری پیش آمده است که به گمان من اندک نیست ، اگر می پذیری من شادمان خواهم شد . چوپان دشت خبر آورد که گوری آزاد با رنگی زرین میان گله آمده و همه چیز را نابود می کند . حال خود دانی .رستم گفت : با بخت تو از دیو و شیرو اژدها ترس ندارم . اکنون می روم تا آن گوررا شکار کنم . پس کمند بر بازو افکند ، بر رخش نشست و روانه دشتی شد که چراگاه اسبان آن چوپان بود . سه روز در آن سرزمین سبز و خرم به شکار مشغول بود . روز چهارم در روشنایی آفتاب گوری درشت جثه دید به رنگ طلا ، که چون باد از برابر رستم بجست .
برایت گفتم که رستم چگونه دشمنان را فراری داد وچگونه بر افراسیاب پیروز شد تا آنجا که افراسیاب به سرزمین چین و ما چین گریخت . چون جنگ به پایان رسید جهان پهلوان همراه با طوس و سپاهیان روانه ایران شهرشدند . چون به پایتخت رسیدند ، مردم به پیشواز آمدند ، شادمانی کردند و کیخسرو رستم را استقبال کرد . به رسم، زعفران و مشک و عنبر و سکه های پول بر تهمتن نثار کردند . جهان پهلوان از اسب فرود آمد ، نزد کیخسرو خدمت کرد، یکدیگر را در حصار خود گرفتند ، مکان گذاشتند و پهلوان بر آن نشست . سرداران همه در کنار رستم قرار گرفتند و جشن ها برپا کردند و چند روز بعد رستم اجازه گرفت تا به زابل برای دیدار زال سفر کند. کیخسرو اجازه داد و رستم به زابل رفت .
یک روز که جشن آراسته بودند داستانی تازه رخ داد .
سخنگوی دهقان چنین کرد یاد
که یکروز کیخسرو از بامداد
به بارگاه آمد ،
چو از روز یک ساعت اندرگذشت
بیامد زدرگاه چوپان زدشت
ای نورچشم! آنزمان نیز چوپانان مردمی صاحب خرد بودند و علاوه بر چوپانی ، دیدبانی مرزو بوم را بر عهده داشتند . خلاصه چوپان زمین را لمسید داد و گفت : یک گورخرمیان گله ها افتاده است که چون دیو غرش می کند ، و چون نره شیرخشمگین ، یال اسبان را از هم می درد ، رنگی زرین مثل خورشید دارد . خطی سیاه از یال او تا به دم کشیده شده ، درشت هیکل مانند اسبی تناور به نظر می آید . کیخسرو دانست آنچه چوپان می گوید و نشانی می دهد گور نیست سپس رو به سرداران کرد و گفت : یکی از شما باید این حیوان را علاج کند . همه صحبت کردند و عاقبت قرار شد از رستم برای راندن گور دعوت کنند .
کیخسرو نامه نوشت بدست گرگین میلاد داد و گفت : ای پهلوان شب و روز باید روی اسب باشی و بسرعت باد و دود این نامه را به رستم دستان برسانی ! چون نامه را خواند به او بگو کیخسرو گفت چون نامه را خواندی یک روز هم در زابل نمانده و بسوی ما بیا . گرگین بیرون آمد بر اسب نشست و نزد رستم رفت و رستم بسان گردباد روانه ایرانشهر شد .چون نزد کیخسرو رسید گفت : شاها مرا خواستی ، کنون آمدم تا چه می خواستی ( آراستی ) . کیخسرو به رستم گفت : کاری پیش آمده است که به گمان من اندک نیست ، اگر می پذیری من شادمان خواهم شد . چوپان دشت خبر آورد که گوری آزاد با رنگی زرین میان گله آمده و همه چیز را نابود می کند . حال خود دانی .رستم گفت : با بخت تو از دیو و شیرو اژدها ترس ندارم . اکنون می روم تا آن گوررا شکار کنم . پس کمند بر بازو افکند ، بر رخش نشست و روانه دشتی شد که چراگاه اسبان آن چوپان بود . سه روز در آن سرزمین سبز و خرم به شکار مشغول بود . روز چهارم در روشنایی آفتاب گوری درشت جثه دید به رنگ طلا ، که چون باد از برابر رستم بجست .
نبرد رستم با اکوان دیو | شاهنامه فردوسی
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
آخرین ویرایش توسط مدیر: