خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

SETAREH LOTFI

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/5/20
ارسال ها
268
امتیاز واکنش
2,774
امتیاز
228
سن
21
محل سکونت
کرمان‌شآه!
زمان حضور
24 روز 14 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
با نام و یاد او

سلام خدمت کاربران عزیز انجمن رمان 98؛
در این ساب شاهد داستان کوتاه‌های درام هستید.
لطفا از ارسال داستان‌های تکراری خودداری کنید!


***
پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.
پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»
زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»
پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.»
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.
پسرک در حالی که لبخندی بر لـ*ـب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر…، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.»
پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.»


داستان کوتاه‌های درام

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: Reyhan.t، mobinahastam و دونه انار

SETAREH LOTFI

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/5/20
ارسال ها
268
امتیاز واکنش
2,774
امتیاز
228
سن
21
محل سکونت
کرمان‌شآه!
زمان حضور
24 روز 14 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به
قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید
چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود
سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در
قلبتو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)
دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود
..آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم


داستان کوتاه‌های درام

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Reyhan.t، mobinahastam و دونه انار

SETAREH LOTFI

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/5/20
ارسال ها
268
امتیاز واکنش
2,774
امتیاز
228
سن
21
محل سکونت
کرمان‌شآه!
زمان حضور
24 روز 14 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
افشین زیر باران منتظر اتوبوس بود. دقایقی گذشت اتوبوس آمد و افشین سوارش شد.مقداری از راه را رفته بود که نگاه افشین با نگاه یک دختر گره خورد دختری که افشین تا به حال لنگه اش را ندیده بود افشین در ایستگاه نزدیک خانه یشان پیاده نشد قصد داشت در ایستگاهی که دختر پیاده میشد پیاده شود.
دختر نزدیک دانشگاه پیاده شد چترش را باز کرد و به طرف دانشگاه به راه افتاد. دختر میدانست که افشین دنبالش هست .دختر به ساختمان دانشگاه وارد شد و افشین زیر باران منتظر ماند بعد از سه ساعت دختر از دانشگاه بیرون آمد وقتی افشین را دید از تعجب داشت شاخ در می اورد.افشین مثل موش آب کشیده شده بود ۳ ساعت زیر باران منتظرش ایستاده بود .افشین عاشق شده بود در یک نگاه.وقتی دختر از کنار افشین گذشت با لبخندی گفت (دیوونه) و از آنجا دور شد.
بعد از آن روز زندگی برای افشین طوری دیگر شد می گفت. می خندید .همه چی برایش زیبا بود.دختر خاله افشین در آن دانشگاه درس می خواند افشین بعد از چند روز به خانه خاله اش رفت و با نر گس دختر خاله اش درباره دختری که دیده بود حرف زد و مشخصات دختر را داد تا نرگس آمارش را بهش بدهد.دو روز بعد نرگس زنگ زد و افشین بی معطلی به طرف خانه خاله اش به راه افتاد. نرگس درباره دختر چیزهای فهمیده بود افشین به تندی به خاله اش سلام کرد و سریع به طرف اتاق نرگس رفت. در را زد و وارد شد.
بعد از سلام زود گفت: شناختیش نرگس گفت:آره و ادامه داد اسمش افسانه هست با هیچ پسری رابـ*ـطه ای نداره پدرش از مایع دارهای کرجه.برادرش در کانادا زندگی می کنه پدرش قصد داشت افسانه را هم به آنجا بفرسته ولی بعد از مدتی منصرف شد.افشین از نرگس خواست تا با افسانه حرف بزنه و بهش بگه که عاشقش شده و نرگس با علامت سر قبول کرد .
چند روز بعد نرگس زنگ زد افشین بی تاب بود و می خواست تلفنی همه چی را بشنود ولی نرگس گفت:بیا خونه.دو ساعت بعد افشین در اتاق نرگس بود.-سلام نرگس –سلام-باهاش حرف زدی-اره-چی گفت-شناختت گفت همون پسری که تو بارون دنبالم کرد و می گی من از ماجرا خبر نداشتم ولی وقتی مشخصاتتو داد فهمیدم توئی-گفتی عاشقشم-اره-چی گفت-اول قبول نکرد ولی من زیاد اصرار کردم گفت باید فکر کنم.
از اون روز به بعد روزهای که افسانه کلاس داشت افشین جلوی دانشگاه بود. و بلاخره با کمک نرگس افشین و افسانه یه قرار ملاقات در یک کافی شاپ گذاشتند افشین و افسانه یک ساعت در کافی شاپ حرف زدند در خاتمه افسانه گفت:من بهت قول ازدواج نمیدم ولی میتونیم با هم باشیم فقط دوست. افشین تو قلبش گفت باهام عروسی می کنی حالا صبر کن.بعد به افسانه گفت قبول.در واقع افسانه هم در نگاه اول عاشق شده بود.
روزهای شیرین افشین شروع شد خبر عشق افشین و افسانه زود در دانشگاه و فامیل پیچید همه می گفتند این دو برای هم ساخته شدن. افشین و افسانه بهم می آمدند هر دو زیبا و جذاب بودند تنها چیزی که افشین را می آزرد غم تو چشماهای افسانه بود افشین درباره اش از افسانه پرسید ولی افسانه از پاسخ دادن طفره رفت. افشین هم که به خودش و افسانه قول داده بود که همیشه شادش کنه دیگه چیزی نپرسید. خانوادده هر دو تاشون از اول از دوستی فرزندانشان با خبر بودند و در این میان پدر افسانه خوشحال تر از همه بود.افسانه ای که چند ماه قبل به شدت افسرده بود حالا شاد شاد بود.
صبح شنبه باز یک روز بارانی دیگر چند روز بعد رابـ*ـطه افشین و افسانه یکساله میشد تو این مدت این دو دیوانه وار دیوانه هم شده بودند.افشین به موبایل افسانه زنگ زد مدتی بعد از آن طرف خط صدایی آمد افسانه نبود خواهرش بود افشین سراغ افسانه را گرفت بعد از مدتی سکوت خواهر افسانه گریه کرد افشین احساس کرد یه چیزی داره تو کمرش سنگینی می کنه افشین خودش دلداری داد و گفت حتما بیماره و زود خوب میشه ولی خواهر افسانه گفت افسانه فوت کرده.
افسانه بر اثر سرطان فوت کرده بود افشین در فراق افسانه یک قطره اشک هم نریخت شوکه شده بود باورش نمیشد افسانه رفته باشه. حالا میدانست که چرا افسانه گفت فقط دوستی چرا تا حرف ازدواج می آمد زود حرف را عوض می کرد.و تازه فهمید غم چشمان افسانه برای چه بود.
تو مدت چهار ماه افشین پوست و استخوان شد. موهای شقیقه اش تو این مدت سفید شد.دیگه نمی تونست تو شهری که همه جاش برای افشین خاطره افسانه را به یادش می آورد نفس بکشه به همین خاطر به ویلای عمویش در شمال رفت.
زمان حال:
افشین با اکراه از رختخواب دل کند گرسنه بود سر یخچال رفت ویک لیوان شیر خورد تو همین موقع زنگ ویلا زده شده افشین به طرف در رفت وقتی نزدیکتر شد دید خواهر افسانه هست.تند به طرف در رفت خواهر افسانه بعد از سلام نامه ای را به افشین داد و رفت.
افشین نامه را باز کرد خط،خط افسانه بود.نامه اینگونه شروع شده بود:
سلام افشین بابا اخماتو باز کن خوب همه میمیریم.یکی زود یکی دیر ولی میمیریم. عزیزم من قبل از آشنایی با تو خودم را برای مرگ آماده کرده بودم وهیچ ترسی از مرگ نداشتم ولی از وقتی با تو آشنا شدم هر روز که از خواب بیدار میشدم خدا رو شکر می کردم که اجازه داده یک روز دیگه عشقم رو ببینم هر روز از خدا می خواستم مرگم را به تاخیر بیندازد ولی بلاخره رفتنی بودم عزیزم زندگی کن زندگی ادامه داره ازت خواهش می کنم به زندگی برگرد.من همیشه در کنارت خواهم بود.اگه تا حالا گریه نکردی که نکردی خواهش می کنم گریه کن.
افشین بی اراده اشک ریخت به وسعت این دوسالی که گریه نکرده بود فردای اون روز افشین در کرج بود قبل از رفتن به خانه به قبرستان رفت بعد از مدتی گشتن آرامگاه عشقش را پیدا کرد نشست کنار قبر افسانه و ساعتها با افسانه حرف زد و گریه کرد وقتی هوا تاریک شد افشین از قبرستان خارج شد باز داشت باران می بارید افشین باز جمله افسانه را به یاد آورد عزیزم زندگی کن


داستان کوتاه‌های درام

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Reyhan.t، mobinahastam و دونه انار

SETAREH LOTFI

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/5/20
ارسال ها
268
امتیاز واکنش
2,774
امتیاز
228
سن
21
محل سکونت
کرمان‌شآه!
زمان حضور
24 روز 14 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
مادربزرگم می‌گوید قلب آدم نباید خالی بماند اگر خالی بماند مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت می‌کند.
برای همین هم مدتیست دارم فکر می‌کنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید بدهم یعنی، راستش چطور بگویم؟‌
دلم می‌خواهد تمام تمام این قلب کوچولو را مثل یک خانه قشنگ کوچولو به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم یا نمیدانم کسی که خیلی خوب است، کسی که واقعا حقش است توی قلب خیلی کوچولو و تمیز من خانه داشته باشد.
پدرم می‌گوید قلب مهمانخانه نیست که آدم‌ها بیایند دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند.
قلب، لانه‌ء گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد. قلب، راستش نمیدانم چیست اما این را میدانم که فقط جای آدم‌های خیلی خیلی خوب است ـ برای همیشه...
#قلب_کوچک
✍ #نادر_ابراهیمی


داستان کوتاه‌های درام

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Reyhan.t، mobinahastam و دونه انار

SETAREH LOTFI

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/5/20
ارسال ها
268
امتیاز واکنش
2,774
امتیاز
228
سن
21
محل سکونت
کرمان‌شآه!
زمان حضور
24 روز 14 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
‏کوتاه ‌ترین داستان غمگين دنیا
یک بیت از سعدی است :

شخصی همه شب بر سر بیمار گریست
چون صبح شد او بمُرد و بیمار بِزیست ...


داستان کوتاه‌های درام

 
  • تشکر
  • ناراحت
Reactions: Reyhan.t و mobinahastam

SETAREH LOTFI

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/5/20
ارسال ها
268
امتیاز واکنش
2,774
امتیاز
228
سن
21
محل سکونت
کرمان‌شآه!
زمان حضور
24 روز 14 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان های کوتاه عاشقانه:داستان کوتاه عاشقانه سی دی فروش
از قضا پسری به دختر مغازه سی دی فروشی علاقه پیدا کرده بود اما در رابـ*ـطه با داستان های عاشقانه اش چیزی به او نگفته بود. هر روز به اون مغازه مي رفت و يک سي دي مي خريد فقط بخاطر صحبت کردن و دیدن اون دختر… از بد روزگار بعد از يک ماه پسرک این دنیا را وداع گفت … وقتي دخترک دید خبری از پسر نیست به در خونه پسر رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک ماجرای مرگ پسر ا تعریف کرد و اون رو به اتاق پسرش برد… دخترک ديد که تمامي سي دي ها هنوز باز نشده اند… دخترک با دیدن این صحنه شوکه شد و گريه کرد و سخت گريه کرد … ميدوني چرا گريه مي کرد؟ چون تو تمام این مدت نامه هاي عاشقانه اش به پسرک رو توي جعبه سي دي ها مي گذاشت و به پسرک ميداد …


داستان کوتاه‌های درام

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • ناراحت
Reactions: Reyhan.t، mobinahastam و دونه انار

SETAREH LOTFI

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/5/20
ارسال ها
268
امتیاز واکنش
2,774
امتیاز
228
سن
21
محل سکونت
کرمان‌شآه!
زمان حضور
24 روز 14 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان های کوتاه عاشقانه : داستان کوتاه عاشقانه دختر نابینا

از بد روزگار دخترکی نابینا عاشق پسری می شود که او هم دخترک را با وجود معلولیتش دوست می دارد. دخترک همیشه به پسر می گفت اگه من بینا بودم می فهمیدی که چقدر تو را دوست دارم، اتفاقا فردی پیدا می شود و دو چشم خود را به دخترک نابینا هدیه می کند. بعد از بینا شدن دخترک می بیند که پسر هم نابیناست و او را ترک می کند، پسرک داستان عاشقانه ما در پاسخ به این حرکت دختر به او می گوید برو اما مراقب چشم هایم باش!!


داستان کوتاه‌های درام

 
  • تشکر
Reactions: Reyhan.t و mobinahastam

SETAREH LOTFI

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/5/20
ارسال ها
268
امتیاز واکنش
2,774
امتیاز
228
سن
21
محل سکونت
کرمان‌شآه!
زمان حضور
24 روز 14 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان های کوتاه عاشقانه : داستان عاشقانه همکلاسی
وقتی سر کلاس بودم همه حواسم به دختری بود که کنارم نشسته بود و همیشه من رو “داداشی” صدا می کرد. خیره به او آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ولی اون اصلا به این موضوع توجه نمی کرد.
خیلی دوست دارم بهش بگم که نمیخوام فقط “داداشی” باشم، من عاشقش هستم ولی اونقدر خجالتی هستم که نمی تونم بهش بگم …. دلیلش رو هم نمی دونم.
تلفنم زنگ زد، این بار خودش بود، گریه می کرد، دوستش قلبش رو شکسته بود، از من خواست که پیشش باشم، نمیخواست تنها باشه، من هم رفتم پیشش و چند ساعتی با هم بودیم. وقتی کنارش بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود، از عمق جانم آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از چند ساعت دیدن فیلم و خوردن چیپسو پفک ، خواست بره، به من نگاه کرد و گفت :”ممنونم ” .
یک روز از این داستان های کوتاه عاشقانه ما گذشت ،نه فقط یک روز یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم جشن پایان تحصیل فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. از عمق جانم می خواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اصلا به من توجهی نمی کرد ، و من این رو می دونستم ، قبل از این که خونه بره اومد سمت من، با همون لباس و کلاه جشن ، با وقار خاص و آهسته گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، ممنونم.
خیلی دوست دارم بهش بگم که نمیخوام فقط “داداشی” باشم، من عاشقش هستم ولی اونقدر خجالتی هستم که نمی تونم بهش بگم …. دلیلش رو هم نمی دونم.
نشستم روی صندلی، آره صندلی ساقدوش ، اون دختر حالا داره ازدواج می کنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدید با کسی دیگه شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من می خواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون این طوری فکر نمی کرد و من این رو می دونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”
سال های دور و درازی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش می دونست توی اون آروم گرفته ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو می خونه، نوشته بود :
” تمام توجهم به اون بود. آرزو می کنم که عشقش برای من باشه. اما اون اصلا توجهی به این موضوع نداره و من این رو می دونم. خیلی دوست دارم بهش بگم که نمیخوام فقط “داداشی” باشم، من عاشقش هستم ولی اونقدر خجالتی هستم که نمی تونم بهش بگم …. دلیلش رو هم نمی دونم. … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….
داستان های کوتاه عاشقانه همواره به ما نکاتی را گوش زد می کنند که نباید آن را دست کم بگیریم درست مثل همین داستان کوتاه عاشقانه …


داستان کوتاه‌های درام

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Reyhan.t، mobinahastam و دونه انار

SETAREH LOTFI

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/5/20
ارسال ها
268
امتیاز واکنش
2,774
امتیاز
228
سن
21
محل سکونت
کرمان‌شآه!
زمان حضور
24 روز 14 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان های کوتاه عاشقانه : داستان کوتاه عاشقانه عصای سفید
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی
دخترک کمی آن طرف تر بر روی نیمکت چوبی در کنار پیرمرد نشسته بود و رو به آب نمای سنگی گریه می کرد .
پیرمرد از دخترک پرسید :
– ناراحتی؟
– نه
– مطمئنی ؟
– نه
– چرا داری گریه می کنی ؟
– دوستام منو دوست ندارن
– چرا دوست ندارن؟
– جون قشنگ نیستم .
– تا حالا کسی این رو بهت گفته ؟
– چی رو؟
– این که تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .
– راست میگی ؟
– از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بـ*ـو*سید و به طرف دوستانش شاد شاد دوید ؛
لحظاتی بعد پیر مرد داستان کوتاه عاشقانه ما اشک هایش را پاک کرد، کیفش را باز کرد و عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!


داستان کوتاه‌های درام

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Reyhan.t، mobinahastam و دونه انار

SETAREH LOTFI

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
14/5/20
ارسال ها
268
امتیاز واکنش
2,774
امتیاز
228
سن
21
محل سکونت
کرمان‌شآه!
زمان حضور
24 روز 14 ساعت 55 دقیقه
نویسنده این موضوع
داستان های کوتاه عاشقانه:داستان کوتاه عاشقانه زیبا
دختر: می دونی! دلم… برای یک پیاده روی با هم… برای رفتن به مغازه های کتاب فروشی و نگاه کردن کتاب ها… برای بوی کاغذ نو… برای راه رفتن با هم شونه به شونه و دیدن نگاه حسرت بار دیگران… آخه هیچ زنی نیست که مردی مثل مرد من داشته باشه!
پسر: آره می دونم… می دونم… دل من هم تنگت شده… برای دیدن آسمون زیبای چشمات… برای بستنی های شاتوتی که باهم می خوردیم… برای خونه ای که توی خیالمون ساخته بودیم ومن مرد اون خونه بودم….!
دختر: یادت هست همیشه می گفتی به من می گفتی “خاتون”
پسر: آره… واسه این که تو منو یاد دخترهای ابرو کمون دوران قجر می انداختی!
دختر: ولی من که خیلی بور بودم!
پسر: آره… ولی فرقی نمی کنه!
دختر: آخ چه روزهای خوبی بودن… چقدردلم هوای دستای مردونه ات رو داره… وقتی توی دستام گره میشدن… مجنون من…
پسر: …
دختر: چی شد چرا هیچی نمیگی؟
پسر: …
دختر: منو نگاه کن ببینم! منو نگاه کن…
پسر: …
دختر: الهی من بمیرم… چشات چرا گریه دارن… فدای توبشم…
پسر: خدا… نه… (گریه(
دختر: چرا داری گریه میکنی؟
پسر: چرا گریه نکنم… ها؟
دختر: گریه نکن دیگه … من دوست ندارم مردم گریه کنه… جلو این همه آدم… بخند دیگه… زود باش بخند…
پسر: وقتی دستات رو کم دارم چطوری بخندم؟ کی اشکامو پاک کنه …
دختر: بخند ای همه داستان عاشقانه زندگی من … و گرنه من هم گریه خواهم کرد…
پسر: باشه… قبول… تسلیم… گریه نمی کنم… ولی اصلا نمی تونم بخندم
دختر: آفرین! حالا بگو برای کادو ولنتاین چی واسم خریدی؟
پسر: آخه توکه میدونی من از این داستان ها خوشم نمیاد… ولی امسال برات یک هدیه خوب آوردم…
دختر: چی…؟ زودباش بگو بهم دیگه… آب از لـ*ـب و لوچه ام آویزون شده …
پسر: …
دختر: باز که ساکت شدی؟
پسر: برات… کادو… (هق هق گریه)… برات یه دسته گل گلایل!… یه شیشه گلاب… و یک بغض ابدی و طولانی آوردم…!
تک عروس گورستان!
خیابون ها پنج شنبه ها دیگه بدون تو هیچ صفایی نداره…!
اینجا کناره خانه ی ابدیت مینشینم و فاتحه میخونم…
نه… اشک و فاتحه
نه… اشک و فاتحه و دلتنگی
امان… خاتون روز های خوب من! توخیلی وقته که…
آرام بخواب بانوی کوچ کرده ی تنهایی من…
دیگر نگران قرص های نخورده ام… لباس اتو نکشیده ام…. و صورت پف کرده از داستان کوتاه عاشقانه زندگی مان نباش…!
نگران نگاه های خیره مردم به اشک هایم هم نباش
بعد از تو مرد نیستم اگر بخندم…
آرام بخواب خاتون….


داستان کوتاه‌های درام

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Reyhan.t، mobinahastam و دونه انار
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا