- عضویت
- 28/2/20
- ارسال ها
- 4,354
- امتیاز واکنش
- 51,361
- امتیاز
- 443
- محل سکونت
- ☁️
- زمان حضور
- 122 روز 21 ساعت 18 دقیقه
نویسنده این موضوع
مثلي است كه ميگويند: «رزق ميرسد همان كه مقدر شده و روزي، كه معين شد كم و زياد نميشود» و حكايتي دارد.
ميگويند شاهعباس شبها با لباس درويشي در شهر ميگشت. رسمش اين بود شب كه مشغول شام خوردن بود هرگاه لقمه گلويش را ميگرفت عقيده داشت كه واقعهاي پيش آمده يا گرسنهاي در انتظار غذاست اين شعر را ميگفت: «هرگز سرم زكاسه زانو جدا نشد ـ البته زير كاسه بود نيم كاسهاي» فوري لباس درويشي ميپوشيد. مقداري غذا در كشكول ميريخت و مبلغي پول همراه برميداشت تبرزين در دست براي دفع دشمن و كشكول دست ديگر به راه ميافتاد تمام كوچه و بازار را پرسه ميزد.
شبي از شبها لقمه در گلوگاهش گير كرد طبق معمول غذا برداشت لباس درويشي در بر روانه شد. كوچه و بازار را پرسه زد تا رسيد در دكان پينهدوزي. ديد مشغول كار است و مشته پينهدوزي را ميزند روي چرم و ميگويد: «بكوب بكوب همونه كه ديدي» درويش دست زد به در و گفت: «فقير مولا، در را باز كن امشب مرا راه بد و گوشه دكانت بخوابم» پينهدوز بلند شد در را باز كرد و گفت: «گل مولا جمالت را عشق است». درويش گفت: «جمال پيرت را عشق است» وارد دكان شد نشست پهلوي دست پينهدوز.
كشكول غذا را گذاشت جلو او و گفت: «ظاهر و باطن» پينهدوز پلو نديده غذاي پس لذيذي ديد شروع كرد به خوردن. گفت: «درويش آش به اين خوشمزگي از كجاست؟» درويش گفت: «امشب برخوردم به آشپزخانه شاه عباس. آشپزباشي تعارف كرد. خودم خوردم سير شدم كشكولم را هم پر كرد. حالا قسمت تو بوده. بخور نوش جان، مولا سخي است».
پينهدوز با اشتهاي تمام غذا را خورد و باز مشغول شد به همان كار و همان حرف. درويش گفت: «گل مولا ديگر كار بس است، استراحت كن» بيچاره پينهدوز گفت: «اي درويش عيالم زياد است مجبورم شبانهروز جان بكنم بلكه يك لقمه نان پيدا كنم براي اهل و عيالم» درويش گفت: «آخر تلاش زياد رزق را كم ميكند» پينهدوز گفت: «چاره چيست؟» درويش پرسيد: «پس اين حرف چيست كه ميگويي بكوب بكوب همونه كه ديدي؟»
بكوب بكوب همانست كه ديدی
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com