خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

FATIMA.B.G

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/6/20
ارسال ها
11
امتیاز واکنش
109
امتیاز
98
زمان حضور
1 روز 17 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: سرزمین زیکولا | اَرض زیکولا
نام نویسنده: عمرو عبدالحمید
مترجمین: FATIMA.B.G
ژانر: عاشقانه، علمی-تخیلی، اجتماعی
خلاصه:
درباره‌ی پسری به نام خالد است که عاشق دختری به نام منی می‌شود و به خواستگاری او می‌رود. پدر منی از خالد سوالی عجیب پرسید و خالد از جواب دادن به آن باز ماند. بدین ترتیب پدر منی جواب منفی داد ولی خالد ناامید نشد و عزمش را جزم کرد... .

دربارۀ نویسنده:

عمرو عبدالحمید یک رمان نویس مصری است. وی در رشته پزشکی در دانشگاه منصوره تحصیل کرد و در جراحی گوش، حلق و بینی تخصص دارد. او به عنوان نویسنده در زمینه ژانر تخیلی و به اولین آثار منتشر شده‌اش معروف شد که همان دوجلدی سرزمین زیکولا و آماریتا است. او اخیرا نوشتن ضربه‌های شامو(جلد دوم قوانین چارتین) و جلد سوم امواج اکما را به پایان رساند.


سرزمین زیکولا | فاطیما کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: S.E، Karkiz، * رهــــــا * و 6 نفر دیگر

FATIMA.B.G

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/6/20
ارسال ها
11
امتیاز واکنش
109
امتیاز
98
زمان حضور
1 روز 17 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
ولی چه کند؟ این اوست که عاشق شده و کاریه که شده! او هر روز در اتاق خود می‌نشیند تا دوباره بنویسد‌.
{من خالد حسنی، بیست و هشت ساله، شش سال پیش از کالج بازرگانی دانشگاه قاهره فارغ‌التحصیل شدم، اسم شهر من "البهوفریک" هستش یکی از شهر‌های استان "الدقهلیه"، امروز درخواست ازدواج با عشقم(حبیبم) برای بار هشتم رد شد، همه دفعات به یک دلیل!}
سپس به دیوار نگاه کرد و برگه را کنار هفت برگه دیگر به دیوار آویخت، برگه‌های دیگه قبلاً و در زمان‌های مختلف به دیوار آویخته شده بودند. در برگه اول اسم او، سنش، شهرش و "امروز درخواست ازدواجم با عشقم رد شد" نوشته شده بود و در کنار آن برگه دومی قرار داشت، در آن " برای بار دوم رد شد" نوشته شده بود. در برگه سوم نیز "برای بار سوم رد شد" نوشته شده بود، همینطور تا برگه هفتم!.
بعد از آن کمرش را به عقب چرخاند و به بالا نگاه کرد. خاطرات شش سال پیش را به یاد آورد، وقتی که سال آخر دانشگاه را می‌خواند و تقدیر خواست که با " منی" آشنا شود. در راهشان فهمید که این دختر در حال مسافرت از زادگاه‌ش به دانشگاه قاهره بود، خوشحالی‌اش بیشتر شد وقتی فهمید سال اول همان رشته خودش را در دانشگاه می‌خواند. از آن روز تعداد ملاقات‌های تصادفی‌شان بیشتر شد، چه از عمد چه غیرعمد!.
از خاطرات بیرون آمد و به زمان حال بازگشت. وقتی که چشمش به برگه بزرگ افتاد بازدم خود را به شدت بیرون فرستاد و برگه بزرگ را زیر هشت برگ دیگر روی دیوار آویخت. روی آن نوشت:
-به همان دلیل رد شد، دلیل: پدر دیوانه‌ی منی!
***
خالد هرگاه که کلمه دیوانه را می‌شنید یاد پدر منی می‌افتاد، نه فقط خالد بلکه همه‌ی مردم شهر! ولی خالد بیشتر از هر کسی می‌دانست که او دیوانه است چون از وقتی که درسش را تمام کرد و تصمیم گرفت که با منی ازدواج کند (در اولین جلسه خواستگاری) پدر منی با تعجب به او نگاه کرد:
- تو می‌خوای با دختر من ازدواج کنی؟
-بله
ابروهای پدر منی بالا رفتند:
-اون وقت تو چه کار خاصی توی زندگیت انجام دادی؟
صورت خالد سرخ‌تر شد و کمی مضطرب شد. سوال مانند صاعقه‌ای بود که انتظارش را نداشت،. جواب داد:
-چه کاری توی زندگیم انجام دادم؟! حقیقتاً منظور شما رو از این سوال نفهمیدم ولی من فارغ‌التحصیل کالج تجارت و بازرگانی دانشگاه قاهره هستم و شما می‌دونید که پدر و مادر من به رحمت خدا رفتن، من از کودکی تا الان با پدربزرگم زندگی می‌کنم، از خدمت معاف هستم و فعلا دنبال کار مناسبی هستم.
مرد جواب داد:
-تو چه فرقی با بقیه داری که بذارم با دخترم ازدواج کنی؟
و این‌گونه جلسه خواستگاری را با جواب منفی به پایان رساند.
***
در آن زمان خالد فکر می‌کرد دلیل رد شدن او نداشتن کار مناسب است، ولی او متوجه شد دلیل چیز دیگری است؛ چون وقتی کار پیدا کرد و به خواستگاری منی رفت دوباره جواب منفی شنید. در جلسه دوم نیز پدر منی همان سوال را پرسید:
- چه کار خاصی توی زندگیت انجام دادی؟ و چه فرقی با بقیه داری؟
خالد برای این سوال پدر منی جواب مناسبی در طی هشت جلسه پیدا نکرده بود. پدر منی در هر بار حتی مراعات عشق خالد به دخترش و عشق دخترش به خالد را هم نکرد. تا اینکه کاسه صبر خالد لبریز شد و داد زد:
- من هیچ کاری توی زندگیم نکردم. می‌خوای چیکار کنم هان؟ می‌دونم قهرمان جنگ ۷۳ هستی، تو این رو دلیلی می‌دونی که باهاش ما رو تحقیر کنی؟ یعنی تو واسه دخترت یه قهرمان می‌خوای؟ بگو چجوری قهرمان بشم؟ برم عراق بجنگم خوشحال میشی؟
خالد با چشمانی مملوء از خشم و غضب به او نگاه کرد و گفت:
-باهاش ازدواج می‌کنم یعنی می‌کنم، چه بخوای چه نخوای باهاش ازدواج می‌کنم.


سرزمین زیکولا | فاطیما کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: S.E، Karkiz، * رهــــــا * و 6 نفر دیگر

FATIMA.B.G

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/6/20
ارسال ها
11
امتیاز واکنش
109
امتیاز
98
زمان حضور
1 روز 17 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
کل شهر می‌‌دانند که این مرد رفتار عجیب و غریبی دارد. او می‌خواهد تک دخترش را به شخص بی ‌همتا و بی‌مانندی بدهد؛ چجور آدم بی‌مانندی؟ هیچ‌کس نمی‌داند.
همه می‌دانند که سرنوشت دخترش چیزی جز تنهایی(العنوسه: بی‌شوهری) نیست، تا وقتی که این آدم پدرش است!
با این حال نا‌امیدی به قلب خالد نفوذ نکرد‌. او فقط به چیزی فکر می‌کرد که او را منحصر به فرد کند، چیزی که او را شایسته منی کند، همانطور که پدرش می‌خواهد.
اما آن چیست؟ آیا باید بانک بزند و جزو ثروتمندان شود؟ یا باید دنبال گنجینه بگردد؟ نمی‌داند.
او فقط می‌توانست دعا کند که خدا جان پدر منی را بگیرد!
گرچه خالد شوخ طبعی و روحیه‌ای شاد داشت ولی عشق او به منی و رد شدنش توسط پدر منی رخسارش را غم‌زده و زخم‌خورده کرده بود.
تا اینکه پدر‌بزگش"که سنش نزدیک هشتاد است و از وقتی که پدر و مادر خالد فوت شدند با هم زندگی می‌کنند" متوجه اندوه و ناراحتی او از رد شدنش در آخرین بار شد. به او نزدیک شد و گفت:
-تو هنوز ناراحتی که؟ خب تو که به رد شدن عادت کردی دیگه.
خالد جواب داد:
- من دوسش دارم، نمی‌تونم تصور کنم که مال کسی غیر از من بشه. نمی‌دونم پدرش چی‌ می‌خواد! اون نمی‌فهمه که زمان معجزه‌ها تموم شده‌.
پدربزرگ گفت:
-و تو می‌خوای اینجا کنار من بشینی و دست رو گونه‌‌ات بذاری؟(دست رو دست بزاری؟)
-خب چیکار کنم؟
پدربزرگ خندید و سعی کرد با شوخ طبعی از ناراحتی اش کم کند:
-نه، تو بهتره خودت رو توی سرداب(سردخانه،زیرزمین) دفن کنی.
چشم‌های خالد برق زد و به یاد چیزی افتاد:
-سرداب...سرداب... .
سپس ادامه داد:
-بابازرگ، تو یادت میاد وقتی من بچه بودم، وقتی گریه می‌کردم و بهونه می‌گرفتم تو برام داستان سرداب زیر شهرمون رد می‌گفتی و اینکه تو پنجاه سال پیش واردش شدی.
پدر بزرگ با لبخند جواب داد:
-بله که یادمه. موقع‌هایی که گریه می‌کردی... دلت می‌خواد اون روزها رو به یادت بیارم؟(دلت می‌خواد اون روزها برات بگم؟)
خالد خندید:
-نه. می‌خوام از سرداب و رفتنتون بهش برام بگی.
پدربزرگ لبخند زد و ساکت شد، انگار داشت خاطرات گذشته رو بیاد می‌اورد:
-هی. خیلی از اون روزها گذشته، چیز زیادی از اون روزها به یاد ندارم. چهارتا جوون بودیم که عاشق شیطنت و ماجراجویی بودیم، حرف‌های زیادی شنیدیم که می‌گفت توی سردابی که از زیر شهرمون می‌گذره گنجینه وجود دارد و اینکه سرداب قبلا انبار پولدارها بود، قبل از اینکه بجنگن... .
-همه می‌دونستن سرداب وجود داره ولی هیچکی واردش نشده بود، الان معروفه به اینکه پر جنه و اینکه هرکی واردش بشه دیگه بیرون نمیاد؛ ولی ما این حرف‌ها رو پشت سرمون ول کردیم و گفتیم باید واردش بشیم. ممکنه گنج پیدا کنیم و بتونیم باهاش شهر رو از حالت فقری که توش بود بیرون بیاریم... .
خالد که از صورتش معلوم بود داشت لـ*ـذت می‌برد حرفش رو قطع کرد:
-ادامه بده.
-می‌دونستیم که دَرِ سرداب توی خونه‌ی متروکه‌ای توی شهره. خونه با نرده‌های بزرگی محصور شده بود و اونجا سنگ بزرگی روی در وجود داشت. روزی از روزها، به خدا توکل کردیم و یواشکی به اون خونه رفتیم. تونستیم سنگ رو جابه‌جا کنیم و یکی‌یکی بایین رفتیم. هر کدوم از ما یه فانوس همراهش داشت. وقتی از نردبون بلند پایین اومدیم، خودمون رو داخل یه تونل پیدا کردیم. چند قدم داخل تونل پیش رفتیم، وقتی به خودمون اومدیم دیدیم نمی‌تونیم نفس بکشیم. به یکباره همه‌ی فانوس‌ها در یک زمان خاموش شدند و یکی از ما جیغ کشید. جن فانوس من رو خاموش کرده بود! بعد از اون هر کدوم از ما دمش رو به دندون گرفت(دمش رو روی کوله‌ش گذاشت) و بدو به سمت بیرون برگشتیم و بعضی جاها با گیجی و حواس‌پرتی سوار شدیم. بعد از اون هیچکی دوباره واردش نشد.


سرزمین زیکولا | فاطیما کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: melika banoo، S.E، Karkiz و 7 نفر دیگر

FATIMA.B.G

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/6/20
ارسال ها
11
امتیاز واکنش
109
امتیاز
98
زمان حضور
1 روز 17 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
خالد خندید:
- ولی به عنوان یه خاطره خوب می‌مونه و اینکه شما تونستید بر ترس‌تون غلبه کنین، حتی اگه دم‌تون رو به دندون گرفتین(و فرار کردین).
سپس پدربزرگش خندید و به شوخی به او گفت:
- داستان دم‌مون رو به کسی نگی‌ ها!
بعد از آن، خالد به اتاقش بازگشت. سعی کرد بخوابد ولی دریغ از یک پلک برهم زدن.
خیلی به چیزی که پدربزرگش به او گفته بود فکر می‌کرد. او می‌دانست چیزی که شنیده مانند یک افسانه است، ولی سرداب واقعا وجود دارد! و پدربزرگش قطعا دروغ نمی‌گفت.
سپس به برگه‌ای که روی آن نوشته شده بود"دلیل رد شدن: پدر منی" نگاه کرد. او شخص منحصر به فردی می‌خواهد، شخصی که جنونش را راضی کند.
به خودش گفت که با غیر منی ازدواج نمی‌کند، در غیر این صورت او ازدواج نخواهد کرد.
سپس دوباره با صدای بلند به خودش گفت:
- اگه برم داخل سرداب توش چیه؟ فرض کن واقعا توش گنجینه وجود داشته باشه... .
آن‌گاه ساکت شد و (ندایی) به او گفت:
- گنج چیه؟ این‌ها حرف دیوانه‌هاست! یادت نره این سرداب پر از جن‌ها و اشباحه. من بهتر از هر کس دیگه‌ای تو رو می‌شناسم، تو بعضی وقت‌ها حتی از خیال خودت هم می‌ترسی.
سپس دوباره ندای دیگری گفت:
- اگه ترسو هستی پس لیاقت منی رو نداری. تو زندگیت رو اینطوری دوست داری؟ فارغ‌التحصیل کالج بازرگانی ولی شغلت هیچ ربطی به تجارت و بازرگانی نداره، چهارسال درس خوندی تا آخرش توی انبار ادویه کار کنی؟ مگه نه زمانی که خودت تنهایی با پدربزرگت زندگی می‌کنی هنوز به نصف ماه نرسیده حقوقت تموم می‌شد؟
سپس ادامه داد:
- اگه واقعا منی رو دوست داشته باشی واسه خاطر عشقش شجاع خواهی بود. به خودت و اون ثابت کن که واقعا دوسش داری. اگه گنج رو پیدا کنی مشهورترین فرد این شهر خواهی بود؛ نه، بلکه توی مصر، نه بلکه توی کل جهان! حتی اگه پیداش نکنی همین که در راه عشقت سعی خودت رو کردی کفایت می‌کنه.
سپس از روی تـ*ـخت بلند شد و عکسی از منی رو آورد. بهش نگاه کرد و باهاش حرف زد:
- من به این سرداب خواهم رفت، هر اتفاقی هم بیوفته خواهم رفت. اگه پدرت دیوونه باشه، من بیشتر اوقات خوده دیوونه‌گی‌ام!
***
خالد فکر می‌کرد در تنهایی دارد با خودش حرف می‌زند؛ ولی نمی‌دانست که جایی بیرون از اتاق کسی هست که صدای بلند حرف‌زدن‌هایش را بشنود، جایی که پدربزرگش کنار در ایستاده بود و به آن حرف‌ها و داد‌هایی که به عکس منی می‌زد گوش می‌داد، با این وجود هیج اثری از حیرت و شگفتی در صورتش نمایان نبود و چیزی که شنید"از حرف‌هایی که در مورد رفتن به سرداب زد" هیچ تفاوتی در حالاتش ایجاد نکرد؛ بلکه مثل این می‌ماند که انتظار چنین اتفاقی را داشته.
به همان حالت ایستاده ماند ماند تا وقتی که خالد ساکت شد و نور‌های اتاقش خاموش شدند.
سکوت همه‌جا را فرا گرفت و چیزی جز آن صدای استثنائی که موقع خوابیدن خالد پدربزرگش آن را خوب می‌شناخت، سکوت را نشکست.
***


سرزمین زیکولا | فاطیما کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: S.E، Karkiz، * رهــــــا * و 6 نفر دیگر

FATIMA.B.G

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
4/6/20
ارسال ها
11
امتیاز واکنش
109
امتیاز
98
زمان حضور
1 روز 17 ساعت 46 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعد او تکیه بر عصایش به سمت اتاقش رفت و روی مبلش نشست. زمان به اندازه‌‍ای که از دقایقی بیشتر نبود گذشت و او در فکر چیزی بود که از حرف‌‍های خالد شنیده بود. سپس عصایش را حرکت داد و با ان جعبه چوبی کوچکی را اورد که انگار عتیقه بود. ان را باز کرد و از ان البوم قدیمی عکس را بیرون اورد. با لایه‌‍ی ضخیمی از خاک پوشونده شده بود. بعد از اینکه خاک ان را پاک کرد، صفحات ان را یکی پس از دیگری ورق زد و عکس‌‍های ان را نگاه می‌‍کرد؛ اما روی یکی از عکس‌‍ها توقف طولانی کرد.
***
روز بعد، هر کدام از خالد و پدربزرگش صبح زود طبق عادت همیشه‌‍گی‌‍شان بیدار شدند، چون خالد باید صبح زود سرکار می‌‍رفت و پدربزرگش بعد از نماز صبح نمی‌‍خوابید و تا وقتی که خالد بیدار شود کلام خدا (قران) را می‌‍خواند و بعد هردو باهم صبحانه‌‍شان را می‌‍خوردند، صبحانه‌‍ که دختری که در همسایگی‌‍شان زندگی می‌‍کرد برایشان می‌‍پخت. او در طی سال‌‍ها به این کار عادت کرده بود.
خالد نشست. او گهگاهی به پدربزرگش نگاه می‌‍کرد، انگار می‌‍خواست چیزی به او بگوید، تا اینکه سگوت را شکست و از پدربزگش پرسید:
-عبده (او را همیشه اینطور صدا می‌‍زد)... تو می‌‍تونی تنهایی زندگی کنی؟
پدربزرگش به او نگاه کرد و نشان داد که معنی سوالش را نفهمیده:
-تو می‌‍خوای به مسافرت بری یا چی؟
خالد سکوت کرد، سپس دوباره به او نگاه کرد:
-اگه واسه یه مدت کوتاه به سفر برم تو می‌‍تونی تنهایی زندگی کنی؟
سپس طوری ادامه داد که انگار دارد کلامه‌‍ش را توضیح می‌‍دهد:
-می‌‍دونم که از حرف‌‍هام شوکه میشی، ولی من تصمیم گرفتم برای مدتی از شهر برم و قسم می‌‍خورم که خیلی زود بر‌‍می‌‍گردم، تو اصلا غیبت من رو حس نمی‌‍کنی.
سپس سعی کرد دلیلی برای حرف‌‍هایش پیدا کند:
-من می‌‍خوام به جایی مسافرت کنم که توش بتونم خودم رو پیدا کنم، اون رو توی وجودم احساس کنم.
سپس استاد تا برود و به پدربزرگش گفت:
-برای مدت نجندان طولانی به سفر میرم.
سپس به سمت بیرون چرخید ولی حرف‎‌‍های پدربزرگش او را متوقف کرد:
-تو چرا دروغ میگی خالد؟ تو چرا نمی‌‍خوای بهم بگی که می‌‍خوای به سرداب بری؟
ان کلمات مانند صاعقه‌‍ای بودند که سمت خالد نشانه رفنه بودند. او وانمود کرده بود که می‌‍خواهد به سفر برود تا پدربزگش ان (رفتنش به سرداب) را نفهمد و فکر نکند که او دیوانه شده. نمی‌‍دانست که پدربزرگش چگونه از نیت او با خبر شده. انگاه به او نگاه کرد:
-سرداب؟ نو از کجا فهمیدی؟ یعنی منظورم اینه که سرداب چیه؟ این حرف‌‍های بیهوده چیه؟
پدربزرگش ادامه داد:
-خیلی وقته که می‌‍دونم، خیلی وقته پیش.


سرزمین زیکولا | فاطیما کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: Beni، Karkiz، * رهــــــا * و 4 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا